eitaa logo
حُفره
257 دنبال‌کننده
73 عکس
6 ویدیو
1 فایل
به نام تو برای تو . . روی خودم خم شدم: حفره‌ای در هستی من دهان گشود. @mob_akbarnia
مشاهده در ایتا
دانلود
آنقدر از آشپزی پرت بودم که حتی نمی‌دانستم چطور باید سیب‌زمینی را خلالی کنم. این را وقتی فهمیدم که یک دیگ بزرگ سیب‌زمینی پوست‌کَنده جلویم گذاشتند و گفتند خلالش کن. نگاه کردم به قطره‌های آبی که از رویشان سُر می‌خورد و توی ذهنم یک معادله‌ی چندمجهولی را حل می‌کردم. خجالت می‌کشیدم سرم را بلند کنم و به دست‌های آدم‌های اطرافم خیره بشوم یا حتی سوالی بپرسم. بعد از چند ثانیه به این نتیجه رسیدم که باید کاری کنم. یکی را برداشتم. از وسط نصفش کردم‌. بعد فهمیدم که اگر اول حلقه‌ای برش بزنم بعد می‌توان خلالی‌شان کرد. معادله‌ام حل شده بود و سرم را بالاتر گرفته بودم. مثل حالِ تمام وقت‌هایی که بعد از دادن برگه‌های امتحان ریاضی و فیزیک و شیمی داشتم. چند دقیقه‌ای شده بودم همان بچه خرخون کلاس که با دیدن دست‌های زن کناری‌ام باز خودم را باختم. به طرز هنرمندانه‌ای با چند برش طولی و در یک مرحله سیب‌ها را خلالی می‌کرد. نیاز نبود جان بکند تا آن چاقوی بزرگ و کُند را فرو کند در دل سیب‌ها و حلقه‌شان کند. بعد هم با هزار زخم روی شستش، آن‌ها را خلال کند. شستم شده بود مثل بدنی شلاق خورده. چنان چاقو را فشار دادم که ناگهان خون از کل بند اول شستم فوران کرد. سیب و چاقو را پرت کردم روی سینی روحی. انگشت‌های دست دیگر را پیچیدم دور شستم. خون از لای انگشتانم سُر می‌خورد به سمت مچ دستم. حس می‌کردم الان‌هاست که دندان‌های بالایی‌ام از زور فشاری که به لب‌هایم می‌آورند لق شوند. به خون که نگاه می‌کردم از خودم می‌پرسیدم من کجا بودم توی تمام آن‌سال‌هایی که مامان سیب‌زمینی خلال می‌کرد؟ چرا سهم بیشتری جز نق زدن و خوردن‌شان نداشتم؟ چرا هیچ تصویری از دست‌های مامان با سیب‌ها ندارم؟ چرا فقط صدای خرت خرت چاقو روی تنِ سیب‌زمینی‌ها برایم آشناست؟ بعدها خیلی زود یاد گرفتم چطور خلال کنم. سرخ کنم. آشپزی کنم. اما همیشه حسرت تصویرهایی زیادی روی دلم مانده. تصویرهایی که توی شتاب زندگی‌ام سوختند و جزغاله شدند. حالا پسرک دارد سیب سرخش را گاز می‌زند و مردمک چشم‌هایش روی دست‌هایم و سیب‌زمینی‌ها ثابت مانده. نمی‌دانم فقط دارد به خرت خرت‌اش گوش می‌کند یا تصویر را هم می‌بیند! کاش تا قبل از اینکه دست‌هایش خونی شود، یاد بگیرد چطور باید سیب‌زمینی‌ها را خلالی کند. @hofreee
