eitaa logo
هنر و زیبایی و پندانه
403 دنبال‌کننده
330 عکس
354 ویدیو
47 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 ✍در روزگار قدیم در شهر ری خیاطی بود که دکانش سر راه گورستان بود. وقتی کسی می مرد و او را به گورستان می بردند از جلوی دکان خیاط می گذشتند. ▪️یک روز خیاط فکر کرد که هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت کوزه ای به دیوار آویزان کرد و یک مشت سنگ ریزه پهلوی آن گذاشت. ▫️هر وقت از جلوی دکانش جنازه ای را به گورستان می بردند یک سنگ داخل کوزه می انداخت و آخر ماه کوزه را خالی می کرد و سنگها را می شمرد. ▪️کم کم بقیه دوستانش این موضوع را فهمیدند و برایشان یک سرگرمی شده بود و هر وقت خیاط را می دیدند از او می پرسیدند : چه خبر؟ ▫️خیاط می گفت امروز چند نفر تو کوزه افتادند. روزها گذشت و خیاط هم مرد. یک روز مردی که از فوت خیاط اطلاعی نداشت به دکان او رفت و مغازه را بسته یافت. ▪️از یکی از همسایگان پرسید: «خیاط کجاست؟» همسایه به او گفت: «‌خیاط هم در کوزه افتاد.» ✍و این حرف ضرب المثل شده و وقتی کسی به یک بلائی دچار می شود که پیش از آن درباره اش حرف می زده، می گویند: «خیاط در کوزه افتاد.»❤️
✍تنها واجب الهی كه در آن هیچ عذری پذیرفته نمی‌شود! 💠حضرت رسول خدا صلّی الله علیه و آله: ▫️در جنگ احد پس از تدفین عمویم حمزه نشسته بودم، که جبرئیل نازل شد و گفت خداوند تو را سلام می‌رساند و می‌فرماید: 🔹 نماز را واجب کردم، ولی آن را از معذور و دیوانه و طفل برداشتم؛ 🔹 روزه را واجب کردم، ولی آن را بر مسافر تکلیف نکردم؛ 🔹 حج را واجب کردم، ولی آن را از گردن بیمار و ناتوان ساقط کردم؛ 🔹 زکات را واجب نمودم، ولی آن را از تهیدست و نیازمند نخواستم؛ ⚠️ امّا دوستی و (علیهماالسلام) را واجب کردم و محبّتش را بر تمام اهل آسمانها و زمین الزام نمودم، بدون آنکه به احدی رخصت داده باشم (و هیچ عذری از هیچ کس در این زمینه نمی‌پذیرم)! 📚 بحار الأنوار ج ۴۰  ص ۴٧
⚡️مارادونا مدتی به خاطر افسردگی پس از ترك اعتياد در تيمارستان، بستری بود، وقتی مرخص شد حرف قشنگی زد: ✍اونجا ديوانه های زيادی بودند، يكی مي گفت : من چگوارا هستم، همه باور مي كردند، يكی مي گفت: من گاندی ام! همه قبول مي كردند... 🌾ولی وقتی من گفتم، مارادونا هستم ؛همه خنديدند و گفتند هيچ كس مارادونا نميشه..!! اونجا بود كه من خجالت كشيدم كه چه بر سر خودم آوردم... 🌾در اين دنيا غرور، دمار از روزگار آدم در مياره و دقيقا گرفتار چيزی ميشی كه فكر ميكنی هرگز در دامش نخواهی افتاد. ✍مراقب خودتان باشيد! برگ ها هميشه زمانی مي ريزند كه فكر مي كنند طلا شدند..
