eitaa logo
حُفره
437 دنبال‌کننده
153 عکس
11 ویدیو
1 فایل
به نام تو برای تو . . روی خودم خم شدم حفره‌ای در هستی من دهان گشود. @mob_akbarnia
مشاهده در ایتا
دانلود
شب اول محرم بود. مثل سه سال گذشته نشسته بودم رو به روی تلویزیونی که حتی روضه هم پخش نمی‌کرد. زل زده بودم به شخصیت‌های کارتون تکراری و حسرت می‌بافتم. دلم سنگین بود و دلتنگ. خودم را طرد شده می‌دانستم. خارج شده از دایره‌ی محبت‌اش. پرچم‌های سیاه را که به در و دیوار زدم، باز کودکی درونم ضجه زد. هیئت می‌خواست. روضه می‌خواست. کسی شکلاتی داد به دستش. مردد بود. بازش کند یا نه. گفت بازش می‌کنم! شب دوم بود که کیف بزرگِ مشکی‌ام را از کمد بیرون کشیدم‌. به مهدی گفتم برویم هیئت! امتحان کنیم لااقل! شاید شد! آب، خوراکی و اسباب‌بازی‌های مورد علاقه‌شان را چپاندم توی کیف مشکی‌ام. یکی دو دست لباس و هر آنچه که برای دو سه ساعت دوری از خانه نیاز بود و حتی بیشتر برداشتم. از قبل توی گوش‌شان خواندم که هیئت کجاست و قرار است چه بشود. کاغذ شکلات توی گوشم خش خش می‌کرد. از هانی می‌ترسیدم. تا به حال فقط دو جا پایش را درون مکان بزرگ و شلوغی گذاشته بود. قم و مشهد. آن هم با کلی نذر صلوات. حالا اما صلواتی نذر نکردم. شکلات خوش‌رنگ بود و دلم برایش لک زده بود و همه چیز را فراموش کردم. هادی بهتر بود. سپردمش به پدرش. دست‌ هانی را کشیدم و راه افتادیم. سخت راه می‌آمد. مثل آدامسی که به زمین بچسبد، می‌کشیدمش. بچه‌ها را که دید رهاتر شد. گوشه‌ای نشستیم. هانی چادرم را محکم گرفته بود و هاج و واج نگاه می‌کرد. یک مرحله را رد کرده بودیم. مانده بود تاریکیِ روضه. برایش گفته بودم اما باز هم دلم، لباس ترس پوشیده بود. برق‌ها خاموش که شد، دو چیز سفیدِ متحرک زل زد به صورتم. اما چیزی نگفت. معجزه بود اما مرحله‌ی دوم را هم رد کردیم. حالا وقتش بود. شکلات را گذاشتم گوشه‌ی دهانم. دلم نمی‌خواست زود تمام شود. آرام آرام در بزاق دهانم حل می‌شد و می‌ریخت توی گلویم. همزمان باید به سوال‌های هانی هم جواب می‌دادم که خانم‌ها چرا دارند گریه می‌کنند؟ و این قطره‌های اشک گوشه‌ی چشم خودم چیست؟ همان‌ها که سنگ می‌اندازند درون این جوی راکد. شب دوم، هیئت را باید عوض می‌کردیم و حالا هادی هم می‌خواست که پیش من باشد. جمعیت را دور می‌زدندو می‌چرخیدند و من هم پشت‌شان. شکلات اما همچنان گوشه‌ی دهانم بود. وسط نفس نفس زدنم به خودم گفتم پس بقیه‌ی مادرها کجایند؟ چرا تنها مادری که می‌دَوَد منم؟ از شب‌های بعد کار را یاد گرفتم. لباس ترس را پاره کردم. گوشه‌ای می‌نشستم و با چشم دنبالشان می‌کردم. بارها شده بود که زمین بخورند یا گُمم بکنند و بزنند زیر گریه یا کسی دعوایشان کند اما دیگر دنبالشان نمی‌رفتم. خودشان پیدایم می‌کردند. یاد گرفته بودند هوای همدیگر را داشته باشند. بلند می‌شدند و اشک‌هایشان را پاک می‌کردند و باز هم می‌خندیدند. از روضه‌ها چیزی نمی‌فهمیدم اما شکلات همچنان شیرین بود و می‌ارزید. گاهی می‌گفتم " چرا میری وقتی هیچ استفاده‌ای نمی‌کنی؟" چرا می‌رفتم؟ همین که بچه‌ها یکی دو ساعتی درون هیئت نفس می‌کشیدند برایم کافی بود. همین که چشم‌هایشان به رقص پرچم‌های یا حسین عادت بکند. شب آخر رسید. چالش‌های زیادی را پشت سر گذاشته بودم. لجبازی‌های وقت و بی‌وقتشان. دعواهای‌شان با همدیگر و با بچه‌های مردم. تیکه و کنایه و نگاه‌های دیگران. همه را به جان خریده بودم برای شکلاتی که حالا درون دهانم قد نخود شده بود. دلم گرفته بود. حس می‌کردم گران‌ترین شکلات‌های دنیا هم این مزه را ندهند. معلوم نبود تا سال بعد باشم یا نه. دوباره گشتم دنبال هیئت جدیدی. هنوز تا پایان ماه کلی مانده بود. داشتم بالا و پایین می‌کردم که کجا برویم که هادی گفت " مامان! دیگه هیئت نمی‌لیم؟" هانی پشتش درآمد که " بلیم هیئت! " خندیدم. شکلات گوشه‌ی دهان آن‌ها هم مانده بود و مزه کرده بود.
تغییر درد دارد. استادمان می‌گفت. نمی‌دانم چرا ذهنم رفت پیش پوست انداختن مارها! آن‌ها هم دردشان می‌آید یعنی؟ تغییر مثل پوست انداختن است یا مثل مُرده و زنده شدن؟ مُردن ولی درد دارد! این را مطمئنم. این روزها افتاده‌ام توی جاده‌ی تغییر یا بهتر بگویم دارم از راه دیگری به مقصد می‌رسم. همه چیز عجیب و غریب است. مثل خزنده‌ای خشک‌زی که بیفتد توی آب. از مرحله‌ی دست و پا زدن گذشته‌ام. مرگ را پذیرفته‌ام. دارم دردِ مُردن را می‌کشم. تا اینجا مثل دندان‌درد بوده است. البته دندان‌دردی که اجازه‌ی مصرف مُسکن را نداشته باشی. نه می‌توانم چیزی بخورم نه نخورم. از کَنده شدنش می‌ترسم. کَنده شدن همان دندانِ پوسیده‌ی لعنتی! حاضرم مدت‌ها هیچ غذایی را طرفش هُل ندهم تا دردِ کَندن سراغم نیاید. فکر می‌کنم از این دردی که می‌کشم باید بدتر باشد. قبلا هم اینطور شده بودم. بچه‌ها آمدند و جای ترس را گرفتند. سیب سفتی گاز زدم و نصفش افتاد کف دستم. اما چند وقتی نشد که وسط جاده زدم کنار و توی جنگل‌های اطرافش گُم شدم. حالا آن نصف دیگر بعد از سال‌ها دوباره دارد لق لق می‌خورد. نمی‌دانم کجا کم گذاشته‌ام که ترس پرروبازی درآورده و خودش را بین بچه‌ها چپانده است. از مزه‌ی‌ ترشِ خون توی دهانم هم بدم می‌آید. از آن حفره‌ای که تا مدت‌ها قرار است خالی باشد و با هر گاز زدن، خودش را به رُخم بکشد. استادمان می‌گفت باید حفره‌ها را پُر کنی! رفتار مطلوبی جایگزینش کن ولی می‌دانم که پُر نمی‌شود. باز هم لق می‌زند. ایمپلنت مگر جای دندان واقعی را می‌گیرد؟ فیک است. به من وصل نمی‌شود. باز هم من می‌مانم و ترس و حفره‌های خالی. شاید هم دارم چرت و پرت می‌گویم و بعد از این درد، برسم به دیوارهای بلندی که جلوی نور را گرفته است. بعد بگویم گوربابای تمام حفره‌ها! شاید اصلا خدا می‌خواهد به کَنده شدن و حفره‌های خالی برسم! فعلا فقط درد می‌کند. کاسه‌ی سرم می‌خواهد بترکد. بعد از این مُردن، زنده می‌شوم؟
