eitaa logo
«هیام⁦«
156 دنبال‌کننده
175 عکس
7 ویدیو
1 فایل
ه‍ . [هیام یعنی حالتی سرشار از شوق، حرکت با اشتیاق به سمت هدف] . به تاریخ بیست و یکم آذر ماه سنه هزار و چهارصد و یک شمسی به جهت ثبتِ احوالات یک مشتاق، متولد شد.
مشاهده در ایتا
دانلود
من فقط یک ربع چشمام رو گذاشتم رو هم، فقط یک ربع. تو همین مدت یهو حیوونا خیلی گشنه‌شون شده گفتن سمنو بیار. اصلنم امیر علی سر و صورتشون رو کثیف نکرده، خودشون از بس گشنه شون بوده با سر رفتن تو ظرف سمنو. میفرمان : مامان خیلی گشنه بودن تند تند خوردن کثیف شدن.
۱.عضله‌های چشمم زورشان به کوهِ روی پلک چپم می‌رسد. نور آفتابِ ساعت هفت و پنجاه دقیقه‌ی صبح فرو میرود توی چشم چپم، چشم راستم اما کامل بسته است. سرنگ را پر از شربت کوریزان میکنم، هر آنچه لفظ زیر مجموعه‌ی قربان صدقه داریم با صدای زیر که دخترک از خواب نپرد به کار میبرم تا بلاخره سرنگ را در کام پسرک تخلیه کنم. از شب گذشته، گذاشته بودمش بالای سرم، و هندزفری هم رویش. که راس ساعت هشت توی گوشم بگذارم و کتاب را ورق بزنم و شیرینی چون عسلِ قلم نویسنده را مزه مزه بچشم. یک چشمی نگاهی به کتاب می‌اندازم. کوه پلک چپم خیلی سنگین است. کتاب را ورق میزنم، دخترک تکان میخورد. کوه پلک چپم خیلی سنگین است. با یک چشم نیمه باز و نیمه جان نگاهی به روی جلد کتاب میکنم. میگویم جناب احمد محمود شرمنده، امروز هم نمیشود، دیشب تا دیر وقت بیدار بودم و فقط کمی تا بیدار شدن بچه ها فرصت خواب دارم. . ۲.مبارکه با شوق و ذوق چند صوت فرستاده که موضوع داستانم را پیدا کردم و فلان و بهمان. حتی یادم نیست کی پیامش را باز کردم و جواب ندادم، میروم که جواب بدهم ، چند دقیقه ی اول فقط از شرایط ظاهری خانه و وقت کم و آلرژی بی امان پسرک میگویم، خوب که سبک میشوم به طرح داستانش می‌پردازم . یکی دو دقیقه صوت پر کرد که درکت میکنم و ادامه‌ی کار. . ۳.با زینب رسماً وارد صحبت جدی کاری میشوم، و خودم هم نمی‌فهمم از کی و کجا شروع شد که وسط بحث به آن مهمی عکس های برج هیجان بازی ریحانه و حیوون بازی امیر علی رد و بدل شد و یک دل سیر از اسارتمان میان حجم عظیم اسباب بازی‌ها گفتیم و هشتک همیشگیمان که از نوشتنش اینجا معذورم. . ۴.شربت کوریزان پلک‌های پسرک را سنگین میکند و به التماس دخترک را هم خواب میکنم تا با خیال راحت بنشینم سر جلسه. به محض اینکه میکروفن را باز میکنم: به نظرم برای فعالیت در حوزه‌ی نوجوان. مامااااان باید حتما تفکیک سن رو داشته باشیم. ماماااان آآب. و خب طبیعتاً این یه انرژی زیادی میخواد. ماماااان کیک و شیر هم می‌خوام که به نظرم اول با یک رده سنی شروع کنیم. ماماااان بیااااا خواهر جونم بیدار شد. که اگر با این حجم از داد زدن های پسرک بیدار نمیشد جای تعجب داشت. . ۵.صدای سکوت نیمه شب اتاقم را با هیچ صدای دیگری عوض نمیکنم. انگشتان دستم را باز میکنم مثل شانه میبرم لای موهایم و پایین میکشم. بین همه‌ی انگشتانم حجم زیادی از تارهای سیاه و سفید جا می‌ماند. سوغاتی سه و ماه نیمه گی دخترک است. میگذرد و چون میگذرد غمی نیست. . . @hiyaam
قطره‌ استامینوفنه بود که تو یادداشت دیشب نوشتم پسرک قایمش کرده، اینجا بود. تو جا پودریِ لباسشویی😐😐😐😐 خدا شاهده که چه جاهایی رو برای یافتنش گشتم. الان اومدم پودر بریزم تو ماشین دیدمش. حس نوشدارو دارم بهش ، هییییی😢😢😢 .