دهانم خشک است. انگار سال‌هاست ذره‌ای بزاق هم درونش ترشح نشده. بطری قهوه‌ای دلستر را از توی یخچال می‌گیرم. استاد دارد راجع به جایگاه زن و مادر حرف می‌زند. صدایش رسا و کلفت است. با اینکه نوشته‌ای جلویش نیست حتی یک تپق هم نمی‌زند. انگشتانم را دور درب طوسی بطری می‌پیچانم‌. از عهد حضرت نوح به این طرف باز نشده است. نگاه می‌کنم به پسرها که روی تشک سبزشان ولو شده‌‌اند. بچه‌ها پشت هم کامنت می‌گذارند و حرف‌های استاد به وجدشان آورده. بطری را بین زانوهایم می‌گذارم. خنکی‌اش از شلوار زردم نفوذ می‌کند به پوست پاهایم. درب را خلاف جهت ساعت می‌پیچانم. انگشت‌ها و کف دستم قرمز و چین‌خورده شده‌اند. استاد احتمالا زیاد منبر می‌رود. از این حاج‌خانم‌هاست که حتما خوب هم گریز می‌زند به روضه. مریم می‌گفت گران هم هست. پارچه‌ای برمی‌دارم و روی درب بطری می‌گذارم و می‌پیچانم. با تمام جانی که دارم. رگ‌های دست و احتمالا گردنم حالا سیخ ایستاده‌اند. بالاخره فِشی می‌کند و باز می‌شود. درون دستم می‌لرزد و کف‌ها مثل آتشفشان فوران می‌کنند. سریع دهانه‌ی بطری را به سمت دهانم می‌برم. تند است و تیز. زیرچشمی به پسرها زل می‌زنم. هنوز خوابند. استاد حالا به پرسش کلاسی رسیده است. با دهان پُر از کف دنبال لیوان تمیزی بین کوهِ ظرف‌های کثیف و نشُسته می‌گردم. اول فکر می‌کنم گوش‌هایم اشتباه شنیده اما بعد از دومین و سومین بارِ تکرار اسمم می‌فهمم نه درست است. استاد مرا صدا زده و نظرم را می‌پرسد. دهانه‌ی بطری را به دهانم می‌برم و مایع خنک را قلپ قلپ پایین می‌دهم. وسط‌های مری چیزی مثل سنگ راه مایع را می‌بندد. محتویات دهانم را درون سینک می‌ریزم. می‌خواهم روی دکمه‌ی میکروفن بزنم اما هجوم سرفه‌ها امان نمی‌دهد. پسرها بیدار شده‌اند و با چشم‌ها پفی و ابروهای هشتی زل زده‌اند به من. به زنی که کف آشپزخانه چنبره زده و شکمش را گرفته و کف دلستر بالا می‌آورد و چشم‌هایش پُر از اشک است. استاد می‌گوید برایم متاسف است. برای آن‌هایی که فقط کلاس را باز می‌کنند و می‌روند پی کارشان. می‌گوید یک منفی گنده برایم می‌گذارد که پاک‌نشدنی است. وسط سرفه‌هایی که حالا گریز به عُق‌ زده به این فکر می‌کنم که استاد عمیقا جایگاه زن و مادر را درونم نهادینه کرده! قربان کلام نافذ و چشم‌های سبزش. @hofreee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما که هیچی! اما هانی میگه دلش می‌خواد بیاد مشهد چای بخوره. منظورش همون چای حضرتی‌هاس که امروز تو تلویزیون دیده! می‌دونی که چقدر عاشق چاییه! هادی هم می‌خواد بیاد حرم که گُم بشه و خادما پیداش کنن :) آقای امام رضا! نذر‌کرده‌هاتو یه مهمونی دعوت نمی‌کنی؟ @hofreee
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
من جلدِ تو هستم... @hofreee
