مهدی داشت اولین گاز از ساندویچ همبرگرش را میزد که خبر را شنید. دندانهایش تازه فرورفته بود لای آن نان خشک شده و گوشت لاستیکیاش که مامان زنگ زد. کاغذ آلومنیومی را دور ساندویچ پیچید و پلهها را دو تا یکی کرد که برسد. به بچهها که بعد از هشت ماهه پُر دردسر رسیده بودند.
و به من شاید! که مثل یک لختهی خون روی تخت سبزرنگی وا رفته بودم. قلبم دوبل میزد و سیاهی چشمهایم وسط یک تابلوی زردرنگ، پررنگتر شده بود.
مهدی و مامان که به ما رسیدند، توی خنده غرق بودند. البته " ما"یمان شکسته بود. شکلات نصفش نبود.
نبودنش کرکرهی لبهایم را کشیده بود پایین. هانی را بُرده بودند توی آن جعبههای شیشهای. مامان میگفت با چشمهای درشتِ مشکیاش زل زده بود به ما. مهدی میگفت " دیگه همه چی تموم شد! "
با خودم تکرار میکردم " دیگه همه چی تموم شد! "
نشده بود ولی.
جان میکَندم تا سرپا بشوم و خودم را برسانم به آن جعبهی شیشهای که ماهیام توی خشکی افتاده بود.
بعد دو روز رسیدم اما چشمهای ماهیام را بسته بودند و سیمهای رنگ و وارنگ را بغل کرده و خوابیده بود!
دستهایم را چسباندم به شیشه. انگشتم را کشیدم روی لبهای صورتیاش. روی تارهای مویِ بههم چسبیدهاش. حتی شیشه را کنار نزدم که این سراب تمام شود! میترسیدم عطرش بچسبد به تنم و بیچارهام کند.
اشکها سُر میخوردند و شوریشان، زبانم را میسوزاند.
آنجا بود که فهمیدم هیچ چیز تمام نشده است! بلکه این تازه شروع قصهی مادرانگیام است.
و حالا مادریام سه سالش را پُر کرده است.
الحمدالله....
#دوشهریور
#دوقلوها
#بابالنگدرازضربدرچهار
۲ شهریور ۱۴۰۲
گوش شیطان کر، بالاخره قسمت شده و میخواهم این کتاب را با دوستان حلقهی کتاب مبنا بخوانم.
ترکیب حلقهی کتاب و نویسندهی مورد علاقهام مثل ترکیب فالوده است با بستنی سنتی زعفرانی زیر آفتابِ داغِ آخرین ماه تابستان🍧
#اتاق_شماره_شش
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش
#انجمن_کتابخوانهای_مبنا
۴ شهریور ۱۴۰۲
هدایت شده از خط روایت
"عروسکِ بالای طاقچه "
خودم را میبینم در حال گدایی در کوچه و خیابانها. چادر عربی رنگورو رفته و پارهای به سر دارم. تکه پارچهی خاکگرفتهای را روی صورتم بستهام و فقط چشمهایم معلوم است. کف دستهایم مثل سیم ظرفشویی شده و کاسهی پلاستیکیای به دست دارم. یکهو یادم میآید که به عربی " کمکم کنید جون عزیزاتون" چه میشود؟ اصلا کجا باید بخوابم؟ واقعا پولهایی که جمع میکنم قدِ یک وعده غذا میشود؟
اینها صحنههاییست که در این چند ساعت توی ذهنم میروند و میآیند. مثل سانِ سربازها و با همان صدای برخوردِ چکمهها با زمین. یعنی خانوادهام را دیگر نمیبینم؟ آنها فکر میکنند چه بلایی سرم آمده؟ چند سال دنبالم میگردند و بعد ناامید میشوند؟
از میان شلوغیها، با دو دستم راه باز میکنم. افتادهام توی دریایی از مردها. البته خیلیهایشان پیشدستی میکنند و خودشان را کنار میکشند یا راه را برایم باز میکنند.