بالاخره بعد از سه ترم امروز موقع ارزیابی نهایی و خداحافظی اخر، بغض کردم و دلم گرفت. احساساتی که تا قبل از این، لوس بازی میدانستمشان مغلوبم کردند. . خیلی دوست داشتم از میز کارم عکس بذارم با یه ماگ شیک پر از کافی و کیکی که تا نصفه اش خورده شده و چنگال توش فرو رفته ولی وقت تنگ بود و پسرک گرسنه و دخترک تنها. فَوَقَعَ ما وَقَعَ.... . . @hiyaam
نمیدانم چرا دوبرابر میشوند. خانه را به قصد هر جایی ترک کنیم ، وقتی که برمیگردیم وسیله هایمان دو برابر شده . کریر و چند تا کیسه سهم من بود، برشان داشتم صدایش توی سرم اکو میشد انگار: مامااان ببین بزززررگ شدم دستم به دکمه‌ی آسانسور میرسهههه. گفتم: امروز کپنت پر شده دیگه، یکم آرومتر حرف بزن. در آسانسور که بسته شد، حس یک شکست خورده‌ی واقعی را داشتم. یک جنگنده‌ی تمام عیار که در اخر حریفش مغلوبش میکند، سرم، پاهایم، دست‌هایم،کمرم وچشمانم درد میکرد. روحم اما بیشتر. من هر فنی که بلد بودم به کار گرفته بودم ، همه‌ی تکنیک‌های اصولی را کنار هم چیده بودم. حتی درست و به جا به کارشان برده بودم ، اما حریفم ورزیده تر بود. قابل پیش بینی نبود. یعنی اینها هیچ وقت قابل پیش بینی نیستند. دلم میخواست آن چهار تا مدرک معتبرِ شرکت در دوره‌های فلان و بهمان را از بالای کمد دیواری بکشم بیرون و ریز ریزش کنم. درد از توی سرم ماراتن می‌رفت توی تخم چشمم. بعد از بجا آوردن مراسم ژلوفن خوری و قطره‌ی منتول و ترکیب آب و قند و گلاب و قبل از باز کردنِ نتِ بی آب و علفِ این روزها، نشستم به غر. از ضربه شدن های پشت سر هم آن شبم گفتم. از فرصت نداشته‌ام برای نوشتن. از سوژه های خشک شده. گفتم و زینب خندید. گفتم و هدی گفت میفهمم. گفتم و حدیث گفت. گفت و گفتم حق داری. گفت و زینب گفت : عزیزم. گفت و گفتم: تو فینال بدبختیِ امشب رو زدی، تبریک میگم. کوثر چیزکی نوشت و رفت. و همین رفتنش یعنی او هم کم از بدبختی این روزهای ما ندارد. بغض شدیم،اشک شدیم، خندیدیم و باز تکرار. توی دلم گفتم: آخیش... و بعد توی نت با فونت درشت تایپ کردم: گور بابای سوژه های روی زمین مانده... اینها ثبت شوند بهتر است. بماند به یادگار از سومین سحر ماه رمضانی که رایحه‌اش، غالب شده به عطر نوروز و کاغذ رنگی و ماهی دودی و عیدی و هر آنچه که تا این لحظه برایم از بهار تداعی میشد. . پ.ن: میخواستم متفاوت‌تر بنویسم، از حال و احوال این شب‌هایم، از دلتنگی‌هایم، از سال جدید و برنامه های مورد علاقه ام . اما این روزها عجیب مشغول مادری ام، الحمدلله کما هو اهله... . @hiyaam