چشمانم را به زور باز میکنم، امیر علی کنار گوشم بی وقفه میگوید: صوتانه( صبحانه) ، یک چشمی ساعت گوشی را نگاه میکنم، چیزی تا همخوانی امروز نمانده.
گروه را باز میکنم، فاطمه نوشته مدارس تعطیل است و گوشی در منطقهی عملیاتی فرزندان اشغال شده و به همخوانی امروز نمیرسد، مرضیه هم جواب داده که مسافر است و وقت ندارد.
بدون فوت وقت مینویسم من هم مهمان دارم پس همخوانی امروز کنسل.
زیر کتری را روشن میکنم، رختخواب ها را مرتب میکنم، زینب سادات گریه میکند، کمی به نیازهایش رسیدگی میکنم. آب جوش آمده را داخل قوری میریزم ، همین که چای را دم میکنم امیر علی شیر و کیک را انتخاب میکند برای صوتانه.
کظم غیظ میکنم و خودم سرپایی چایی تلخ میخورم.
یادم میافتد امروز سه شنبه است.
هنوز یاد نگرفته ام صوتهایم را از تلگرام بکشانم ایتا.
ضبط کننده ی گوشی را لمس میکنم و ده دقیقه راجع به کلیشه زدایی حرف میزنم وسیوش میکنم.
زینب سادات دوباره گریه میکند.
روی پا تکانش میدهم و سانس خواب قیلوله اش آغاز میشود.
سایت شیرازه را چک میکنم کتاب جلال هنوز ناموجود است.
بیخیال سطح پر از اسباب بازی پذیرایی میشوم و به آشپزخانه میروم.
امیر علی بهانه های عجیب و غریب میگیرد.کمک لازم میشوم.به مامان زهرا زنگ میزنم . برنمیدارد.
به جان آشپزخانه میافتم، برق میاندازمش. شبکه پویا سرود قبل از اذان ظهر را میخواند.
وضو میگیرم.
زینب سادات بیدار میشود.
تکانش میدهم. کوثر صوت فرستاده و ما ادراک صوتهای کوثر. به هنگام تلاش برای دوباره خواباندن زینب سادات گوش میدهم . جواب میدهم، جواب میدهد، جواب میدهم.
امیر علی بهانه های عجیب و غریب میگیرد . به مامان زهرا زنگ میزنم. برنمیدارد.
زینب سادات همکاری میکند و دوباره میخوابد.
سلام نماز ظهر را میدهم.
زینب صوت فرستاده از کار جدید گفته.
گفته که جواب بده.
پودر زعفران را روی تکه های یخ میریزم و به کار با فلان آقا در فلان جا و .. فکر میکنم.
مینویسم اگر تو باشی منم هستم.
امیر علی بهانه های عجیب و غریب میگیرد. به مامان زهرا زنگ میزنم. برنمیدارد.
زیر قابلمه خورشت را کم میکنم که جا بیفتد تا شب.
هنرجو از سختی تمرین این هفته شاکی است.
دلداری اش میدهم.
گپ میزنیم.
از تمرینش سخت گیرانه ایراد میگیرم.
بعدی می آید و بعدی....
امیرعلی بهانه های عجیب و غریب میگیرد.
به مامان زهرا زنگ میزنم ، برنمیدارد.
لیست خرید را برای سید حسین میفرستم.
برنج را خیس میکنم.
عدس پلو ی دیشب را توی ماکروفر داغ میکنم.
در حال راه رفتن قاشق قاشق دهان امیر علی میگذارم.
جرمگیر اکتیو را خالی میکنم توی سرویس بهداشتی.
زینب سادات گریه میکند.
بغلش میکنم.
راه میبرمش.
پستونک را در دهانش میگذارم و میز را گردگیری میکنم،آینه را ، طاقچه را و هر سطح صاف دیگری را.
امیر علی بهانه های عجیب غریب میگیرد ، به مامان زهرا زنگ میزنم، برنمیدارد.
سیب زمینی ها را خلال میکنم. سس سالاد را درست میکنم.
زینب سادات.
امیر علی.
مامان زهرا برنمیدارد.
همه جا برق افتاده و کمی دیگر مهمان ها میرسند.
سید حسین تازه با مشماهای مملو از خرید میرسد و تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل.
نیمه شب است و یک چشمی تایپ میکنم. نمیدانم میگرن است یا سینوزیت، شدتش که زیاد میشود تشخیصش سخت است.
زینب گفته هر قرصی را نخور برای زینب سادات بد است.
