مسافر
چه خوب یادم هست
عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:
وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت.
من از مصاحبت آفتاب میآیم،
کجاست سایه؟
#سهراب_سپهری
امروز تولدم بود.
خدایا شکرت که دقیقا همونجا که آبنباتِ دنیا رو گذاشتم تو دهنم و کمی شیرینیاش، گیرندههای چشایی رو تحریک کردن، برام مثل زهرِمارش کردی.
خدایا شکرت که هرازگاهی که داشتههامو نمیدیدم، زلزلهی کمریشتری سمتم فرستادی تا ترک بردارن و چشمهامو باز کنن!
شکرت که تو اون گردوخاک بعد از زلزله، غرغرهامو تحمل کردی و نگفتی "حالا دارم برات! "
شکرت که وقتی برای مصیبتهای کوچیک خونگریه کردم، فقط رُخی از مصیبتهای بزرگ نشونم دادی و دهنمو بستی.
شکرت که منو به حال اضطرار و بیچارگی رسوندی تا کسی جز خودت رو نتونم و نداشته باشم که صدا بزنم.
شکرت که گاهی اونقدر تنهام کردی که خودت شدی مخاطب ستارهدارم و لایقم دونستی که صدات کنم.
شکرت که دوست داری صدامو، نالههامو بشنوی حتی اگر صلاح ندونی که مستجابم کنی.
شکرت که منو گاهی اونقدر تحت فشار گذاشتی تا له بشم و وسط یه دوراهی سخت گیر بیفتم.
بعدش هم یه راهی رو انتخاب کنم و با ذوق و شوق برم توش ولی بفهمم که این راه تهش بنبسته!
دوباره برگردم عقب و اون یکی راهو برم و جون بکَنم تا برسم ولی بازم ببینم ته این راه هم یه خونهی خراب و داغونه! و جاست دَت!
بعد بگم " اوس کریم وات دِ فاز؟"
بعد بگی " ببند دهانت را و ادامه بده! "
و ادامه بدم
و ادامه بدم
و هنوز ادامه بدم!
شکرت که هر وقت اگر چیز اضافه بخورم چُنان میزنی که مغزم بپاشه رو دیوار!
شکرت واسه اون لحظههایی که روزها براش برنامه میریزم ولی با یه فوتت میرن هوا! قربون فوتهات حاجی!
بقیهشو اگه عمری بود سال بعد بگمت!
شایدم قسمت بشه سال بعد همین جمع، تو برزخ درحال کباب شدن :)
راستی!
گفتم که تو باحالترین نویسندهی جهانی؟
___________________
پ.ن: خدایا بذار به حرمت روز تولدم یه نمه باهات شوخی کنم :)
البته میدونم حرمتی پیشت ندارم!
ولی عاشقتم!
#تولد
#نوزدهمرداد
"قبلا که میایستادی پیش گاز و عرق از سر و روت چکه چکه میکرد، بهتر بود؟ "
این را آن زنِ مهربان و قدردان درونم رو به زنِ پرسشگرِ فلسفهایام میگوید! زنِ بذلهگو و بیخیال هم درحالی که باز دندانهای سفیدش را بیرون ریخته، سقلمهای میزند و میگوید " خُلی دیگه! کیفشو ببر! بیا بریم یه فیلم کمدی بزن برام!"
بعد هم با چهار انگشتش میکوبد روی گونهاش.
" این تن بمیره بیا بزن! میدونی چند وقته نخندیدم!؟ "
میگوید و شکم برآمدهاش میلرزد و دندانهایش برق میزند. زن متفکر دست زیر چانهاش میزند و سری تکان میدهد.
" بانوان محترم! بحث سر این است که خانم احساس میکنند با این دستگاههای جدید و پیشرفت فناوری، نیاز دیگران به او دارد کم شود. کمرنگ میشوند! "
مرد درونم با نوک انگشتهایش سبیلش را به بالا تاب میدهد و یک لنگه ابرویش را بالا میدهد.
" بانوان کیه آبجی؟ ما رو نمیبینی؟ ریزیم یعنی؟"
دو دستش را به سمت بدنش میگیرد.
" این هیکل واقعا ریزه؟ یه آقام میبستی پشتبند حرفات! "
زن متفکر لب ور میچیند و باز سری تکان میدهد. زن فمنیست هلش میدهد عقب و سینه به سینهی مرد میایستد.
" چی میگی تو؟ تو اصلا از کجا پیدات شد؟ بوگندو! "
مرد دستهایش را به کمر میزند و ابروهایش حالا تا به رستنگاه موهایش رسیدهاند.
" لا اله الا الله! بکش کنار ضعیفه! من با زنجماعت دعوا مرافعه نمیکنما! "
زنِ شوهر دوست میآید وسطشان.
" خجالت بکش زن! چه وضع حرف زدن با آقاست؟ "
نگاهی زیر چشمی به مرد میکند و چادرش را میکشد روی صورتش تا لبخندش را بپوشاند.
مرد سرش را پایین میاندازد.
" چطوری آبجی؟ خوبی خوشی؟ مگه تو ما رو ببینی! "
زنِ افسرده کشان کشان خودش را جلو میکشد. مثل بستنیای که وا رفته باشد. دهانش را باز میکند و چیزهایی میگوید. زن شادم بینیاش را جمع میکند.
" چی میگی بدبخ؟ یه نمه بلندتر بگو خو! اه! حالمو خراب کردی! "
دوباره دستهایم را میکشد.
" جون ننهت یه نمه دوپامین بریز تو خونت! میمیرم میفتم رو دستتها! "
زن منطقی گوشش را پیش دهان زن افسرده میبرد.
" میگه داستان چیه؟ باز چه خبره؟ تازه با قرص خوابش بُرده بود! "
زن پرسشگر میگوید:
" چیزی نیست! شما بروید بخوابید! بحث سر این است که .... "
بعد صداها توی هم میپیچد!
_ جون ننهت دوپامین!
_ من خستهم! نیاز به خواب دارم!
_ چرا چند وقته شکلات نمیخوری؟ ها؟
_ چرا باید چنین احساسی بکنید؟
_ آبجی به نظرم خیلی دیگه داری لیلی به لالای این زنیکهی متفکر میذاریها!
_ من هرچی که آقا بگن رو قبول دارم!
_ بچههات کجان مادر؟ به فکرشون هستی؟
_ اوووف! باز این زنیکه عشق بچه اومد! برو پی کارت!
_ عه عه! با بزرگترت درست حرف بزن دختر!
_ این رفتارها منطقی نمیباشد!
_ در شان یک زن مسلمانِ مومنِ متدین نیست اینگونه حرفها. استغفار کن خواهرم. دخترم. مادرم!
_ ظرفا رو شستی؟ اون لباسو خوب چلوندی کفی نباشه؟ برق نمیزدا!
_ باید دید قانون و شرع چی میگه!
_ چرا جدیدا کتاب کم میخونید؟
_ شام چی میخوای بذاری حالا؟
دستهایم را روی گوشهایم میگذارم و هر چه در توان دارم میریزم توی حنجرهام.
_ بسه! بسه! همه ساکت شید! توروخدا ساکت شید!
حالا صدها چشم زل زدهاند به من.
