eitaa logo
حسینیه هنر سبزوار
620 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
323 ویدیو
10 فایل
صفحه رسمی «حسینیه هنر سبزوار»؛ دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی 📬 سبزوار، میدان 22 بهمن، خ بیهق 18، حسینیه هنر سبزوار ارتباط با ما: 09156539436 @esmail_hashemabadi
مشاهده در ایتا
دانلود
حسینیه هنر سبزوار
خوش خُلق ✍ مریم لاهوتی راد ▪️به دیدار دفعه پیش نرسیده بودم. برای دیدن مادر شهید ابراهیمی عارفی شوق داشتم. جلوی در خانه ایستادیم تا سر جمع شویم. کتاب "به خون کشیده شد خیابان" در دستم بود؛ قرار شد به همراه کتاب "خیرالنسا" و "شهید آوردند" تقدیم خانواده شهید شود. از شدت ذوق به کل یادم رفت که باید از لحظه ورودمان برای کلیپ فیلم بگیرم. ▫️وارد خانه شدیم؛ چند نفر زودتر رسیده بودند.کتاب را روی دو کتاب دیگر گذاشتم و به سمت مادر شهید رفتم. دستان نرم و پر مهرش را که در دستم گرفتم تازه متوجه شدم؛ داخل خانه و رو به روی مادر، روی یک زانو نشسته ام و به چشمان گیرایش نگاه می‌کنم. بعد از سلام و احوال پرسی دور تا دور حال نشستیم و بساط پذیرایی را آوردند. ▪️خانم فرهادی کمی به سمت مادر شهید مایل شد و سکوت را شکست: «خب مادر، بچه ها میگن قبل از اینکه ما بیایم یه چیزایی از پسرتون تعریف کردید.» مادر شهید گفت: «اول شیرینی تون رو بخورید تا من شروع کنم» یکی از حاضرین گفت: «می‌ترسید قندمون بیافته؟» و صدای خنده بلند شد. چند دقیقه گذشت و آخرین نفر به جمعمان اضافه شد؛ سلام کرد و نشست. ▫️مادر، دختر بزرگترش را صدا زد؛ به خانمی که تازه رسیده بود اشاره کرد و آرام گفت :«تازه اومده؛ پذیرایی نشده» یکی از خانم ها گفت: «حاج خانم حواستون خوب جَمعه » ما که چشم از مادر شهید برنمی‌داشتیم؛ کل ماجرا را دیده بودیم و زدیم زیر خنده. همین که می‌دید سکوت کرده ایم شعری که به خاطرش می‌آمد؛ می‌خواند: ▪️«رفتوم رفتوم به رضای هَمَتا، چادر سروم به زیر پای هَمَتا، هر وقت که موره یاد کنید باگایه خُلق خوشِش بِه از وفای هَمَتا» از پسر شهیدش که پرسیدیم؛ گفت:«شب ها درس می‌خوند و صبح ها قالی می‌بافت تا خرجی خونه رو در بیاره. یک روز اومد گفت: «مادر اگر من شهید شدم؛ منو میارن جلوی در حَولی. تو برام کفن آماده کنی.» گفتم: «ننه جان، پسر جان، تو باید مارو توجه کنی؛ برای من کفن بیاری.» گفت: «من برای تو نیستم؛ میرم که برم. اومدنم با خداست» 📍پ ن: شهید حجی محمد ابراهیمی عارفی در سن ۱۸ سالگی در عملیات کربلای ۲ در منطقه حاج عمران به شهادت رسید. 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
حسینیه هنر سبزوار
احمدم کمکم می‌کنه! ✍️ زهره فرهادی‌صدر ▪️جلوی در منتظر ایستاده بود. دستم را دراز کردم سمتش. بغلش را باز کرد و گفت: «سلام دختر قشنگم.» دستم را عقب کشیدم و رفتم بغلش. عجیب مهرش به دلم افتاد. از بغلش بیرون آمدم. به پشت سرم نگاهی انداخت و گفت: «تنهایی؟» خندیدم و گفتم: «نه مادرجان! بچه‌ها کم‌کم میان.»