دوست دارم حرفش یادم نیاید.
کدئین، پلاس کافئین.
قطره منتول.
حالا آن یکی چشمم را هم میبندم که گروهان مسکن راحت به عملیات درد زدایی شان برسد.
با چشم بسته یادم افتاد فردا باز هم باید از کلیشه زدایی بگویم.
#یک_روز_معمولی
#روزمرگینامه
۱.عضلههای چشمم زورشان به کوهِ روی پلک چپم میرسد.
نور آفتابِ ساعت هفت و پنجاه دقیقهی صبح فرو میرود توی چشم چپم، چشم راستم اما کامل بسته است.
سرنگ را پر از شربت کوریزان میکنم، هر آنچه لفظ زیر مجموعهی قربان صدقه داریم با صدای زیر که دخترک از خواب نپرد به کار میبرم تا بلاخره سرنگ را در کام پسرک تخلیه کنم.
از شب گذشته، گذاشته بودمش بالای سرم، و هندزفری هم رویش.
که راس ساعت هشت توی گوشم بگذارم و کتاب را ورق بزنم و شیرینی چون عسلِ قلم نویسنده را مزه مزه بچشم.
یک چشمی نگاهی به کتاب میاندازم. کوه پلک چپم خیلی سنگین است.
کتاب را ورق میزنم، دخترک تکان میخورد.
کوه پلک چپم خیلی سنگین است.
با یک چشم نیمه باز و نیمه جان نگاهی به روی جلد کتاب میکنم.
میگویم جناب احمد محمود شرمنده، امروز هم نمیشود، دیشب تا دیر وقت بیدار بودم و فقط کمی تا بیدار شدن بچه ها فرصت خواب دارم.
.
۲.مبارکه با شوق و ذوق چند صوت فرستاده که موضوع داستانم را پیدا کردم و فلان و بهمان.
حتی یادم نیست کی پیامش را باز کردم و جواب ندادم، میروم که جواب بدهم ، چند دقیقه ی اول فقط از شرایط ظاهری خانه و وقت کم و آلرژی بی امان پسرک میگویم، خوب که سبک میشوم به طرح داستانش میپردازم .
یکی دو دقیقه صوت پر کرد که درکت میکنم و ادامهی کار.
.
۳.با زینب رسماً وارد صحبت جدی کاری میشوم، و خودم هم نمیفهمم از کی و کجا شروع شد که وسط بحث به آن مهمی عکس های برج هیجان بازی ریحانه و حیوون بازی امیر علی رد و بدل شد و یک دل سیر از اسارتمان میان حجم عظیم اسباب بازیها گفتیم و هشتک همیشگیمان که از نوشتنش اینجا معذورم.
.
۴.شربت کوریزان پلکهای پسرک را سنگین میکند و به التماس دخترک را هم خواب میکنم تا با خیال راحت بنشینم سر جلسه.
به محض اینکه میکروفن را باز میکنم:
به نظرم برای فعالیت در حوزهی نوجوان.
مامااااان
باید حتما تفکیک سن رو داشته باشیم.
ماماااان آآب.
و خب طبیعتاً این یه انرژی زیادی میخواد.
ماماااان کیک و شیر هم میخوام
که به نظرم اول با یک رده سنی شروع کنیم.
ماماااان بیااااا خواهر جونم بیدار شد.
که اگر با این حجم از داد زدن های پسرک بیدار نمیشد جای تعجب داشت.
.
۵.صدای سکوت نیمه شب اتاقم را با هیچ صدای دیگری عوض نمیکنم.
انگشتان دستم را باز میکنم مثل شانه میبرم لای موهایم و پایین میکشم.
بین همهی انگشتانم حجم زیادی از تارهای سیاه و سفید جا میماند.
سوغاتی سه و ماه نیمه گی دخترک است. میگذرد و چون میگذرد غمی نیست.
.
#مادری_حس_قشنگیست_که_جریان_دارد
#شبانه_های_مغز_پر_از_واژه_ی_من
#روزمرگینامه
.
@hiyaam
همکار ارجمند و دوست عزیزم ، حدیث خانومِ میر احمدی چندی پیش هشتکی ساختند بسیار کاربردی.
تحت عنوان:
#چگونه_نویسنده_نشویم
.
مثلاً چهار کیلو بادمجان بخرید و سه کیلو پیاز و در حالی که پوست کنتان را پسرتان گم کرده است با چاقو اره ای دسته قرمز بنشینید به پوست کندن بادمجان ها بعد یهو یادتان بیفتد ای وای پیازها.