نمی‌خواهم به جنایتی فکر کنم که توی تراس اتفاق افتاده. بوعلی سینا می‌گوید وقتی ارتباط نظام مادی انسان با نفس قطع شود، به آن جسد می‌گویند نه بدن! و من نمی‌خواهم به دو جسدِ شناور روی آب فکر کنم. جسد‌هایی که تا چند ساعت پیش بدن بودند! بوی مُردار همه جا را گرفته است. ترش است و تلخ. وقتی که جسد شویم همه جا تاریک می‌شود؟ مگر حالا تاریک نیست؟ پسرک می‌گوید چه شد که مُردند؟ می‌گویم نمی‌دانم! پاهایش را می‌کوبد روی زمین. _ تو بهشون غذا ندادی! ماهی‌ها غذا می‌خورند مگر؟ آب و هوای بارانی تراس مگر کافی‌شان نیست؟ تا حالا هم خوب عمر کرده بودند! _ ماهی‌ها چطور می‌میرن؟ به جسد‌ها فکر می‌کنم. اصلا به آن‌ها هم جسد می‌گویند؟ یا باید بگویم لاشه‌ی ماهی‌ها؟ من از واژه‌ی جسد خوشم آمده! شبیه خودم است. شبیه خودم پیش شما. من همین بو را می‌دهم مگر نه؟ عق‌تان می‌گیرد نزدیکم شوید. عقم می‌گیرد بروم تراس. دوباره می‌پرسد! _ ماهی‌ها چطور می‌میرن؟ یاد صبح می‌افتم. در تراس را که باز کردم آن بوی ترش و تلخ زد توی بینی‌ام. آب تُنگشان خاکستری شده بود. توی فضولاتشان دست و پا می‌زدند! مثل من پیش شما! _ نمی‌دونم! با چشای باز! یهو سبک میشن و میان روی آب. مثل اون موقع‌ها که می‌خوابیدن. فقط... فقط سبک‌تر! حتی ماهی‌ها هم بعد مرگ روی آب می‌آیند! یک‌جور اعتراض است؟ نباید بروند به ته تهش؟ توی دریا هم اینطور جان می‌دهند؟ یا فقط توی تُنگ؟ مطمئنم اگر بمیرم می‌آیم روی آب! ماهی‌ها که نمی‌توانند تُنگ‌ها را بشکنند؟ می‌توانند؟ _ تو باید بهش غذا می‌دادی! تو ماهی‌ها رو یادت رفت! چطور به بچه‌ای بفهمانم که مشکل آب و غذا نبود! مشکل تُنگ است! لاشه یا جسد فرقی ندارد، سبک که بشوی می‌آیی روی آب! بوی گندت عالم و آدم را خبردار می‌کند. تو تازه آبروداری می‌کنی که بویم را از تراس به خانه‌ها نمی‌بری! می‌دانی! آقایی داشت از دلتنگی غروب جمعه می‌خواند و فکری مثل زالو چسبید به مغزم. آن لاشه‌های گندیده‌ی توی تُنگ، ماهی‌ها نبودند! من بودم. ما بودیم پیش شما. آنقدر بوی‌مان تند و زننده است که نمی‌توانید درِ تراس را باز کنید! می‌دانم ولی ما را می‌رسانید به دریا؟ قبل از اینکه جسدتر و لاشه‌تر و مُردارتر از این شویم؟ چقدر تهش را دارم بد تمام می‌کنم. تهش درنمی‌آید اصلا. فقط می‌گویم که نمی‌خواهم جسد باشم! @hofreee
هر دفعه به خودم می‌گویم به آدم‌ها نزدیک نشو که رنج‌شان بچسبد به جانت! اما امشب که باز هم درمانده‌ام از این چسب‌ها، فهمیدم که قصه‌ی آدم‌ها نیست! قصه‌ی جان است! جان‌مان را طوری آفریده که دوست دارد به رنج‌ها بچسبد. آنقدر بچسبد که یادت برود روزی از هم جدا بودند. @hofreee