دلم ساعت کوکی شده. همیشه زمانش که برسد، می‌لرزد و بالا و پایین می‌پرد. گاهی می‌خواهم از پنجره پرتش کنم بیرون. یا بالشت را آنقدر رویش فشار بدهم تا دیگر صدایش به گوشم نرسد. این‌ها که جواب ندهد، می‌روم سراغ گوشی‌ام. نگاه می‌کنم به آن‌ها که آخرین پیام‌ها را بهشان داده‌ام. از بالا به پایین. از پایین به بالا. حتی بعضی‌ها را هم انتخاب می‌کنم. می‌روم توی صفحه‌شان. همه‌ی حرف‌های ساعت کوکی را می‌نویسم. دستم اما روی دکمه‌ی ارسال می‌لرزد. کاش میشد خدا یک لیستی از حرف‌هایی که می‌خواهم بشنوم، به آدم‌ها بگوید. می‌دانم که نمی‌گوید و نمی‌شود. امروز هم نشد. دیشب هم نشد. و روزها و شب‌های قبلش! مثل بچه‌ای ترسیده، زانوهایم را بغل می‌کنم. ابرهای سیاه می‌آیند بالای سرم. گاهی آنقدر نزدیک می‌شوند که دنیا را تاریک می‌کنند. آدم‌ها را توی هم گُم می‌کنند. کسی می‌گفت این‌مواقع دو رکعت نماز بخوان. از آن نمازهای عسلی! هیچ‌وقت نپرسیدم عسلی یعنی چه. قامت می‌بندم. بغض مثل نگهبانی تنومند ایستاده است و نمی‌گذارد کلمات بیرون بروند. پشت‌بند هر کلمه، نگهبان را قورت می‌دهم پایین. معلم دینی‌مان می‌گفت " به معنی چیزهایی که میگید فکر کنید". فکر می‌کنم. ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﻰﭘﺮﺳﺘﻴﻢ ﻭﺗﻨﻬﺎ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻛﻤﻚ ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻴﻢ. مغزم دارد معنی‌ها را می‌پاید و ساعت کوکی می‌لرزد و تند تند همه چیز را می‌گوید. ﻭ ﻫﻴﭻﻛﺲ ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﺘﺎ ﻭ ﺷﺒﻴﻪ ﺍﻭ ﻧﻤﻰﺑﺎﺷﺪ. کسی توی گوشم حرف‌های جدیدی می‌زند. حتی بهتر از آن‌ها که می‌خواستم بشنوم. دست‌ها را می‌گذارم رو به روی صورتم. ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت.... سرِ ثابت‌قدم ماندن، می‌لرزم. می‌لرزیم. مغزم. قلبم. دست‌ها و پاها. نگهبان جلو آمده است. سخت است. اینکه طوفان بیاید. سیل بیاید و باز هم توی جاده بمانی. می‌دانم که گفته‌ای چیزهای کوچک را بزرگ نکنیم اما هنوز زورم به آن‌ها نمی‌رسد. من همانم که حتی از پس پشه‌ای بر نمی‌آیم. حرف‌های جدید اما قطع نمی‌شود. توی گوشم می‌پیچد. دوباره نگهبان را پَس می‌زنم. و ثبت اقدامنا... سلام را که می‌دهم، می‌شکنم. نه مثل یک چینی قدیمی. مثل پوسته‌ی چرک و کثیفی که بشکند و بریزد. نگاه می‌کنم به اطرافم. همه چیز همان است اما ساعت کوکی دیگر نمی‌لرزد! همه چیز همان است اما شیرینیِ عسل پرزهای زبانم را قلقلک می‌دهد.
