پولهای مچاله و مرطوب را میگذاشتم روی میز فروشنده. روی میز شیشهای بود و زیرش پُر از عکسهای بازیگرها و آدمهای معروف. دور تا دور مغازه سیدی آویزان بود. تا خانه را خلوت میدیدم، میپریدم به سمت کلوپ سر کوچهمان. میدانستم اگر مامان یا بابا مچم را بگیرند، کارم با کرامالکاتبین است. دعا دعا میکردم تا پسری داخلش نباشد و سریع کار را تمام کنم.
_ میشه کرایه کنم؟
مرد سیدیها را دستهبندی میکرد و میگفت:
_ باید شناسنامه یا کارت ملی گرو بذارین!
آب دهانم را قورت میدادم. چشم میچرخاندم روی تک تک سیدیها. قلبم انگار توی گلویم میکوبید. فیلمی میگرفتم یا آلبومی. مخصوصا اگر چیز جدیدی از یگانه یا چاوشی یا صادقی بود. با دستهای لرزانم بالایش میآوردم و نشان میدادم.
_ اینو میخوام!
بعد میگذاشتمش زیر چادرم و تا خانه یکنفس میدویدم. هلش میدادم زیر تختم تا وقتش برسد. مثل آهنربا تمام هوش و حواسم را به خودش میکشید. دل توی دلم نبود.
اگر تابستان بود که کیفم کوک بود. مامان و بابا میرفتند مدرسه و تا ظهر نمیآمدند. اگر بخت با من یار میبود و برادرم هم به بهانهای بیرون میرفت، جشنم شروع میشد. کامپیوتر سامسونگش را روشن میکردم و سی دی را توی کیس میگذاشتم. پنجره و در اتاق را میبستم. ضبط کوچک خبرنگاری بابا را میآوردم. یکی از کاستهای کلاس زبانم را میگذاشتم تویش. آهنگ را پلی میکردم و صدای بلندگو را تا ته بالا میبُردم. دکمهی قرمزِ ضبط را میزدم و یکگوشه مینشستم. حتی نفس هم نمیکشیدم. هر از گاهی از اتاق به بیرون سرک میکشیدم تا کسی نیاید. هر هشت یا ده ترک که تمام میشد، کامپیوتر را خاموش میکردم و میافتادم روی تختم. از آن به بعد کارم این بود که هروقت کسی خانه نیست، بروم توی اتاقم و ضبط را بگیرم زیر گوشم. به چه فکر میکردم؟ یادم نیست! نه گوشی داشتم نه اینترنت پرسرعت و بیسیم اما دلخوشیهایم کوچک بود. آنقدر ترکها را گوش میدادم تا حفظ شوم.
حالا اما دسترسیها بهتر شده و از کسی هم نمیترسم. اما قدِ دلخوشیهایم خیلی بلند شده است. راستش را بخواهید دستهایم به این دیوار بلند نمیرسد!
#دلخوشیها
______________
به بهانهی این دو ترک، یاد گذشتهها افتادم.
خستهام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بیدلیل، این سقوط ناگزیر
آسمان بیهدف، بادهای بیطرف
ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر
ای نظارهی شگفت، ای نگاه ناگهان!
ای هماره در نظر، ای هنوز بینظیر!
آیه آیهات صریح، سوره سورهات فصیح!
مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویر
مثل شعر ناگهان، مثل گریه بیامان
مثل لحظههای وحی، اجتنابناپذیر
ای مسافر غریب، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر!
از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر!
این تویی در آن طرف، پشت میلهها رها
این منم در این طرف، پشت میلهها اسیر
دست خستهی مرا، مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر، خستهام از این کویر!
#قیصر_امینپور
#خستهامازاینکویر
01-Khaste-am-azin-Kavir-Alireza-Eftekhari-Nabavi.co-320.mp3
7.84M
آقای افتخاری هم لطف کردن و خواندن!🙃
چه تصویری از آیندهتان دارید؟
کنار چه آدمهایی ایستادهاید؟
آن آدمها رو به روی شما هستند یا پشتتان؟
من هم مدتی بود که خودم را میدیدم در نقطهای که میخواستم باشم. کنار آدمهایی که فکر میکردم آن روز پشتم هستند و برایم دست میزنند و درآغوشم میگیرند.
