eitaa logo
حُفره
419 دنبال‌کننده
144 عکس
10 ویدیو
1 فایل
به نام تو برای تو . . روی خودم خم شدم حفره‌ای در هستی من دهان گشود. @mob_akbarnia
مشاهده در ایتا
دانلود
NarimanPanahi.Layegh.Naboodam.rashedoon.ir.mp3
4.04M
باشه آقا قسمت اینه... بازم بمونم توی حسرت :) همین که حسرت می‌خورم روی سرم گذاشتی منت...
حا _ میگن حسین خونه نیومده! نگرانم خواهر! دعا کن. دکمه‌ی قرمز گوشی را می‌زند و پرتش می‌کند ته کیفش. چادر را روی سرش محکم می‌کند. ذرات دود معلق در هوا می‌نشیند توی ریه‌هایش. دست‌های یخ‌زده‌ی لرزانش را به دیوار می‌گیرد. شده است عروسک خیمه شب‌بازی انگار! اراده‌ی پاهایش را ندارد. مثل دو گونی آرد روی زمین می‌کشدشان. نگاهش می‌کشد به لانه‌ی پرنده‌ای که درون شاخه‌های درختی، چند متر جلوتر پنهان است. جوجه‌ها دهانشان رو به آسمان باز است و یک‌بند جیک‌جیک می‌کنند. دلش به هول‌و‌ ولا می‌افتد. " یعنی حسین کجا مونده؟ کاش حدیث به این زودیا بیدار نشه! اگه ببینه که نیستم هول می‌کنه بچه‌م! " هرچه جلوتر می‌رود تراکم آدم‌های ماسک‌زده بیشتر می‌شود. تراکم موهای آشفته توی دود هم. حرف‌ها سنگین‌اند و بالا نمی‌روند. غلیظ شده‌اند بالای شهر. کف دست‌ها می‌آیند روی هم. " می‌ریم تا سرنگونی..." " توپ تانک فشفشه آخوند باید گُم بشه! " ریه‌های سمیه پُر شده است از هوای سنگین. چادرش را روی بینی و دهانش می‌کشد. نوشته‌ی " زن زندگی آزادیِ " حک شده روی لباس‌ها دلش را کمی آرام می‌کند. " کسی که به من کاری نداره؟ داره؟" زیرلب آیه‌الکرسی می‌خواند. گوشی توی کیفش می‌لرزد. "نکنه حدیث بیدار شده باشه؟" می‌رسد زیر لانه‌‌ی پرنده. پرنده‌ی ماده غذایی به جوجه‌هایشان می‌رساند و دوباره پَر می‌کشد. نگاه زنی با موهای بلوند به سمیه می‌افتد. چیزی توی دل سمیه می‌شکند. از چهره‌ی زن فقط چشم‌های مشکی‌اش پیداست. باقی چهره با ماسک سفیدی پوشیده شده است. نگاه سمیه توی خط چشمِ سیاهِ زن گُم می‌شود. " آهای! این زنیکه‌ی ...... رو ببینید! " نگاه‌ها می‌چرخد دور سمیه. دیگر نمی‌تواند آن دو گونی آرد را بکشد. ریه‌هایش مدام پُر و خالی می‌شود. تنه‌ی درخت را بغل می‌کند. لب‌هایش می‌جنبد. قطره‌های عرقِ سرد از پیشانی‌اش شره می‌کند. هجوم آدم‌ها را به سمت خودش حس می‌کند. پاها را. سنگ‌ها را. دست‌ها را. چشمش می‌افتد به پرنده‌ی ماده که روی زمین افتاده است. با منقار و چشمانی باز. خیره شده است به شعارِ روی لباسِ آدم‌ها. گوشی دوباره می‌لرزد. چهره‌ی حسین توی ذهنش می‌آید و می‌رود. لگد‌ها می‌نشیند. مشت‌ها هم. لب‌هایش را می‌گزد تا جیغ نکشد. " پسرم! من اومدم دنبال پسرم..." مُشتی کوبیده می‌شود توی دهانش. به "حای"حسین هم نمی‌رسد که دست‌ها می‌رود به کشیدن چادرش. درخت را رها می‌کند و دو دستش را روی سرش می‌گذارد. چیز ترش و غلیظی توی دهانش می‌دود. دیگر سِر شده است و ضربه‌ها را حس نمی‌کند. دوباره نگاهش می‌افتد به نوشته‌ی " زن زندگی آزادی" حک شده روی لباس‌ها. دلش هم می‌خورد. عُق می‌زند. پیرزنی عصازنان جلو