5.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ پذیرایی عماریها از سیدمحمدمهدی نصرالله
از تو بوی آن نگار آشنا آید همی
📌اهالی جشنواره عمار پذیرای مهمانی عزیز در حسینیه هنر شدند.
📌محمدمهدی نصرالله سومین و آخرین فرزند سید شهید حسن نصرالله است.
تلگرام | اینستاگرام | آپارات | یوتوب | بله | روبیکا
@ammarfest
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
حسینیه هنر سبزوار
♨️ پذیرایی عماریها از سیدمحمدمهدی نصرالله از تو بوی آن نگار آشنا آید همی 📌اهالی جشنواره عمار پذیرا
🎉 همه دعوتید
♨️ جشنواره مردمی فیلم عمار به ایستگاه پانزدهم رسید
📌 بنابر اعلام دبیرخانه جشنواره عمار، آیین افتتاحیه پانزدهمین دوره از این جشنواره روز جمعه، 7 دیماه 1403 از ساعت 18 در سالن 1 سینما بهمن تهران برگزار خواهد شد.
📌 لازم به ذکر است نمایش مرکزی آثار از تاریخ 8 تا 13 دیماه در سینما بهمن تهران صورت خواهد گرفت.
🔻 مشاهده کامل خبر:
https://ammarfilm.ir/?p=35722
@ammarfest
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
حسینیه هنر سبزوار
🍿 دو بسته پفک - فقط یک دختربچه پنج ساله بود! 🇵🇸 دومین #بازارچه_نصر_سبزوار 📜 روایتهای بیشتر دربا
😊 ستاد سیار فلسطین
- بذار بخندن! مگه چی میشه؟!
بیشتر:
🎥 #ویژه | مرد حماسهساز
🔻 خیّر بنزین
♨️ «فروش خودرو» برای «جبهه مقاومت»
#روایت_مقاومت_سبزوار
#دانشجو
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
هدایت شده از انتشارات راه یار
✅ گفتم: میدونستی تو همین بغل دستمون یک دستگاهی رو ساختن که تو کل دنیا نسخهاش نیست و همه کفشون بریده؟
گفت: نه بابا! الکی میگی؟ چی بوده؟ تو مدرسه بچهها میگن ایرانی جماعت کاری از دستش برنمیاد. بگو تا فردا برم بذارم کف دست بچهها!
کتاب عملیات احیا رو انداختم تو بغلش.
اگر فکر میکنی آینده ایران و ایرانی تاریکه! عینک آفتابیتو بزن بالا و این کتاب رو بخون. 👌
📚 از نظرات ارزشمند شما برای کتاب عملیات احیا
💳 تهیه کتاب با 15درصد تخفیف؛ 89250 تومان
💠 انتشارات «راه یار»: ناشر فرهنگ، اندیشه و تجربه انقلاب اسلامی
✅ @Rahyarpub
54.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ویژه
🎥 فراتر از نهضت
🎙 روایت «زهرا شریعتمدار تهرانی» از روزهای #نهضت_سوادآموزی در سبزوار
📆 به مناسبت ۷ دی، سالروز تشکیل نهضت سواد آموزی
- حتی میزهای آهنی کلاس شکسته بود. مدرسه روستای ترخاص چیزی نبود جز دو اتاق مخروبه که شبیه هر چیزی بود الا کلاس درس. حفرههایی روی دیوارهایش بود که موش و بره میآمدند توی کلاس. همکارهایم میگفتند: «از این روستا برویم». من اما روی حرفم ایستاده بودم که باید در این روستا بایستیم و با کمک بچهها و خانوادههایشان این روستا را آباد کنیم.
📚 زندگینامه زهرا شریعتمدار تهرانی، توسط واحد تاریخ شفاهی حسینیه هنر سبزوار در حال نگارش است.