خیالش که راحت شد رفت سمت آشپزخانه. ▫️چادرش را زیر بغلش داد و خم شد سمت کابینت. کتری لعابی گلداری را بیرون آورد. من که تا آن لحظه تماشاگر بودم، رفتم آشپزخانه و کتری را از دستش گرفتم و بردم زیر شیر آب. - شما برو بشین مادر. فقط بگو چیو از کجا باید بردارم. لبخندش پهن‌تر شد و روی تختش نشست و گفت: «داغ‌تو نبینم ننه.» ▪️به منظره‌ی پشت سرش چشم دوختم. مسجدی شبیه به مسجدالنبی، فضای خانه را لطیف‌تر کرده بود. بچه‌ها یکی یکی آمدند و صدای خنده و شوخی فضای خانه را پر کرد. مادر، وسط صحبت‌هایش رو می‌کرد به آشپزخانه و سفارش می‌کرد: - ننه‌جان! شکلات براتون آماده کردم. بردار بیار. چاییش ایرانیه، دیر دمه؛ بذار خوب دم بکشه. نقل هم بیار با چای می‌چسبه. ▫️فضا شاعرانه شد. مادر از باباطاهر می‌خواند در وصف پسرش. کم‌کم همه از روی مبل پاشدند و روی زمین نشستند. حلقه‌ای دور مادر درست شد. با غرور و شعف از احمدش برای‌مان می‌گفت؛ که چطور با قد و قواره‌ی کوچکش وسط دسته‌ی زنجیرزنی، برای امام حسین زنجیر می‌زده. یا وقت پروازش که می‌رسد، رفقایش هشدار می‌دهند که جلوتر خطرناک است نرو ولی احمد با شجاعت جلو می‌رود و گلوله‌ی دشمن، سینه‌اش را سوراخ می‌کند. ▪️یکی از بچه‌ها کتاب شهید آوردند را گذاشت میان دستانش و گفت: «مادر! عکس احمدآقا توی این کتاب هست.» صفحات آخر کتاب را باز کرد. حدود ۵۰ عکس سه در چهار توی یک صفحه. صورت مادر بازتر شد. انگشت اشاره‌اش را گذاشت روی یک عکس و گفت: «ایناهاش. احمدمه.» یکی از بچه‌ها به شوخی گفت: «از اون موقع که می‌گفتید چشاتون نمی‌بینه. حالا خوب زود عکس پسرتو پیدا کردی.» چشم‌هایش را روی هم فشرد و گفت: «من هیچی بلد نیستم، احمدم کمکم می‌کنه.» 🆔 @hhonarkh 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
بهشت روی طاقچه ✍️ خانم زهره فرهادی دست‌های لرزانش را قفل کرده بود روی دست‌هایم. همین‌طور که تعارف رد و بدل می‌شد، گفت: «چقدر برام آشنایید. انگار دلم براتون تنگ بوده.» لبخند عمیق‌تری تحویلش دادم و گفتم: «ما هم دل‌مون تنگ شده بود. راستش چند سال پیش اومدیم پیش‌تون. دیگه نشد بیایم. الانم اومدیم روز‌تونو تبریک بگیم. روزتون مبارک مادر مهربون.» گل‌های نرگس توی دستم را گرفتم سمتش. گرفت و بویید. پرده‌ی نازک اشک، روی مروارید چشم‌هایش را گرفت. لبخندش، سد اشکش شد و گفت: «خیلی خوشحالم که دوباره می‌بینم‌تون.» دستش را محکم فشردم. گل‌ توی دستش را گذاشت توی لیوان آب. چشم انداختم دور اتاق و گفتم: «گل و بذارم این‌ بالا؟» کمی مکث کرد و گفت: «میخوام بذارم بغل گوشم.» لیوان را از دستم گرفت و گذاشت کنار طاقچه‌، بغل تختش. انگار این گل و هدیه و ما را از پسرش می‌دانست. 🚩 همراه حسینیه هنر سبزوار باشید ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
حسینیه هنر سبزوار
فصل جدایی چند نما از دیدار با خانواده شهید رضا دامرودی ✍️ مریم لاهوتی‌راد بعد از استقبالِ همسر شهید و دخترشان نیایش که حالا برای خودش خانمی شده بود؛ به استقبالِ عکس شهید دامرودی رفتیم که روی میز خاطره خودنمایی می‌کرد. لاله‌‌هایی دو طرف عکس، قاب را تکمیل کرده بودند. آقا محمدرضا فرزند سوم خانواده که تازه از خواب بیدار شده بود؛ توی بغل خواهر مهربانش نیایش جای گرفت تا راحت تر بتواند چهره های ناآشنای ما را تماشا کند. مهمان‌ها یکی یکی از راه رسیدند و طبق رسم دیدارهای قبلی، از مبل ها جدا شدیم و روی فرش دور هم جمع شدیم تا فضای صمیمی را دو چندان کنیم. بعد از گپ و گفت و احوال پرسی‌های معمول رفتیم سر اصل مطلب تا دست خالی خانه‌یشان را ترک نکرده باشیم. از همسر شهید رزق معنوی خواستیم و گفتیم کمی برایمان از شهید و حس حال آن روز هایش بگوید. از اعزام بی نتیجه‌ی شهید گفت که مجبور شده بود از تهران برگردد: «بعد از برگشتن توی خودش بود. یک روز مشغول هم زدن سالاداولویه بود که گفتم اینقدر فکر نکن! حتما نخواستند که بروی. یک‌هو قاشق را توی ظرف رها کرد و رفت داخل اتاقش. همانجا متوجه شدم که تصمیمش را گرفته و با او نمی‌شود از این شوخی ها کرد.» کمی گذشت و فرزند دوم خانواده ثنا خانم با موهای مرتب شده به جمع ما اضافه شد. خانم دامرودی گفت: «هیچ وقت قبل از شانه کردن و بستن موهایش از اتاق بیرون نمی‌آید» در ادامه از روزهای آخر گفت که شهید کارهای اداری و پرداخت قبوض را به او آموزش داده بود تا در مدتی که نیست مشکلی پیش نیاید. «دم رفتن گفت من خیالم راحت باشد؟ با خنده گفتم بله برو؛ خیالت راحت پرداخت کردن قبض ها را هم یادگرفته‌ام. نمی‌دانم شاید هم آن روز موقع خداحافظی واقعا خیالش را راحت کرده بودم» موقع صحبت کردن در مورد شهید بارها بغض کرد و ما خیال می‌کردیم فقط از دلتنگیست. بغض سر باز کرد و اشک‌ها جاری شدند. نوبت رسید به لب‌ها، تا رازی را که پشت آن بغض، پنهان بود؛ عیان کنند. «هیچ دلم نمیخواست مهمان‌هایم را ناراحت کنم؛ ولی این بغض، بخاطر روزیست از همین فصل و در همین حال و هوا. روزی که شهید برای اولین بار اعزام شد؛ اعزامی بدون بازگشت.» 🆔 برگرفته از کانال واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار: @hhonarkh 🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
صندلی خالی نشست روی صندلیِ کنار شومینه. کنارش یک صندلی خالی بود. دوست داشتم بشینم روی آن تا نزدیک همسر شهید باشم ولی گفتم: «ولش کن. هر سوالی داشتی از همین‌جا می‌پرسی.» هنوز نگاهم روی صندلی بود که یکی از بچه‌ها نشست رویش. تا خواستم احساس ناراحتی کنم، بلند شد. خنده‌ام گرفت. توی دلم گفتم: «اون‌جا جای منه. نشستن نداره.» بچه‌ها شروع کردند به سوال پرسیدن. همسر شهید گفت: «من که حس نمی‌کنم نباشه. همیشه بوده؛ از همون روزهای اول. چندین بار هم خواب دیدم توی خونه کنارمونه. اولین بار پونزدهمی‌ش بود که اومد توی خوابم. گفت ببین من هنوز هستم. خب چیکار کنم شما من رو نمی‌بینید، ولی من هستم. یک بار هم خواب دیدم کنارم روی مبل نشسته.» از حرفش تنم لرزید. چشمم افتاد به صندلی خالی کنار همسر شهید. با خودم گفتم: «اون‌جا جای تو نیست، جای خودشونه.» 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
سنگ تمام کنار مادر شهید نشستم. پرسیدم: «یادتون هست آقا پسرتون بعد دانشگاه چیکار کردن؟» گفت: «بلافاصله توی نیرو انتظامی استخدام شد.» بعد طوری که معلوم بود توی گذشته‌های دور غرق شده است، ادامه داد: «اولین حقوقش رو که گرفت، همه‌ش رو ریخت به حساب من. گفت، با بابا برین سفر حج عمره. وقتی برگشتیم با پول خودش کلی میوه و شیرینی خریده بود. می‌گفت، می‌خوام برای پدر و مادرم سنگ تموم بذارم.» ✍️ فائزه ده‌نبی 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh