eitaa logo
حُفره
419 دنبال‌کننده
144 عکس
10 ویدیو
1 فایل
به نام تو برای تو . . روی خودم خم شدم حفره‌ای در هستی من دهان گشود. @mob_akbarnia
مشاهده در ایتا
دانلود
یک سفرنامه و یک جستار گذاشته‌ام کنار کوهی از برگه‌های پژوهشم. بعد از هرچند صفحه از پژوهش و تست وکسلر، یکی دو صفحه از آن‌ها را می‌خوانم. برایم مثل آب است که باعث می‌شود غذای خشک و سفتی فرو برود. مثل شکلات‌های نقلی کنار یک لیوان چای تلخ. شاید از این به بعد باید همین جمله‌ها را در جواب سوال‌ مشترک همه‌ی هنرجوها بدهم! " ادبیات کجای زندگی‌ام است؟ " ادبیات، آن لحظه‌هایی از زندگی‌ست که سرم را از آب بیرون می‌آورم و به قول خانم امیرزاده، آن دم‌هایی که مثل نهنگ نفس تازه می‌کنم! آن رنگ‌های سبزِ دفتر نقاشی‌ام است. پولکی‌های تردِ اصفهان است کنار چایم. آب است که روزمرگی‌های زندگی توی گلویم گیر نکند.
درست است که می‌گویند دلیل زنده ماندن آدم است. اما چیزی که نمی‌گذارد آدم راحت بمیرد هم است. و روزهایی هستند که این واقعیت حس خوبی به آدم نمی‌دهد. 📚 کوچک و سخت ✍️ ریوکا گالچن
قرمه‌سبزی ۲ سوشی ۱ 😁✌️💪🇮🇷
این هشتمین حلقه کتاب مبناست و شما دعوتید به این جمع‌خوانی‌. در این حلقه، سه کتابی را که در تصویر می‌بینید، به‌علاوه سه کتاب دیگر که در حلقه‌های جانبی(مثبت حلقه) می‌آوریم، باهم می‌خوانیم. ✅روش کار به این صورت است که بعد از اعلام برنامه مطالعه جمعی و معرفی کتاب و نویسنده، هر روز در کانال حلقه در پیام‌رسان ایتا و تلگرام(می‌توانید عضو یکی یا هر دو شوید)، قسمت‌هایی از کتاب را مشخص می‌کنیم و درباره نقاط قوت و ضعف آن بخش، گفت‌وگو می‌کنیم. بعد از مطالعه کتاب، تلاش می‌کنیم تا دیدار حضوری یا مجازی با نویسنده،مترجم یا ناشر را ترتیب دهیم. 📗در میان خوانش دسته‌جمعی کتاب، فعالیت‌هایی مثل ماراتن کتاب و گپ‌وگفت درباره کتاب‌خوانی،وبینار آموزشی و چالش‌های نوشتن هم خواهیم داشت. این دوره تاکنون، هفت تجربه موفق داشته و به امید خدا از ۱ اسفند، آغاز به کار می‌‌کند. ♻️ اگر شما هم تمایل دارید در حلقه کتاب‌خوانی مبنا هم‌خانهٔ ما باشید، تا ۲۰ بهمن فرصت ثبت‌نام دارید. إن‌شاءالله از ۱ اسفند تا اواسط اردیبهشت‌ چهارکتاب را جمع‌خوانی خواهیم کرد. پس حواستان باشد از برنامه عقب نمانید. ثبت‌نام و توضیحات تکمیلی👇 https://mabnaschool.ir/product/halghe8/ 🟢 اگر سؤالی داشتید، می‌توانید از آقای سیبویه (@mrsib66 ) و خانم جاسبی ( @Mehrabanii ) بپرسید📘📘
کد تخفیف ده درصدی برای شرکت در حلقه‌ی هشتم🌱