مسافر چه خوب یادم هست عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد: وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت. من از مصاحبت آفتاب می‌آیم، کجاست سایه؟
امروز تولدم بود. خدایا شکرت که دقیقا همونجا که آبنباتِ دنیا رو گذاشتم تو دهنم و کمی شیرینی‌اش، گیرنده‌های چشایی رو تحریک کردن، برام مثل زهرِمارش کردی. خدایا شکرت که هرازگاهی که داشته‌هامو نمی‌دیدم، زلزله‌ی کم‌ریشتری سمتم فرستادی تا ترک بردارن و چشم‌هامو باز کنن! شکرت که تو اون گردوخاک بعد از زلزله، غرغرهامو تحمل کردی و نگفتی "حالا دارم برات! " شکرت که وقتی برای مصیبت‌های کوچیک خون‌گریه کردم، فقط رُخی از مصیبت‌های بزرگ نشونم دادی و دهنمو بستی. شکرت که منو به حال اضطرار و بیچارگی رسوندی تا کسی جز خودت رو نتونم و نداشته باشم که صدا بزنم. شکرت که گاهی اونقدر تنهام کردی که خودت شدی مخاطب ستاره‌دارم و لایقم دونستی که صدات کنم. شکرت که دوست داری صدامو، ناله‌هامو بشنوی حتی اگر صلاح ندونی که مستجابم کنی. شکرت که منو گاهی اونقدر تحت فشار گذاشتی تا له بشم و وسط یه دوراهی سخت گیر بیفتم. بعدش هم یه راهی رو انتخاب کنم و با ذوق و شوق برم توش ولی بفهمم که این راه تهش بن‌بسته! دوباره برگردم عقب و اون یکی راهو برم و جون بکَنم تا برسم ولی بازم ببینم ته این راه هم یه خونه‌‌ی خراب و داغونه! و جاست دَت! بعد بگم " اوس کریم وات دِ فاز؟" بعد بگی " ببند دهانت را و ادامه بده! " و ادامه بدم و ادامه بدم و هنوز ادامه بدم! شکرت که هر وقت اگر چیز اضافه بخورم چُنان میزنی که مغزم بپاشه رو دیوار! شکرت واسه اون لحظه‌هایی که روزها براش برنامه می‌ریزم ولی با یه فوتت میرن هوا! قربون فوت‌هات حاجی! بقیه‌شو اگه عمری بود سال بعد بگمت! شایدم قسمت بشه سال بعد همین جمع، تو برزخ درحال کباب شدن :) راستی! گفتم که تو باحال‌ترین نویسنده‌ی جهانی؟ ___________________ پ.ن: خدایا بذار به حرمت روز تولدم یه نمه باهات شوخی کنم :) البته می‌دونم حرمتی پیشت ندارم! ولی عاشقتم!