کِرم هم از خودم بود! رفتم نشستم توی حرم آقا و روضهی اسارت خواندم! بعد هم یککاره خواستم که کمی از آن لحظهها را به من بچشاند! پس نباید دم بزنم. حتی نباید بگذارم این سنگ ریزههای توی گلویم، کار را خراب کنند! نباید پشت کنم و چشمم بخورد به گنبد آقا یا برادرش. اگر بخورد وا میروم. هر چه جلوتر میروم تعداد موکبها و آدمها دارد کمتر میشود. تاریکی میخواهد من را ببلعد. معدهام هم خالی بودنش را به رخم میکشد. آنقدر ترسیده بودم که حتی به غذاهای رنگارنگ موکبها نگاهم نمیکردم. بالاخره از دریا خلاص میشوم و به ساحل خلوتی میرسم. روی جدولی مینشینم. دستم به چیز لزجی میخورد و البته مایع! مثل اینکه کوررنگی گرفته باشم، اصلا نمیتوانم بفهمم چیست. بوی خاصی هم نمیدهد. دستم را به خاک کف زمین میزنم و بعد روی چادرم میکشم. آخر چطور یک نفر میتواند آنقدر گیج باشد که محل اسکانش را یادش برود؟ حتی محض رضای خدا یکجا را هم نشانه نگذارد؟ زهرا حق داشت که بگوید به درد کاروانی رفتن نمیخورم. گوشیام را نیاوردهام درست اما میمُردم اگر پولهایم را میگرفتم؟ یا حداقل پاسپورتم را؟ آنقدر فوبیای دزدیده شدن و گم شدن وسایل وجودم را گرفته که عقلم را از کار میاندازد. یعنی کسی متوجه غیبت طولانیام شده است؟ اصلا اگر هم بفهمند چطور میخواهند پیدایم کنند؟ نرسیده راه افتادم که باید بروم حرم. کار دارم با آقا. کارت چه بود احمق؟ اینکه یککاره بگویی آقاجان تورا به خدا کمی از غم و درد اهلت را بر من بچشان؟ حالا چرا برنمیگردی حرم و آنجا کمک بخواهی؟ غرور لعنتیات یقهات را سفت چسبیده نه؟ رویت نمیشود بگویی غلط کردم!
صدای کشیده شدن دمپایی روی زمین میآید. قلبم شروع میکند به بالا و پایین پریدن. کوچه خلوت و تاریک است. دو طرفش خانهها کنار هم نشستهاند. از نمای آجری و درهای فلزیِ سوراخ سوراخشان معلوم است که محلهی اعیانی شهر نباشد! پرچمهای مشکی سردرِ خانهها را نسیم ملایمی تکان میدهد. دوباره صدا میآید. چرا ناگهان قطع میشود؟ شبحی از تاریکی میزند بیرون.
۵ شهریور ۱۴۰۲
هدایت شده از خط روایت
بلند است و چاق. صدایش کلفت است. چیزی میگوید که نمیفهمم. تمام نیرویم را جمع میکنم و فقط میدَوَم. یا امام حسین! من چیز زیادی خوردهام. نجاتم بده! رحم کن! پاهایم دیگر حتی زق زق هم نمیکنند. انگار اصلا مال من نیستند. فقط خیسیِ ترکیدن تاولها را حس میکنم. خستگی پریده و ترس جایش را گرفته است. بالاخره به نور و موکبها میرسم. میایستم. قلبم اما میخواهد بپرد بیرون. سنگریزههای توی گلو هم! قطرههای عرق از تیرهی پشتم شُره میکنند. تمام بدنم چسبناک است. به پشت سرم نگاه میکنم. خبری از شبح نیست. توهم زدهام! دارم خُل میشوم. حالا چرا به همچنین جای خلوتی آمدهام؟
یکی از موکبها، نوحهی ایرانی مورد علاقهام را میزند. نمیدانم چرا دلم آرام میگیرد. یادم میآید حالا رو به حرمها هستم. ناخواسته زانوهایم خم میشود و مچاله میشوم گوشهای روی زمین. بالاخره همهشان باهم بیرون میریزند. آنقدر بلند که نمیتوانم کنترلشان کنم. نه هقهقم را. نه اشکها را. فقط میدانم که من آدم چنین خواستهای نبودم! میخواستی همین را نشان بدهی آقا؟ من بچهتر از این حرفها هستم. سنگریزهها که بیرون میریزند، سبک میشوم. یادِ زیارت عاشورای نصفه خواندهام میافتم. دست میبرم توی جیب مانتویم. تکه کاغذ عرقکردهی مچاله را بیرون میکشم. چشمم میافتد به عکسِ پشتش. ابراهیم هادی دارد نگاهم میکند. شرم مثل آب یخی رویم میریزد. من همان دختربچهای هستم که قدم به آن عروسکِ زیبای روی طاقچه نمیرسد!