من سال‌های زیادی از خودم فرار کردم. سعی کردم چیزی باشم که نبودم. چیزی باشم که از من می‌خواستند. همه چیز درظاهر خوب بود ولی تناقض‌های درون و بیرونم را کسی نمی‌دید. مثل حباب شیشه‌ای هر لحظه ممکن بود منفجر شوم. و شدم! بعد از روزها سرگردانی، گشتم دنبال خود واقعی‌ام که سال‌ها سر دیگر این طناب را گرفته بود و می‌کشید. هرچقدر نزدیک‌تر می‌شدم، عجیب‌تر می‌شد. آن سر طناب دوست داشت از آدم‌ها دور باشد. خودش را لای کتاب‌هایش غرق کند. آنقدر بنویسد تا مچ دست‌هایش درد بگیرد. نیمه‌های شب زل بزند به گوشه‌ای و برای سوال‌های بی‌نهایتش جوابی پیدا کند. به‌جای مهمانی‌های جورواجور، آن موسیقی مورد علاقه‌اش را بارها گوش بدهد. دور غریبه‌ها خط قرمز بکشد و جز چند آدم مهم زندگی‌اش، به کسی سلام ندهد. همیشه درمقابل همه گارد داشته باشد و دوست نداشته باشد که به سوال‌هایشان جواب بدهد. توی جمع محو باشد و موردخطاب هیچ‌کس قرار نگیرد. توی مرکز هیچ دایره‌ای نباشد. آرام باشد و ساکت. اصلا شبحی از آدم. گذاشتم آن سر طناب مرا بکشد و با خود ببرد. این جهان جدید از قبلی قشنگ‌تر بود. خودم را بیشتر دوست داشتم اما بقیه این نظر را نداشتند. فکر می‌کردند با یک آدم عقده‌ایِ از دماغِ فیل افتاده‌یِ منزویِ منگول طرفند! کسی که بیکار عالم است. اصلا یک هیچ بزرگ است. این‌بار جنگیدم تا به جای نقاب زدن، خود واقعی‌ام را برای دیگران توضیح بدهم. اما آن‌ها با ابروهای هفتی‌ شده‌ و مردمک‌های گشادشان زل می‌زدند توی صورتم. گاهی هم به زور مهره‌های گردن‌شان را تکان می‌دادند تا بگویند که مرا می‌فهمند ولی نمی‌فهمیدند. وقتی عزیزشان را از دست می‌دادند و من دوباره محو می‌شدم، دیگر دوستم نداشتند. وقتی ازدواج می‌کردند و یک پیامک تبریک خشک و خالی از من روی گوشی‌شان می‌دیدند، شماره‌ام را پاک می‌کردند. آن مُهره‌ها را تکان می‌دادند اما درک نمی‌کردند. مغز من همیشه توی روزهای مهم زندگی‌شان پُر از آن‌ها بوده ولی زبانم خالی. دست‌هایم برای غم و شادی‌شان یخ می‌زده و چشم‌هایم گرم می‌شده ولی چفت دهانم باز نمی‌شده. شاید برای همین سنگ صبورشان بودم. یک آدم لالِ بی‌احساس برای گفتن رازها و تخلیه‌ی هیجانی‌شان خوب بود! فهمیدم توی این جنگ در هرصورت من آن بازنده خواهم بود. من آن رنگی بودم که بچه‌ها توی مدادرنگی‌‌هایشان نداشتند یا اصلا استفاده‌اش نمی‌کردند. پس دیگر بی‌خیال توضیح دادن شدم. خودم را پذیرفتم و طرد شدن را به جان خریدم. من همیشه توی قوطی جا ماندم و از آن‌جا به جهان نگاه کردم! جیغ و گریه و خنده‌ها را شنیدم و بیشتر توی لانه‌ام خزیدم! چرا باید برای نوعی که آفریده شده‌ بودم از کسی معذرت می‌خواستم یا توضیح می‌دادم؟ تا کجا نگران ناراحت شدن یا نشدن‌شان باید می‌بودم؟ مگر چقدر از وقتم مانده بود؟ اصلا من این هیچ بزرگ را دوست داشتم و دارم! من به حرف نیما گوش دادم و چایم را نوشیدم. چون هر آدمی هم که باشم در گندمزارم جز مُشتی کاه نمی‌ماند برای بادها...
شاید مادرم هیچ‌وقت فکرشم نمی‌کرد بچه‌ی بدغذاش یه روزی مادر بشه و نه تنها عدس‌پلو با نیمرو درست کنه بلکه خودشم بخوره و دو تا بشقابم بذاره جلوی پسراش! و این معجزه‌ی مادریه :) ولی همچنان مرگ بر ساچمه‌پلو!