اما! اما این آدمها یکی یکی دارند از زندگیام خط میخورند. مثل موهای بدن بیمار شیمیدرمانی شده، میریزند و محو میشوند. انگار که هیچوقت نبودند. یا مرگ یقهشان را میچسبد و میبرد یا خودم میفرستمشان توی آلبوم خاطراتم. یا حتی دورتر. توی هاردی که سال به سال هم به آن سر نمیزنم. اگر هم سر بزنم فایلِ آنها را هیچوقت باز نمیکنم! خیلیهاشان هم حالا رو به رویم هستند. با خشم و کینه. با نفرت و دروغ.
گاهی فکر میکنم تنها به خط پایان میرسم. تنهای تنها!
ولی من مثل آن بیمار که به خوب شدن و رویش مجدد موهایش امیدوار است، امیدوارم! به رویش آدمهای جدید توی سرم. توی قلبم. شاید هم با آدمهایی ربانِ خط پایان را پاره کنم، که فکرش را هم نمیکنم! که حتی الان و تا این لحظه با آنها آشنا نشدهام. که تقدیر هنوز ما را کنار هم نگذاشته است!
من امیدوارم...
میخواهم که باشم.
باید باشم.
به خط پایان!
به آدمها!
و حتی به تنهایی و دلتنگی!
#آدمها
دستهای پشت گُلها
حرفهای زیادی پشتت هست! نمیدانم کدامش درست است. میگویند عاشق مردی شده بودی غیر از مرد خودت. این عشق خیلیها را بیچاره کرده. تاریخ را که نگاه میکنی، پُر از زنهای مثل تو است که فکر میکنند بیچارگی چسبیده به پیشانیشان. اما اگر به من باشد میگویم آری! تو بیچارهای! تو ناکامترین معشوق دنیایی!
حتما خودت هم به این رسیده بودی. آنجا که مردت داشت ذره ذره جان میداد و رد خون افتاده بود توی مردمک چشمهایت. خون از چشمانت سُرید و رسید به قلبت. عشق آن مرد دیگر، رسوب کرد به دیوارههای قلبت. یک چیز جدیدی اما قُلقُل کرد تویش. میخواستی زمان به عقب برگردد؟ میگویند که پشیمان شدی از جگری تکهتکه شده. از جگری که تکه تکه کردی. گفتم که! حرف پشتت زیاد است.
حالا پشیمان شدی؟
از نگاه مردت بگو. هیچکس به خوبی تو نمیتواند بگوید. آن لحظه که گفت پشیمانی سودی ندارد، چه بر سر آن ماهیچهی درون سینهات آمد؟
نگو که فهمیدی آن عشقت یک سراب بود؟
آخر میگویند تو دوست داشتی سمانه باشی برای امام. سمانه مغربیه! حسادت و کینه به کنیزکی بیچیز، زندگیات را سیاه کرده بود. دلت میخواست مثل او، خانهات پُر از بچههای قد و نیمقد شود.
امالفضل تو آخر عاشق که بودی؟ حسادت و حسرت بوی عشق میدهدها! بوی نشدن و نرسیدن. نگو که همانجا که پشیمان شدی و بوی خون رسید زیر بینیات فهمیدی! که عاشقی! عاشق مردی که رو به رویت دراز کشیده است و میسوزد.
آخ اگر زودتر میرسیدی! آخ!میدانی تو از ساره و نرجس و خدیجه چه کم داشتی؟ یک به موقع فهمیدن. یک به موقع رسیدن.
بعضی از زنها عاشق گُلها میشوند. بعضیها عاشق دستی که گلها را سمتشان میگیرد. هردو عاشقند اما با یک تفاوت بزرگ! دومیها دیدهاند و رسیدهاند. اولیها نه! گلها توی دستشان پژمرده و پودر میشود. چشم باز میکنند و میبینند نیست. میچرخند دور خودشان که کجا رفت؟ کمکم میفهمند اصلا نبود که رفته باشد.
گُلها توی دستت خشکید امالفضل؟ نگو که حتی به گلها هم نرسیدی!
سمانه ولی دستها را دید. گُلها را بویید.
گفتم که تو ناکامترین معشوق دنیایی!