و جز خدا چه کسی می‌توانست فرمول موقعیت را اینقدر خوب پیاده کند؟ زمان+ مکان+ شخصیت + اتفاق‌. @hofreee
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
شمام داغِ یک و بیست دقیقه براتون تازه شده؟ دلتنگت شدم یه عالمه💔 @hofreee
رقصیدنِ با قطعیت یا قطعیتِ با رقصیدن؟ هر کس که می‌مُرد، تا دفنش نمی‌کردند خوابمان نمی‌برد. توی رختخواب پهلو به پهلو می‌شدیم. به بهانه‌ی آب، سرمان را مثل کوکو ساعت می‌کردیم توی یخچال و درمی‌آوردیم. به مُرده و خانواده‌اش فکر می‌کردیم. گاهی آنقدر توی فکرش غرق می‌شدیم که می‌آمد درون نیمچه‌چُرت‌هامان. مامان می‌گفت چون روحش هنوز سرگردان است. باید دفن شود تا هم او آرام بگیرد هم ما. راست هم می‌گفت. بعد از تشییع‌شان، خاکی و سبک می‌رسیدیم به خانه و یک دل سیر می‌خوابیدیم. آرام می‌گرفتیم! دیشب که خبر سقوط بالگرد را فهمیدم، دوباره شدم مثل چند سال پیش. نمی‌خواستم اما قصه‌ی روح سرگردان را باور کنم. گوشی را گذاشتم روی حالت هواپیما. گفتم ایران می‌برد. همان قطعیتی را داشتم که سر بازی تیم ملی در نیمه نهایی جام ملت‌های آسیا. ساعت هشت، دقیقا هشت، که بیدار شدم تیم ملی‌مان ولی باخته بود و من توی شوک عمیقی به نتیجه‌ی بازی نگاه می‌کردم. به آیات قرآن و آن ربان مشکی کنار صفحه‌ی تلویزیون. ما باخته بودیم! این‌سری مایی که می‌گویم ازقضا بچه‌های تیم ملی و مسئولین نبودند! ما بودیم! ما مردم! همانطور که دندان‌هایم را روی لب‌ پایینم فشار می‌دادم که بُغض توپی‌ام بیرون نپرد، چشمم خورد به کامنتی. "شما توی عزای ما رقصیدین. ما هم توی عزاتون می‌رقصیم!" با خودم فکر می‌کردم کدام عزا را می‌گوید؟ بعد ما به قول خودشان چادرچاقچولی‌ها رقص بلد نیستیم که! ما که همیشه هوار زده‌ایم سلاح‌مان اشک است. بعد مگر تیم نباخته؟ مگر تیم ملی‌مان چند تا گل نخورده؟ مگر ما قهرمانی را از دست نداده‌ایم؟ مگر مای آن‌ها با مای ما فرق دارد؟ دارد از کدام بازی و کدام تیم می‌گوید؟ مگر ننشسته توی جایگاه هواداران ایران؟ درون بازی مگر به جز دو جایگاه خودی و غیرخودی، جای دیگری هست؟ تا اینکه باز یاد حرف مامان افتادم. قصه‌ی روح‌های سرگردان. شاید کامنت یک روح سرگردان را دیدم که باید به خاکش بچسبد تا آرام بگیرد! و آرام بگیریم و بعدش دیگر این پهلو و آن پهلو نشویم و راحت بخوابیم! @hofreee
کاش سر "اللّهمّ إنّا لانعلم منهم إلاّ خيرا" بعدی اینقدر سرمون پایین نباشه! @hofreee
دیدن این دو زن به ما مادرها نوید می‌دهد که شاید این خانه‌نشینی‌ها و سکونِ ظاهری‌‌مان بی‌فایده نخواهد بود. جنگ زنانه‌ی ما با دشمن خیلی بی‌سر و صداتر از مردهاست. آرام ممتد و نرم. آنقدر که هیچ‌کس متوجه شکستنِ استخوان‌هایِ دشمنانمان نشود. @hofreee