جرقهای توی دلم زده میشود. قَدَت نمیرسد درست! اما دستهایت را دراز کن! نمیدانم چند دقیقه است که در خیابان نشستهام؟ فقط از صدای پاها میفهمم که دارد شلوغ میشود. چادرم را از روی صورتم کنار میزنم. بلند میشوم و لباسهایم را میتکانم. اسید معدهام رسیده توی دهانم و حالم دارد بهم میخورد. لبهایم را انگار به هم دوختهاند. آدمها میآیند و میروند و من باز سرگردانم. پشت مردی راه میافتم تا بروم سمت حرم. زیر لب میگویم بچههای کانال کمیل هیچوقت تسلیم نشدند.
باید بروم هرطور که شده زهرا و بچهها را پیدا کنم. بالاخره راهی پیدا میشود.
✍مبارکه اکبرنیا
پ.ن: این روایت برای نویسنده نیست.
📝روایت نود
#روایت_اربعین
#خط_روایت
#روایت_مردمی
۵ شهریور ۱۴۰۲
حُفره
گوش شیطان کر، بالاخره قسمت شده و میخواهم این کتاب را با دوستان حلقهی کتاب مبنا بخوانم. ترکیب حلقه
اتاق شماره شش!
شاید فکر کنید اتاقیست در یکی از طبقههای هتلی یا اینکه متعلق به ساختمانی! اما خب اتاق شمارهی شش هیچکدام از اینها نیست و در عمارتِ کلاهفرنگی بیمارستانی واقع شده است. پنج آدم، بهتر بگویم، پنج شخصیت جالب در آنجا پشت میلهها و با زورِ نگهبان بدذاتی حبس شدهاند. چون انسانهای دیگر معتقدند که آنها دیوانهاند. آنتوان چخوف، نویسندهی کتاب در ابتدا چراغقوهی پزشکیاش را روی تکتکشان میگیرد و ما را از وضع حال و گذشتهشان باخبر میکند. گاهی مثل قسمتهای دیگر کتاب آنها را سرراست معرفی میکند و گاهی هم لایِ کنشها و دیالوگها و افکارشان میپیچدشان و لقمهای به دستمان میدهد. پنج شخصیتی که فضای غمبار و آلودهی اتاق شمارهی شش را به ما بهتر نشان میدهند و انتظار داریم که تا پایان تکتکشان را داشته باشیم که نداریم! البته به جز ایوان!
ایوان به زعمِ دکترِ مأیوس و درماندهی بیمارستان، تنها فرد عاقل شهر است که از اتفاق دیوانه در آمده است! ایوانی که پای دکتر را به اتاق شمارهی شش بعد از سالها باز میکند.
