جلسهی اول خلاق به هنرجوها گفتم خودتان را غرق کنید در جزئیات.
امروز ولی میگویم جزئیات گاهی آنقدرها هم خوب نیست.
مثلا فکر کردن به مادری پریشان که در روز مادر، بچهی شهیدش را هدیه میگیرد.
غرقِ خون.
#کرمان_مظلوم
#روز_مادر
#جزئیات
#حاج_قاسم
#از_زائرانت_هم_هراس_دارند
enc_17002210506415582496570.mp3
2.91M
شاید تلخی این غروبِ جمعه را برایتان کمتر کند.
شاید شما هم یادتان بیاید که #نور_هست_هنوز.
_____________________
ظلم به سر میرسد ای یار
از او خبر میرسد ای یار
او میآید تکیه به دیوار حرم میزند
او میآید قدم به چشمان ترم میزند
او میآید او میآید
متی ترانا و نراک
یا ابن الحسن روحی فداک
او پناه عالمین است
منتقم خون حسین است
او میآید درد همه خلق دوا میشود
او میآید قبله ما کرب و بلا میشود
او میآید او میآید
أین الحسن أین الحسین و أین ابناء الحسین
مع امام منصور انشاءالله بینالحرمین
متی ترانا و نراک
یا ابنالحسن روحی فداک
این تابلو را توی دانشکدهی هنر دیدم. بارها مثل این را در کتابهای درسی دیدهایم اما برای من اینبار فرق داشت. من افتاده بودم توی عدم تعادلی که به هیچ تعادل ثانویهای نمیرسید! زور میزدم که این روایت را تمام کنم اما نمیشد. داشت پخش میشد و من فقط میتوانستم نگاهش کنم. بعد رسیدم به این تابلو. به اینکه اتفاقها هم احتمالا چهار فصل دارند. چهارفصلی که از زمستان شروع میشود!
و من آنجا بودم هنوز. تمام میشد برف و بوران و طوفانش. چیزی درونم میگفت که میرود! ایستادم روبهروی تابلو و زل زدم به بهاری که پُر از شکوفههای صورتی بود. من میخواستم برسم به شکوفهها. حیف بود اگر بیبار میماند این نقطه از زندگیام.
بیدلیل میخواستم که تمام شود، عدم تعادلم هنوز سه فصل داشت تا به نقطهی آخر برسد.
حالا که به خزانش رسیدهام، میگویم که سخت بود اما تمام شد. پاییز هم بارانیست اما بهار در راه است!
#اتفاقها_هم_چهار_فصل_دارند
حُفره
۴ ساعت بیوقفه راه رفته بودیم. هنوز به نجف و کربلا نرسیده، تاولها یکی یکی بالا آمده بودند. نه موکبی
آقای امام هادی علیهالسلام 🏴
داستانها "دنیای واقعی" را به مخاطب نشان نمیدهند. آنها دنیای داستان را نشان میدهند. دنیای داستان المثنای زندگیِ واقعی نیست! زندگی است بهگونهای که انسانها تصور میکنند میتوانست باشد. زندگی بشر است که فشرده و تشدید شده تا مخاطب را به درک بهتری از طرز کار خود زندگی برساند.
#جان_تروبی
#داستان
من همیشه سخت به همه چیز رسیدهام.
آنقدر سخت که صدای خرد شدن استخوانهایم را شنیدهام. خشک شدن خون توی رگهایم را دیدهام. بعد، مدتها منتظر ماندهام که بلکه در نقطهای این رنج تمام شود. ایستادم زیر سایبانِ ایستگاه و سوار هیچ اتوبوسی نشدهام. فقط منتظر آن ماندهام که سوارم کند.
" معجزه!"
گاهی سوارم کرد و گاهی هم گازش را گرفت و رفت و گاهی هم اصلا از سمت من رد نشد.
بعد خسته شدهام. سوار اتوبوس " عادت" شدم و سعی کردم شرایطم را بپذیرم و به زندگی روی جادهی اصلی ادامه دهم.
ادامه دادهام ولی باز تا به خودم بیایم مُشتی محکم نشست روی صورتم. دوباره جنجالی به پا شد و اتوبوس عادت چپ کرد و من تنها کنار جادهی زندگی ماندم. بعد نگاه کردم به تک تک ماشینها و یک چیز مهم فهمیدهام.
که باید در هرصورتی سوار شوم و بروم. باید با همین درد خرد شدنِ استخوانها زندگی کنم. با همین مُشتها که یکهو همه چیز را خراب میکنند. منتظر ماندن هیچ چیز را درست نمیکند. گاهی معجزه هم نمیتواند مرا به مقصد برساند.
و بله. من همیشه سخت به همه چیز رسیدهام و گاهی حتی نرسیدهام!
#همین
#باید_دست_رنجها_را_بگیرم_و_برویم
یک سفرنامه و یک جستار گذاشتهام کنار کوهی از برگههای پژوهشم. بعد از هرچند صفحه از پژوهش و تست وکسلر، یکی دو صفحه از آنها را میخوانم. برایم مثل آب است که باعث میشود غذای خشک و سفتی فرو برود. مثل شکلاتهای نقلی کنار یک لیوان چای تلخ.
شاید از این به بعد باید همین جملهها را در جواب سوال مشترک همهی هنرجوها بدهم! " ادبیات کجای زندگیام است؟ "
ادبیات، آن لحظههایی از زندگیست که سرم را از آب بیرون میآورم و به قول خانم امیرزاده، آن دمهایی که مثل نهنگ نفس تازه میکنم! آن رنگهای سبزِ دفتر نقاشیام است. پولکیهای تردِ اصفهان است کنار چایم. آب است که روزمرگیهای زندگی توی گلویم گیر نکند.
این هشتمین حلقه کتاب مبناست و شما دعوتید به این جمعخوانی. در این حلقه، سه کتابی را که در تصویر میبینید، بهعلاوه سه کتاب دیگر که در حلقههای جانبی(مثبت حلقه) میآوریم، باهم میخوانیم.
✅روش کار به این صورت است که بعد از اعلام برنامه مطالعه جمعی و معرفی کتاب و نویسنده، هر روز در کانال حلقه در پیامرسان ایتا و تلگرام(میتوانید عضو یکی یا هر دو شوید)، قسمتهایی از کتاب را مشخص میکنیم و درباره نقاط قوت و ضعف آن بخش، گفتوگو میکنیم. بعد از مطالعه کتاب، تلاش میکنیم تا دیدار حضوری یا مجازی با نویسنده،مترجم یا ناشر را ترتیب دهیم.
📗در میان خوانش دستهجمعی کتاب، فعالیتهایی مثل ماراتن کتاب و گپوگفت درباره کتابخوانی،وبینار آموزشی و چالشهای نوشتن هم خواهیم داشت. این دوره تاکنون، هفت تجربه موفق داشته و به امید خدا از ۱ اسفند، آغاز به کار میکند.
♻️ اگر شما هم تمایل دارید در حلقه کتابخوانی مبنا همخانهٔ ما باشید، تا ۲۰ بهمن فرصت ثبتنام دارید.
إنشاءالله از ۱ اسفند تا اواسط اردیبهشت چهارکتاب را جمعخوانی خواهیم کرد. پس حواستان باشد از برنامه عقب نمانید.
ثبتنام و توضیحات تکمیلی👇
https://mabnaschool.ir/product/halghe8/
🟢 اگر سؤالی داشتید، میتوانید از آقای سیبویه (@mrsib66 ) و خانم جاسبی ( @Mehrabanii ) بپرسید📘📘
من سالهای زیادی از خودم فرار کردم. سعی کردم چیزی باشم که نبودم. چیزی باشم که از من میخواستند. همه چیز درظاهر خوب بود ولی تناقضهای درون و بیرونم را کسی نمیدید. مثل حباب شیشهای هر لحظه ممکن بود منفجر شوم.