زن پرسشگر، کتابخوان، روانشناس، فلسفی، مهربان، فمنیست، منطقی، شوهردوست، خانوادهدوست، مادر، وسواس، بیخیال، افسرده، مذهبی، شاد، مضطرب، کدبانو، خسته، قانونگرا، مودب، بیادب و البته تنها مرد جمع!
راستش درون زنها همهی اینها هست و هیچکدامشان نیست!
#زنهایدرونم
راستش آه همه چیز را خراب کرد و مرا وسط تعادل جدیدی انداخت!
نوجوان که بودم، کتاب زیاد میخواندم. تا قصه به آنجا میرسید که شخصیت اصلی به هردلیلی قرار بود بمیرد، کتاب را میبستم. کنجکاویام هم لا به لای ورقههای کتاب میماند و کمکم گرد و خاک رویش مینشست. سرانجامِ تمام سریالها و فیلمهای این مدلی هم همین بود.
بزرگتر که شدم کشیده شدم سمت کتابهای زندگینامهی بزرگان و شهدا. اینجا با اینکه ته داستان را میدانستم اما ولع عجیبی داشتم که بدانم چگونه اینطور شده است؟! حتی یکجاهایی باز هم کتاب را میبستم و انکار میکردم که قهرمان کتاب شهید شده است.
سالهای بعدتر که نوشتن نشست روی فرشِ دلم و کمکم خودش را لای تارو پودش جا داد، حرفهایتر شدم. فهمیدم قهرمانهای قصهها ممکن است آخر داستان نباشند اما قهرمانی میچسبد به نامشان و پاکشدنی نیست! بستن کتابها و متوقف کردنشان فایدهای ندارد. باید بروم توی دلشان و به خودم مُدام بگویم " اینا فقط داستانه بابا! ".
این روشم هم زیاد دوام نیاورد. پختهتر که شدم، فهمیدم داستان همان زندگی است. با همان آدمهای کوچه و خیابان و شهر. حالا دیگر سیلیهای واقعیت میخورد توی صورتم.
کتاب آه اما حسنختام همهشان بود. نه میتوانستم کتاب را ببندم. نه بگویم اینها داستان است و نه میشد زیرِ سیلیهای واقعیت تاب آورد. همیشه موقع روضه یکجای دلم مثل تابلوهای نئونی توی شب تاریک، چشمک میزد و میگفت " مداحها دارن شورشو زیاد میکنن! اینجورهام که میگن نبوده! ". روضه که به اوجش میرسید، گوشهایم را میگرفتم و رد میشدم از کنار تصویرهایی که برایم میساختند. آه اما همه چیز را خراب کرد. نه تنها همه چیز همان بود که میگفتند بلکه حتی بدتر و دردناکتر. من افتاده بودم وسط آن اتفاقهایی که یک عمر از دیدن و شنیدنشان فرار کرده بودم.
خواندن آه برایم نفسگیر بود. نگاهم از روی خطها میپرید روی ساعت یا روی شمارهی صفحه یا با بخارهای چایِ تازهدمم در هوا پخش میشد. این اولینبار بود که فرضیههای قبلیام غلط از آب درآمده بود. چیزی هم درونم بود که مجبورم میکرد ادامه بدهم. نوعی نگرانی یا حتی دلتنگی! میخواستم بدانم امام حالا کجاست؟ بعد ده محرم، میخواستم بدانم چه بر سر اهل بیتش آمد؟ حتی تمام صفحههای آخر نگران بودم که قصهی سَر به کجا رسید؟
به خودم که میآمدم بچهها را میدیدم که هاجوواج دارند نگاهم میکنند. به اشکهای دویده روی صورتم. به دمگرفتنهای زیرلبم. به خیره شدنهایم به گلهای فرش.
آه برایم کتاب نبود. تکملهای بود بر تمام آن روضهها که هیچوقت گوش ندادم. تمام آن کتابها و فیلمها که هیچوقت تمامشان نکردم. انگار کسی آمد و چسباندم بیخ دیوار و انتقام تکتکشان را یکجا گرفت. روزهایی آنقدر زیر دست و پایش له میشدم که حتی نمیتوانستم تکان بخورم.
آه برایم کتاب نبود. داستان نبود. قصه و حکایت نبود. قهرمانش، از آن قهرمانهایی نبود که خودت را بکشی تا شخصیتش را منحصر به فرد کنی. مانندِ پیرنگش را هیچ بنی بشری هنوز نتوانسته بود بنویسد.
نامِ آه واقعا رویش مینشست. کلمهها دور آدم را میگرفتند و هر کدام شمشیری یا نیزهای فرو میکردند به سر تا پایت. دلت آتش میگرفت و آه میکشیدی از شدت دردهایی که تسکینیافتنی نبود! یکجاهایی اما حتی آه کشیدن هم، غمِ دل را کم نمیکرد و دلم میخواست با تمام وجودم برگردم به فرضیههای قبلم.
دلم میخواست بگویم " مداحها دارن شورشو زیاد میکنن! اینجورهام که میگن نبوده! "
#حلقه_کتابخوانی_مبنا
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش
#کتاب_آه
دفعهی قبل که آمدم، اینجا انگار بزرگتر بود. از اتاق دکتر تا ته راهرو چند قدم بیشتر راه بود. سقفش آنقدر سیاه نبود. در و دیوارش آنقدر سنگین نبود. مثل اینکه سیاهی درونم قلممویش را در آورده و پاشیده است به هرجا که میتوانسته.
مادرها اینجا سه دستهاند. دستهی اول غمی درون نگاهشان یخ زده است. کافی است چیز تیزی به سطح یخ بزنی تا سطحش بشکند و آب داغ از زیرش بجوشد. دردشان را پیشت بیرون نمیریزند مگر کاسهات را بزرگ ببینند. رنج درونشان حل شده است. روی هم مماسند. نه رنج بیرون میزند نه آنها.
دستهی دوم اما شادند. برخلاف زنهای بیرنگِ دستهی اولند. رنگ و لعاب دارند هنوز. شاید سنگینی دردشان کم از زنان اول نداشته باشد اما یادشان نمیرود رژ قرمزی روی لبشان بمالند. رو به روی آینه بایستند تا روسریشان خوب باشد. عطرشان جور باشد. موهایشان خوشرنگ باشد. اولیها ولی میگذارند درد، رنگ سفید بزند به موها و دنیا هم به همه نشانشان بدهد.
دستهی دومیها یا میدانند چه خبر است یا اصلا نمیدانند. آنها که نمیدانند نه اینکه کسی داستان را به آنها نگفته باشد بلکه میخواهند که ندانند. که نفهمند.
کافی است کاسهات را ببینند! فورا درونش را پُر میکنند. آنقدر که سرریز میکنی! از تقسیم کردن دردشان، بارشان سبکتر میشود.
" میگن یه پای بچهم فلجه! "
نگاه میکند توی مردمک چشمهایت و با نیش باز میگوید. تو نمیدانی کدام را باور کنی. لرزش سفیدیِ درون مردمکش را یا لبهای باز شدهاش را.
رنج رویشان نمینشیند. آب و روغنند.
آنها ترازویشان خراب است. خواستند که خراب باشد! که نسنجند عیارِ غم را!