تازه اگر بدانی چه دستهایی را ندیدی!
اگر بدانی امالفضل!
کاش پیرنگِ زندگی هیچ زنی شبیه تو نشود.
#آقایامامجواد
___________________
امالفضل همسر امام جواد(ع) بود که بر اساس روایتهایی که هست، به دستور معتصم( خلیفه عباسی ) امام را مسموم کرد. او از امام فرزندی نداشت.
سمانه مغربیه هم همسر امام و مادر امام هادی(ع) است.
میگویند امالفضل بعد از خوراندن سم پشیمان شد و به گریه افتاد اما امام او را نفرین کرد.
امالفضل در فقر و به خاطر مریضی لاعلاجی مُرد.
گلبرگِ سفید با رگههای سرخ
همراه زنها دم گرفتهام.
" فاطمه خیرالنساء البشر
و من لا وجه کوجه القمر "
فاطمه شده است مثل خورشیدِ توی آسمان. خورشیدی که ابرهای سفید دورش را گرفته باشند. گاهی لبهایش از هم باز میشود و ابرها را کنار میزند. هوا داغ است اما نسیم خنکی هراز گاهی مینشیند روی صورتمان.
کل شهر آمدهاند. بوی دلنشین غذا، چنگ میاندازد به معدهام. قطرههای عرق از سر و روی پیامبر سرازیر شده است اما دست از کار نمیکشد. میخواهد با دستهای خودش به تمام مدینه سور دهد.
باز هم دم میگیرم.
" فضلک الله على کل الورى
بفضل من خص باى الزمر "
کار پیامبر که تمام میشود، سرخی غروب پاشیده میشود توی آسمان و توی صورتِ فاطمه. پیامبر پا میگذارد روی برگهای خرما که کف اتاق را مفروش کرده است. علی و فاطمه را صدا میزند. امسلمه دست فاطمه را میگیرد و میآورد. دامن فاطمه روی زمین کشیده میشود. چادر چهرهاش را پوشانده است. پیامبر بلند میشود و چادر را از صورتش کنار میزند. مثل گلبرگِ سفید گُلیست که رگههای سرخ دارد. علی نگاهی به فاطمه میاندازد. قطرههای شرم روی صورتش سُر میخورند. با زنها دورشان جمع میشویم. پیامبر دست فاطمه را درون دستِ علی میگذارد.
_ این فاطمه امانت من است نزد تو. على! او بهترین همسرى است که تو مىتوانستى انتخاب کنى و فاطمه! این على برترین شوهرى است که امکان داشت نصیب تو گردد!
نگاهشان میکند.
_ حالا به خانهتان بروید.
فاطمه را بر شتری سوار میکنند و ما هم پشتشان راه میافتیم و ارجوزههامان کل شهر را پُر میکند.
" فاطمه خیر النسا البشر "
________________
ارجوزه : قصیده گونهای به وزن رجز
مثلا من آن روز را دیدهام. به رویم نیاوردید!
#ازدواج
#سالگردازدواجنور
حتي يك لحظه
اي مادر هنگامي كه فرودگاه تهران را ترك مي گفتم و تو حاضر شدي و هنگام خداحافظي گفتي: « اي مصطفي ، من تو را بزرگ كردم ، با جان و شيره خود تو را پرورش دادم و اكنون كه ميروي از تو هيچ نميخواهم و هيچ انتظاري از تو ندارم، فقط يك وصيت ميكنم و آن اين كه خداي بزرگ را فراموش نكني »
اي مادر، بعد از بيست و دو سال به ميهن عزيز خود باز مي گردم و به تو اطمينان مي دهم كه در اين مدت دراز حتي يك لحظه خدا را فراموش نكردم، عشق او آن قدر با تار و پود وجودم آميخته بود كه يك لحظه حيات من بدون حضور او ميسر نبود.
#آقایمصطفیچمران
_______________________
تو رفتی بهار ته کشید؟
یا چون بهار ته کشید، رفتی؟
#ازآسمونچهخبر
مبنا برای من نه تنها کلاس نویسندگی بوده و هست، بلکه نگاهم به دنیا رو هم عوض کرده و میکنه😊
بشتابید تا پُر نشده🥳
@mabnaschoole