eitaa logo
حُفره
419 دنبال‌کننده
144 عکس
10 ویدیو
1 فایل
به نام تو برای تو . . روی خودم خم شدم حفره‌ای در هستی من دهان گشود. @mob_akbarnia
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🔸️تا به حال راجع به کهن‌الگو‌های یونگ چیزی شنیده‌اید؟ یونگ معتقد بود ما علاوه بر ناهشیار شخصی( تقریبا شبیه به چیزی که فروید مطرح کرده)، ناهشیار جمعی نیز داریم و کهن الگوها تجربیات نیاکان ما در ناهشیار جمعی‌ست. تجربیات مشترک ما آدم‌ها که به وسیله‌ی الگوهای تکرارشونده روی روان ما حک شده‌اند یا اینکه در خواب‌ها و خیالپردازی‌هامان خودشان را نشان می‌دهند. او چندین کهن‌الگو معرفی می‌کند که امروز فقط می‌خواهم راجع به یکی‌شان حرف بزنم! یعنی آنیما و آنیموس! 🔸️ آنیما و آنیموس چیست؟ یونگ معتقد بود همانطور که از لحاظ زیستی بدن ما هورمون‌های جنس مخالف را هم ترشح می‌کند، از لحاظ روانی هم ما یک‌سری نگرش‌ها، خلق‌و‌‌خوها و ویژگی‌های جنس مخالف را آشکار می‌کنیم. یعنی روان زن شامل جنبه‌های مردانه‌ای است که به آن آنیموس گویند و روان مرد حاوی جنبه‌های زنانه‌ای است که به آن آنیما گویند. 🔸️ حالا فایده‌ی این جنبه‌ها چیست؟ این ویژگی‌های جنسی متضاد باعث سازگاری بیشتر ما و درک بهتر ماهیت جنس دیگر می‌شود. یونگ تاکید داشت که آنیما و آنیموس هر دو باید در یک فرد بروز پیدا کنند! یعنی مردها علاوه بر ویژگی‌های مردانه، خصوصیات زنانه‌ی خویش را هم ابراز کنند و زن‌ها هم جنبه‌های مردانه خود را نشان دهند! درغیر این‌صورت این جنبه‌های مهم و حیاتی نهفته می‌مانند و رشد نمی‌کنند و باعث یک‌طرفه بودن شخصیت می‌شود. 🔸️ اما نماد یین_یانگ چیست؟ این نماد معرف جنبه‌های مکمل ماهیت ماست. طرف تیره جنبه‌های زنانه را نشان می‌دهد و طرف روشن جنبه‌های مردانه را. نقطه‌هایی با رنگ متضاد در هر قسمت هم معرف ابراز ویژگی‌های جنس متضاد است. 🔻خب که چه؟ در کل نگوییم " مرد که گریه نمی‌کنه! " یا " زن رو چه به ریاست! " و از این دست جمله‌ها و رفتارها. بگذاریم هر جنس، آن لکه‌ی رنگی متضادش را بروز دهد. @hofreee _____________ امیدوارم به زودی به مبحث ناهشیارها هم برسیم.
فکر می‌‌کنید تنها چیزی که می‌تونه ۶ صبح بیدارم کنه چیه؟ . نون و پنیر و گوجه و خیار+ چای شیرین✌️ 🤕 @hofreee
یه نمه لاکچری‌بازی درمیاریم درحالی که پسرا دارن دو قدم اون‌طرف‌تر رگ گردن همو می‌زنن✌️ @hofreee
همیشه فکر می‌کردم دلتنگی سخت‌ترین حس دنیاست اما خب یک چیزی هست که می‌تواند از آن هم بدتر باشد. غربت! نه از بُعد مکان و زمان. بلکه حس غربت درون روح و جسم خودت. وقتی دیگر نه خودت و نه هیچکس برایت وطن نمی‌شود. این سخت‌ترین حس عالم است. و احساسات لعنتی‌اند. درست مثل انرژی که هیچ‌وقت از بین نمی‌رود و فقط از نوعی به نوع دیگر تبدیل می‌شود، حس‌ها هم تا ابد بیخ ریشت می‌مانند. راستی غربت توی تنِ آدم‌ها بعد از مدتی به چه تبدیل می‌شود؟ پ.ن: کاش احساسات دیگر از اصل بقای انرژی پیروی نمی‌کردند! @hofreee
تو باز پرسیدی که مادری چه شکلی‌ست؟ گفتم چقدر دنبال معنایی؟ باید تجربه‌اش کنی. برایت کافی نبود! تو همیشه می‌خواهی قبل از رسیدن برسی! نگاه کردم به شیشه‌ی پنجره که پُر از لک بود. پُر از قطره‌های باران خشک شده. بعد دیدمش. همان شکلی که دنبالش بودی. کف دو دستم را به هم زدم و گفتم: _ پیدا کردم! درخت! پیشانی و بالای بینی‌ات چین خورد. گفتم مادری دیگر! مادری درخت است. یعنی الان برایم درخت است. یک درخت بزرگ و سرسبز گوشه‌ی یک خیابان دنج. همه فکر می‌کنند آن درخت فقط زیباست و ساکن و آرام. زل زده است به آدم‌ها. اما هیچ‌کس شاخ و برگ‌هایش را که روز به روز بیشتر می‌شود نمی‌بیند. هیچ‌کس آن برگ‌های کوچک و نُقلی را که تازه سبز شده‌اند و توی دست باد تکان می‌خورند، نمی‌بیند. حالا چین‌های صورتت محو شده بود. چشم‌هایت شده بود مثل عکس ماه روی آب. گفتم می‌دانی چرا؟ چون بی‌سروصداست. هم جوانه زدنش هم ریختن‌ برگ‌هایش. گفتی مگر برگ‌هایش می‌ریزد؟ تو که گفتی سرسبز است! دلم خواست آب بپاشم روی لک‌های شیشه‌ی پنجره. نکردم! به جایش یک لیوان چای داغ ریختم توی فنجان گلدارم. گفتم دست بردار از معنا دیگر. گفتی حالا مانده تا چایت خنک شود! @hofreee
فرزند خلف فقط پسرای من که موقع نماز با کابل شارژر بستنم به موتورشون! @hofreee
. _ روز روانشناسی و مشاوره رو یادت رفت؟ _ بله! چون امتحان اعتیاد دارم! جا داره اجدادمم یادم بره :) 🥳 😐 @hofreee
امروز با پسرک رفتیم دانشگاه و آخرین امتحان دوران کارشناسی‌ام را دادم. تنها جایی از دانشگاه که دلتنگش می‌شوم، اینجاست... همیشه به هنرجوها می‌گویم سعی کنید از حس‌هایتان آگاه باشید و برایشان اسم بگذارید. اما امروز دچار حس عجیب و پرتناقضی‌ام که نه می‌توانم بفهم چیست و نه اسمی رویش بگذارم. آنقدر از هم دورند که هیچ نقطه‌ی اشتراکی ندارند. فقط شکر! خیلی شکر. خودت جور کردی، باز هم جور کن خدایا. اینجا تهران😅 ۱۱ اردیبهشت ۰۳ به‌گمانم اگر روایت‌های مادر/دانشجویی‌ام را ننویسم ظلم می‌کنم به خودم😂 @hofreee