دستهی سومیها هنوز تازهاند. مثل گلی که همین چند دقیقهی پیش چیده باشی. گودی زیرچشمهایشان لحظهای خشک نمیشود. میدانند که سرامیکِ اتاق دکتر با باقی بیمارستان فرق دارد. بوی توی اتاقش فرق دارد. ترس هنوز نوک انگشتهایشان ایستاده است. درد و رنج سنگ بزرگیست که خورده به سرشان.
پُر از سوالهای بیجوابند. گوشی میخواهند که بشنود و زبانی که بگوید " نترس! چیزی نیست! "
هنوز به ترازو و وزنکشی نرسیدهاند.
وقتی برسند یا میروند توی دستهی اول یا دوم!
امروز فکر میکردم من اگر بودم، توی کدام دسته میرفتم!؟
من حتما اولی میشدم اما کاش دومی باشم!
_____________________
امروز جایی بودم که توفیقی اجباری بود برای دیدن مادرهایی پُر از قصه و غصه :)
هدایت شده از گاه گدار
این فراخوان رزم است..mp3
2.32M
🔴 شهریور و مهر امسال، پر از تقابل دوباره جریان انقلابی و ضد انقلاب خواهد بود.
سالگرد مهسا امینی، بازروایت اتفاقات مهر و آبان سال گذشته و تکرار روایتهای راست و دروغ در مخالفت با انقلاب، برنامه جبهه ضد انقلاب است.
🟢 حالا که تحرکات طرف مقابل معلوم و صفآرایی راویان ضد انقلاب روشن است، ما هم باید هم صف و هم صدا و هم جهت باشیم و توانمان را برای ساختن روایتی واقعگرایانه از ماجراهای سال گذشته و ارزشهای انقلاب و آرمانهای ایران ارائه بدهیم.
«خط روایت»، خط مقدم جنگ ماست. با حضور شما، حتما خطی محکمتر و قدرتی بیشتر خواهیم داشت.
🟠 این یک دعوتنامه است برای پوشیدن لباس رزم، بسم الله.
https://eitaa.com/joinchat/805110265Cfd9c7c01e5
Reza Narimani - Ajjelo Belhossein (128).mp3
3.74M
ای مسافرهای بهشت!
یاد من هم باشید🌱
#عجلوا_بالحسین
من همیشه به تهرانیها حسودیام میشد. درستتر بگویم به بعضیهاشان. نه بهخاطر شهر بزرگتر یا امکانات بیشتر! به خاطر مردی که بعدها با کتابهایش، با او آشنا شدم. کتابها مجموعه سخنرانیهایش بود اما انگار هنوز نفس گویندهاش جان داشت و دلت را میلرزاند. وقتی که رفت، باز هم به تهرانیها حسادت میکردم. چون میتوانستند دلتنگ آدمی بشوند که من فقط حرفهایش را خوانده بودم! حاجآقا مجتبی تهرانی برای من آدم بزرگی بود اما برای آنها پدر بود. میگفتند بعد از او محرمها سرگردان شدند. یتیم و بیکس شدند. من این سرگردانی و بیکسی را میخواستم!
امروز که خبر رسید، حاج آقای محبوب شهر ما حالش وخیم است، بادِ حسادتم به تهرانیها خالی شد. دیگر یادم رفت حسرتِ پامنبری بودنِ حاجآقا مجتبی را. مثل همیشه خیلی دیر پرده از جلوی چشمانم کنار رفت و فهمیدم ما هم حاجآقا مجتبی داشتیم توی شهرمان. همان که از بچگیام صدای رسا و لرزانش، دیوارهای مسجد قدیمی را میلرزاند و میگفت " آی مردم! کجای کارید؟ "
حالا میفهمم سرگردانی و دلتنگی را. یتیمی را. حاج آقا روی تخت بیمارستان است و شهر ما خالی شده است.
این شهر خالی دارد دیوانهمان میکند...
#اللهماشفکلمریض
#حاجآقامویدی
دکترها هرچه میخواهند بگویند! من به معجزه ایمان دارم. من و شهرم هنوز امید داریم.
توی رفاقت یک چیز مهمی به من ثابت شده است! عمرش مهم نیست، این عمقش هست که اهمیت دارد. داشتم دوستیهای یک روزهای که آنقدر به یادماندنی شدهاند که هنوز گردِ فراموشی رویشان ننشسته است! و دارم دوستی یک سال و نیمهای که آنقدر توی دلم عمیق است که هر کار کنم دستم به ته آن نمیرسد. آن هم با کسی که از او فقط کلماتش را دیدهام. و کلمهها قدرت دارند. بیل شدهاند و خاکِ سفتِ قلبم را یکی یکی کَندهاند و رسیدهاند به آب. به همانجا که آدمی زلال است و دور از گل و لای.
نگاه که میکنم آدمهای کمی را میشناسم که به چشمهی دلم رسیده باشند. همانجا که حرفها ماهیهایی هستند که دم به تلهی هیچ ماهیگیری نمیدهند. خاطراتی که به راحتی به سطح آب نمیآیند و احساساتی که نمیجوشند مگر برای اهلش. مگر برای کسی که به آنجا رسیده باشد و پاهایش را توی آب چشمه خیس کرده باشد.
دوستی من با میثاق دارد میرسد به چشمهاش و حتی شاید او نشسته و پاهایش را به آب روان سپرده باشد.
#نانویسندهعمهتاناست😂
#میثاق🥺❤️
@mis_rahmany
مهدی داشت اولین گاز از ساندویچ همبرگرش را میزد که خبر را شنید. دندانهایش تازه فرورفته بود لای آن نان خشک شده و گوشت لاستیکیاش که مامان زنگ زد. کاغذ آلومنیومی را دور ساندویچ پیچید و پلهها را دو تا یکی کرد که برسد. به بچهها که بعد از هشت ماهه پُر دردسر رسیده بودند.
و به من شاید! که مثل یک لختهی خون روی تخت سبزرنگی وا رفته بودم. قلبم دوبل میزد و سیاهی چشمهایم وسط یک تابلوی زردرنگ، پررنگتر شده بود.
مهدی و مامان که به ما رسیدند، توی خنده غرق بودند. البته " ما"یمان شکسته بود. شکلات نصفش نبود.
نبودنش کرکرهی لبهایم را کشیده بود پایین. هانی را بُرده بودند توی آن جعبههای شیشهای. مامان میگفت با چشمهای درشتِ مشکیاش زل زده بود به ما. مهدی میگفت " دیگه همه چی تموم شد! "
با خودم تکرار میکردم " دیگه همه چی تموم شد! "
نشده بود ولی.
جان میکَندم تا سرپا بشوم و خودم را برسانم به آن جعبهی شیشهای که ماهیام توی خشکی افتاده بود.
بعد دو روز رسیدم اما چشمهای ماهیام را بسته بودند و سیمهای رنگ و وارنگ را بغل کرده و خوابیده بود!
دستهایم را چسباندم به شیشه. انگشتم را کشیدم روی لبهای صورتیاش. روی تارهای مویِ بههم چسبیدهاش. حتی شیشه را کنار نزدم که این سراب تمام شود! میترسیدم عطرش بچسبد به تنم و بیچارهام کند.
اشکها سُر میخوردند و شوریشان، زبانم را میسوزاند.
آنجا بود که فهمیدم هیچ چیز تمام نشده است! بلکه این تازه شروع قصهی مادرانگیام است.
