الو؟ صدامو داری؟ الو؟ ببین اینجا آنتنم ضعیفه! گوش بگیر ببین چی میگم! الان جلوی ضریحِ امام حسنم. گوشی رو..... چی؟ ها! ها! اتفاقا همین تازه از زیارت خانوم فاطمهی زهرا میایم. قربونش برم. یه دل سیر پیشش گریه کردم. واسه تو. واسه عالیه. مرضیه. واسه همتون دعا کردم. الو؟ها؟ نع! نع! گُم نمیشم. خیالت تخت. نشونه گذاشتم. از باب الحسین اومدم تو. هتل پشت اونجاست. ها ها! دیشب نشستم تو صحن قدس. یه نسیم خنکی هم میزد. آدم بود کیپ تا کیپ. سوزن مینداختی زمین نمیاومد. نماز جماعتو که خوندیم، محمود کریمی اومد. یه روضهای میخوند که نصف جمعیت هلاک شدن! ها والا! جات خالی! چی؟ ها ها! الهی قسمتت بشه به زودی. تو سقاخونه یه لیوان آب خوردم به نیتت!
راستی راستی! زنگ زدم که گوشی رو بگیرم سمت ضریح سلام بدی. الو؟ الو؟
ای بابا قطع شد که!
السلام علیک یا حسن بن علی
جونم فدات.
#قصهییکآرزوینزدیکبهواقعیت
@hofreee
هدایت شده از مجلهٔ مدام
بخشی از داستان «قرمز غلطانداز»
نوشتهٔ #میثاق_رحمانی
#خیال_مدام
صدای آدمها از جایی دور، پشت سرم میآمد. گنگ بود. شاید چهار یا پنج نفر بودند. خورشید توی آسمان نبود. یا کم بود. شاید البته. ویلچر با سروصدا و تکانهای شدید جلو میرفت. سعی میکردم با حرکت ویلچر پارک را تجسم کنم. ولی برعکس همیشه، این بار در ناشناختگی و سیاهی فرو رفته بود. مامان ساکت بود. حرفی نمیزد. چرخها که از حرکت ایستاد و دست مامان روی شانهام قرار گرفت، برگشتم به خودم. سرش را نزدیک آورد.
«همین جا خوبه. میمونیم.»
هرم داغ نفسش خورد به صورتم. قلقلکم داد.
«یه درخت بیدِ پیر داره و یه نیمکت آهنی.»
درخت بیدِ پیر یا جوان؟ اصلاً بید یا کاج؟ چه فرقی میکند؟
«ببین چی اینجاس.»
لحن صدایش عوض شد. خندید و گفت: «یه کتابه… وقتی از عشق حرف میزنیم.»
#مدامخوانی
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
حُفره
مجله که دستم رسید، بستهاش را جرواجر کردم که به تو برسم. انگشت اشارهام را روی فهرست بالا و پایین میبردم که پیدایت کردم. با ناخنم یک دایره کشیدم دور اسمت. دلم برای دیدن اسمت هم تنگ شده بود! تا داستانت را گذاشتم جلوی چشمم، معرفی قبلش زد توی ذوقم. پشتبند سال تولدت یک سال دیگر بود. دلم ریخت. ولی باز هم گفتم گوربابای این سیب گندهی توی گلویم و شروع کردم. در جملهی اول ماندم. کلمههایت چنگ میانداختند به قفسهی سینهام. دوباره حالم بد شد. مثل آن جمعه شبی که بعد نماز گوشی را باز کردم. خودم حالم را نمیفهمیدم. بچه اما فهمیده بود. توی شکمم میلرزید. پریدم توی اتاق. به قول تو درون تاریکی غلیظ و بیانتها. تنهایی آمده بود به استقبالم. میخواستم انکارش کنم. پسش زدم. پاهایم را گرفتم توی بغلم. مچاله شدم. میخواستم با تاریکی یکی شوم. اصلا حاضر بودم هرچیزی بشوم جز آن چیزی که آن لحظه بودم. مدام سهحرفیات را صدا میکردم. دعوایمان شد حسابی. زدیم به تیپ و تاپ هم. البته من زدم. او همیشه ساکت نگاهم میکند. آن روز درون تاریکی، هنوز این دلتنگیِ لزج و چسبناک نماسیده بود رویم. یا بود و اینقدر زیاد نبود! مجله را بستم. انداختم دورترین جای ممکن. به هفت پشتم فحش دادم که چرا خریدمش. گفتم یا آتشش میزنم یا آنقدر نمیخوانم که خاک بگیرد. میدانی وقتی خاک روی کتابها بنشیند دلشان میگیرد. بگذار بگیرد! اصلا بیش باد! ولی خب دل بیصاحبم دوام نیاورد. از تو برای من چه مانده بود؟ چیزی جز کلمهها و چند صفحهی چت؟ خاک که نشست رویش فسم خوابید. دستی کشیدم رویش و گفتم این دفعه از اول شروع میکنم تا مثل آدم به تهش یعنی به تو برسم. برایم شده بود شکلات کاکائویی که میگذارم درون بزاق دهانم حل شود و آرام آرام برسم به آن مغز فندقیاش. هر روز یکی دو متن میخواندم. زیرچشمی نگاه میکردم که چند تا به تو مانده. حالا حالاها تا مغزش مانده بود. خرکیف میشدم. انگار تو هنوز نمُرده بودی. تا آن سالِ لعنتیِ بعد از تولدت کلی راه بود. ولی خب زندگی که ایست نمیکند. دیروز مجله را تمام کردم و ماند داستان تو. هزار مرتبه رفتم و آمدم. آب خوردم. چای خوردم. بچهها را راست و ریس کردم. بالا رفتم. پایین آمدم. دیدی وقتی چیزِ لزجی به تنت بچسبد چقدر درمانده میشوی! میخواهی هرطور که شده پاکش کنی! بعدِ دلتنگیات حال من این است! درماندگی و بیچارگی بعدش دوباره مرا میبرد توی اتاق تاریک. دیروز نتوانستم بیایم سراغت. امشب ولی کار را تمام کردم. کارد را گذاشتم بیخ گلویم. گذاشتم کلمههایت ببُرند. نشستم روی زمین. سرانگشتان یخ زدهام را کشیدم رویشان. بلند بلند قرمز غلطاندازت را خواندم. میخواستم حسرتِ روز رونمایی نخواندنم را جبران کنم. بعد هر جمله یکی از خیمههای دلم آتش میگرفت. اما وسطهایش دری باز شد. باریکهی نوری زد تو. پیدایت کردم عزیزکم. تو آن میان بودی. این حس لزجِ کثافت را که پس زدم دستم رسید به تو. دیدمت! تو باز زنده بودی. حتی زندهتر. نه میتوانستم دست از کلمهها بکشم نه میخواستم به این زودی تمام شوی. تمام آن چند دقیقه برگشته بودم به روزهای خوبمان. ولی.... ولی..... ولی..... بارکدِ آخر صفحه دهنکجی کرد که تمام شد! در بسته شد! نور رفت! سرانگشتان گرمت را گُم کردم! دلم میخواست داد بزنم که میثاق نرو! مرا با این حجم از تنهایی درون اتاق تاریک رها نکن. ولی تو رفته بودی. عطرت مانده توی هوا هنوز. من دلتنگم هنوز.
من
تنهایم
هنوز....
میثاق!
گفتم دلم برای دیدن اسمت تنگ شده؟
موقعیت:
جمعه ۶ صبح
یه جادهی خیس از بارون و مهگرفته
یه طرف کوه یه طرف سبزیِ جنگل
بوی چوب و خاک خیس
بوی برگ بارون خورده
یه نسیم خنک که میخوره تو صورتت
و
امید نصری که میخونه " یک روزی باران میباراد
آرام آرام میشورد غمها را
ساحل میگیرد رنگ دریا را
این نیز بگذرد..."
|نیمهی شهریور ۰۳|
#دیار
@hofreee
.
میدانی بزرگسالی کجا چنگ انداخت به صورتم؟
آنجا که حتی فرصت نمیکردم برای تلخیها و غمهای زندگیام، گریه کنم!
باید میدویدم.
باید پا به پای این دونده میدویدم.
ایکاش بچگیهایم بیشتر اشک میریختم. بیشتر پا به زمین میکوبیدم. بیشتر زیر چادر مادرم قایم میشدم.
بزرگسالی برای هیچکس آنچیزی نبود که خیالش را میکرد!
@hofreee
هدایت شده از چیمه🌙
.
دوستم توی کانال حفره سوالی پرسیده و من جوابش را با این برش از کتاب تازهچاپ شده «نوشتن زندگی» میدهم. آنی دیلارد یکی از نویسندههای آمریکایی موردعلاقه من است. چیزی که توی این قسمت از کتاب نوشته فقط به نویسندگی ربط ندارد. دستورالعملی است برای تصرف هر قلمرویی که دلخواهمان باشد. «عجله نکنید؛ وانگهی نیاسایید!»
@chiiiiimeh
.
دو شبِ پیش که از شدت کمخوابی تپش قلب گرفته بودم، به این کلمهی مسخره فکر کردم. بدنم احتمالا داشت میجنگید که سکته را رد کند و ذهنم اما یقهی آن کلمهی مضحک را گرفته بود!
قهرمان!
دلم میخواست بدانم کدام انسانی برای اولین بار چنین واژهی زمخت و خشنی را وارد دنیای زنانهمان کرده است؟ مگر نه اینکه در قدیم به مردانِ پیروزِ جنگ میگفتند؟! حالا مثلا جانشین کردن هیرو نرم و لطیفش میکند؟ لعنت به تمام "قهرمان زندگی خودت باش دختر"های ظالمانه! لعنت به تمام آدمهایی که از زنها میخواهند مردانه بجنگند! پوستهی نازکشان را بشکنند و زیر تیزیِ آفتاب، زمخت و تیره شوند!
زن به قهرمان بودن نیازی ندارد! به اثبات کردن هیچ چیزی نیازی ندارد! او کارش معلوم است! با انگشت اشارهاش جهان را میچرخاند اما از راه خودش! بدون هیچکدام از این جنگهای مردانه.
بگذارید زنانگی راه خودش را درپیش بگیرد. هیرو و قهرمان پیشکشتان!
#زن
#قهرمان
#هیرو
#سوپر_زن
#ابر_زن
@hofreee