🍂🌸🍃🌺🍂 🍃🌺🍂 🍂 ✍ شاگردی داشت که به او دانش و رفتار نیکو یاد میداد که اهل تفرش بود و نام او میر علام بود و بی نهایت دانا و باورع بود 🔸آن شاگرد میگوید: یک شب وقتی مطالعه کردن من تمام شد نیمه‌های شب شده بود که از اتاقم بیرون آمدم و نگاهی به اطراف حرم شریف کردم و آن شب بسیار تاریک بود 🔹ناگهان یک مرد را دیدم که رو به حرم حضرت علی علیه السلام کرده است گفتم: شاید این دزد است و آمده چیزی از قندیل ها را بدزدد بنابراین از آنجائی که ایستاده بودم پایین آمدم و آهسته به او نزدیک شدم در حالی که او مرا نمیدید 🔸او به نزدیکی های حرم مطهّر رفت و ایستاد ناگهان دیدم قفل باز شد و افتاد و همچنین درب دوّم و سوّم نیز به همین ترتیب باز شد و او به داخل قبر مطهّر شرفیاب شد سلام کرد و از طرف قبر مطهّر جواب سلام داده شد سپس با امام علیه السلام 🔸در مورد مسائل علمی صحبت کرد و من از صحبت کردنش او را شناختم که استادم مقدّس اردبیلی است سپس از حرم بیرون رفته و از شهر هم بیرون شد و به طرف مسجد کوفه رفت پس من پشت سر او رفتم و او مرا نمیدید 🔸چون به محراب مسجد رسید شنیدم که با شخصی دیگر در مورد همان مسأله سخن می‌گوید سپس برگشت و من از پشت سر او برگشتم و او مرا نمی دید وقتی رسید به دروازه ولایت روز شده بود خودم را به او نشان دادم و گفتم: 🔹ای سرور من! من از اوّل تا آخر با شما بودم به من بگو که شخص اوّلی چه کسی بود که در مرقد مطهّر با او صحبت می کردی و شخص دوّم چه کسی بود که در کوفه با او صحبت میکردی؟ 🔸ایشان از من قول گرفت که در مورد راز او با کسی صحبت نکنم تا او فوت کند سپس به من فرمود : ای فرزند من! در مورد بعضی از مسئله‌ها به مشکل برمیخورم 🔹بنابراین شب‌ها به نزد قبر امیرالمؤمنین علیه السلام می‌روم و در مورد آن مسئله با حضرت صحبت می‌کنم و جواب می‌شنوم حضرت علی امشب مرا به نزد حضرت مهدی علیه السلام فرستاد و فرمود: 🔸فرزندم مهدی امشب در مسجد کوفه است به پیش آن حضرت برو و این مسئله را از او سؤال کن و آن شخص حضرت مهدی علیه السلام بود
📚 🔸 ✍در گذشته در بسیاری از مناطق دنیا مردم بر این اعتقاد بودند که خداوند درون درخت زندگی می‌کند. با این وصف درخت برای آ‌ن‌ها از ارزش بالایی برخوردار بود. 🔹به همین خاطر بت‌های خود را چوبی می‌ساختند و وقتی که به مشکلی بر می‌خوردند، به آن درخت دست می‌زدند و یا به بت‌های چوبی‌شان ضربه می‌زدند تا به قول خودشان خدا را بیدار کنند و از او بخواهند تا ایشان را در برابر سختی‌ها و مشکلات و بلایا مراقبت نماید. 🔸️از این رو امروز هم مردم به شکلی خرافی برای دورماندن از اتفاقات بد و چشم‌زخم، به چوب و تخته‌ای می‌زنند تا به این طریق آن بلا را از خود دور کنند.
. 📚 "!" 🖇 معنی و کاربرد: 🔸 یعنی در بحثی که به او مربوط نمی‌شد، شرکت کرد و دچار ضرر و زیان شد. 🔹 این ضرب المثل را هنگامی استفاده می کنند که فردی در دعوایی که به او مربوط نبوده ضرر دیده یا در یک دعوای ساختگی مالی را از دست داده است. 🖇 : ✍در حکایتی آمده که ملا نصرالدین خوابیده و لحافی را دور خودش پیچیده بود. در همان حین، سر و صدای بلندی از خانه همسایه به گوش می رسد. 🔸همسر ملا به او می گوید: بلند شو برو کوچه ببین چه خبر شده! آدم که از درد همسایه اش نباید بی خبر باشد. ملا لحاف را روی دوشش انداخت و به کوچه رفت. 🔹متوجه شد دزدی به خانه همسایه شان آمده ولی نتوانسته چیزی بدزدد و فرار کرده است. هوا بسیار سرد بود و ملا هم گوشه ای تکیه داده بود. 🔸دزد که همان نزدیکی ها پشت دیوار پنهان شده بود، تا لحاف ملا را می بیند، سریع آن را می دزدد و پا به فرار می گذارد!! ملا وقتی به خانه برمی گردد، همسرش می پرسد: 🔹چه شد؟ علت آن همه هیاهو در خانه همسایه چه بود؟ ملا می گوید: هیچ! دعوا بر سر لحاف ملا بود! 🔸یعنی دقیقا از جایی ضربه خوردم که هیچ ربطی به من نداشت!  