"قبلا که می‌ایستادی پیش گاز و عرق از سر و روت چکه چکه می‌کرد، بهتر بود؟ " این را آن زنِ مهربان و قدردان درونم رو به زنِ پرسشگرِ فلسفه‌ای‌ام می‌گوید! زنِ بذله‌گو و بی‌خیال هم درحالی که باز دندان‌های سفیدش را بیرون ریخته، سقلمه‌ای می‌زند و می‌گوید " خُلی دیگه! کیفشو ببر! بیا بریم یه فیلم کمدی بزن برام!" بعد هم با چهار انگشتش می‌کوبد روی گونه‌اش. " این تن بمیره بیا بزن! می‌دونی چند وقته نخندیدم!؟ " می‌گوید و شکم برآمده‌اش می‌لرزد و دندان‌هایش برق می‌زند. زن متفکر دست زیر چانه‌اش می‌زند و سری تکان می‌دهد. " بانوان محترم! بحث سر این است که خانم احساس می‌کنند با این دستگاه‌های جدید و پیشرفت فناوری، نیاز دیگران به او دارد کم شود. کم‌رنگ می‌شوند! " مرد درونم با نوک انگشت‌هایش سبیلش را به بالا تاب می‌دهد و یک لنگه ابرویش را بالا می‌دهد. " بانوان کیه آبجی؟ ما رو نمی‌بینی؟ ریزیم یعنی؟" دو دستش را به سمت بدنش می‌گیرد. " این هیکل واقعا ریزه؟ یه آقام می‌بستی پشت‌بند حرفات! " زن متفکر لب ور می‌چیند و باز سری تکان می‌دهد. زن فمنیست هلش می‌دهد عقب و سینه به سینه‌ی مرد می‌ایستد. " چی میگی تو؟ تو اصلا از کجا پیدات شد؟ بوگندو! " مرد دست‌هایش را به کمر می‌زند و ابروهایش حالا تا به رستنگاه موهایش رسیده‌اند. " لا اله الا الله! بکش کنار ضعیفه! من با زن‌جماعت دعوا مرافعه نمی‌کنما! " زنِ شوهر دوست می‌آید وسط‌شان. " خجالت بکش زن! چه وضع حرف زدن با آقاست؟ " نگاهی زیر چشمی به مرد می‌کند و چادرش را می‌کشد روی صورتش تا لبخندش را بپوشاند. مرد سرش را پایین می‌اندازد. " چطوری آبجی؟ خوبی خوشی؟ مگه تو ما رو ببینی! " زنِ افسرده کشان کشان خودش را جلو می‌کشد. مثل بستنی‌ای که وا رفته باشد. دهانش را باز می‌کند و چیزهایی می‌گوید. زن شادم بینی‌اش را جمع می‌کند. " چی میگی بدبخ؟ یه نمه بلندتر بگو خو! اه! حالمو خراب کردی! " دوباره دست‌هایم را می‌کشد. " جون ننه‌ت یه نمه دوپامین بریز تو خونت! می‌میرم میفتم رو دستت‌ها! " زن منطقی گوشش را پیش دهان زن افسرده می‌برد. " میگه داستان چیه؟ باز چه خبره؟ تازه با قرص خوابش بُرده بود! " زن پرسشگر می‌گوید: " چیزی نیست! شما بروید بخوابید! بحث سر این است که .... " بعد صدا‌ها توی هم می‌پیچد! _ جون ننه‌ت دوپامین! _ من خسته‌م! نیاز به خواب دارم! _ چرا چند وقته شکلات نمی‌خوری؟ ها؟ _ چرا باید چنین احساسی بکنید؟ _ آبجی به نظرم خیلی دیگه داری لی‌لی به لالای این زنیکه‌ی متفکر می‌ذاری‌ها! _ من هرچی که آقا بگن رو قبول دارم! _ بچه‌هات کجان مادر؟ به فکرشون هستی؟ _ اوووف! باز این زنیکه عشق بچه اومد! برو پی کارت! _ عه عه! با بزرگ‌ترت درست حرف بزن دختر! _ این رفتارها منطقی نمی‌باشد! _ در شان یک زن مسلمانِ مومنِ متدین نیست این‌گونه حرف‌ها. استغفار کن خواهرم. دخترم. مادرم! _ ظرفا رو شستی؟ اون لباسو خوب چلوندی کفی نباشه؟ برق نمی‌زدا! _ باید دید قانون و شرع چی میگه! _ چرا جدیدا کتاب کم می‌خونید؟ _ شام چی می‌خوای بذاری حالا؟ دست‌هایم را روی گوش‌هایم می‌گذارم و هر چه در توان دارم می‌ریزم توی حنجره‌ام. _ بسه! بسه! همه ساکت شید! توروخدا ساکت شید! حالا صدها چشم زل زده‌اند به من. زن‌ پرسشگر، کتاب‌خوان، روان‌شناس، فلسفی، مهربان، فمنیست، منطقی، شوهردوست، خانواده‌دوست، مادر، وسواس، بی‌خیال، افسرده، مذهبی، شاد، مضطرب، کدبانو، خسته، قانون‌گرا، مودب، بی‌ادب و البته تنها مرد جمع! راستش درون زن‌ها همه‌ی این‌ها هست و هیچ‌کدام‌شان نیست!