مضمون کتاب گاهی مثل زخمی سربازکرده و گاهی هم زیرپوستی، توجه مخاطب را به خودش جلب میکند و وادارش میکند که روی جملهها توقف کند و خیره بماند. این چندمین کتاب یا داستانی هست که از نویسندهای روسی میخوانم و در آن به جنگِ فهمِ مرگ و زندگی رفتهاند. این جنگ، سخت و سهمگین است و هرکسی نمیتواند جان سالم از آن به در ببرد. مثل خودِ چخوف که مرگ را بیرحمی و بدترین مجازات برای بشر میداند و سِل در چهلوچهار سالگی این مجازات را ( به زعم خودش) نصیبش میکند.
برای من نمکِ جزئیات به مقدار است و باعث شده که بقیهی مزهها خودشان را به خوبی به رخ بکشند اما مثل سایر آثار کلاسیک ابتدای کتاب با حجمی از توصیفها دست و پنجه نرم میکنیم که به سختی از گلویمان پایین میرود اما باعث نمیشود تا از خیر این غذای خوشرنگ و خوشعطر بگذریم.
پایان کتاب وقتی به تهدیگش برسید، غافلگیر خواهید شد. اینکه کتابی بتواند ما را تا صفحههای آخر بکشاند و آنجا ضربهی آخرش را به ما بزند، مسلما از نقاط قوتش است!
پیشنهاد میکنم این غذای روسی را از دست ندهید!
#حلقه_کتابخوانی_مبنا
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش
#اتاق_شماره_شش
۹ شهریور ۱۴۰۲
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
حُفره
الحمدالله چهل روز است که میان این کلمات میچرخیم. فقط میخوانیم و امید داریم که به قول صاحبش، آنقدر دمخور شویم تا بالاخره رنگی بگیریم!
شاید!
#نهجالبلاغه
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
نگاه میکند به دانههای سرخِ تسبیح که روی هم میافتد.
_ میگذره! جوری میگذره که بعدا یادت نمیاد!
نگاه میکنم به تارهای موی سفیدش. لبهایم را به زور از هم باز میکنم. سر میچرخانم سمت آینهای که درون بوفه جا خوش کرده. دست میبرم لای موهایم. دقیقا همانجایی که دارد رنگ میگیرد. همانجایی که سفیدیها برای سیاهیها دهنکجی میکنند.
_ آره میگذره! ولی مثل راهزانایی که قدیما میزدن به کاروانا.... یا میکُشه یا یه چیزای گرونقیمتتو میبره! مثلا جوونی! مثلا موهای مشکیتو! مثلا....
دوباره خیره شده است به تسبیحِ توی دستم.
_ بذار ببره! نمیشه تا ابد یه جا نشست و ترسید که نکنه نبره!
دنبالهی نگاهش میرسد به تارهای بهغارت رفتهی روی سرم.
_ هجرت گاهی از حالِ خوب به حالِ بده! حال بدی که اتفاقا شاید برامون خوب هم باشه!
دانههای سرخِ تسبیح تندتر به هم میرسد. حالا زل زده است به مردمکِ چشمهایم.
_ پس بذار ببرن! فقط حواست باشه نخ تسبیحت پاره نشه!
#همین
۱۲ شهریور ۱۴۰۲
سهشنبهها یک جان از جانهایم کم میشود!
قرص صورتیرنگ را میگذارم ته زبانم. تلخ است. قورتش میدهم. همهی امروز را هم! نمیدانم ورم معدهام برای لپههای نپختهی قیمه است یا داستانهایی که دارم سر کلاس میشنوم!
ناخنهایم را میجوم و میشنوم. دوباره دست میبرم لایِ تارموهای سفیدم و میخوانم. آنقدر که تمام آههایم ریخت توی معدهام و باد کرد.
دلم میخواهد میکروفون را باز کنم و تمام آشوبم را بریزم توی دهانم ولی این مبتذلترین و سادهترین راه است! به هنرجو گفتهام ساده میرسی به تهش! همه چیز اینقدر ساده نیست! داستان را بالا و پایین میکنم و نفرتم را توی سه نقد گلدرشت میگویم. آرام گرفتهام؟ نه!