و حالا مادریام سه سالش را پُر کرده است.
الحمدالله....
#دوشهریور
#دوقلوها
#بابالنگدرازضربدرچهار
گوش شیطان کر، بالاخره قسمت شده و میخواهم این کتاب را با دوستان حلقهی کتاب مبنا بخوانم.
ترکیب حلقهی کتاب و نویسندهی مورد علاقهام مثل ترکیب فالوده است با بستنی سنتی زعفرانی زیر آفتابِ داغِ آخرین ماه تابستان🍧
#اتاق_شماره_شش
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش
#انجمن_کتابخوانهای_مبنا
هدایت شده از خط روایت
"عروسکِ بالای طاقچه "
خودم را میبینم در حال گدایی در کوچه و خیابانها. چادر عربی رنگورو رفته و پارهای به سر دارم. تکه پارچهی خاکگرفتهای را روی صورتم بستهام و فقط چشمهایم معلوم است. کف دستهایم مثل سیم ظرفشویی شده و کاسهی پلاستیکیای به دست دارم. یکهو یادم میآید که به عربی " کمکم کنید جون عزیزاتون" چه میشود؟ اصلا کجا باید بخوابم؟ واقعا پولهایی که جمع میکنم قدِ یک وعده غذا میشود؟
اینها صحنههاییست که در این چند ساعت توی ذهنم میروند و میآیند. مثل سانِ سربازها و با همان صدای برخوردِ چکمهها با زمین. یعنی خانوادهام را دیگر نمیبینم؟ آنها فکر میکنند چه بلایی سرم آمده؟ چند سال دنبالم میگردند و بعد ناامید میشوند؟
از میان شلوغیها، با دو دستم راه باز میکنم. افتادهام توی دریایی از مردها. البته خیلیهایشان پیشدستی میکنند و خودشان را کنار میکشند یا راه را برایم باز میکنند.
کِرم هم از خودم بود! رفتم نشستم توی حرم آقا و روضهی اسارت خواندم! بعد هم یککاره خواستم که کمی از آن لحظهها را به من بچشاند! پس نباید دم بزنم. حتی نباید بگذارم این سنگ ریزههای توی گلویم، کار را خراب کنند! نباید پشت کنم و چشمم بخورد به گنبد آقا یا برادرش. اگر بخورد وا میروم. هر چه جلوتر میروم تعداد موکبها و آدمها دارد کمتر میشود. تاریکی میخواهد من را ببلعد. معدهام هم خالی بودنش را به رخم میکشد. آنقدر ترسیده بودم که حتی به غذاهای رنگارنگ موکبها نگاهم نمیکردم. بالاخره از دریا خلاص میشوم و به ساحل خلوتی میرسم. روی جدولی مینشینم. دستم به چیز لزجی میخورد و البته مایع! مثل اینکه کوررنگی گرفته باشم، اصلا نمیتوانم بفهمم چیست. بوی خاصی هم نمیدهد. دستم را به خاک کف زمین میزنم و بعد روی چادرم میکشم. آخر چطور یک نفر میتواند آنقدر گیج باشد که محل اسکانش را یادش برود؟ حتی محض رضای خدا یکجا را هم نشانه نگذارد؟ زهرا حق داشت که بگوید به درد کاروانی رفتن نمیخورم. گوشیام را نیاوردهام درست اما میمُردم اگر پولهایم را میگرفتم؟ یا حداقل پاسپورتم را؟ آنقدر فوبیای دزدیده شدن و گم شدن وسایل وجودم را گرفته که عقلم را از کار میاندازد. یعنی کسی متوجه غیبت طولانیام شده است؟ اصلا اگر هم بفهمند چطور میخواهند پیدایم کنند؟ نرسیده راه افتادم که باید بروم حرم. کار دارم با آقا. کارت چه بود احمق؟ اینکه یککاره بگویی آقاجان تورا به خدا کمی از غم و درد اهلت را بر من بچشان؟ حالا چرا برنمیگردی حرم و آنجا کمک بخواهی؟ غرور لعنتیات یقهات را سفت چسبیده نه؟ رویت نمیشود بگویی غلط کردم!
صدای کشیده شدن دمپایی روی زمین میآید. قلبم شروع میکند به بالا و پایین پریدن. کوچه خلوت و تاریک است. دو طرفش خانهها کنار هم نشستهاند. از نمای آجری و درهای فلزیِ سوراخ سوراخشان معلوم است که محلهی اعیانی شهر نباشد! پرچمهای مشکی سردرِ خانهها را نسیم ملایمی تکان میدهد. دوباره صدا میآید. چرا ناگهان قطع میشود؟ شبحی از تاریکی میزند بیرون.
هدایت شده از خط روایت
بلند است و چاق. صدایش کلفت است. چیزی میگوید که نمیفهمم. تمام نیرویم را جمع میکنم و فقط میدَوَم. یا امام حسین! من چیز زیادی خوردهام. نجاتم بده! رحم کن! پاهایم دیگر حتی زق زق هم نمیکنند. انگار اصلا مال من نیستند. فقط خیسیِ ترکیدن تاولها را حس میکنم. خستگی پریده و ترس جایش را گرفته است. بالاخره به نور و موکبها میرسم. میایستم. قلبم اما میخواهد بپرد بیرون. سنگریزههای توی گلو هم! قطرههای عرق از تیرهی پشتم شُره میکنند. تمام بدنم چسبناک است. به پشت سرم نگاه میکنم. خبری از شبح نیست. توهم زدهام! دارم خُل میشوم. حالا چرا به همچنین جای خلوتی آمدهام؟
یکی از موکبها، نوحهی ایرانی مورد علاقهام را میزند. نمیدانم چرا دلم آرام میگیرد. یادم میآید حالا رو به حرمها هستم. ناخواسته زانوهایم خم میشود و مچاله میشوم گوشهای روی زمین. بالاخره همهشان باهم بیرون میریزند. آنقدر بلند که نمیتوانم کنترلشان کنم. نه هقهقم را. نه اشکها را. فقط میدانم که من آدم چنین خواستهای نبودم! میخواستی همین را نشان بدهی آقا؟ من بچهتر از این حرفها هستم. سنگریزهها که بیرون میریزند، سبک میشوم. یادِ زیارت عاشورای نصفه خواندهام میافتم. دست میبرم توی جیب مانتویم. تکه کاغذ عرقکردهی مچاله را بیرون میکشم. چشمم میافتد به عکسِ پشتش. ابراهیم هادی دارد نگاهم میکند. شرم مثل آب یخی رویم میریزد. من همان دختربچهای هستم که قدم به آن عروسکِ زیبای روی طاقچه نمیرسد!
جرقهای توی دلم زده میشود. قَدَت نمیرسد درست! اما دستهایت را دراز کن! نمیدانم چند دقیقه است که در خیابان نشستهام؟ فقط از صدای پاها میفهمم که دارد شلوغ میشود. چادرم را از روی صورتم کنار میزنم. بلند میشوم و لباسهایم را میتکانم. اسید معدهام رسیده توی دهانم و حالم دارد بهم میخورد. لبهایم را انگار به هم دوختهاند. آدمها میآیند و میروند و من باز سرگردانم. پشت مردی راه میافتم تا بروم سمت حرم. زیر لب میگویم بچههای کانال کمیل هیچوقت تسلیم نشدند.