راستش آه همه چیز را خراب کرد و مرا وسط تعادل جدیدی انداخت! نوجوان که بودم، کتاب زیاد می‌خواندم. تا قصه به آنجا می‌رسید که شخصیت اصلی به هردلیلی قرار بود بمیرد، کتاب را می‌بستم. کنجکاوی‌ام هم لا به لای ورقه‌های کتاب می‌ماند و کم‌کم گرد و خاک رویش می‌نشست. سرانجامِ تمام سریال‌ها و فیلم‌های این مدلی هم همین بود. بزرگتر که شدم کشیده شدم سمت کتاب‌های زندگی‌نامه‌ی بزرگان و شهدا. اینجا با این‌که ته داستان را می‌دانستم اما ولع عجیبی داشتم که بدانم چگونه اینطور شده است؟! حتی یک‌جاهایی باز هم کتاب را می‌بستم و انکار می‌کردم که قهرمان کتاب شهید شده است. سال‌های بعدتر که نوشتن نشست روی فرشِ دلم و کم‌کم خودش را لای تارو پودش جا داد، حرفه‌ای‌تر شدم. فهمیدم قهرمان‌های قصه‌ها ممکن است آخر داستان نباشند اما قهرمانی می‌چسبد به نام‌شان و پاک‌شدنی نیست! بستن کتاب‌ها و متوقف کردنشان فایده‌ای ندارد. باید بروم توی دلشان و به خودم مُدام بگویم " اینا فقط داستانه بابا! ". این روشم هم زیاد دوام نیاورد. پخته‌تر که شدم، فهمیدم داستان همان زندگی‌ است. با همان آدم‌های کوچه و خیابان و شهر. حالا دیگر سیلی‌های واقعیت می‌خورد توی صورتم.
کتاب آه اما حسن‌ختام همه‌شان بود. نه می‌توانستم کتاب را ببندم. نه بگویم این‌ها داستان است و نه می‌شد زیرِ سیلی‌های واقعیت تاب آورد. همیشه موقع روضه یک‌جای دلم مثل تابلوهای نئونی توی شب تاریک، چشمک می‌زد و می‌گفت " مداح‌ها دارن شورشو زیاد می‌کنن! اینجورهام که میگن نبوده! ". روضه که به اوجش می‌رسید، گوش‌هایم را می‌گرفتم و رد می‌شدم از کنار تصویرهایی که برایم می‌ساختند. آه اما همه چیز را خراب کرد. نه تنها همه چیز همان بود که می‌گفتند بلکه حتی بدتر و دردناک‌تر. من افتاده بودم وسط آن اتفاق‌هایی که یک عمر از دیدن و شنیدن‌شان فرار کرده بودم. خواندن آه برایم نفس‌گیر بود. نگاهم از روی خط‌ها می‌پرید روی ساعت یا روی شماره‌ی صفحه یا با بخار‌های چایِ تازه‌دمم در هوا پخش می‌شد. این اولین‌بار بود که فرضیه‌های قبلی‌ام غلط از آب درآمده بود.‌ چیزی هم درونم بود که مجبورم می‌کرد ادامه بدهم. نوعی نگرانی یا حتی دلتنگی! می‌خواستم بدانم امام حالا کجاست؟ بعد ده محرم، می‌خواستم بدانم چه بر سر اهل بیتش آمد؟ حتی تمام صفحه‌های آخر نگران بودم که قصه‌ی سَر به کجا رسید؟ به خودم که می‌آمدم بچه‌ها را می‌دیدم که هاج‌و‌واج دارند نگاهم می‌کنند. به اشک‌های دویده روی صورتم. به دم‌گرفتن‌های زیرلبم. به خیره شدن‌هایم به گل‌های فرش. آه برایم کتاب نبود. تکمله‌ای بود بر تمام آن روضه‌ها که هیچ‌وقت گوش ندادم. تمام آن کتاب‌ها و فیلم‌ها که هیچ‌وقت تمام‌شان نکردم. انگار کسی آمد و چسباندم بیخ دیوار و انتقام تک‌تک‌شان را یک‌جا گرفت. روزهایی آنقدر زیر دست و پایش له می‌شدم که حتی نمی‌توانستم تکان بخورم. آه برایم کتاب نبود. داستان نبود. قصه و حکایت نبود. قهرمانش، از آن قهرمان‌هایی نبود که خودت را بکشی تا شخصیتش را منحصر به فرد کنی. مانندِ پیرنگش را هیچ بنی بشری هنوز نتوانسته بود بنویسد. نامِ آه واقعا رویش می‌نشست. کلمه‌ها دور آدم را می‌گرفتند و هر کدام شمشیری یا نیزه‌ای فرو می‌کردند به سر تا پایت. دلت آتش می‌گرفت و آه می‌کشیدی از شدت دردهایی که تسکین‌یافتنی نبود! یک‌جاهایی اما حتی آه کشیدن هم، غمِ دل را کم نمی‌کرد و دلم می‌خواست با تمام وجودم برگردم به فرضیه‌های قبلم. دلم می‌خواست بگویم " مداح‌ها دارن شورشو زیاد می‌کنن! اینجورهام که میگن نبوده! "
دفعه‌ی قبل که آمدم، اینجا انگار بزرگتر بود. از اتاق دکتر تا ته راهرو چند قدم بیشتر راه بود. سقفش آنقدر سیاه نبود. در و دیوارش آنقدر سنگین نبود. مثل اینکه سیاهی درونم قلم‌مویش را در آورده و پاشیده است به هرجا که می‌توانسته. مادرها اینجا سه دسته‌اند. دسته‌ی اول غمی درون نگاه‌شان یخ زده است. کافی است چیز تیزی به سطح یخ بزنی تا سطحش بشکند و آب داغ از زیرش بجوشد. دردشان را پیشت بیرون نمی‌ریزند مگر کاسه‌ات را بزرگ ببینند. رنج درون‌شان حل شده است. روی هم مماسند. نه رنج بیرون می‌زند نه آن‌ها. دسته‌ی دوم اما شادند. برخلاف زن‌های بی‌رنگِ دسته‌ی اولند. رنگ و لعاب دارند هنوز. شاید سنگینی دردشان کم از زنان اول نداشته باشد اما یادشان نمی‌رود رژ قرمزی روی لبشان بمالند. رو به روی آینه بایستند تا روسری‌شان خوب باشد. عطرشان جور باشد. موهایشان خوش‌رنگ باشد. اولی‌ها ولی می‌گذارند درد، رنگ سفید بزند به موها و دنیا هم به همه نشان‌شان بدهد. دسته‌ی دومی‌ها یا می‌دانند چه خبر است یا اصلا نمی‌دانند. آن‌ها که نمی‌دانند نه اینکه کسی داستان را به آن‌ها نگفته باشد بلکه می‌خواهند که ندانند. که نفهمند. کافی است کاسه‌ات را ببینند! فورا درونش را پُر می‌کنند. آنقدر که سرریز می‌کنی! از تقسیم کردن دردشان، بارشان سبک‌تر می‌شود. " میگن یه پای بچه‌م فلجه! " نگاه می‌کند توی مردمک چشم‌هایت و با نیش باز می‌گوید. تو نمی‌دانی کدام را باور کنی. لرزش سفیدیِ درون مردمکش را یا لب‌های باز شده‌اش را. رنج رویشان نمی‌نشیند. آب و روغنند. آن‌ها ترازویشان خراب است. خواستند که خراب باشد! که نسنجند عیارِ غم را! دسته‌ی سومی‌ها هنوز تازه‌اند. مثل گلی که همین چند دقیقه‌ی پیش چیده باشی. گودی زیرچشم‌هایشان لحظه‌ای خشک نمی‌شود. می‌دانند که سرامیکِ اتاق دکتر با باقی بیمارستان فرق دارد. بوی توی اتاقش فرق دارد. ترس هنوز نوک انگشت‌هایشان ایستاده است. درد و رنج سنگ بزرگی‌ست که خورده به سرشان. پُر از سوال‌های بی‌جوابند. گوشی می‌خواهند که بشنود و زبانی که بگوید " نترس! چیزی نیست! " هنوز به ترازو و وزن‌کشی نرسیده‌اند. وقتی برسند یا می‌روند توی دسته‌ی اول یا دوم! امروز فکر می‌کردم من اگر بودم، توی کدام دسته می‌رفتم!؟ من حتما اولی می‌شدم اما کاش دومی باشم! _____________________ امروز جایی بودم که توفیقی اجباری بود برای دیدن مادرهایی پُر از قصه و غصه :)
هدایت شده از گاه گدار
‎⁨این فراخوان رزم است.⁩.mp3
2.32M
🔴 شهریور و مهر امسال، پر از تقابل دوباره جریان انقلابی و ضد انقلاب خواهد بود. سالگرد مهسا امینی، بازروایت اتفاقات مهر و آبان سال گذشته و تکرار روایت‌های راست و‌ دروغ در مخالفت با انقلاب، برنامه جبهه ضد انقلاب است. 🟢 حالا که تحرکات طرف مقابل معلوم و صف‌آرایی راویان ضد انقلاب روشن است، ما هم باید هم صف و هم صدا و هم جهت باشیم و توان‌مان را برای ساختن روایتی واقع‌گرایانه از ماجراهای سال گذشته و ارزش‌های انقلاب و آرمان‌های ایران ارائه بدهیم. «خط روایت»، خط مقدم جنگ ماست. با حضور شما، حتما خطی محکم‌تر و قدرتی بیشتر خواهیم داشت. 🟠 این یک دعوت‌نامه است برای پوشیدن لباس رزم، بسم الله. https://eitaa.com/joinchat/805110265Cfd9c7c01e5
Reza Narimani - Ajjelo Belhossein (128).mp3
3.74M
ای مسافرهای بهشت! یاد من هم باشید🌱
من همیشه به تهرانی‌ها حسودی‌ام می‌شد. درست‌تر بگویم به بعضی‌هاشان. نه به‌خاطر شهر بزرگتر یا امکانات بیشتر! به خاطر مردی که بعدها با کتاب‌هایش، با او آشنا شدم. کتاب‌ها مجموعه سخنرانی‌هایش بود اما انگار هنوز نفس گوینده‌اش جان داشت و دلت را می‌لرزاند. وقتی که رفت، باز هم به تهرانی‌ها حسادت می‌کردم. چون می‌توانستند دلتنگ آدمی بشوند که من فقط حرف‌هایش را خوانده بودم! حاج‌آقا مجتبی تهرانی برای من آدم بزرگی بود اما برای آن‌ها پدر بود. می‌گفتند بعد از او محرم‌ها سرگردان شدند. یتیم و بی‌کس شدند. من این سرگردانی و بی‌کسی را می‌خواستم! امروز که خبر رسید، حاج آقای محبوب شهر ما حالش وخیم است، بادِ حسادتم به تهرانی‌ها خالی شد. دیگر یادم رفت حسرتِ پامنبری بودنِ حاج‌آقا مجتبی را. مثل همیشه خیلی دیر پرده از جلوی چشمانم کنار رفت و فهمیدم ما هم حاج‌آقا مجتبی داشتیم توی شهرمان. همان که از بچگی‌ام صدای رسا و لرزانش، دیوارهای مسجد قدیمی را می‌لرزاند و می‌گفت " آی مردم! کجای کارید؟ " حالا می‌فهمم سرگردانی و دلتنگی را. یتیمی را. حاج آقا روی تخت بیمارستان است و شهر ما خالی شده است. این شهر خالی دارد دیوانه‌مان می‌کند... دکترها هرچه می‌خواهند بگویند! من به معجزه ایمان دارم. من و شهرم هنوز امید داریم.