اگر دوست داشتید روایتم را در روزنامه‌ی اصفهان زیبا بخوانید.👇👇👇 سنجاق شده به جنگل‌های ورزقان @hofreee
دیگر چطور باید بوی گوشت سوخته و خون را به شامه‌یِ هشت میلیارد انسانِ روی زمین رساند؟ @hofreee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یهودی باشی، مسیحی باشی، مسلمان باشی، اصلا بی‌دین باشی! حتی دانشجویی باشی در جایی که خون از دست سرانش چکه‌چکه می‌کند! باز هم می‌توانی در طرف درستِ تاریخ بایستی! فقط کافی‌ست هنوز کور و کر نشده باشی و یک چیزِ فطری درونت بیدار باشد به اسم وجدان! اگر نمُرده باشی همیشه جای درست می‌ایستی! همین. @hofreee
متنفرم از تمام راهکارها و قوانین فرزندپروی‌تان که توی اتاق کارتان نوشته‌اید و بلند بلند از رویش برای مادرها می‌خوانید! همان اتاق‌ها که یک‌بار هم نگذاشتید بچه‌تان پا تویش بگذارد! البته اگر بچه‌ای داشته باشید یا خودتان بزرگش کرده باشید! @hofreee
📚 همیشه سرمون توی کتابه! 📣 آغاز ثبت‌نام حلقه کتاب مبنا ما تو حلقه کتاب مبنا، فقط کتاب نمی‌خونیم؛ بلکه با کتاب زندگی می‌کنیم! یعنی: مهمونی‌هامون ! به جای اینکه دائم درگیر این باشیم که حالا چی بپوشم؟ به این فکر می‌کنیم که ؟ و به جای اینکه همش سرمون تو گوشی باشه! ! هم‌خوانی و نقد کتاب‌های: 📖 سباستین - اثر منصور ضابطیان 📖 زمین سوخته - اثر احمد محمود 📖 در جبهه غرب خبری نیست - اثر اریش ماریا رمارک 🔻 اطلاعات بیشتر دوره و ثبت‌نام حلقه کتاب: http://B2n.ir/a92820 http://B2n.ir/a92820 | @mabnaschoole |
برای ثبت‌نام حلقه‌ی کتاب می‌تونید از این کد تخفیف هم استفاده کنید🌱 @hofreee
ما توی مبنا در دنیای عجیبی داریم زندگی می‌کنیم. همین الان، توی همین دقیقه‌ها که من دارم این کلمه‌ها را می‌نویسم، همه ما نگران یک دوست و همکار عزیز هستیم. همکاری که همشهری خیلی از ماها نیست و تا به حال چهره‌اش را هم ندیده‌ایم. دوست عزیزی که از پر کارترین ها در جمع ماست و حضورش و دقت بالایش در کار همیشه اسباب خیال راحتی است. این دوست عزیز این روزها در بیمارستان است، سطح هوشیاری‌اش پایین است و توی مراقبت‌های ویژه بستری است. ما نگرانش هستیم، مثل خانواده‌اش. من البته به خدا خوش‌بینم و می‌دانم که لطفش همیشه پیش پای ما بنده‌هاست اما این را هم می‌دانم که گره‌های زیادی در زندگی هست که باز شدنش به واسطه دعاهای ماست. برای این دوست ما دعا کنید. با هر کلمه و جمله‌ای که بین شما و خدا صمیمی‌تر است، برای این دوست ما دعا کنید. ما نگرانش هستیم.