باید بروم هرطور که شده زهرا و بچهها را پیدا کنم. بالاخره راهی پیدا میشود.
✍مبارکه اکبرنیا
پ.ن: این روایت برای نویسنده نیست.
📝روایت نود
#روایت_اربعین
#خط_روایت
#روایت_مردمی
اتاق شماره شش!
شاید فکر کنید اتاقیست در یکی از طبقههای هتلی یا اینکه متعلق به ساختمانی! اما خب اتاق شمارهی شش هیچکدام از اینها نیست و در عمارتِ کلاهفرنگی بیمارستانی واقع شده است. پنج آدم، بهتر بگویم، پنج شخصیت جالب در آنجا پشت میلهها و با زورِ نگهبان بدذاتی حبس شدهاند. چون انسانهای دیگر معتقدند که آنها دیوانهاند. آنتوان چخوف، نویسندهی کتاب در ابتدا چراغقوهی پزشکیاش را روی تکتکشان میگیرد و ما را از وضع حال و گذشتهشان باخبر میکند. گاهی مثل قسمتهای دیگر کتاب آنها را سرراست معرفی میکند و گاهی هم لایِ کنشها و دیالوگها و افکارشان میپیچدشان و لقمهای به دستمان میدهد. پنج شخصیتی که فضای غمبار و آلودهی اتاق شمارهی شش را به ما بهتر نشان میدهند و انتظار داریم که تا پایان تکتکشان را داشته باشیم که نداریم! البته به جز ایوان!
ایوان به زعمِ دکترِ مأیوس و درماندهی بیمارستان، تنها فرد عاقل شهر است که از اتفاق دیوانه در آمده است! ایوانی که پای دکتر را به اتاق شمارهی شش بعد از سالها باز میکند.
مضمون کتاب گاهی مثل زخمی سربازکرده و گاهی هم زیرپوستی، توجه مخاطب را به خودش جلب میکند و وادارش میکند که روی جملهها توقف کند و خیره بماند. این چندمین کتاب یا داستانی هست که از نویسندهای روسی میخوانم و در آن به جنگِ فهمِ مرگ و زندگی رفتهاند. این جنگ، سخت و سهمگین است و هرکسی نمیتواند جان سالم از آن به در ببرد. مثل خودِ چخوف که مرگ را بیرحمی و بدترین مجازات برای بشر میداند و سِل در چهلوچهار سالگی این مجازات را ( به زعم خودش) نصیبش میکند.
برای من نمکِ جزئیات به مقدار است و باعث شده که بقیهی مزهها خودشان را به خوبی به رخ بکشند اما مثل سایر آثار کلاسیک ابتدای کتاب با حجمی از توصیفها دست و پنجه نرم میکنیم که به سختی از گلویمان پایین میرود اما باعث نمیشود تا از خیر این غذای خوشرنگ و خوشعطر بگذریم.
پایان کتاب وقتی به تهدیگش برسید، غافلگیر خواهید شد. اینکه کتابی بتواند ما را تا صفحههای آخر بکشاند و آنجا ضربهی آخرش را به ما بزند، مسلما از نقاط قوتش است!
پیشنهاد میکنم این غذای روسی را از دست ندهید!
#حلقه_کتابخوانی_مبنا
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش
#اتاق_شماره_شش
الحمدالله چهل روز است که میان این کلمات میچرخیم. فقط میخوانیم و امید داریم که به قول صاحبش، آنقدر دمخور شویم تا بالاخره رنگی بگیریم!
شاید!
#نهجالبلاغه
نگاه میکند به دانههای سرخِ تسبیح که روی هم میافتد.
_ میگذره! جوری میگذره که بعدا یادت نمیاد!
نگاه میکنم به تارهای موی سفیدش. لبهایم را به زور از هم باز میکنم. سر میچرخانم سمت آینهای که درون بوفه جا خوش کرده. دست میبرم لای موهایم. دقیقا همانجایی که دارد رنگ میگیرد. همانجایی که سفیدیها برای سیاهیها دهنکجی میکنند.
_ آره میگذره! ولی مثل راهزانایی که قدیما میزدن به کاروانا.... یا میکُشه یا یه چیزای گرونقیمتتو میبره! مثلا جوونی! مثلا موهای مشکیتو! مثلا....
دوباره خیره شده است به تسبیحِ توی دستم.
_ بذار ببره! نمیشه تا ابد یه جا نشست و ترسید که نکنه نبره!
دنبالهی نگاهش میرسد به تارهای بهغارت رفتهی روی سرم.
_ هجرت گاهی از حالِ خوب به حالِ بده! حال بدی که اتفاقا شاید برامون خوب هم باشه!
دانههای سرخِ تسبیح تندتر به هم میرسد. حالا زل زده است به مردمکِ چشمهایم.
_ پس بذار ببرن! فقط حواست باشه نخ تسبیحت پاره نشه!
#همین
سهشنبهها یک جان از جانهایم کم میشود!
قرص صورتیرنگ را میگذارم ته زبانم. تلخ است. قورتش میدهم. همهی امروز را هم! نمیدانم ورم معدهام برای لپههای نپختهی قیمه است یا داستانهایی که دارم سر کلاس میشنوم!
ناخنهایم را میجوم و میشنوم. دوباره دست میبرم لایِ تارموهای سفیدم و میخوانم. آنقدر که تمام آههایم ریخت توی معدهام و باد کرد.
دلم میخواهد میکروفون را باز کنم و تمام آشوبم را بریزم توی دهانم ولی این مبتذلترین و سادهترین راه است! به هنرجو گفتهام ساده میرسی به تهش! همه چیز اینقدر ساده نیست! داستان را بالا و پایین میکنم و نفرتم را توی سه نقد گلدرشت میگویم. آرام گرفتهام؟ نه!
سرم را میگذارم روی میز سفیدم و سوالها توی ذهنم رژه میروند. من اینجا چه غلطی میکنم؟ امام گفته حکمت را از دهان منافق هم شده بیرون بکش! باشد! ولی اینها حکمت است؟ آبت کم بود نانت کم بود، نویسنده شدنت کجا بود؟ آمدهای میان این روشنفکرها که حکمت بگیری؟ هدایت مگر گرفت؟ همینگوی و چخوف مگر فهمیدن؟ استاد دارد از داستانها تعریف میکند. میگوید نویسندهای که دغدغهی مردم و اجتماعش را دارد قابل ستایش است. با دندان پوست لبهایم را میکنم. چشمهایم روی ساعت گوشی وول میخورد. چند دقیقه مانده که تمام شود؟ یادم میآید که شباربعین است! دیگر بیتوفیقی را چطور باید بزنند توی صورتم؟ پروفایل همکلاسیهایم را باز میکنم. یراحی چه میگفت؟ " روسریتو دربیار آفتاب داره غروب میکنه" نگاه میکنم به نور کمسویی که از پنجرهی آشپزخانه به زور خودش را داخل خانه کشانده است! نه هنوز نشده! خانهی ما نورگیر نیست. غروب اگر بشود، توی تاریکی غرق میشویم! پس هنوز غروب نشده است! نه نه نشده! چرا من عکس پروفایلم را نگذاشتهام؟ ترسیدم که بفهمند چادری و محجبهام؟ باید این سری یک عکس از خودم بگذارم. باید یک چیزی بنویسم. اینها چقدر خوب مینویسند! ولی چه فایده که خانهشان قدر ما هم نور ندارد! تمام آن نوشتههای لعنتی قبلی را باید بسوزانم. این قطره از چشمهای من چکیده روی پروفایل یکی از همکلاسیها؟ موهای خوشرنگش زیر اشک میلرزد.
هفتهی بعد باید به همه بگویم که حوالی خانهی ما آفتاب هنوز غروب نکرده است! تازه به نیمهاش رسیدهایم! راه داریم هنوز!
باید بگویم.
باید بنویسم.
نکند دیر بشود.
#پریشاننویسیها
NarimanPanahi.Layegh.Naboodam.rashedoon.ir.mp3
4.04M
باشه آقا
قسمت اینه...
بازم بمونم توی حسرت :)
همین که حسرت میخورم روی سرم گذاشتی منت...
#آقام_حسین_جان
حا
_ میگن حسین خونه نیومده! نگرانم خواهر! دعا کن.
دکمهی قرمز گوشی را میزند و پرتش میکند ته کیفش. چادر را روی سرش محکم میکند. ذرات دود معلق در هوا مینشیند توی ریههایش. دستهای یخزدهی لرزانش را به دیوار میگیرد. شده است عروسک خیمه شببازی انگار! ارادهی پاهایش را ندارد. مثل دو گونی آرد روی زمین میکشدشان. نگاهش میکشد به لانهی پرندهای که درون شاخههای درختی، چند متر جلوتر پنهان است. جوجهها دهانشان رو به آسمان باز است و یکبند جیکجیک میکنند. دلش به هولو ولا میافتد.
" یعنی حسین کجا مونده؟ کاش حدیث به این زودیا بیدار نشه! اگه ببینه که نیستم هول میکنه بچهم! "
هرچه جلوتر میرود تراکم آدمهای ماسکزده بیشتر میشود. تراکم موهای آشفته توی دود هم. حرفها سنگیناند و بالا نمیروند. غلیظ شدهاند بالای شهر. کف دستها میآیند روی هم.
" میریم تا سرنگونی..."
" توپ تانک فشفشه آخوند باید گُم بشه! "
ریههای سمیه پُر شده است از هوای سنگین. چادرش را روی بینی و دهانش میکشد. نوشتهی " زن زندگی آزادیِ " حک شده روی لباسها دلش را کمی آرام میکند.
" کسی که به من کاری نداره؟ داره؟"
زیرلب آیهالکرسی میخواند. گوشی توی کیفش میلرزد. "نکنه حدیث بیدار شده باشه؟" میرسد زیر لانهی پرنده. پرندهی ماده غذایی به جوجههایشان میرساند و دوباره پَر میکشد. نگاه زنی با موهای بلوند به سمیه میافتد. چیزی توی دل سمیه میشکند. از چهرهی زن فقط چشمهای مشکیاش پیداست. باقی چهره با ماسک سفیدی پوشیده شده است. نگاه سمیه توی خط چشمِ سیاهِ زن گُم میشود.
" آهای! این زنیکهی ...... رو ببینید! "
نگاهها میچرخد دور سمیه. دیگر نمیتواند آن دو گونی آرد را بکشد. ریههایش مدام پُر و خالی میشود. تنهی درخت را بغل میکند. لبهایش میجنبد. قطرههای عرقِ سرد از پیشانیاش شره میکند. هجوم آدمها را به سمت خودش حس میکند. پاها را. سنگها را. دستها را. چشمش میافتد به پرندهی ماده که روی زمین افتاده است. با منقار و چشمانی باز. خیره شده است به شعارِ روی لباسِ آدمها. گوشی دوباره میلرزد. چهرهی حسین توی ذهنش میآید و میرود. لگدها مینشیند. مشتها هم. لبهایش را میگزد تا جیغ نکشد.
" پسرم! من اومدم دنبال پسرم..."
مُشتی کوبیده میشود توی دهانش. به "حای"حسین هم نمیرسد که دستها میرود به کشیدن چادرش. درخت را رها میکند و دو دستش را روی سرش میگذارد. چیز ترش و غلیظی توی دهانش میدود. دیگر سِر شده است و ضربهها را حس نمیکند. دوباره نگاهش میافتد به نوشتهی " زن زندگی آزادی" حک شده روی لباسها. دلش هم میخورد. عُق میزند. پیرزنی عصازنان جلو میآید. دستی توی موهای برفیاش میبرد و به جمعیت میرسد. عصایش را بالا میبرد و توی قلب سمیه پایین میآورد. چینهای خط خطی روی صورتش میجنبد.
" امثال شما باید بمیرید هرزهها! "
پرندهی مُرده آنطرفتر افتاده است و زیر پاها له شده است. پَرهایش توی هوا پخش شدهاند و حالا نگاهش به بالاست. به لانهاش. به جوجههایش. دستها از دستهای بیجان سمیه قویترند. روسری مشکیاش را میکشند و میخندند. روسری که میافتد دست جمعیت، چیزی میدود توی رگهای سمیه. دستهایش جان میگیرند. راهی پیدا میکند و جمعیت را کنار میزند. میدود. دستها را روی موهایش حائل میکند و میدود. مردی جلویش را میگیرد. نگاهش را مثل تار عنکبوت میبندد به گیسوانِ خاکستریِ سمیه. مرد ماسکش را پایین میکشد و لبهایش از هم باز میشود. دندانهایِ سفیدش برق میزند. زبانش را روی لبهایش میکشد و همچنان توی موهای سمیه تار میبندد. سمیه با تیزیِ آرنجش توی شکم مرد میزند. دوباره میدود. خندهها پشتش هستند. نگاهی به عقب میاندازد. نفسش بالا نمیآید. چشمش به لانهی پرنده میافتد که نقش زمین شده است. هوا سنگین و سنگینتر میشود. آنچه از او مانده است را جمع میکند توی حلقش.
" حسین! حسین! حسین!"
دوباره شعارها اوج میگیرد.
" هیز تویی! هرزه تویی! زن آزاد منم! "
سمیه خودش را میرساند به جوی کنار خیابان و عق میزند. تمام میدان آزادی را عق میزند و مثل رد سیاهی روی خیابانها کشیده میشود.
#یک
سین
_ تو رو به هرکی میپرستی بیا ببریمش!
مرد نگاهی به حسین میاندازد که مثل یک مثبت قرمزرنگ کف خیابان افتاده است. شلوار شش جیبِ کرمرنگش، گلبهی شده است. زیرپوش سفیدش مثل برگ سفیدی پُر از خط خطیهای قرمز و مشکی است.
_ این بنده خدا پاشیده! کجاشو بگیریم آخه؟
تکنسین دستی به تارموهای بیرونزده روی چانهاش میکشد.
_ تازه شلوارشو ببین! بفهمن بسیجیه تو راه پدرمونو درمیارن!
محمد زانو میزند کنار بدن حسین. خونِ غلیظ کف زمین میدود توی شلوارش. چشمان حسین بسته است و دهانش نیمه باز است. قفسهی سینهاش آرام بالا و پایین میرود.