ستارخان در خاطراتش می گوید: من هیچوقت گریه نکردم، چون اگر گریه می کردم آذربایجان شکست می خورد 🔸و اگر آذربایجان شکست می خورد ایران شکست می خورد. اما در زمان مشروطه یک بار گریستم. و آن زمانی بود که 9 ماه در محاصره بودیم بدون آب و بدون غذا. 🔹از قرارگاه آمدم بیرون، مادری را دیدم با کودکی در بغل، کودک از فرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت و بدلیل ضعف شدید بوته را با خاک ریشه می خورد، با خودم گفتم الان مادر کودک مرا فحش می دهد و می گوید لعنت به ستارخان. 🔸اما مادر، فرزند را در آغوش گرفت و گفت: "اشکالی ندارد فرزندم، خاک می خوریم، اما خاک نمی دهیم." آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شد ... 🔹زنده و جاویدان باد نام کسانی که بخاطر عزت این مملکت و آب و خاک، جانانه ایستادند ...❤️❤️
آورده اﻧﺪ ﮐﻪ ﺷﯿﺎدي ﺑﻪ ﺣﻀﻮر ﻫﺎرون اﻟﺮﺷﯿﺪ ﺧﻠﯿﻔﻪ ﻋﺒﺎﺳﯽ ﺑﺎر ﯾﺎﻓﺖ و ﺧﻮد را ﺳﯿﺎح ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﻤﻮد . ﻫﺎرون اﻟﺮﺷﯿﺪ از ﻣﺤﺼﻮﻻت و ﺟﻮاﻫﺮات و ﺻﻨﺎﯾﻊ و ﻣﻤﺎﻟﮑﯽ ﮐـﻪ آن ﺳـﯿﺎح رﻓﺘـﻪ ﺑـﻮد ﺳـﻮاﻻﺗﯽ ﻣـﯽ ﻧﻤـﻮد ﺗـﺎ ﺑـﻪ ﻣﺤﺼﻮﻻت و ﺟﻮاﻫﺮات و ﺻﻨﺎﯾﻊ ﻫﻨﺪوﺳﺘﺎن رﺳﯿﺪ . 🔸آن ﻣﺮد ﺷﯿﺎد ﺷﺮح ﺟـﻮاﻫﺮاﺗﯽ را ﺑـﺮاي ﺧﻠﯿﻔـﻪ ﻋﺒﺎﺳـﯽ ﺑﯿﺎن ﻣﯽ ﻧﻤﻮد ﮐﻪ ﺧﻠﯿﻔﻪ ﻧﺎدﯾﺪه ﻋﺎﺷﻖ و ﻃﺎﻟﺐ آﻧﻬﺎ ﺑﻮد. ﻣﻨﺠﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﺧﻠﯿﻔﻪ ﮔﻔﺖ : در ﻫﻨﺪوﺳﺘﺎن ﻣﻌﺠﻮﻧﯽ ﻣﯽ ﺳﺎزﻧﺪ ﮐﻪ ﻗﻮه و ﻧﯿﺮوي ﺟﻮاﻧﯽ را ﺑﻪ اﻧﺴﺎن ﺑﺎزﻣﯽ ﮔﺮداﻧﺪ و ﻣﺮد ﺷﺼﺖ ﺳﺎﻟﻪ اﮔﺮ از آن ﻣﻌﺠﻮن ﺑﺨﻮرد ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺟﻮاﻧﯽ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﺎ ﻧﺸﺎط و ﻣﻘﺘﺪر ﻣﯽ ﺷﻮد . 🔹ﺧﻠﯿﻔﻪ ﺑﯽ اﻧﺪازه ﻃﺎﻟﺐ آن ﻣﻌﺠﻮن و ﭘﺎره اي از ﺟﻮاﻫﺮات ﮐﻪ آن ﺳﯿﺎح ﺷﺮح داد ﮔﺮدﯾﺪ و ﮔﻔﺖ : ﭼﻪ ﻣﺒﻠﻎ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﻻزم داري ﺗﺎ از آن ﻣﻌﺠﻮن و ﺟﻮاﻫﺮاﺗﯽ ﮐﻪ ﺷﺮح دادي ﺑﺮاﯾﻢ ﺑﯿﺎوري❓ 🔸آن ﻣﺮد ﺷﯿﺎد ﺑﺮاي آوردن آﻧﻬﺎ ﻣﺒﻠﻎ ۵۰ ﻫﺰار دﯾﻨﺎر ﻃﻼ درﺧﻮاﺳﺖ ﻧﻤﻮد . ﻫﺎرون ۵۰ ﻫـﺰار دﯾﻨـﺎر را ﺣﻮاﻟـﻪ ﻧﻤﻮد ﺗﺎ ﺧﺎزن ( ﺧﺰاﻧﻪ دار ) ﺑﻪ آن ﻣﺮد ﺷﯿﺎد ﺑﺪﻫـﺪ . آن ﻣـﺮد ﺷـﯿﺎد ﻣﺒﻠـﻎ را ﮔﺮﻓـﺖ و رﻫـﺴﭙﺎر وﻃـﻦ ﺧـﻮد ﮔﺮدﯾﺪ . 