🏷 تهیه محصولات «حسینیه هنر سبزوار» 🔻
🔗 از غرفه باسلام
📍 از حسینیه هنر سبزوار
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
May 11
حسینیه هنر سبزوار
#ویژه 🎥 فراتر از نهضت 🎙 روایت «زهرا شریعتمدار تهرانی» از روزهای #نهضت_سوادآموزی در سبزوار 📆 به منا
زنی از جنس خاک و آفتاب
مصطفی توی خورجینِ الاغ را پر خاک کرد و آورد مدرسه. دانش آموز کلاس پنجم بود. یک سطل از آبِ جویِ کنار مدرسه پر کردم و ریختم روی خاکها. آستین بالا زدم و با دست خاک و آب را زیر و رو کردم. بیل زدم توی گِلها و به سختی گذاشتم روی دیوار. رویش یک ردیف آجر چیدم و دوباره گل گذاشتم. یک هفته طول کشید تا دیوارها بالا بیایند.
دستم به سقف نمیرسید. بچهها دو تا الاغ آوردند و یک تخته انداختند رویشان. رفتم روی تخته و شروع کردم به درست کردن سقف. مردم روستا که رد میشدند. مسخرهام میکردند. آخر سر پیرمردی پیدا شد و سقف را کامل کرد.
حالا نوبت سفیدکاری بود. توی سطل آب و گچ ریختم و کشیدم به دیوارها. برای سقف جارو برداشتم و با گچِ رقیق سفیدش کردم. پلههای مدرسه شن و سیمان میخواست. دست به کار شدم. سه مشت شن را با یک مشت سیمان قاطی کردم. کمکم سیمان پوست دستهایم را خورد. دستم میسوخت. توی آب جوب دست شستم و به ساختمان نگاه کردم. باورم نمیشد! (من همون زهراییام که تو خونهی پدرم دست به سیاه و سفید نمیزد!؟)
بخشی از خاطرات زهرا شریعتمدار؛ معلم نهضت سوادآموزی دهه ۶۰ و ۷۰.
خاطرات این بانوی سختکوش در دفتر مطالعات جبهه فرهنگی سبزوار توسط خانم نیلوفر نصیری فر در حال نگارش است.
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
#ویژه
🔻 روایت یکم؛ کانتر بسته شد
🎙️ راوی: هادی حسینپور؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار
کانتر پرواز را بستند. گفتند: «پاشین برین. جا نیست.» همه رفتند، حتی چند نفر سوری هم برگشتند. فقط ما نشسته بودیم. به اینطرف و آنطرف زنگ میزدیم. یکی از بچههای حفاظت پرواز گفت: «وقتی کانتر بسته شده، دیگه کسی رو رد نمیکنن. وقت تلف نکنید. برین.» گفتم: «ما که تا اینجا اومدیم. هستیم. عجله نداریم.» شده بودم مثل آن رزمندههای زمانجنگ که سن قانونی نداشتند و میخواستند اعزام شوند.
بلاخره دلشان سوخت. با توجه به مسیر رفت و برگشت و سوخت هواپیما، وزن هواپیما نباید زیاد میشد و تعدادی صندلی خالی داشت. گوشیام زنگ خورد: «ردیف شد. زود باشین.» نقدا هزینه هواپیما را دادیم و رفتیم سوار شویم.
وارد هواپیما شدم. باید میرفتیم ردیف سیزده. هنوز ننشسته بودم که پشت سرم کسی را حس کردم. برگشتم. یک جوان لبنانی ایستاده بود. صورتش زخمی بود. چشمهایش ورم داشت و تکان نمیخورد. از پشت سر، پسرش جفت دستش را گرفته بود که کمکش کند. فهمیدم چشمهایش نابینا شده. بیشتر از اینکه دلم رحم بیاید، شرمنده شدم. توی چهرهاش نه غمی بود نه اعتراضی! ذهنم درگیرش شد. یک لحظه دلم سوخت. نه برای اینکه بیناییاش را از دست داده. به امیرحسین گفتم: «اینا اولین باره بعد شهادت سیدحسن وارد لبنان میشن. لبنان بدون سید حسن.» برای خودمم سخت بود. گفتم: «امیر حسین! فکرش رو میکردی یک روزی بریم لبنان و سید حسن نباشه؟»
توی هواپیما، پُر بود از مجروحهای لبنانی. بعضیها سر و دستشان باندپیچی شده بود و بقیه زخم داشتند. خودشان نمیتوانستند حرکت کنند؛ همسر یا خواهراشان که همراهشان بودند، کمک میکردند.