می‌آید. دستی توی موهای برفی‌اش می‌برد و به جمعیت می‌رسد. عصایش را بالا می‌برد و توی قلب سمیه پایین می‌آورد. چین‌های خط خطی روی صورتش می‌جنبد. " امثال شما باید بمیرید هرزه‌ها! " پرنده‌ی مُرده آن‌طرف‌تر افتاده است و زیر پاها له شده است. پَرهایش توی هوا پخش شده‌اند و حالا نگاهش به بالاست. به لانه‌اش. به جوجه‌هایش. دست‌ها از دست‌های بی‌جان سمیه قوی‌ترند. روسری مشکی‌اش را می‌کشند و می‌خندند. روسری که می‌افتد دست جمعیت، چیزی می‌دود توی رگ‌های سمیه. دست‌هایش جان می‌گیرند. راهی پیدا می‌کند و جمعیت را کنار می‌زند. می‌دود. دست‌ها را روی موهایش حائل می‌کند و می‌دود. مردی جلویش را می‌گیرد. نگاهش را مثل تار عنکبوت می‌بندد به گیسوانِ خاکستریِ سمیه. مرد ماسکش را پایین می‌کشد و لب‌هایش از هم باز می‌شود. دندان‌هایِ سفیدش برق می‌زند. زبانش را روی لب‌هایش می‌کشد و همچنان توی موهای سمیه تار می‌بندد. سمیه با تیزیِ آرنجش توی شکم مرد می‌زند. دوباره می‌دود. خنده‌ها پشتش هستند. نگاهی به عقب می‌اندازد. نفسش بالا نمی‌آید. چشمش به لانه‌ی پرنده می‌افتد که نقش زمین شده است. هوا سنگین و سنگین‌تر می‌شود. آنچه از او مانده است را جمع می‌کند توی حلقش. " حسین! حسین! حسین!" دوباره شعارها اوج می‌گیرد. " هیز تویی! هرزه تویی! زن آزاد منم! " سمیه خودش را می‌رساند به جوی کنار خیابان و عق می‌زند. تمام میدان آزادی را عق می‌زند و مثل رد سیاهی روی خیابان‌ها کشیده می‌شود.
سین _ تو رو به هرکی می‌پرستی بیا ببریمش! مرد نگاهی به حسین می‌اندازد که مثل یک مثبت قرمزرنگ کف خیابان افتاده است. شلوار شش جیبِ کرم‌رنگش، گلبهی شده است. زیرپوش سفیدش مثل برگ سفیدی پُر از خط خطی‌های قرمز و مشکی است. _ این بنده خدا پاشیده! کجاشو بگیریم آخه؟ تکنسین دستی به تارموهای بیرون‌زده روی چانه‌اش می‌کشد. _ تازه شلوارشو ببین! بفهمن بسیجیه تو راه پدرمونو درمیارن! محمد زانو می‌زند کنار بدن حسین. خونِ غلیظ کف زمین می‌دود توی شلوارش. چشمان حسین بسته است و دهانش نیمه باز است. قفسه‌ی سینه‌اش آرام بالا و پایین می‌رود. _ تو رو به عزیزات قسم یه فکری بکن! من جواب مادرشو چی بدم؟ جمعیت دور شده است اما گه‌گاهی صدای شعاری یا ناله‌ و فریادی توی هوا می‌پیچد. بویِ فلزِ سوخته همه جا را پُر کرده است. محمد دست می‌برد روی زخم‌های بدنِ حسین. نمی‌داند کدام یکی را نگه دارد تا خونریزی‌اش بند بیاید. زخم‌های پهلو را یا دنده‌ها را یا شکم و پاها را. نگاهش که به ردِ کفش‌ها روی صورت و بدن حسین می‌رسد، بغض توی گلویش مثل تیری از تفنگ درمی‌رود. _ سِد حسین! سِد حسین! تکنسین از پشت آمبولانس پیدایش می‌شود. شلوار پارچه‌ای مشکی‌رنگی جلوی پای محمد می‌اندازد. _ بیا! اینو واسش بپوش! محمد تازه نگاهی به دست‌هایش می‌اندازد که خونِ حسین از روی انگشتانش چکه چکه می‌کند. با پشت دست اشک‌هایش را پاک می‌کند و تیرهای توی گلویش را قورت می‌دهد. با کمک مرد، شلوار حسین را عوض می‌کند. حسین را توی آمبولانس می‌گذارند و راه می‌افتند. حجم ماشین‌های متوقف شده کمتر شده است. تکنسین سرمی به دست محمد می‌دهد. _ اینو بالا نگه دار! آخه کجاشو درست کنم؟ واقعا اونا این بلا رو سرش آوردن؟ محمد خیره می‌شود به پنجره‌ی رو به رویش. دوباره یک ساعت قبل توی ذهنش رد می‌شود. گوله شده بود پشت ماشینی که حسین به او رسید. نفس‌نفس می‌زد. _ چرا عین بچه‌ها اینجا نشستی محمد؟ محمد، حسین را پشت ماشین کشید. _ چی میگی سید؟ نمی‌بینی اون چاقو و قمه توی دستشونو؟ ما هم که چیزی نداریم! نباید فعلا دخالت کنیم! باید پلیس برسه! لب‌های حسین از هم باز شد و چال روی گونه‌اش عمیق شد. _ ترسیدی محمد؟ بابا اینا راه مردمو سد کردن! دارن با سنگ و قمه ماشین ملتو میارن پایین! زن و بچه‌ی مردم ترسیدن! تا نیرو برسه بریم یه کاری بکنیم! محمد آب دهانش را قورت داده بود. ترس مثل ژله توی چشم‌هایش می‌لرزید. _ مَ... مَ.... من نمیام! حسین نگاهش را مثل نور پروژکتوری تابانده بود توی چشم‌های محمد. _ باشه حاجی! تو حواست به اینجا باشه! و رفته بود و محمد مثل یک لک سیاهی کف آسفالت جامانده بود. فقط می‌دید هجوم آدم‌ها را به سمت حسین. بالا و پایین رفتن دست‌ها و پاها را. فرو رفتن چیزِ فلزی سختی را توی گوشت بدن. برخورد سنگ‌ها را با استخوان‌ها. کشیده شدن گوشتی پاره پاره روی زمین را. فحش‌ها را. شعارها را. فقط این‌ها را شنیده بود و بعضی‌ها را هم یواشکی دیده بود. تنها چیزی که نه شنید و نه دید، ناله بود! ناله و فریادی از حسین! لب‌های محمد آرام تکان می‌خورد و می‌گفت " سید! سید! گفتم نرو! " ضربه‌ی محکمی به پنجره‌‌ای که محمد به آن تکیه داده است می‌خورد. محمد یکه‌ای می‌خورد. به پشتش نگاه می‌کند. چشمش می‌خورد به چشم‌هایی که از پشت شیشه‌ی ماشین خیره شده‌اند به حسین. _ بذارین بره! نظامی و بسیجی نیست! محمد نفسش را پرفشار بیرون می‌دهد. تکنسین سری تکان می‌دهد و سوزنی توی سِرُم فرو می‌کند. لرزش دست‌های محمد کمتر می‌شود که ناگهان چشمش به خط‌های مانیتور می‌افتد. خط‌های صافِ قرمز رنگ! مثل بی‌نهایت منهای قرمز رنگی که به هم چسبیده باشند. دستگاه بیب بیب صدا می‌دهد. _ چی شده عمو؟ این صدا چیه؟ تکنسین بدون توجه به حرف‌های محمد، دستگاه شوک را آماده می‌کند. تیرهای درون گلوی محمد یکی یکی شلیک می‌شود. سِرُم توی دستش را گوشه‌ای پرت می‌کند. دو دستش را قاب صورتِ حسین می‌کند. _ سِد حسین! سِد حسین! قلب محمد مثل اسب سرکشی شده در دشتی بزرگ. تکنسین بازویش را می‌گیرد و کنارش می‌کشد. _ واسا کنار! چیزی درون جیب محمد می‌لرزد. گوشی‌اش را در می‌آورد. نوشته‌ی روی صفحه مثل میخی به کف آمبولانس می‌کوبدش. " مادر سِید حسین" ناغافل دستش به دکمه‌ی سبز می‌خورد و صدا توی آمبولانس پخش می‌شود. _ الو! آقا محمد! الو! زن نفس نفس می‌زند! مثل کسی که کیلومترها دویده باشد. فرار کرده باشد. _ الو... آقا محمد! از حسین خبر دارین؟ تکنسین عرق‌های روی پیشانی‌اش را پاک می‌کند. نگاهی به محمد می‌اندازد. خط ممتدِ قرمز رنگ روی مانیتور رژه می‌رود. مثبت قرمز رنگ را منها کرده‌اند.