🔹ﺧﻠﯿﻔﻪ ﺗﺎ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻪ اﻧﺘﻈﺎر ﻧﺸﺴﺖ وﻟﯽ ﺧﺒﺮي از آن ﻣﺮد ﺷﯿﺎد ﻧﺸﺪ . ﺧﻠﯿﻔـﻪ از ﻣﻮﺿـﻮع ﺑـﯽ اﻧـﺪازه ﻏﻤﮕـﯿﻦ و ﻫﺮﻣﻮﻗﻊ ﺑﻪ ﯾﺎد ﻣﯽ آورد اﻓﺴﻮس ﻣﯽ ﺧﻮرد و روزي ﮐﻪ ﺟﻌﻔﺮ ﺑﺮﻣﮑﯽ و ﭼﻨﺪ ﻧﻔـﺮ دﯾﮕـﺮ در ﺣـﻀﻮر ﺑﻮدﻧـﺪ 🔸ﺳﺨﻦ آن ﻣﺮد ﺷﯿﺎد ﺑﻪ ﻣﯿﺎن آﻣﺪ . ﺧﻠﯿﻔﻪ ﮔﻔﺖ : اﮔﺮ اﯾﻦ ﻣﺮد ﺷﯿﺎد را ﺑﻪ ﭼﻨﮓ آورم ﻋﻼوه ﺑﺮآﻧﮑﻪ ﭼﻨﺪ ﺑﺮاﺑﺮ ﻣﺒﻠﻐﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ او دادم ، ﺧﻮاﻫﻢ ﮔﺮﻓﺖ ، دﺳﺘﻮر ﻣﯽ دﻫﻢ ﺳﺮ او را از ﺑﺪن ﺟﺪا و ﺑﻪ دروازه ﺑﻐﺪاد آوﯾﺰان ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ ﺗﺎ ﻋﺒﺮت دﯾﮕﺮان ﮔﺮدد . 🔹ﺑﻬﻠﻮل ﻗﻬﻘﻬﻪ زد و ﮔﻔﺖ : اي ﻫﺎرون ﻗﺼﻪ ﺗﻮ و ﻣﺮد ﺷﯿﺎد درﺳﺖ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻗﺼﻪ ﺧﺮوس و ﭘﯿﺮه زن و روﺑﺎه اﺳﺖ ﻫﺎرون ﮔﻔﺖ ﭼﮕﻮﻧﻪ اﺳﺖ ﻗﺼﻪ ﺧﺮوس و روﺑﺎه و ﭘﯿﺮه زن ﺑﯿﺎن ﻧﻤﺎ . ﺑﻬﻠﻮل ﮔﻔﺖ : ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺗﻮره اي (شغالی) ﺧﺮوﺳﯽ را از ﭘﯿﺮه زﻧﯽ ﮔﺮﻓﺖ. 🔸آن ﭘﯿﺮه زن ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺗﻮره ﻣﯽ دوﯾﺪ و ﻓﺮﯾـﺎد ﻣﯽ زد ﺑﻪ دادم ﺑﺮﺳﯿﺪ ﺗﻮره ﺧﺮوس دو ﻣﻨﯽ ﻣﺮا دزدﯾﺪ. ﺗﻮره ﭘﺮﯾﺸﺎن ﺑﺎﺧﻮد ﻣﯽ ﮔﻔـﺖ اﯾـﻦ زن ﭼـﺮا دروغ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ اﯾﻦ ﺧﺮوس اﯾﻦ ﻣﻘﺪار ﮐﻪ اﯾﻦ ﭘﯿﺮه زن ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﻧﯿﺴﺖ. 🔹از ﻗﻀﺎ روﺑـﺎﻫﯽ ﺳـﺮ رﺳـﯿﺪ و ﺑـﻪ ﺗـﻮره ﮔﻔﺖ : ﭼﺮا ﻣﺘﻔﮑﺮي ؟ ﺗﻮره ﻣﺎوﻗﻊ را ﺑﯿﺎن ﻧﻤﻮد . روﺑﺎه ﮔﻔﺖ : ﺧﺮوس را زﻣﯿﻦ را ﺑﮕﺬار ﺗﺎ ﻣﻦ آن را وزن ﻧﻤﺎﯾﻢ . 🔸ﭼﻮن ﺗﻮره ﺧﺮوس را زﻣﯿﻦ ﮔـﺬارد روﺑـﺎه آن را ﺑﺮداﺷﺖ و ﻓﺮار ﻧﻤﻮد و ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﭘﯿﺮه زن ﺑﮕﻮ ﭘﺎي ﻣﻦ اﯾﻦ ﺧﺮوس را ﺳﻪ ﻣﻦ ﺣﺴﺎب ﮐﻨﺪ . ﻫﺎرون از ﻗﺼﻪ ﺑﻬﻠﻮل ﺧﻨﺪه ﺑﺴﯿﺎر ﻧﻤﻮد و او را آﻓﺮﯾﻦ ﮔﻔﺖ .
✨﷽✨ ✅وقتی امام رضا(ع) جهیزیه یه دختر فقیر رو جور میکند. ✍در یک شب سرد زمستانی، تاجر ثروتمندی به زیارت امام رضا (ع) مشرف شد. هر روز به حرم می آمد؛ اما دریغ از یک قطره اشک؛ دل سنگین بود و هیچ حالی نداشت. 🔸با خودش فکر کرد که دیگر فایده ای ندارد؛ برای همین، برای برگشت بلیط هواپیما گرفت. هنوز تا پرواز، چند ساعتی وقت داشت. در کوچه ای راه می رفت که دید پیرمردی بار سنگینی روی چرخ دستی اش گذاشته و آن را به سختی می برد. 🔹تاجر کمکش کرد و همزمان به او گفت: «مگر مجبوری این بار سنگین را حرکت بدهی؟» پیرمرد گفت: «ای آقا! دست روی دلم نگذار دختر دم بختی دارم که برای جهیزیه اش مانده ام. 🔸همسرم گفته است تا پول جهیزیه را تهیه نکرده ام به خانه برنگردم. من مجبورم بارهای سنگین را جابه جا کنم تا پول بیشتری در بیارم.» 🔹تاجر ثروتمند، همراه پیرمرد رفت و بارش را در مقصد خالی کرد و بعد هم به خانه او رفت. وقتی در خانه پیرمرد رسید، فهمید که زندگی سختی دارند. یک چک به اندازه تمام پول جهیزیه و مقداری هم برای سرمایه به پیرمرد داد. وقتی از آن خانه بیرون می آمد خانواده پیرمرد با گریه او را بدرقه می کردند. 🔸پیرمرد گفت: من چیزی ندارم که برای تشکر به تو بدهم؛ فقط دعا می کنم که عاقبت به خیر شوید و از امام رضا (ع) هدیه ای دریافت کنی. تاجر برای زیارت وداع به حرم مطهر برگشت تا بعد از آخرین سلام، به فرودگاه برود. وقتی به حرم وارد شد، چشم هایش مثل چشمه جوشید و طعم زیارت با حال خوش و با معرفت را چشید. ‌
🔸 ✍یكی از بازرگانان بصره، هر سال كالاهایی را با كشتی به هندوستان می‌برد. در یكی از سال‌ها، پیرمردی از اهالی بصره به او گفت: این یك خروار مس را با خود به كشتی ببر و هنگامی كه دریا طوفانی می شود، آن را به دریا بینداز. تاجر نیز پذیرفت. 🔹از قضا، تاجر این موضوع را فراموش كرد. وقتی به كشور هند رسید، جوانی آمد و از او پرسید: آیا مس همراه داری؟ 🔸تاجر ناگهان به یاد سفارش پیرمرد افتاد. با خود گفت: اكنون كه وصیّت پیرمرد را فراموش كرده‌ام، خوب است آن را بفروشم و برایش كالایی پرسود خریداری كنم. از این رو، مس‌ها را به آن جوان فروخت و با پولش، جنسی برای پیرمرد خرید. 🔹چون به بصره بازگشت، احوال پیرمرد را پرسید. گفتند: از دنیا رفته و وارثی ندارد، مگر برادرزاده‌ای كه چون در زمان حیاتش با او ناسازگار بوده، وی را از خود رانده؛ جوان نیز به دیار غربت سفر كــرده است. 🔸بازرگان، كالای پیرمرد را در كیسه‌ای گذاشت و مٌهر كرد و نام وی را بر آن نوشت تا به وارثش برساند. 🔹روزی بر در ِدكّان نشسته بود، جوانی از راه رسید و از او پرسید: آیا مرا می‌شناسی؟ - نه. 🔸من همان جوانی هستم كه در كشور هند، از تو یك خروار مس خریدم. در میان آن مس‌ها، طلای بسیاری پنهان كرده بودند. با خود گفتم: من مس خریده‌ام و تصرّف در این طلاها بر من حرام است. اكنون آمده‌ام تا آن‌ها را به تو باز گردانم. 🔹 بازرگان گفت: آن مس از من نبود؛ از پیرمردی از اهالی بصره بود به نام فلان، كه در فلان محلّه زندگی می كرد. 🔸جوان لبخندی زد و خدای را سپاس‌گزاری كرد و گفت: آن پیرمرد، عموی من بود و مقصودش از ریختن اموال به دریا، محروم كردن من از ارث بود، ولی خداوند خواست كه آن اموال به من برسد. 🔹جوان پس از اثبات ادّعای خود، اموال دیگرِ عمویش را نیز به عنوان میراث، از بازرگان باز پس گرفت.
🌸🍃🌸🍃 گویند جبرئیل امین نزد یوسف پیامبر بود، جوانی از آنجا می گذشت...؛ جبرئیل گفت این جوان را می شناسی؟ این همان کسی است که در نوزادی به پاکی تو شهادت داد و ماجرای زلیخا به نفع تو تمام شد. 🌾یوسف دستور داد تا آن جوان را پیش او بیاورند و در حق او احسان فراوان کرد و به او هدایــای بی شماری داد و دستــور داد هر خواستــه ای دارد برآورده شــود. 🌾در آن حال یوسف متوجه گریه جبرئیل شد و دلیل آن را پرسید؛ جبرئیل گفت: ای یوسف، تو عبد خدا هستی و در قبال کسی که در زمان نوزادی به پاکی تو شهادت داده چنین نیکی می کنی، 🌾حال به من بگو حال بنده ای که در شبانه روز ذکر خدا میگوید و در آن به پاکی خدا شهادت می دهد چگونه است و خدا با چنین بنده ای چگونه رفتار می کند.
پادشاهی را غذا آوردند. آشپز هنگام غذا در کنار پادشاه (باید) بود. به ناگاه شاه لقمه از دهان دور ریخت و آشپز را به باد کتک گرفت. آشپز ملتمسانه پرسید: من چه گناهی کرده‌ام ای قبلۀ عالم؟! 🔹شاه گفت: داخل غذای تو سنگ بزرگی بود که دقت نکرده بودی. دستور داد او را زندانی کنند. ساعتی گذشت، پادشاه دستور آزادی او را داد و از او حلالیت طلبید؛ چون زبان در دهان خویش که گرداند متوجه شد آن شئ سخت، دندان او بود که شکسته بود و سنگ نبود. 🔸گاهی انسان خطایی را که از خود اوست متوجه دیگران می‌کند و چنین دچار معصیت و حق الناس می‌شود که در حدیث آمده است: ✍هرگز در مقام خشم تصمیم نگیرید.