برای رفیق بااستعداد و دلسوز و عزیز ما دعا کنید😭
استاد دارد از نحوه‌ی خودکشی هدایت می‌گوید. از زندگی‌اش و تلاش‌های ناکام‌مانده‌ی قبلی برای پایان دادن به زندگی‌اش. عکسی هم از جسد پیدا شده‌اش می‌فرستد. عرق پیشانی‌ام را پاک می‌کنم. کسی دارد سنگ روی سینه‌ام را بیشتر فشار می‌دهد. نفسم بالا نمی‌آید. خیره می‌شوم به قطره‌هایی که از بیرون لیوان آب سُر می‌خورند. لیوان را برمی‌دارم و یک نفس سرش می‌کشم. به تو فکر می‌کنم که روی تخت آی‌سی‌یو مچاله شده‌ای و به جسد هدایت با کت و شلوار. به تو فکر می‌کنم و کلمه‌هایی که تشنه‌ی نوشتن‌شان بودی و به هدایت. به پنبه‌هایی فکر می‌کنم که هدایت خریده بود تا درز در و دیوار را بگیرد و به اکسیژنی که وصل است به تو. به حرفت فکر می‌کنم که مدام می‌گفتی وقتت کم است و به برنامه‌ریزی چند روزه و دقیق هدایت برای پایان. نه قصد مقایسه دارم و نه قضاوت. فقط این فکرها دارد دیوانه‌ام می‌کند. جنگیدن برای اندکی بیشتر ماندن و جنگیدن برای زودتر رفتن! تمام زندگی جنگ است مگر نه؟ عکس: آخرین دست‌نوشته‌ی هدایت قبل از خودکشی‌اش. ( دیدار به قیامت. ما رفتیم و دل شما را شکستیم. همین! ) @hofreee
دست‌های پشت گُل‌ها حرف‌های زیادی پشتت هست! نمی‌دانم کدامش درست است. می‌گویند عاشق مردی شده بودی غیر از مرد خودت. این عشق خیلی‌ها را بیچاره کرده. تاریخ را که نگاه می‌کنی، پُر از زن‌های مثل تو است که فکر می‌کنند بیچارگی چسبیده به پیشانی‌شان. اما اگر به من باشد می‌گویم آری! تو بیچاره‌ای! تو ناکام‌ترین معشوق دنیایی! حتما خودت هم به این رسیده بودی. آنجا که مردت داشت ذره ذره جان می‌داد و رد خون افتاده بود توی مردمک چشم‌هایت. خون از چشمانت سُرید و رسید به قلبت. عشق آن مرد دیگر، رسوب کرد به دیواره‌های قلبت. یک چیز جدیدی اما قُل‌قُل کرد تویش. می‌خواستی زمان به عقب برگردد؟ می‌گویند که پشیمان شدی از جگری تکه‌تکه شده. از جگری که تکه تکه کردی. گفتم که! حرف پشتت زیاد است. حالا پشیمان شدی؟ از نگاه مردت بگو. هیچکس به خوبی تو نمی‌تواند بگوید. آن لحظه که گفت پشیمانی سودی ندارد، چه بر سر آن ماهیچه‌ی درون سینه‌ات آمد؟ نگو که فهمیدی آن عشقت یک سراب بود؟ آخر می‌گویند تو دوست داشتی سمانه باشی برای امام. سمانه مغربیه! حسادت و کینه به کنیزکی بی‌چیز، زندگی‌ات را سیاه کرده بود. دلت می‌خواست مثل او، خانه‌ات پُر از بچه‌های قد و نیم‌قد شود. ام‌الفضل تو آخر عاشق که بودی؟ حسادت و حسرت بوی عشق می‌دهدها! بوی نشدن و نرسیدن. نگو که همان‌جا که پشیمان شدی و بوی خون رسید زیر بینی‌ات فهمیدی! که عاشقی! عاشق مردی که رو به رویت دراز کشیده است و می‌سوزد. آخ اگر زودتر می‌رسیدی! آخ!می‌دانی تو از ساره و نرجس و خدیجه چه کم داشتی؟ یک به موقع فهمیدن. یک به موقع رسیدن. بعضی از زن‌ها عاشق گُل‌ها می‌شوند. بعضی‌ها عاشق دستی که گل‌ها را سمتشان می‌گیرد. هردو عاشقند اما با یک تفاوت بزرگ! دومی‌ها دیده‌اند و رسیده‌اند. اولی‌ها نه! گل‌ها توی دستشان پژمرده و پودر می‌شود. چشم باز می‌کنند و می‌بینند نیست. می‌چرخند دور خودشان که کجا رفت؟ کم‌کم می‌فهمند اصلا نبود که رفته باشد. گُل‌ها توی دستت خشکید ام‌الفضل؟ نگو که حتی به گل‌ها هم نرسیدی! سمانه ولی دست‌ها را دید. گُل‌ها را بویید. گفتم که تو ناکام‌ترین معشوق دنیایی! تازه اگر بدانی چه دست‌هایی را ندیدی! اگر بدانی ام‌الفضل! کاش پیرنگِ زندگی هیچ زنی شبیه تو نشود. (ع) ___________________ ام‌الفضل همسر امام جواد(ع) بود که بر اساس روایت‌هایی که هست، به دستور معتصم( خلیفه عباسی ) امام را مسموم کرد. او از امام فرزندی نداشت. سمانه مغربیه هم همسر امام و مادر امام هادی(ع) است. می‌گویند ام‌الفضل بعد از خوراندن سم پشیمان شد و به گریه افتاد اما امام او را نفرین کرد. ام‌الفضل در فقر و به خاطر مریضی لاعلاجی مُرد. @hofreee
همین چند هفته پیش، یک روز قبل از اینکه درد بیفتد به جانت از دهانم در رفت که دلم بستنی می‌خواهد! دیوانگی‌ات را یادم رفت. یازده شب پیام دادی که بیدار باش. گفتم من که خوابم! گفتی اذیت نکن! بیدار باش. زنگ خانه‌مان را زدند و اسنپ‌فود یک ظرف معجون پُر و پیمان گذاشت کف دستم. گفتم دیوانه‌ای‌ها! خیلی چسبید! می‌شود زنگ خانه‌مان دوباره بزند و این‌بار خودت باشی؟ مثلا خوب شده‌ای و آمدی پیش بچه‌ها. میثاق من امشب تا صبح بیدارم. اذیت نمی‌کنم. نمی‌خوابم. تو هم نخواب! تو که همیشه نگران بودی استرس نگیرم. غصه نخورم. ناراحت نباشم. خوب بخورم. حسابی بخوابم. حالا کجایی که پتو را چپانده‌ام توی دهانم که از گریه‌ام بچه‌ها بیدار نشوند... چرا من و فائزه کادوی تولدت را اینقدر دیر فرستادیم؟ یک چراغ رنگین‌کمانی بود. به فائزه گفتم برایت بنویسد بعد باران رنگین‌کمان می‌آید. خاک بر سرم با رنگین کمانی که برایت آرزو کردم! بسته رسید؟ ندیدی نه؟ من بیدارم تو هم بیدار باش لطفا.... اذیتم نکن. نخواب. حالا باید از بقیه چه بخواهم؟ واقعا بخواهم برایت فاتحه بفرستند؟ برای تو؟ نباید امروز از امام جواد نجاتت را می‌خواستم. نباید
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
میان به ما تسلیت می‌گن... قبول داری که منطق نداره؟ ما خودمون باید بریم به پدر و مادرت تسلیت بگیم... من درک نمی‌کنم که چه شده. صبح سیداحمد نوشت که مصطفا من خیلی دعا کردم... گفتم سید من اصلا نمی‌فهمم چه‌مون شده؟ من آدم گریه‌کنی نیستم. توی جمع سخت گریه می‌کنم. توی روضه باید همهٔ عضله‌های صورتمو فشرده کنم تا پلک‌هام نم‌ناک بشه. من درک نمی‌کنم که چرا تا سرمو می‌چرخونم، اشکم درمیاد؟ من درک ندارم. چجوری تونستی اینجوری جیگرمونو بسوزونی خواهر من؟! پانوشت: نوشته بودی که ترس، برای آنهایی است که منتظر ندارند. من از اسمع افهم گفتن‌های تلقین‌خوانِ فردا می‌ترسم. برای خودم می‌ترسم. لطفا فردا منتظرمون باش. آدم‌هایی که تا حالا ندیده بودی‌شون دارن میان. منتظرمون باش که نترسیم. اگه دیدی داریم گریه می‌کنیم، واسه تو نیست. واسه خاطر خودِ مچاله‌شده‌مونه... این مداحی رو چندبار گوش داده باشم خوبه؟ ؟ @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
رفیق جوانم آرام گرفت. تمنا می‌کنم برایش فاتحه و صلواتی بفرستید. منت بر سرم می‌گذارید اگر زیارت عاشورا یا صفحه‌ای قرآن مهمانش کنید. خدا خیرتان بدهد.