یا ها؟ چتینی ننه گلاب؟ خاری امروز؟ دماغت چاقه؟ الان یَک چای برات دم وَدَم جیگرت حال بییه! اوخ اوخ! خبر نداری از محل، ها؟ یوسفعلی بود! یادته؟ بچه‌سال بییه که تصادف کارد! ها همون! بعد افلیج شده حالا. البته چند ساله! میگند غیب وَگه! زمان مرگ همه رِه وَدونه! از آینده خبر هاده! دلوم وخاد بیرم پیشش. به نظرت من کِی جیناب عزرائیله وَبینم؟ ها؟ اوخ اوخ! باز موهای زیر چونه‌م تُنُک زده! مثِ تیغانه جوجه تیغینه! میگند هورمندام تنظیم نیستن! واس همینه شبیه مَردام! اوخ اوخ! قرص قندمه نخوردم! ها چیه؟ کیسه قرصامو می‌وینی؟ ۴۰ سالمه آما قد ۷۰ ساله‌ها قرص وَخورم. رنگ و وارنگ! از همه رنگ! فشار و چلبی و قند و تیلوئید و قلب و آعصاب و کوفت و زهرمار! پَیروز تو مَجّد موقع نیماز زنیکه اومده وگه " ها عیصمت! دیگه بو حلوات دراومده! " گفتمش گور به گوری! من سن دخترتم! های تف به این زمونِ. آخ تف به این زمونِ که پیرم کرد! چروکم کرد! اوخ اوخ! باز یچی قدِ هلو افتاده تو گلوم! وَگذریم ننه! وَگذریم! ها داشتم یوسفعلی رِه وَگُفتم! الانه وَگَنش یوسفعلی غیب‌گو! به حاج یونسم گف! وَگَن چند وقت قبل که حاجی بِشش سر زد، وَگُفتش! اوخ اوخ! حاج یونسو نگفتمت ها؟ اوخ اوخ! ننه‌ش بمیره! حاج یونس که یادته؟ امام جماعت مجّد! اینقده آقاع بود! ماه بود که نیگو! هرچی داشت و نیداشت وَداد به گدا گودولا! چند بار دست منه گرفت! چند بار! یاواشکی کمکم می‌کرد. بعد که ننه‌م مُردو وَگَم! هعی! هعی! کوفت نداشتم که وَخورم! ها وَگُفتم! بشش گف! به حاج یونس! گف که با تیغ گلوشو جر وَدَن! مث آقام عَوا عَودالله! قوربونش وَرَم! اوخ اوخ! باز گلوم باد کیرده! میگن سَر حاج یونسو.... اوخ اوخ! ننه‌ش بمیره! میگن هتکش کردن! ها نَمدونم یعنی چی! ولی میگن هتک حُلمتش کردن! وَدونی چند تا یتیمو سیر می‌کرد؟ اوخ اوخ! یه پالچه نور بود! هنوز مشخص نی کی زدتش! وَگَن همینا که تو خیابون سر لخت وَگردن زدنش! خبرِ که شنفتم دلوم یطو گرفت که نیگو! اینگار دوباره ننه‌م مُرد! آقام مُرد! یتیم شدم! باس بوینی جلو مجّد محله چه خوره! خرد و کلون. پیر و جوون هق هق وَزَنن! چقده بچه‌ها رِه دوس داش! تو جیواش همیشه پُر آبنوات بود! اوخ اوخ! یادم نی یَک بار تو بگو یَک بار اخمشو دیده واشم! صدا بلندشو شنفته واشم! منه که وَدید وَگفت " ها عیصمت! جوری؟ خَشی؟ ننه بوعاتو خدا ویامرزه!" اوخ اوخ! این هلو تو گلوم داره جونمه در ویاره! میگن با تیغ زدن و انداختینش رو آسفالت داغه خیابون! ننه‌ش بمیره! عکساشه تو گوشی‌ها پخش وَکَردن! سَکینه گِدا خواس نشونم وَده! گفتمش اوخ اوخ! من دیل ندارم! اشک وَریزن مردم اینگاری ننه بوعاشون مُرده! اوخ اوخ! یه‌دونه پسرِ ننه‌ش بود! اوخ اوخ! اگه بفهمه! ها چایی هم دم کَشید! کاش یه حلوا بپزم امرو؟ ها ننه گلاب؟ بپزم؟ اینگاری یتیم شدم... _________________________ لهجه و املای بعضی حروف وجود خارجی ندارد!😊