بعد چهار ساعت هواپیما فرود آمد. توی پله برقیهای فرودگاه بیروت، خانمی شوهر نابینایش را همراهی میکرد. آن مرد هم مثل بقیه، توی انفجار پیجرها چشمهایش را از دست داده بود. در بینمان خانمهایی بودند که صورتشان، زخمی و چشمهایشان باندپیچی بود.
ادامه دارد...
📍لبنان، شنبه 8 دی 1403
🖊️ محمد حکمآبادی
#لبنان
#سربداران_همدل
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
@hoseinieh_honar_sabzevar
حسینیه هنر سبزوار
#ویژه 🔻 روایت یکم؛ کانتر بسته شد 🎙️ راوی: هادی حسینپور؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در
🔻 روایت دوم؛ رزق لایحتسب
🎙 راوی: هادی حسینپور؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار
آپارتمان سمت چپ و راست سالم، آن وسط یک آپارتمان ریخته بود. گاهی حتی یک طبقه را زده بودند! مسیر پُر بود از تصاویر سیدحسن و سیدصَفی. ما در مرکز بیروت بودیم. به جنوب بیروت که خرابیها زیاد بود نرفتیم. برعکس روزهای اول جنگ، خبری از آوارهها نبود. بخشی از مردم بعد از آتش بس برگشته بودند. حزب الله بقیه مردم را توی مدارس و مساجد اسکان داده بود. آوارگی توی مرکز بیروت دیده نمیشد.
راهی شمال لبنان بودیم که آوارگان سوری آنجا بودند. قصد نداشتم بروم محل شهادت سید حسن. نه اینکه دوست نداشته باشم، نه. وظیفهام رساندن کمکها به مردم بود و اولویت با آن بود. توی مسیر، رسیدیم به محل شهادت سید. اصلا انتظارش را نداشتم. از ماشین پیاده شدیم. آهسته رفتیم سمت مقتل سید حسن. اولین چیزی که یادم آمد، بروبچههای سبزوار بود. اونهایی که دوست داشتند اینجا باشد. آنهایی که کمک نقدی و غیر نقدی کردند. سه چهار دقیقه نشد که گفتند: «اینجا رو با اورانیوم ضعیف شده زدند. چند نفر از بچهها که اینجا بودند مریض شدند. شما هم زود برید.»
ادامه دارد.......
📍لبنان، شنبه 8 دی 1403
🖊 محمد حکمآبادی
#لبنان
#سربداران_همدل
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
@hoseinieh_honar_sabzevar
حسینیه هنر سبزوار
🔻 روایت دوم؛ رزق لایحتسب 🎙 راوی: هادی حسینپور؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار آ
✌️ روایت اول؛ تا آزادی قدس
🎙 راوی: امیرحسین ارشادی؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار
آقاسید ایرانی است. خانه و ماشینش را فروخته و سه ماه است برای خدمترسانی با همسر و بچههایش که همگی جهادی و فعالاند، اینجا در بیروت ساکناند و به امورات مهاجرین میرسند.
از سید میپرسم: «تا کِی اینجا میمونین؟»
میگوید: «تا آزادی قدس هستیم.»
📍لبنان، شنبه 8 دی 1403
#لبنان
#سربداران_همدل
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
@hoseinieh_honar_sabzevar
حسینیه هنر سبزوار
🔻 روایت دوم؛ رزق لایحتسب 🎙 راوی: هادی حسینپور؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار آ
#ویژه
🔻 روایت سوم؛ آوارگان
🎙 راوی: هادی حسینپور؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار
رسیدیم بعلبک. برای شیعیان سوری دو جور چادر زده بودند. یکیاش را گروههای جهادی زده بودند که خوب بود. یک جور دیگر، با هر چه دستشان رسیده بود از لولهها و طناب گرفته تا تکههای نایلون و پارچه و پتو، یک چهاردیواری درست کرده بودند که شبها از سرما نلرزند. پیرمرد، پیرزن، مادر شهید، فرزند شهید، همه سر دماغها و روی لُپها از سرما سرخ بود. توی چشمهای پدری که دختربچهی مریض و بیحالش را بغل گرفته بود، شرمندگی را احساس کردم. خیلی دلم سوخت.
