eitaa logo
حسینیه هنر سبزوار
621 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
323 ویدیو
10 فایل
صفحه رسمی «حسینیه هنر سبزوار»؛ دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی 📬 سبزوار، میدان 22 بهمن، خ بیهق 18، حسینیه هنر سبزوار ارتباط با ما: 09156539436 @esmail_hashemabadi
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅در جوار شمع🔅 🌸دیدار با خانواده‌ شهید رضا دامرودی (شهید مدافع حرم) 📆 شنبه ١۴۰۳/۰۶/۱۷ ⏰ ساعت ١۰:۰۰ ✨خواهرانی که تمایل دارند همراهمان باشند جهت هماهنگی و دریافت نشانی به آی دی زیر در پیام رسان ایتا و بله پیام دهند. @zfarhadisadr 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
دوباره جوانه می‌زنیم ✍️مهناز کوشکی میزها را یکی‌یکی نگاه کردم تا رسیدم به میزی که لوازم‌هایش ریزه میزه بود. چشم‌هایم دنبال فروشنده‌اش گشت که دیدم پشت میز نشسته؛ یک دختر ده دوازده ساله. بعضی از شیشه‌ها، خاک داشت و چندتایی هم از شیشه‌ها گلدان شده بود. دستم را گذاشتم روی گلدان‌ها و گفتم: «چرا رو شیشه‌ها، این عکس‌ها رو زدی؟» از روی صندلی بلند شد و گفت: «آخه خاله می‌خواستم به همه بگم هرچقدرم خوب‌های ما رو بکشن، ما دوباره جوانه می‌زنیم مثل همین گل‌ها.» ⏳ سبزوار در حال برگزاری‌ست... 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
🔅در جوار شمع🔅 🌸دیدار با خانواده‌ شهید مهدی موحدنیا (شهید مدافع حرم) 📆 دوشنبه ١۴۰۳/۰۹/۱۲ ⏰ ساعت ١۰:۰۰ ✨خواهرانی که تمایل دارند همراهمان باشند جهت هماهنگی و دریافت نشانی به آی دی زیر در پیام رسان ایتا و بله پیام دهند. @zfarhadisadr 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
صندلی خالی نشست روی صندلیِ کنار شومینه. کنارش یک صندلی خالی بود. دوست داشتم بشینم روی آن تا نزدیک همسر شهید باشم ولی گفتم: «ولش کن. هر سوالی داشتی از همین‌جا می‌پرسی.» هنوز نگاهم روی صندلی بود که یکی از بچه‌ها نشست رویش. تا خواستم احساس ناراحتی کنم، بلند شد. خنده‌ام گرفت. توی دلم گفتم: «اون‌جا جای منه. نشستن نداره.» بچه‌ها شروع کردند به سوال پرسیدن. همسر شهید گفت: «من که حس نمی‌کنم نباشه. همیشه بوده؛ از همون روزهای اول. چندین بار هم خواب دیدم توی خونه کنارمونه. اولین بار پونزدهمی‌ش بود که اومد توی خوابم. گفت ببین من هنوز هستم. خب چیکار کنم شما من رو نمی‌بینید، ولی من هستم. یک بار هم خواب دیدم کنارم روی مبل نشسته.» از حرفش تنم لرزید. چشمم افتاد به صندلی خالی کنار همسر شهید. با خودم گفتم: «اون‌جا جای تو نیست، جای خودشونه.» 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
🔅در جوار شمع🔅 🌸دیدار با خانواده‌ شهید ابراهیم افچنگی 📆 یکشنبه ١۴۰۳/۱۱/۲۱ ⏰ ساعت ١۰:۰۰ ✨خواهرانی که تمایل دارند همراهمان باشند جهت هماهنگی و دریافت نشانی به آی‌دی زیر در پیام‌رسان ایتا و بله پیام دهند. @zfarhadisadr 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