نون(۱) ننه رستم خودش را انداخته بود جلوی در. دو دستش را از هم باز کرده بود و پاهایش مثل تنه‌ی درخت چسبیده بود به زمین. زل زده بود توی چشم‌های رضا. _ مگه از جنازه‌ی من رد بشی که بذارم بری! مردمک چشم‌هایش مثل تابلوی محکمی توی چشم‌خانه بود. رضا دست راستش را بالا آورد تا ننه را پس بزند اما از شانه‌ی راست لرزی افتاد به جانش. دست راستش را مشت کرد و با دست چپ بندهای ساکش را فشار داد. _ نکن ننه! نکن! امام گفته! امام! و امام را چنان از حنجره‌اش بیرون داد که فهمید تابلوی درون چشم‌خانه‌ی ننه ترک برداشت. دوباره لرزید و مشت‌هایش را باز کرد. نگاهی انداخت به چین و چروک‌های صورت ننه که توی همین چند وقت سبز شده بودند. حتی مرگ حاجی‌بابا هم نتوانسته بود آن‌ها را بیرون بکشد. به ابروهای پُر و شلخته‌اش. به موهای زبر پشت لبش. به چاله‌های سیاه زیر چشمانش. دستش را بلند کرد و آرام روی روسری مشکی ننه گذاشت. _ ننه دورت بگردم! بذار برم! پاهای ننه لرزید و مثل درخت قطع‌شده‌ای روی زمین افتاد. _ کاش ننه‌ت بمیره! کاش! علی بس نبود؟ دیگه چند تا داغ ببینم که ول کنی؟ دلت نمی‌سوزه واسه تنهایی و بی‌کسیم؟ رضا تا به حال ننه را به این حال ندیده بود. زن بود اما رستم بود. از وقتی بچه بود و حاجی‌بابا مُرده بود، نگذاشت کسی چپ به او و علی نگاه کند. دوقلوها را به دندان گرفته بود و سایه انداخته بود رویشان. تنهایی هیچ‌وقت نمی‌توانست برایش شاخ و شانه بکشد. خبر شهادت علی که آمد، این سایه کوتاه شده بود و حالا دیگر سایه‌ای نبود. تیزی آفتاب افتاده بود روی رضا و بعد از سال‌ها می‌فهمید سوختن یعنی چه. زانو زد جلوی ننه. ننه زانوها را بغل کرده بود و روسری‌اش را جلوی صورتش انداخته بود. شانه‌های رستم می‌لرزید. بند ساک توی دست رضا شل شده بود. روسری را از صورت ننه کنار زد. _ ننه! قوربونت برم ننه! نیگام کن! ساک را پرت کرده بود گوشه‌ی پذیرایی. _ نمیرم ننه! نمیرم! هم رضام! هم علی میشم برات! و در دل ننه ستاره‌ها بیرون زده بودند مثل آسمانِ شبِ کویر. از آن روز به بعد ستاره‌ها بودند و بیشتر هم می‌شدند. حتی وقتی که سکته‌ی مغزی کرد و فقط چشم‌هایش را می‌توانست بچرخاند. حتی وقتی که زن و بچه‌ی رضا توی تصادف مُردند. ستاره‌ها فقط از رضا نور می‌گرفتند. همان وقت‌ها که داروهای ننه را یکی یکی توی دهانش می‌ریخت. غذایش را له می‌کرد تا ننه راحت‌تر قورت بدهد. بعد غذا دور دهانش را با ظرافت تمیز می‌کرد. ناخن‌هایش را می‌گرفت. موهای پنبه‌ای‌اش را می‌بافت. پوشکش را عوض می‌کرد و ستاره‌ها پرنور و پرنورتر می‌شدند تا آن شب. همان شب که همه‌ی محل بیرون خانه‌ی ننه رستم جمع شده بودند. _ یکی بره بگه دیگه! _ کی بره؟ کی می‌تونه بگه؟ _ زن بیچاره هیچکس دیگه‌ای رو نداره! _ خدا عاقبتشو بخیر کنه! _ اگه رضا نباشه می‌میره! _ کی می‌خواد تر و خشکش کنه؟ _ تر و خشک چیه؟ اون اصلا به امید رضا زنده‌ست! _ بابا خدا بزرگه! یکی بره بگه! _ اصلا چرا بهش بگن؟ پیرزن که چیزی حالیش نمیشه! حرف‌ها توی هم پیچ می‌خورد و فقط همهمه‌اش به گوش ننه می‌رسید. لب‌ها و زبانش خشک شده بود و معده‌اش تیر می‌کشید. رضا خیلی دیر کرده بود. حتی از موعد بعضی داروهایش هم گذشته بود. چند ساعتی هم می‌شد که خودش را کثیف کرده بود و بدنش می‌سوخت. بوی متعفنی اتاق را پُر کرده بود که به معده‌ی خالی ننه چنگ می‌انداخت. تمام توانش را جمع کرد توی حنجره‌اش. _ ر....رررر....رررر دهانش را دوباره تکان داد. _ آ...آ...آ.... هر چه می‌گفت، چیزی نمی‌شنید. دلش به شور افتاد. در تمام این‌سال‌ها هیچ‌وقت نشده بود رضا فراموشش کند.