اگه مثل من گاهی توهم برتون می‌داره که آدم کتابخونی هستید، بهتره این مستندو ببینید😅 کدوم رهبری تو کدوم کشوری از جهان اینجوریه واقعا؟ :) از مستند: هنر و ادبیات مملکت نه وزیر می‌خواد نه وکیل! پدر می‌خواد... ایشون پدری می‌کنن.... 🤕 از اینجا 👇👇 http://www.telewebion.ir/episode/0xb6f9691 @hofreee
سلام ممنون میشم به مناسبت نزدیکی نمایشگاه کتاب، به لینک زیر سر بزنید و چند تا از کتابای خوبی که خوندین رو بهم معرفی کنید. چند دقیقه بیشتر وقت نمی‌گیره ولی هدیه‌ی مهمی بهم میدین😇 https://survey.porsline.ir/s/15NKtU7 @hofreee
انتخابات دوره‌ی دوم الکترونیکی شده! دمتونم گرم! ولی به پسرا چطور بفهمونم که دیگه صندوقی نیست که چیزی بندازن توش؟🤦‍♀️ الکترونیکی به زبان کودکانه چی میشه؟🤦‍♀️ @hofreee
آنقدر از آشپزی پرت بودم که حتی نمی‌دانستم چطور باید سیب‌زمینی را خلالی کنم. این را وقتی فهمیدم که یک دیگ بزرگ سیب‌زمینی پوست‌کَنده جلویم گذاشتند و گفتند خلالش کن. نگاه کردم به قطره‌های آبی که از رویشان سُر می‌خورد و توی ذهنم یک معادله‌ی چندمجهولی را حل می‌کردم. خجالت می‌کشیدم سرم را بلند کنم و به دست‌های آدم‌های اطرافم خیره بشوم یا حتی سوالی بپرسم. بعد از چند ثانیه به این نتیجه رسیدم که باید کاری کنم. یکی را برداشتم. از وسط نصفش کردم‌. بعد فهمیدم که اگر اول حلقه‌ای برش بزنم بعد می‌توان خلالی‌شان کرد. معادله‌ام حل شده بود و سرم را بالاتر گرفته بودم. مثل حالِ تمام وقت‌هایی که بعد از دادن برگه‌های امتحان ریاضی و فیزیک و شیمی داشتم. چند دقیقه‌ای شده بودم همان بچه خرخون کلاس که با دیدن دست‌های زن کناری‌ام باز خودم را باختم. به طرز هنرمندانه‌ای با چند برش طولی و در یک مرحله سیب‌ها را خلالی می‌کرد. نیاز نبود جان بکند تا آن چاقوی بزرگ و کُند را فرو کند در دل سیب‌ها و حلقه‌شان کند. بعد هم با هزار زخم روی شستش، آن‌ها را خلال کند. شستم شده بود مثل بدنی شلاق خورده. چنان چاقو را فشار دادم که ناگهان خون از کل بند اول شستم فوران کرد. سیب و چاقو را پرت کردم روی سینی روحی. انگشت‌های دست دیگر را پیچیدم دور شستم. خون از لای انگشتانم سُر می‌خورد به سمت مچ دستم. حس می‌کردم الان‌هاست که دندان‌های بالایی‌ام از زور فشاری که به لب‌هایم می‌آورند لق شوند. به خون که نگاه می‌کردم از خودم می‌پرسیدم من کجا بودم توی تمام آن‌سال‌هایی که مامان سیب‌زمینی خلال می‌کرد؟ چرا سهم بیشتری جز نق زدن و خوردن‌شان نداشتم؟ چرا هیچ تصویری از دست‌های مامان با سیب‌ها ندارم؟ چرا فقط صدای خرت خرت چاقو روی تنِ سیب‌زمینی‌ها برایم آشناست؟ بعدها خیلی زود یاد گرفتم چطور خلال کنم. سرخ کنم. آشپزی کنم. اما همیشه حسرت تصویرهایی زیادی روی دلم مانده. تصویرهایی که توی شتاب زندگی‌ام سوختند و جزغاله شدند. حالا پسرک دارد سیب سرخش را گاز می‌زند و مردمک چشم‌هایش روی دست‌هایم و سیب‌زمینی‌ها ثابت مانده. نمی‌دانم فقط دارد به خرت خرت‌اش گوش می‌کند یا تصویر را هم می‌بیند! کاش تا قبل از اینکه دست‌هایش خونی شود، یاد بگیرد چطور باید سیب‌زمینی‌ها را خلالی کند. @hofreee