حزب الله و گروههای جهادی دَوا و دکتر رسانده بودند، اما آن بچه جای گرم میخواست که نبود. هر روز مریضیشان بدتر میشد. بچههای جهادی یک مرد جوان را نشان دادند که امروز نوزادش به دنیا آمده بود. گفتند: «توی یک ساختمان نیمهکاره، با پتو و لحاف یک چهاردیواری برای خودش درست کرده بود که زن و بچهش را ببرد آنجا. بهش گفتیم: "اینطوری که بچهت میمیره." اما چارهای نبود. با کمکهای مردمی، دو شب هتل کرایه کردیم که حداقل بچهاش همانروزهای اول از سرما نمیمیرد.»
یک زن سوری جوان با دور و بَرش چندتا بچه، روی سرش پتو کشیده بود تا گرم بماند. یک لحظه برگشت سمت من و نگاهم کرد. سرم را انداختم. چندتا خانم سوری دیگر دورمان را گرفتند. ناامید بودند. میگفتند: «فقط امید ما به خداست.»
یکی از بچههای جهادی که با خانواده آمده بود، توی بعلبک خانه موقت داشت. میگفت: «خودم و خانوادهام رفتیم توی آشپزخانه، اتاق رو دادیم به یک خانواده سوری.» بعضی خانهها بیست، بیست و پنج نفر با هم زندگی میکنند. زن و مرد جدا. بعضی دیگر از مردم لبنان هم خانههایشان را پُر از مردم سوریه کردند. عین اربعین.
ادامه دارد...
📍لبنان، شنبه 8 دی 1403
🖊 محمد حکمآبادی
#لبنان
#سربداران_همدل
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
@hoseinieh_honar_sabzevar
حسینیه هنر سبزوار
#ویژه 🔻 روایت سوم؛ آوارگان 🎙 راوی: هادی حسینپور؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوا
#ویژه
🔻 روایت چهارم: سبزواریها اینجان.
🎙 راوی: هادی حسینپور؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار
هنوز یک ربع نشده بود که رسیده بودم بعلبک. به آقایی گفتم: «سبزواریام» گفت: «سبزواریها که اینجان. برگرد.» سرم را که چرخاندم، عباس فرهودی را دیدم. بچههای جهادی پایگاه شهید شجیعی که بعد از چندسال اردوی جهادی، آمده بودند لبنان. حاجی ارقند و بقیه بچهها را هم یکی یکی دیدم و احوالپرسی کردیم.
از حرم امام رضا، پاکتهای نمک متبرک آورده بودم. به بچههای سبزوار چندتا دادم تا قاطی غذای نیازمندها کنند. یکی دو تا هم قسمت لبنانیها شد. نمک را گرفتند و به چشمشان کشیدند. حرم امام رضا نرفته بودند. خیلی امام رضا را دوست داشتند.
همانجا وضعیت چادرها را بررسی کردیم. بخاری نفتی نداشتند. سرما تا استخوان آدم میرفت. یک کلیپ ضبط کردم و از مردم سبزوار خواستم یا علی بگویند و پول خرید 50 تا بخاری نفتی را جمع کنیم. هماندم به بچهها پول دادم و گفتم: «بخرید. ان شا الله پول میرسه.» صبح روز بعد، بچهها صوت فرستادند: «بعلبک برف سنگینی آمده. با بچهها شبانه بخاریها را خریدیم و پخش کردیم. بچههای حزبالله هم سوخت رساندند.» گفتم: «کو عکس؟» گفت: «اصلا فرصت نشد حاجی!»
چادرها با بخاری هم گرم نمیشد. نهایت از سرما نمیلرزیدند.
همان روز وقت رفتن، دو تا پسر نوجوان سوری دنبالمان آمده بودند. گفتند: «لباس نداریم.» بچهها گفتند: «فردا بیا. برات میاریم.» به همان فارسی و عربی قاطی، گفت: «شب تا صبح میلرزیم؛ چطوری تحمل کنیم؟» حاجابوالفضل ارقند کاپشنش را در آورد و داد به پسر سوری. گفتند: «حرام... حرام...» منظورشان این بود که چون خودت سردت میشود، ما نمیتوانیم قبول کنیم. هر کار کردیم قبول نکردند و رفتند.
ادامه دارد...
📍 لبنان، شنبه 8 دی 1403
🖊 محمد حکمآبادی
#لبنان
#سربداران_همدل
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
@hoseinieh_honar_sabzevar