بروید سر وقت پیاز ها با همان یگانه چاقوی دسته قرمز سه کیلو پیاز را نگینی کنید.
توجه داشته باشید برای حصول نتیجهی بهتر باید این کارها را دو روز بعد از واکسن چهارماهگی فرزند کوچک خود در حالی که هنوز نقاهت جاریست انجام دهید.
قطرهی استامینوفنتان هم باید توسط فرزند ذکور قایم شده باشد که هیچ راهی برای تسکین درد پای کودک چهارماهه نباشد جز بغل کردن و راه بردنش.
در ادامه باید بچه به بغل پیازها را درون روغن داغ بریزید و کودک دارای نقاهت را روی زمین کنار بادمجان ها بخوابانید و با بلندترین صدای ممکن شعر بخوانید و بقیهی بادمجان ها را پوستگیری کنید.
نکتهی قابل توجه این قسمت این است که نتیجه مطلوب
زمانی رخ میدهد که در انتها هیچ وقت و انرژی ای نمانده باشد، #فلذا باید ظرف نمک توسط پسرتان از کابینت درآورده شده و روی پیشخوان آشپزخانه دمر شود.
شما در این مرحله ورود نمیکنید تا پوستگیری بادمجان ها تمام شود.
وقتی دارید از وسط نصفشان میکنید و میروید که نمک بیاورید و رویشان بپاشید به جهت سرخ کردن، متوجه میشوید که پسرتان دارد با نمک روی پیشخوان نقاشی میکشد.
نوع برخورد بسته به سعه صدر شما دارد، ما در اینجا فقط با زمان کار داریم.
بادمجان ها را که توی روغن غوطه ور کردید پیازها را هم میزنید.
در این مرحله هر دو طفل گرسنه میشوند.
کف پایتان باید نمک بچسبد، هر چه بیشتر بچسبد بهتر.
بچه ها که سیر شدند، زردچوبه به پیاز داغ اضافه میکنید و خاموشش میکنید، صدای هود باید سوهان روحتان باشد.
بعد بادمجان های سرخ شده را به جهت پخت توی قابلمه دوازده نفره میریزید و زیرش را کم میکنید.
اینجا باید یادتان بیفتد سبزی خوردن نگرفته اید.
کمی سازندهی اپلیکیشن اسنپ را دعا کرده و سبزی سفارش میدهید.
تا سبزی برسد با چند تا حمد و صلوات و ... کار قطره استامینوفن را انجام میدهید تا کودک چهار ماهه بخوابد.
در این مرحله باید مواجه شوید با بستهی دستمال کاغذی که تا برگ آخرش از بسته خارج شده و توسط پارچ آب خیس شده.
دستمال های خیس شده باید در تمام نقاط پذیرایی پخش شده باشد، یعنی نقطه ای بی دستمال بماند کار درنمیآید.
کظم غیظ اینجا مستحب است اما انجام ندادنش به نفع است.
جیغ باید طوری باشد که به تارهای صوتی آسیب جدی وارد نکند و آن یکی را از خواب نپراند.
در همین فاصله که فرزند ذکور در اتاقش به کار بدش فکر میکند شما سبزی های رسیده را سامان میدهید.
بادمجان ها را میکوبید و کشک و نعنا و ....
حالا دوستتان باید با شما تماس بگیرد و بگوید کاری برایش پیش آمده و کشک بادمجان او را هم تو باید ببری برسانی به جلسه.
بعد از همهی اینها، در نهایت یک اسنپ دو مسیره گرفته و راهی جلسه هفتگی میشوی با سه قابلمه ی مملو از کشک بادمجان و دو کودک.
نکته ی طلایی :میان ترافیک اول راه باید یادت بیفتد که سبزی ها جا مانده اند. اعصابت به اندازهی تار تار موی سرت خرد شود.
جلسه را برگزار کرده و به خانه برمیگردید.
برای پسری که کشک بادمجان دوست ندارد نیمرو درست میکنید میدهید بخورد، دخترک را هم روی پا تا سر حد سر شدن تکان میدهید .
نگاهی به آشپزخانه می اندازید ، چند قطره اشک از حجم زیاد ظرفهای کثیف میریزید، این اشک ها واجب است، شده به اندازه بال مگس چشم باید تر شود .
در آخر خودتان غش میکنید روی تخت و تمام . شما موفق شده اید.
.
#چگونه_نویسنده_نشویم
#نا_نویسنده_بر_وزن_نا_داستان
#نویسنده_نشدن_را_با_ما_تجربه_کنید
#روزمرگینامه