سرم را میگذارم روی میز سفیدم و سوالها توی ذهنم رژه میروند. من اینجا چه غلطی میکنم؟ امام گفته حکمت را از دهان منافق هم شده بیرون بکش! باشد! ولی اینها حکمت است؟ آبت کم بود نانت کم بود، نویسنده شدنت کجا بود؟ آمدهای میان این روشنفکرها که حکمت بگیری؟ هدایت مگر گرفت؟ همینگوی و چخوف مگر فهمیدن؟ استاد دارد از داستانها تعریف میکند. میگوید نویسندهای که دغدغهی مردم و اجتماعش را دارد قابل ستایش است. با دندان پوست لبهایم را میکنم. چشمهایم روی ساعت گوشی وول میخورد. چند دقیقه مانده که تمام شود؟ یادم میآید که شباربعین است! دیگر بیتوفیقی را چطور باید بزنند توی صورتم؟ پروفایل همکلاسیهایم را باز میکنم. یراحی چه میگفت؟ " روسریتو دربیار آفتاب داره غروب میکنه" نگاه میکنم به نور کمسویی که از پنجرهی آشپزخانه به زور خودش را داخل خانه کشانده است! نه هنوز نشده! خانهی ما نورگیر نیست. غروب اگر بشود، توی تاریکی غرق میشویم! پس هنوز غروب نشده است! نه نه نشده! چرا من عکس پروفایلم را نگذاشتهام؟ ترسیدم که بفهمند چادری و محجبهام؟ باید این سری یک عکس از خودم بگذارم. باید یک چیزی بنویسم. اینها چقدر خوب مینویسند! ولی چه فایده که خانهشان قدر ما هم نور ندارد! تمام آن نوشتههای لعنتی قبلی را باید بسوزانم. این قطره از چشمهای من چکیده روی پروفایل یکی از همکلاسیها؟ موهای خوشرنگش زیر اشک میلرزد.
هفتهی بعد باید به همه بگویم که حوالی خانهی ما آفتاب هنوز غروب نکرده است! تازه به نیمهاش رسیدهایم! راه داریم هنوز!
باید بگویم.
باید بنویسم.
نکند دیر بشود.
#پریشاننویسیها
۱۴ شهریور ۱۴۰۲
NarimanPanahi.Layegh.Naboodam.rashedoon.ir.mp3
4.04M
باشه آقا
قسمت اینه...
بازم بمونم توی حسرت :)
همین که حسرت میخورم روی سرم گذاشتی منت...
#آقام_حسین_جان
۱۵ شهریور ۱۴۰۲
حا
_ میگن حسین خونه نیومده! نگرانم خواهر! دعا کن.
دکمهی قرمز گوشی را میزند و پرتش میکند ته کیفش. چادر را روی سرش محکم میکند. ذرات دود معلق در هوا مینشیند توی ریههایش. دستهای یخزدهی لرزانش را به دیوار میگیرد. شده است عروسک خیمه شببازی انگار! ارادهی پاهایش را ندارد. مثل دو گونی آرد روی زمین میکشدشان. نگاهش میکشد به لانهی پرندهای که درون شاخههای درختی، چند متر جلوتر پنهان است. جوجهها دهانشان رو به آسمان باز است و یکبند جیکجیک میکنند. دلش به هولو ولا میافتد.
" یعنی حسین کجا مونده؟ کاش حدیث به این زودیا بیدار نشه! اگه ببینه که نیستم هول میکنه بچهم! "
هرچه جلوتر میرود تراکم آدمهای ماسکزده بیشتر میشود. تراکم موهای آشفته توی دود هم. حرفها سنگیناند و بالا نمیروند. غلیظ شدهاند بالای شهر. کف دستها میآیند روی هم.
" میریم تا سرنگونی..."
" توپ تانک فشفشه آخوند باید گُم بشه! "
ریههای سمیه پُر شده است از هوای سنگین. چادرش را روی بینی و دهانش میکشد. نوشتهی " زن زندگی آزادیِ " حک شده روی لباسها دلش را کمی آرام میکند.
" کسی که به من کاری نداره؟ داره؟"
زیرلب آیهالکرسی میخواند. گوشی توی کیفش میلرزد. "نکنه حدیث بیدار شده باشه؟" میرسد زیر لانهی پرنده. پرندهی ماده غذایی به جوجههایشان میرساند و دوباره پَر میکشد. نگاه زنی با موهای بلوند به سمیه میافتد. چیزی توی دل سمیه میشکند. از چهرهی زن فقط چشمهای مشکیاش پیداست. باقی چهره با ماسک سفیدی پوشیده شده است. نگاه سمیه توی خط چشمِ سیاهِ زن گُم میشود.
" آهای! این زنیکهی ...... رو ببینید! "
نگاهها میچرخد دور سمیه. دیگر نمیتواند آن دو گونی آرد را بکشد. ریههایش مدام پُر و خالی میشود. تنهی درخت را بغل میکند. لبهایش میجنبد. قطرههای عرقِ سرد از پیشانیاش شره میکند. هجوم آدمها را به سمت خودش حس میکند. پاها را. سنگها را. دستها را. چشمش میافتد به پرندهی ماده که روی زمین افتاده است. با منقار و چشمانی باز. خیره شده است به شعارِ روی لباسِ آدمها. گوشی دوباره میلرزد. چهرهی حسین توی ذهنش میآید و میرود. لگدها مینشیند. مشتها هم. لبهایش را میگزد تا جیغ نکشد.
" پسرم! من اومدم دنبال پسرم..."
مُشتی کوبیده میشود توی دهانش. به "حای"حسین هم نمیرسد که دستها میرود به کشیدن چادرش. درخت را رها میکند و دو دستش را روی سرش میگذارد. چیز ترش و غلیظی توی دهانش میدود. دیگر سِر شده است و ضربهها را حس نمیکند. دوباره نگاهش میافتد به نوشتهی " زن زندگی آزادی" حک شده روی لباسها. دلش هم میخورد. عُق میزند. پیرزنی عصازنان جلو میآید. دستی توی موهای برفیاش میبرد و به جمعیت میرسد. عصایش را بالا میبرد و توی قلب سمیه پایین میآورد. چینهای خط خطی روی صورتش میجنبد.
" امثال شما باید بمیرید هرزهها! "
پرندهی مُرده آنطرفتر افتاده است و زیر پاها له شده است. پَرهایش توی هوا پخش شدهاند و حالا نگاهش به بالاست. به لانهاش. به جوجههایش. دستها از دستهای بیجان سمیه قویترند. روسری مشکیاش را میکشند و میخندند. روسری که میافتد دست جمعیت، چیزی میدود توی رگهای سمیه. دستهایش جان میگیرند. راهی پیدا میکند و جمعیت را کنار میزند. میدود. دستها را روی موهایش حائل میکند و میدود. مردی جلویش را میگیرد. نگاهش را مثل تار عنکبوت میبندد به گیسوانِ خاکستریِ سمیه. مرد ماسکش را پایین میکشد و لبهایش از هم باز میشود. دندانهایِ سفیدش برق میزند. زبانش را روی لبهایش میکشد و همچنان توی موهای سمیه تار میبندد. سمیه با تیزیِ آرنجش توی شکم مرد میزند. دوباره میدود. خندهها پشتش هستند. نگاهی به عقب میاندازد. نفسش بالا نمیآید. چشمش به لانهی پرنده میافتد که نقش زمین شده است. هوا سنگین و سنگینتر میشود. آنچه از او مانده است را جمع میکند توی حلقش.
" حسین! حسین! حسین!"
دوباره شعارها اوج میگیرد.
" هیز تویی! هرزه تویی! زن آزاد منم! "
سمیه خودش را میرساند به جوی کنار خیابان و عق میزند. تمام میدان آزادی را عق میزند و مثل رد سیاهی روی خیابانها کشیده میشود.
#یک
۲۱ شهریور ۱۴۰۲