نون (۲) دوباره سوالی که همیشه آسمان دلش را تیره و تار می‌کرد، یادش آمد. سوالی که تا وقتی که سالم بود جرات نداشت که بپرسد و وقتی هم که علیل شد دیگر نمی‌توانست بپرسد. سوالی که مثل علف هرزی در همه‌ جای وجودش می‌رویید. " رضا خوشحاله که موند؟ " ننه نمی‌خواست بداند که رضا از ماندن خوشحال نیست. اشک‌ها و ناله‌های رضا را توی روضه‌های هر ماه خانه‌شان نمی‌دید و نمی‌شنید. دوباره همهمه‌ها به گوشش رسیده بود. توی دلش می‌گفت باز چه خبر است؟ باز هم توی خیابان ریخته‌اند؟ رضا برایش همه چیز را تعریف می‌کرد جز یک چیز! ننه‌ام هیچ‌وقت برایش سوال نمی‌شد که رضا چطور همه چیز را اینقدر دقیق می‌داند؟ و حالا همان یک چیز نگفته چاقو شده بود و رفته بود توی قلب رضا. توی قلب تک پسرش. لولاهای در ناله‌ای کردند و چشم‌های ننه شروع کرد به چرخیدن. _ آ.... آ... آ.... سوز سردی خودش را توی اتاق جا کرد. آدم‌ها یکی یکی آمدند و گوشه‌ای نشستند. همه خیره شده بودند به گوشت خشک شده‌ای که روی تخت بود. سوال‌ها توی ذهن ننه ردیف شده بود. " کاش این گردن لعنتی رو می‌تونستم تکون بدم! رضا کجا مونده؟ اینا کین؟ یعنی موعد روضه‌ی ماهانه‌ست؟ درو کی وا کرده؟ وای کاش اتاق اینقدر بو نمی‌داد. کجایی رضا؟ آبرو برام نمونده. الان چه حرفا که پشتم نمی‌گن..." همه‌ی سوال‌ها را جمع و دوباره دهانش را باز کرده بود. _ آ.... آ..... آ..... ناگهان چیزی در جمعیت شکست و هق‌هق‌ها مثل باد توی اتاق چرخیدند. ستاره‌های دل ننه یکی یکی کم‌سو شدند. _ آ..... آ.... آ..... همه به همدیگر نگاه می‌کردند. با مردمک‌های لرزان و خیس. _ بابا یکی آروم آروم بهش بگه دیگه! _ خودت بگو حاجی! ما نمی‌تونیم. _ لا اله الاالله! _ ای بابا! _ بزنید شبکه خبر! _ چیه؟ چه خبره؟ _ زود بابا بزنید! مردی سمت تلویزیون کوچک بالای طاقچه رفت. تلویزیون رو به روی تخت ننه رستم بود. مرد کنترل را گرفت و صدا توی اتاق پخش شد. " جانشین فرمانده کل نیروی انتظامی کشور از شهادت سه مامور و مجروحیت بیش از ده پلیس در نآرامی‌ها و اغتشاشات امروز خبر داد. " ننه رستم هر کار می‌کرد نمی‌توانست حتی ذره‌ای گردنش را تکان بدهد. فقط چشم‌هایش می‌چرخید. دلش تاریک شده بود و خودش هم نمی‌دانست چرا. ناگهان اسمی توی اسم‌ها بختک شد و به جانش افتاد. "سرهنگِ شهید رضا توپچی" انگار سنگ بزرگی روی سینه‌ی ننه گذاشته باشند. نفس به زور تا گلویش می‌رسید و بالاتر نمی‌رفت. توی خودش بلند بلند می‌گفت: " این رضا اون رضای من نیست! اینا چی میگن؟ رضا پرونده‌ی رفتنو بسته بود! خدایا اینا چی میگن؟ " دو ماه بعد که جنازه‌ی ننه رستم را توی تابوت گذاشته بودند و سمت قبرستان می‌بردند، نگاه‌ها به تابلوی آبی‌رنگِ کوچه افتاد. کوچه‌ی شهید علی‌رضا توپچی
گعده‌مان را امروز اینجا برده بودیم. کلمه‌ها پیله شده بودند و دورمان پیچیدند و شاخه‌های درخت‌ها سایه انداخته بودند رویمان. نور ولی راهش را باز کرد! دست‌های درخت‌ها را کنار زد و بالاخره خودش را انداخت روی صورت تک‌تک‌مان. بعد توی دل‌مان حتی توی چشم‌هایمان چیزی دوید. کِی می‌شود که پاره کنیم پیله را و پروانه‌ها را پرواز دهیم سمت نور؟
وقتی کسی می‌گوید حالم خوش نیست، دنبال اتفاقات بزرگ نگردیم و نگوییم این که چیز مهمی نیست! به دلایل متعدد بازتاب یک اتفاق بیرونی در درون ممکن است بسیار بزرگ باشد. به رسمیت شناختن هرازگاهِ «حق کم آوردن» برای دوست، امنیت بخش‌ترین قسمت دوستی است و شناخت این حق برای خود، نشان از صلح با خود دارد در عمیق‌ترین لایه‌های وجود.
در آخرین هم‌خوانی حلقه‌ی ششم مبنا، قرار است نورمان را بتابانیم روی ! آن هم در جمعی که اکثرا دوجان دارند!
آدم حرف‌بزنی نبودی. فقط نگاه می‌کردی. ته سیاهی چشمانت، ناامیدی چنگ می‌انداخت به دلم. ناامیدی از من. از اینکه نمی‌توانم بفهممت! گفتم درست رفتم؟ دارم درست می‌روم؟ گفتی ball sort بازی کنم. بازی کردم. خیلی دیر. حالا کمی فهمیده‌ام. اما دیگر نیستی. نیستی که بگویم توپ‌ها را اشتباه چیدم! وسط بازی گُم شده‌ام. از هر طرف می‌روم آن استوانه‌های لعنتی یک‌رنگ نمی‌شود. حالا من هم ناامیدم. از خودم و از تمام آن توپ‌های رنگی! اما اگر می‌بودی.... نمی‌دانم! شاید باز هم اتفاق خاصی نمی‌افتاد! اما لااقل بودی. ها؟ نونِ نبودنت کامم را تلخ کرده است. راستش من آدم ball sort نیستم! یکی از همین روزها از گوشی‌ام پاکش می‌کنم و یادم می‌رود. که توی صفحه‌ی رنگارنگی گیر کرده‌ام!