اگر به غمگینی متهمم نمی‌کنید باید بگویم که این عید یکی از تلخ‌ترین شادی‌های ماست. یادآوری اینکه خورشیدی هست اما تو نور آن را نداری جز ذره‌ای! درون اتاقت توی تاریکی نشسته‌ای و زل زده‌ای به باریکه‌ی نوری که از در نیمه‌باز اتاق می‌زند تو. بیرون از اتاقت پُر از خبر است اما تو سنگینی، راکدی و بی‌عرضه‌ای! روزهاست نمی‌توانی از جایت تکان بخوری. هر سال این‌موقع‌ها درِ اتاقت کمی بازتر می‌شود و نور بیشتر اما فردایش که شد روز از نو و روزی از نو! یادآوری این‌ها کنار همه‌ی آن شربت‌ها و شیرینی‌ها و جشن‌ها، تلخ است! نیست؟ _____________________ شما پدری کن و ما را بیاور بیرون از این اتاق....
Mohsen Chavoshi - Dooset Dashtam (320) (1).mp3
6.78M
امشب برام این آهنگ چاوشیه :)
سرش را پایین می‌اندازد. گیره‌ی لباسم را می‌گیرد و دور انگشت اشاره‌اش می‌پیچاند. _ مامان؟ حالا که غذامو کامل خوردم دوسم داری؟ از خودم بدم می‌آید که چهار سال تمام لا به لای کتاب‌های روانشناسی وول خورده‌ام اما حتی نتوانستم محبت بی‌قید و شرط را یادش بدهم. یکی از اصل‌های مهم راجرز، روانشناس و نظریه‌پرداز معروف، همین است. توجه مثبت غیرمشروط. آدم‌ها را دوست نداشته باشیم برای چیزی یا کسی یا حتی خودمان. دوستشان داشته باشیم برای خودشان. پسرک را می‌کشم سمتم و دست‌هایم را دورش حلقه می‌زنم. _ من در هر حالی دوست دارم. حتی اگه غذاتو نخوری یا سفره رو به‌هم بریزی! می‌دانم گفتن این جمله‌ها عواقب خوبی ندارد اما به آدمی که بعدش قرار است ساخته شود می‌ارزد. راستش هم برایم مثل پسرک است. مرا توی سفره‌اش جا بدهد یا نه. سیاه باشد یا سفید. من دوستش دارم! بی‌قید و شرطی! شانه‌هایم را دورش می‌اندازم و می‌گویم: " دوستت دارم! درهرحالی! حتی اگر از بی‌کفایتی آدم‌هایی پُر از بغض و نفرت باشم! حتی اگر سفره را به هم بریزی! من دوستت دارم! " می‌دانم شاید این جمله‌ها بعدا عواقب خوبی نداشته باشد اما به وطنی که ساخته می‌شود می‌ارزد! من به تو امید دارم. مثل پسرهایم...
می‌پرم. مثل پرنده‌ای که دست به لانه‌اش زده باشند. بوی پیاز و عرق کاسنی و شربت بروفن بینی‌ام را پُر می‌کند. دستم را دراز می‌کنم تا آلارم گوشی را قطع کنم. پلک‌هایم قصد رها کردن یکدیگر را ندارند. از لای درز کوچکی از چشمانم ساعت را می‌بینم. دیگر ظهر شده و حتی ناهار درست نکرده‌ام. هفت صبح که بالاخره پیشانی پسرک خنک شد، خوابم برد. آن هم زل زده به صورتش که ببینم چطور نفس می‌کشد. دوباره دستی روی پیشانی‌اش می‌گذارم و نفس راحتی می‌کشم. هنوز برنگشته! آن تب بالایی که چند وقت است چکمه‌اش را روی گلوی خانه‌مان گذاشته است. یک‌بار کسی از من پرسید که مادری چه شکلی است؟ خیلی فکر کردم اما نتوانستم با کلمات جواب بدهم. گفتم امیدوارم که بچشی و خودت بفهمی! اما حالا می‌دانم. حالا بعد از سه‌ هفته‌ی سخت می‌گویم مادری مثل جنگیدن است! آن هم با دشمنی که هر دفعه متفاوت است. ماهیتش! قدرتش! ماندگاری‌اش! همیشه پیروز می‌شوم؟ نه! گاهی بد می‌بازم و گاهی هم پیروز برمی‌گردم اما چیزی که مسلم است این است که این جنگ تمامی ندارد. کاش حداقل هشت ساله بود یا ده ساله! نیست ولی. به اندازه‌ی عمر مادری‌ام است. به اندازه‌ی عمر مادری‌ام.