و شدم!
بعد از روزها سرگردانی، گشتم دنبال خود واقعیام که سالها سر دیگر این طناب را گرفته بود و میکشید. هرچقدر نزدیکتر میشدم، عجیبتر میشد. آن سر طناب دوست داشت از آدمها دور باشد. خودش را لای کتابهایش غرق کند. آنقدر بنویسد تا مچ دستهایش درد بگیرد. نیمههای شب زل بزند به گوشهای و برای سوالهای بینهایتش جوابی پیدا کند. بهجای مهمانیهای جورواجور، آن موسیقی مورد علاقهاش را بارها گوش بدهد. دور غریبهها خط قرمز بکشد و جز چند آدم مهم زندگیاش، به کسی سلام ندهد. همیشه درمقابل همه گارد داشته باشد و دوست نداشته باشد که به سوالهایشان جواب بدهد. توی جمع محو باشد و موردخطاب هیچکس قرار نگیرد. توی مرکز هیچ دایرهای نباشد. آرام باشد و ساکت. اصلا شبحی از آدم.
گذاشتم آن سر طناب مرا بکشد و با خود ببرد. این جهان جدید از قبلی قشنگتر بود. خودم را بیشتر دوست داشتم اما بقیه این نظر را نداشتند. فکر میکردند با یک آدم عقدهایِ از دماغِ فیل افتادهیِ منزویِ منگول طرفند! کسی که بیکار عالم است. اصلا یک هیچ بزرگ است. اینبار جنگیدم تا به جای نقاب زدن، خود واقعیام را برای دیگران توضیح بدهم. اما آنها با ابروهای هفتی شده و مردمکهای گشادشان زل میزدند توی صورتم. گاهی هم به زور مهرههای گردنشان را تکان میدادند تا بگویند که مرا میفهمند ولی نمیفهمیدند. وقتی عزیزشان را از دست میدادند و من دوباره محو میشدم، دیگر دوستم نداشتند. وقتی ازدواج میکردند و یک پیامک تبریک خشک و خالی از من روی گوشیشان میدیدند، شمارهام را پاک میکردند. آن مُهرهها را تکان میدادند اما درک نمیکردند. مغز من همیشه توی روزهای مهم زندگیشان پُر از آنها بوده ولی زبانم خالی. دستهایم برای غم و شادیشان یخ میزده و چشمهایم گرم میشده ولی چفت دهانم باز نمیشده. شاید برای همین سنگ صبورشان بودم. یک آدم لالِ بیاحساس برای گفتن رازها و تخلیهی هیجانیشان خوب بود!
فهمیدم توی این جنگ در هرصورت من آن بازنده خواهم بود. من آن رنگی بودم که بچهها توی مدادرنگیهایشان نداشتند یا اصلا استفادهاش نمیکردند. پس دیگر بیخیال توضیح دادن شدم. خودم را پذیرفتم و طرد شدن را به جان خریدم. من همیشه توی قوطی جا ماندم و از آنجا به جهان نگاه کردم! جیغ و گریه و خندهها را شنیدم و بیشتر توی لانهام خزیدم!
چرا باید برای نوعی که آفریده شده بودم از کسی معذرت میخواستم یا توضیح میدادم؟ تا کجا نگران ناراحت شدن یا نشدنشان باید میبودم؟
مگر چقدر از وقتم مانده بود؟
اصلا من این هیچ بزرگ را دوست داشتم و دارم!
من به حرف نیما گوش دادم و چایم را نوشیدم. چون هر آدمی هم که باشم در گندمزارم جز مُشتی کاه نمیماند برای بادها...
#برای_درونگراها
#خودواقعی
#خودافشایی