_ تو رو به عزیزات قسم یه فکری بکن! من جواب مادرشو چی بدم؟
جمعیت دور شده است اما گهگاهی صدای شعاری یا ناله و فریادی توی هوا میپیچد. بویِ فلزِ سوخته همه جا را پُر کرده است. محمد دست میبرد روی زخمهای بدنِ حسین. نمیداند کدام یکی را نگه دارد تا خونریزیاش بند بیاید. زخمهای پهلو را یا دندهها را یا شکم و پاها را. نگاهش که به ردِ کفشها روی صورت و بدن حسین میرسد، بغض توی گلویش مثل تیری از تفنگ درمیرود.
_ سِد حسین! سِد حسین!
تکنسین از پشت آمبولانس پیدایش میشود. شلوار پارچهای مشکیرنگی جلوی پای محمد میاندازد.
_ بیا! اینو واسش بپوش!
محمد تازه نگاهی به دستهایش میاندازد که خونِ حسین از روی انگشتانش چکه چکه میکند. با پشت دست اشکهایش را پاک میکند و تیرهای توی گلویش را قورت میدهد. با کمک مرد، شلوار حسین را عوض میکند. حسین را توی آمبولانس میگذارند و راه میافتند. حجم ماشینهای متوقف شده کمتر شده است. تکنسین سرمی به دست محمد میدهد.
_ اینو بالا نگه دار! آخه کجاشو درست کنم؟ واقعا اونا این بلا رو سرش آوردن؟
محمد خیره میشود به پنجرهی رو به رویش. دوباره یک ساعت قبل توی ذهنش رد میشود. گوله شده بود پشت ماشینی که حسین به او رسید. نفسنفس میزد.
_ چرا عین بچهها اینجا نشستی محمد؟
محمد، حسین را پشت ماشین کشید.
_ چی میگی سید؟ نمیبینی اون چاقو و قمه توی دستشونو؟ ما هم که چیزی نداریم! نباید فعلا دخالت کنیم! باید پلیس برسه!
لبهای حسین از هم باز شد و چال روی گونهاش عمیق شد.
_ ترسیدی محمد؟ بابا اینا راه مردمو سد کردن! دارن با سنگ و قمه ماشین ملتو میارن پایین! زن و بچهی مردم ترسیدن! تا نیرو برسه بریم یه کاری بکنیم!
محمد آب دهانش را قورت داده بود. ترس مثل ژله توی چشمهایش میلرزید.
_ مَ... مَ.... من نمیام!
حسین نگاهش را مثل نور پروژکتوری تابانده بود توی چشمهای محمد.
_ باشه حاجی! تو حواست به اینجا باشه!
و رفته بود و محمد مثل یک لک سیاهی کف آسفالت جامانده بود. فقط میدید هجوم آدمها را به سمت حسین. بالا و پایین رفتن دستها و پاها را. فرو رفتن چیزِ فلزی سختی را توی گوشت بدن. برخورد سنگها را با استخوانها. کشیده شدن گوشتی پاره پاره روی زمین را. فحشها را. شعارها را. فقط اینها را شنیده بود و بعضیها را هم یواشکی دیده بود. تنها چیزی که نه شنید و نه دید، ناله بود! ناله و فریادی از حسین! لبهای محمد آرام تکان میخورد و میگفت " سید! سید! گفتم نرو! "
ضربهی محکمی به پنجرهای که محمد به آن تکیه داده است میخورد. محمد یکهای میخورد. به پشتش نگاه میکند. چشمش میخورد به چشمهایی که از پشت شیشهی ماشین خیره شدهاند به حسین.
_ بذارین بره! نظامی و بسیجی نیست!
محمد نفسش را پرفشار بیرون میدهد. تکنسین سری تکان میدهد و سوزنی توی سِرُم فرو میکند.
لرزش دستهای محمد کمتر میشود که ناگهان چشمش به خطهای مانیتور میافتد. خطهای صافِ قرمز رنگ! مثل بینهایت منهای قرمز رنگی که به هم چسبیده باشند. دستگاه بیب بیب صدا میدهد.
_ چی شده عمو؟ این صدا چیه؟
تکنسین بدون توجه به حرفهای محمد، دستگاه شوک را آماده میکند. تیرهای درون گلوی محمد یکی یکی شلیک میشود. سِرُم توی دستش را گوشهای پرت میکند. دو دستش را قاب صورتِ حسین میکند.
_ سِد حسین! سِد حسین!
قلب محمد مثل اسب سرکشی شده در دشتی بزرگ. تکنسین بازویش را میگیرد و کنارش میکشد.
_ واسا کنار!
چیزی درون جیب محمد میلرزد. گوشیاش را در میآورد. نوشتهی روی صفحه مثل میخی به کف آمبولانس میکوبدش.
" مادر سِید حسین"
ناغافل دستش به دکمهی سبز میخورد و صدا توی آمبولانس پخش میشود.
_ الو! آقا محمد! الو!
زن نفس نفس میزند! مثل کسی که کیلومترها دویده باشد. فرار کرده باشد.
_ الو... آقا محمد! از حسین خبر دارین؟
تکنسین عرقهای روی پیشانیاش را پاک میکند. نگاهی به محمد میاندازد.
خط ممتدِ قرمز رنگ روی مانیتور رژه میرود.
مثبت قرمز رنگ را منها کردهاند.
