.
.
میدانی! شاید ذهن من مریض است. شاید ایمانم به پای تو نمیرسد. شاید هزار شاید دیگر. اما من خیلی فکر میکنم. چند روز است تو جلوی چشمانم نشستهای. خودم را میگذارم جایت. تیغی چیز تیزی را در گوشه و کنار آن بیمارستان لعنتی پیدا میکنم. پنهانش میکنم توی مُشتم. تیزیاش بندهای کف دستم را میشکافد. سوزش حالم را جا میآورد. آن مایع غلیظ و گرم که از شکاف بیرون میزند، یادم میرود که زن هستم. منتظرم یکیشان نزدیکم شود تا شاهرگش را بزنم. ناگهان چیزی درون شکمم تکان میخورد. دست و پاهایش را میکوبد به دیوارهی شکمم. مردانگیام با آن مایع غلیظ میچکد کف سرامیک سیاه بیمارستان. حالا چه میماند از من؟ یک رگ سبز آبی کمی بالاتر از شکاف کف دستم. از تیغ که توی کف دستم فرو رفته تا آن سبزآبی برجسته چقدر راه است؟ میخواهی بگویم؟ یک خدا! یک اجازهی خدا! یک مسلمانی!
گرگها رسیدهاند به تو و دارند بدنت را پاره میکنند. سرت را بالا بُردهای یا پایین؟ جیغ کشیدهای یا ساکت شدهای؟ پلکهایت را محکم روی هم گذاشتهای یا تا آنجا که میشد از هم باز کردهای؟ بچهات تکان میخورد نه؟ بالا و پایین میپرید نه؟ خدا اجازه نداد نه؟ تیغت هیچ شاهرگی را نزد نه؟ فقط بیشتر و بیشتر توی گوشت دستت فرو رفت تا یادت بیاورد هیچ بوی خونی از تو مَرد نمیسازد. تو زنی. فقط یک زن. فقط یک تیغ فرورفتهی توی گوشت که هیچ رگی را نمیبُرد!
#زن
#آزادی
#شرافت
#تیغهای_نبریده
#غزه
#سوریه
#فوعهوکفریا
#مسلمان
@behhbook