امروز استاد خواست توی یک کلمه و حداکثر دو کلمه معرفی‌اش کنیم. می‌خواستم بگویم بعضی آدم‌ها به زور یک کلمه می‌شوند! بعضی دیگر فقط یک کلمه‌اند! دسته‌ای را حتی در جمله‌ها هم نمی‌توان معرفی کرد. درست است که کلمه، ناموس نویسنده است و قداست دارد اما باز هم بعضی آدم‌ها از کلمه‌ها سنگین‌ترند. جا نمی‌گیرند در این فضای هرچند بی‌نهایت! نگفتم ولی! اما دلم خواست روزی اگر استاد شدم، شاگردهایم نتوانند در یک کلمه از من بگویند! دلم خواست چند‌کلمه‌ای و حتی چندجمله‌ای باشم! دلم خواست توی کلمه‌ها جا نگیرم. و... بماند بقیه‌اش! ! ۸ مهر ۰۲
چشم‌هایم را می‌چرخانم لا به لای چیزهایی که استاد روی تخته نوشته است. رسیده‌ام به هذیان گزند و آسیب که می‌گوید " کسی بلده قرمه‌سبزی درست کنه؟ ". ردیف دوم نشسته‌ام و استاد به فاصله‌ی یک صندلی رو به رویم ایستاده است. سرم را از جزوه‌ی درهم و برهمم بالا می‌آورم. _ قرمه‌سبزی استاد؟ با خودم می‌گویم حتما دارد رول‌پلی انجام می‌دهد تا هذیان را بهتر بفهمیم. _ آره! قرمه‌سبزی! چیه؟ ماتم بُرده است اما بچه‌های دیگر شروع می‌کنند که " بله! معلوم است که بلدیم! ". دست‌هایش را روی قفسه‌ی سینه‌اش در هم گره می‌زند. رفته است توی دفاع. با اینکه تنها متاهل جمع هستم ترجیح می‌دهم بشنوم. _ خب بگین ببینم! هنوز کلمات خارج شده از دهان‌شان به دو تا نرسیده که استاد دست‌هایش را سمت‌شان تکان می‌دهد. حالا رفته برای حمله. _ نه! نه! اولش اینا نیست. چشم می‌چرخاند توی کلاس. _ تو بگو ببینم! سایه‌ی سنگین نگاهش را رویم حس می‌کنم. آرام سرم را بالا می‌آورم. دلم می‌خواهد بگویم این‌ها برای من بچه‌بازی است استاد! به اندازه‌ی موی سرتان قرمه‌سبزی بار گذاشته‌ام. پشتم را صاف می‌کنم. با صدای رسا و بلند می‌گویم. _ خب اول لوبیا رو باید خیس بدیم. سر استاد مثل عروسک‌های فنری بالا و پایین می‌رود. _ آفرین! خب خب. لب‌هایم را پیچ می‌دهم. گیرمان آورده است. خب بعدش معلوم است دیگر! _ بعد هم گوشت و.... دستش را بالا می‌آورد. _ بسه! بسه! تو هم بلد نیستی! ضایع شدنم را توی خنده‌ی بلندی می‌پیچانم. _ شما اصلا بگین استاد! بهم برخورده است که از یک مرد که تازه تخصصش در چیز دیگری است در آشپزی کم آورده‌ام.کاش این یک قلم را بگذارد برای ما زن‌ها بماند! استاد دست‌هایش را به هم می‌مالد. _ خب! شروع می‌کند و دستوری که تا به حال هیچ‌جا نشنیده و ندیده‌ام را می‌گوید. حتی دلم نمی‌خواهد به خاطر بسپارمش. حس می‌کنم چیز مهمی را از من دزدیده‌اند. دستورش که تمام می‌شود، شروع می‌کند به راه رفتن در عرض کلاس. ریش پروفسوری خاکستری‌اش را می‌خاراند. _ بچه‌ها! حالا سرش را بالا گرفته و ایستاده است رو به رویمان. _ هیچ‌کدوم زندگی کردنو بلد نیستین! کسی از ته کلاس سوالی که توی ذهن من هم رژه می‌رود را می‌پرسد. _ استاد قرمه‌سبزی چه ربطی به زندگی داره؟ نگاه‌مان می‌کند. _ ربط داره! بلد نیستین! حالم از حرف‌های شعاری به هم می‌خورد. تعارف را می‌اندازم گوشه‌ای. _ اگه از دستور شما بریم بلد میشیم؟ حالا نگاهش مثل شیشه‌ی بخار گرفته‌ی ماشین است در یک شب بارانی. _ نه! فقط دستور مهم نیست. باید بفهمی که چی می‌ریزی! چقدر می‌ریزی! کِی می‌ریزی! باید با لوبیا رفیق باشی. با سبزی. با گوشت. کل کلاس مثل توپ می‌ترکد. _ استاد من و لوبیا فامیلیم اصلا! _ استاد! با سبزی چطور میشه رفیق فابریک شد؟ _ استاد من با اینا رفیق بشم زندگیم بهتر میشه ناموسا؟ استاد برمی‌گردد سمت تخته و هذیان‌ها را ادامه می‌دهد. گوشه‌ی جزوه‌ام می‌نویسم زندگی با طعم قرمه‌سبزی و حتی فکرش را هم نمی‌کنم که تلنگر استاد ماه‌ها یقه‌ام را بگیرد. اما خب می‌گیرد! و حالا بعد از یک سال فکر می‌کنم که خوب است یک‌بار با دستور استاد بپزم. قرمه‌سبزی را! ۱۴ مهر ۰۲