#دو
یا
ها؟ چتینی ننه گلاب؟ خاری امروز؟ دماغت چاقه؟ الان یَک چای برات دم وَدَم جیگرت حال بییه! اوخ اوخ! خبر نداری از محل، ها؟ یوسفعلی بود! یادته؟ بچهسال بییه که تصادف کارد! ها همون! بعد افلیج شده حالا. البته چند ساله! میگند غیب وَگه! زمان مرگ همه رِه وَدونه! از آینده خبر هاده! دلوم وخاد بیرم پیشش. به نظرت من کِی جیناب عزرائیله وَبینم؟ ها؟ اوخ اوخ! باز موهای زیر چونهم تُنُک زده! مثِ تیغانه جوجه تیغینه! میگند هورمندام تنظیم نیستن! واس همینه شبیه مَردام! اوخ اوخ! قرص قندمه نخوردم! ها چیه؟ کیسه قرصامو میوینی؟ ۴۰ سالمه آما قد ۷۰ سالهها قرص وَخورم. رنگ و وارنگ! از همه رنگ! فشار و چلبی و قند و تیلوئید و قلب و آعصاب و کوفت و زهرمار! پَیروز تو مَجّد موقع نیماز زنیکه اومده وگه " ها عیصمت! دیگه بو حلوات دراومده! " گفتمش گور به گوری! من سن دخترتم! های تف به این زمونِ. آخ تف به این زمونِ که پیرم کرد! چروکم کرد! اوخ اوخ! باز یچی قدِ هلو افتاده تو گلوم! وَگذریم ننه! وَگذریم! ها داشتم یوسفعلی رِه وَگُفتم! الانه وَگَنش یوسفعلی غیبگو! به حاج یونسم گف! وَگَن چند وقت قبل که حاجی بِشش سر زد، وَگُفتش! اوخ اوخ! حاج یونسو نگفتمت ها؟ اوخ اوخ! ننهش بمیره! حاج یونس که یادته؟ امام جماعت مجّد! اینقده آقاع بود! ماه بود که نیگو! هرچی داشت و نیداشت وَداد به گدا گودولا! چند بار دست منه گرفت! چند بار! یاواشکی کمکم میکرد. بعد که ننهم مُردو وَگَم! هعی! هعی! کوفت نداشتم که وَخورم! ها وَگُفتم! بشش گف! به حاج یونس! گف که با تیغ گلوشو جر وَدَن! مث آقام عَوا عَودالله! قوربونش وَرَم! اوخ اوخ! باز گلوم باد کیرده! میگن سَر حاج یونسو.... اوخ اوخ! ننهش بمیره! میگن هتکش کردن! ها نَمدونم یعنی چی! ولی میگن هتک حُلمتش کردن! وَدونی چند تا یتیمو سیر میکرد؟ اوخ اوخ! یه پالچه نور بود! هنوز مشخص نی کی زدتش! وَگَن همینا که تو خیابون سر لخت وَگردن زدنش! خبرِ که شنفتم دلوم یطو گرفت که نیگو! اینگار دوباره ننهم مُرد! آقام مُرد! یتیم شدم! باس بوینی جلو مجّد محله چه خوره! خرد و کلون. پیر و جوون هق هق وَزَنن! چقده بچهها رِه دوس داش! تو جیواش همیشه پُر آبنوات بود! اوخ اوخ! یادم نی یَک بار تو بگو یَک بار اخمشو دیده واشم! صدا بلندشو شنفته واشم! منه که وَدید وَگفت " ها عیصمت! جوری؟ خَشی؟ ننه بوعاتو خدا ویامرزه!" اوخ اوخ! این هلو تو گلوم داره جونمه در ویاره! میگن با تیغ زدن و انداختینش رو آسفالت داغه خیابون! ننهش بمیره! عکساشه تو گوشیها پخش وَکَردن! سَکینه گِدا خواس نشونم وَده! گفتمش اوخ اوخ! من دیل ندارم! اشک وَریزن مردم اینگاری ننه بوعاشون مُرده! اوخ اوخ! یهدونه پسرِ ننهش بود! اوخ اوخ! اگه بفهمه! ها چایی هم دم کَشید! کاش یه حلوا بپزم امرو؟ ها ننه گلاب؟ بپزم؟
اینگاری یتیم شدم...
#سه
_________________________
لهجه و املای بعضی حروف وجود خارجی ندارد!😊
نون(۱)
ننه رستم خودش را انداخته بود جلوی در. دو دستش را از هم باز کرده بود و پاهایش مثل تنهی درخت چسبیده بود به زمین. زل زده بود توی چشمهای رضا.
_ مگه از جنازهی من رد بشی که بذارم بری!
مردمک چشمهایش مثل تابلوی محکمی توی چشمخانه بود. رضا دست راستش را بالا آورد تا ننه را پس بزند اما از شانهی راست لرزی افتاد به جانش. دست راستش را مشت کرد و با دست چپ بندهای ساکش را فشار داد.
_ نکن ننه! نکن! امام گفته! امام!
و امام را چنان از حنجرهاش بیرون داد که فهمید تابلوی درون چشمخانهی ننه ترک برداشت. دوباره لرزید و مشتهایش را باز کرد. نگاهی انداخت به چین و چروکهای صورت ننه که توی همین چند وقت سبز شده بودند. حتی مرگ حاجیبابا هم نتوانسته بود آنها را بیرون بکشد. به ابروهای پُر و شلختهاش. به موهای زبر پشت لبش. به چالههای سیاه زیر چشمانش. دستش را بلند کرد و آرام روی روسری مشکی ننه گذاشت.
_ ننه دورت بگردم! بذار برم!
پاهای ننه لرزید و مثل درخت قطعشدهای روی زمین افتاد.
_ کاش ننهت بمیره! کاش! علی بس نبود؟ دیگه چند تا داغ ببینم که ول کنی؟ دلت نمیسوزه واسه تنهایی و بیکسیم؟
رضا تا به حال ننه را به این حال ندیده بود. زن بود اما رستم بود. از وقتی بچه بود و حاجیبابا مُرده بود، نگذاشت کسی چپ به او و علی نگاه کند. دوقلوها را به دندان گرفته بود و سایه انداخته بود رویشان. تنهایی هیچوقت نمیتوانست برایش شاخ و شانه بکشد. خبر شهادت علی که آمد، این سایه کوتاه شده بود و حالا دیگر سایهای نبود. تیزی آفتاب افتاده بود روی رضا و بعد از سالها میفهمید سوختن یعنی چه. زانو زد جلوی ننه. ننه زانوها را بغل کرده بود و روسریاش را جلوی صورتش انداخته بود. شانههای رستم میلرزید. بند ساک توی دست رضا شل شده بود. روسری را از صورت ننه کنار زد.
_ ننه! قوربونت برم ننه! نیگام کن!
ساک را پرت کرده بود گوشهی پذیرایی.
_ نمیرم ننه! نمیرم! هم رضام! هم علی میشم برات!
و در دل ننه ستارهها بیرون زده بودند مثل آسمانِ شبِ کویر.
از آن روز به بعد ستارهها بودند و بیشتر هم میشدند. حتی وقتی که سکتهی مغزی کرد و فقط چشمهایش را میتوانست بچرخاند. حتی وقتی که زن و بچهی رضا توی تصادف مُردند. ستارهها فقط از رضا نور میگرفتند. همان وقتها که داروهای ننه را یکی یکی توی دهانش میریخت. غذایش را له میکرد تا ننه راحتتر قورت بدهد. بعد غذا دور دهانش را با ظرافت تمیز میکرد. ناخنهایش را میگرفت. موهای پنبهایاش را میبافت. پوشکش را عوض میکرد و ستارهها پرنور و پرنورتر میشدند تا آن شب. همان شب که همهی محل بیرون خانهی ننه رستم جمع شده بودند.
_ یکی بره بگه دیگه!
_ کی بره؟ کی میتونه بگه؟
_ زن بیچاره هیچکس دیگهای رو نداره!
_ خدا عاقبتشو بخیر کنه!
_ اگه رضا نباشه میمیره!
_ کی میخواد تر و خشکش کنه؟
_ تر و خشک چیه؟ اون اصلا به امید رضا زندهست!
_ بابا خدا بزرگه! یکی بره بگه!
_ اصلا چرا بهش بگن؟ پیرزن که چیزی حالیش نمیشه!
حرفها توی هم پیچ میخورد و فقط همهمهاش به گوش ننه میرسید. لبها و زبانش خشک شده بود و معدهاش تیر میکشید. رضا خیلی دیر کرده بود. حتی از موعد بعضی داروهایش هم گذشته بود. چند ساعتی هم میشد که خودش را کثیف کرده بود و بدنش میسوخت. بوی متعفنی اتاق را پُر کرده بود که به معدهی خالی ننه چنگ میانداخت. تمام توانش را جمع کرد توی حنجرهاش.
_ ر....رررر....رررر
دهانش را دوباره تکان داد.
_ آ...آ...آ....
هر چه میگفت، چیزی نمیشنید. دلش به شور افتاد. در تمام اینسالها هیچوقت نشده بود رضا فراموشش کند.
#چهار
#ادامه_دارد