چشماتو وا نکنی کنار غرفه کتاب‌های حسینیه هنر ایستاده بودم؛ خانمی که او را می‌شناختم با چشم‌های بسته توجهم را جلب کرد. دخترش آیلین گفت: «مامان چشمات رو وا نکنی‌ها.» زینب دوست آیلین که پشت سر مادرش این پا و آن پا می‌کرد، گفت: «مامان شما هم چشمات رو ببند.» نگاهم افتاد به مطهره که مادرش را بغل گرفته و چیزی را در دستانش پنهان کرده. اول حدس زدم دخترها می‌خواهند؛ چیزی که مطهره مخفی کرده؛ به خانم‌ها نشان بدهند. ولی هر کدام هدیه‌ای را به مادران خود دادند. جلو رفتم و با ذوق گفتم: «قضیه چیه؟ منم اگه چشمام رو ببندم چیزی بهم می‌رسه؟» چشم‌هایم را بستم و دستم را جلو گرفتم. دخترها خندیدند. یکی از مادرها گفت: «دخترامون با پولی که از بازارچه درآوردن؛ برامون کادو گرفتن» گفتم: «چه کار قشنگی! مامان‌ها، کادوهاتون رو بیارین جلو تا ازشون عکس بگیرم.» بهار و دل آرام هم با عجله گفتند: «ما هم کادو خریدیم؛ از کادوهای ما هم عکس بگیرید.» 📍 سبزوار، بازارچه «مادرانه» | ۱۰ اسفند ماه ۱۴۰۳ ✍️ مریم لاهوتی‌راد 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
🔅در جوار شمع🔅 🌸دیدار با خانواده‌ شهید مجید مشکانی 📆 یکشنبه ١۴۰۴/۰۱/۳۱ ⏰ ساعت ١۰:۰۰ ✨خواهرانی که تمایل دارند همراهمان باشند جهت هماهنگی و دریافت نشانی به آی‌دی زیر در پیام‌رسان‌های بله و ایتا پیام دهند. @zfarhadisadr 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
سنگ تمام کنار مادر شهید نشستم. پرسیدم: «یادتون هست آقا پسرتون بعد دانشگاه چیکار کردن؟» گفت: «بلافاصله توی نیرو انتظامی استخدام شد.» بعد طوری که معلوم بود توی گذشته‌های دور غرق شده است، ادامه داد: «اولین حقوقش رو که گرفت، همه‌ش رو ریخت به حساب من. گفت، با بابا برین سفر حج عمره. وقتی برگشتیم با پول خودش کلی میوه و شیرینی خریده بود. می‌گفت، می‌خوام برای پدر و مادرم سنگ تموم بذارم.» ✍️ فائزه ده‌نبی 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
عرصۀ سیمرغ چسبید حقیقتاً. این است نمازجمعه. البته که طبیعی است دیگر؛ وقتی خطر را بیخ گوشَت حس کنی، دیگر از مناسبت‌های تقویمی و کلی‌گویی می‌گذری، نسبت به مشکل جاری شهر، نقطه‌زن، خطبه می‌خوانی. «مردم سبزوار از مهمان‌های تهرانی پذیرایی کنند. کسی نباید در بیرون بماند. همین جایگاه نماز جمعه از امشب آمادهٔ خدمت‌رسانی و اسکان عزیزان مسافر هست.» جاوید و بیش‌باد این خطبه‌های نافع. توی راهپیمایی بعد نماز هم، این شگفتی ادامه داشت. مردم خودجوش دم می‌گرفتند و به معنای واقعی کلمه با مشت گره‌کرده و از عمق جان فریاد می‌زدند: «مرگ بر اسرائیل.» حاشیۀ راهپیمایی، پسرکی با تیشرت زرد ایستاده بود. با لبخندی معنادار، مقوانوشتی را سر دست گرفته بود: «تهدید ترامپ، رجزخوانی مگس برای سیمرغ است.» اجازه خواستم و عکس گرفتم. زمزمه‌ام توی ادامۀ مسیر، شده بود این بیت حافظ: ای مگس! عرصهٔ سیمرغ نه جولانگه توست عرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری 🖊هادی سیاوش‌کیا شما هم روایت‌هایتان از جنگ را برای‌مان ارسال کنید: @zfarhadisadr 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
گران‌بها پیکر شهدا جلوی سِن بود. مجری پشت میکروفن اعلام کرد: «دختر شهید در بیمارستان هستند. خبر دادند که لحظاتی قبل از کما خارج شدند.» بعد با بغض ادامه داد: «من خواهر شهیده رو می‌دیدم که با خواهرش صحبت می‌کنه و می‌گه من هوای دخترتو دارم...» چند ثانیه در سکوت گذشت. اصلا کسی توان حرف زدن نداشت. دل همه سوخته بود. از صدای گریه زن و مرد می‌شد فهمید. مجری با گریه ادامه داد: «شهید عزیزمان. شهید علی‌اصغر هاشمی و شهیده طاهره طاهری. این شهادت، شهادت پر عزته. تابوت هارو بلند می‌کنیم با این شعار "مرگ بر اسرائیل".» فضای مسجد جامع پر می‌شود از این شعار. مجری می‌گوید: «مادر شهید هم در کنار... .» گریه اجازه نمی‌دهد جمله اش را کامل کند. ادامه می‌دهد: «میگه عجب دفاع کردی از مملکت مادر جان.» با شعار "دانشمند هسته‌ای شهادتت مبارک" تابوت‌های مزین به پرچم سه رنگ کشورمان از مسجد خارج می‌شوند. دو تابوت روی دست‌ها مثل دُر گران‌بها آهسته محوطه مسجد را طی می‌کنند. شهید جلودار است و شهیده به دنبال آن. آری پشت هر مرد موفقی، همیشه زنی بوده. ‌ ✍ مریم لاهوتی‌راد ‌ مراسم تشییع شهدای جنایت رژیم صهیونیستی، شهید سیدعلی‌اصغر هاشمی‌تبار و شهیده طاهره طاهری. ‌ شما هم روایت‌هایتان از جنگ را در قالب متن، صوت، فیلم و شعر برای‌مان ارسال کنید: @zfarhadisadr 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
همان یکی که گفتم! مسافر سبزوار بودیم. خسته و گرسنه به هر نانوایی که سر می‌زدیم، پنچر می‌شدیم؛ حسابی شلوغ بود. ناچار رفتیم توی صف یکی از نانوایی‌ها. مکالمه‌ی یک خانم چادری با دختر ۳ ساله‌اش توجهم را جلب کرد. +مامان! دو تا نون بگیریم. _نه مامان جان. یکی کافیه. بقیه هم می‌خوان. صدای چندتا از خانم‌ها در هم پیچید: «توی این گرما با بچه اومدی خب بیشتر بگیر دیگه.» خانم، بچه به بغل گفت: «یکی کافیه‌. نیاز بود فردا دوباره میام.» نوبتش که شد، نانوا دو تا نان بهش داد. خانم تشکر کرد و از صف آمد بیرون. هم‌زمان یک پیرزن آمد و نفس‌نفس‌زنان گفت: «اگه یه دونه نون بخوام باید تو صف بمونم؟» خانم‌ها گفتند: «حداقل باید نیم ساعت بمونی.» خانم چادری که هنوز از جلوی نانوایی نرفته بود، یکی از نان‌ها را گذاشت توی دست پیرزن و با خداحافظی رفت. ‌ شما هم روایت‌هایتان از جنگ را در قالب متن، صوت، فیلم و شعر برای‌مان ارسال کنید: @zfarhadisadr 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
پرچم = سیلی گفتم: «یکی از اشتباهات محاسباتی دشمن این بود که فکر کرد رای زیر ۵۰ درصد یعنی مردم، کشورشون رو نمی‌خوان و بعد تصور کردن الان بهترین فرصت برای تجزیه و نابودی ایرانه.» حرفم را قبول داشتند؛ گفتند: «الان که دیگه فرصت رای دادن رو از دست دادیم، الان باید چیکار کنیم؟» گفتم: «آ باریکلا! الان چیکار کنیم رو خوب اومدین. حالا که فرصت این که با انگشت جوهری چشم دشمن رو کور کنیم رو از دست دادیم، وقت چیه؟! وقت اینه که با به اهتزاز در آوردن پرچم سر در خونه‌هامون جفت چشم‌های دشمن رو از حدقه در بیاریم.» پیشنهاد دادم از پرچم‌های همراهم که بچه‌های گروه تبیینِ قصه فلسطین توی سبزوار تولید کردند، بخرند. با ذوق خریدند و پرچم‌ها را سر در خانه‌هایشان بالا بردند. راوی: خانم یاسینی ‌ شما هم روایت‌هایتان از جنگ را در قالب متن، صوت، فیلم و شعر برای‌مان ارسال کنید: @zfarhadisadr 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh