🔰 گام به گام با انسان کامل (۲۶)
✍ اصغر آقائی
🌀 گام سوم: با ابراهیم ع: برائت از آزر (۶)
🔻با ابراهیم از معبد خارج شدیم در حالی که آخرین جمله ابراهیم از ذهنم بیرون نمیرفت. او به کاهن که درگیر آمادهسازی جشن بزرگ بود، گفت: وقتی از بتها برای رفتن به جشن کناره گرفتید، آنها را نابود خواهم کرد. «وَتَاللَّهِ لَأَكِيدَنَّ أَصْنَامَكُم بَعْدَ أَن تُوَلُّوا مُدْبِرِينَ».
🔻این سخن او خیلی نگرانم کرده بود. هرچند با توجه به آنکه ابراهیم سخن خویش را مستدل به آنان گفته بود و بارها دیده بودم که #انسان_کامل برای رساندن پیام خویش به گونهای عمل میکرد که وجدانها را بیدار کند، اما نمیدانم چرا این بار نگرانیام بیشتر شده بود.
🔻 به خانه برگشتیم.
🔻#آزر آگاه از همه چیز، چون کوهی از غضب، به ابراهیم گفت: من تو را به معبد نفرستادم که با کاهن یکیبهدو کنی؟! من تو را ... .
🔻ابراهیم که گویی ادامه کلام او را خوانده بود گفت: پدر جان، کاهن باید برای سخنان خویش دلیل منطقی داشته باشد. من چگونه میتوانم سخنی که بدون دلیل است را بپذیرم؟
🔻ابراهیم ادامه داد: پدر جان صریح میگویم: من از تمام این بتهای سنگی که میپرستید، بیزااااااااااررررررممممممممم بیزااااررر. «وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ لِأَبِيهِ وَقَوْمِهِ إِنَّنِي بَرَاء مِّمَّا تَعْبُدُونَ»
🔻صراحت ابراهیم بسیار شگفتزدهام کرده بود.
🔻آزر گفت: خدااااااااااااااااااااا خدااااااااااااااااااااااااااا خدااااااااااااااااااااااا این چه خدایی است که چنین تو را گستاخ کرده است؟
🔻آزر در ادامه سخنانی گفت که از نفرت و شدّت #دشمنی او با خداوند نشأت میگرفت.
🔻ابراهیم از جا بلند شد و گفت: دیگر پدر جان میان من و تو تنها خدا قضاوت خواهد کرد. تا کنون تمام استدلالهایم را تنها با جملاتی چون خلاف آئین پیشینیان است، نادیده گرفتهای و گویی گوشی برای شنیدن نداری؛ اما امروز با این توهینها و ابراز صریح دشمنی خود با خدای یگانه ... دانستم که نه دیگر شما میخواهی سخن حق را بشنوی و نه دیگر جای من اینجاس. عمو جان من را دیگر از قبیله خود محسوب نکن. من از آیین و روش شما بیزارم و دیگر به این خانه باز نخواهم گشت. «وَمَا كَانَ اسْتِغْفَارُ إِبْرَاهِيمَ لِأَبِيهِ إِلاَّ عَن مَّوْعِدَةٍ وَعَدَهَا إِيَّاهُ فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ»
🔻ابراهیم با سرعت زیاد سوی در رفت و من با ترسی که از چشمانِ خونگرفته آزر در خود احساس میکردم آرام آرام در پی ابراهیم رفتم.
🔻در اثنای خروج از خانه آزر، شنیدم که گفت: جوان ابله همه هستی من را میخواهد به باد دهد.
🔻این جملهی او گویای همه چیز بود!! ... ثروتی که از راه ترویج بتپرستی روانه جیب بزرگان قبیلههای بتپرست میشد، چیزی نبود که بشود به راحتی از آن دست برداشت ... و آزر همچنان #مستکبر و منفعتطلب باقی ماند.
... و سفر ادامه دارد.
#سفر_عشق
#حیات_معقول
#نویسندگان_حوزوی_البرز
@howzavian_alborz
🔰 گام به گام با انسان کامل (۲۷)
✍ اصغر آقائی
🌀 گام سوم: با ابراهیم ع: مناظرهای دیگر (۶)
🔻#آزر که موقعیت خویش را با سخنان و فعالیتهای برادرزادهاش #ابراهیم، در خطر میدید؛ نمیتوانست دست روی دست بگذارد. باید کاری میکرد. پس جمعی از اقوام و اهالی شهر را گرد هم آورد و غلام خود را در پی ابراهیم که مدتی است دیگر به خانه آزر نمیآید، فرستاد.
🔻من که زودتر از ابراهیم خود را به محل اجتماع رسانده بودم، در گوشهای نشستم و منتظر ورود ابراهیم شدم.
🔻هر سو، پچپچ جمعی به گوش میرسید. صدای افرادی که اطراف من نشسته بودند، کمی واضحتر بود؛ هرچند آنها نیز تلاش میکردند، زمزمههایشان از گوش طرف مقابل فراتر نرود.
🔻در لابهلای زمزمهها، برخی نظرم را به خود جلب کرده بود. یکی به دوستش میگفت: ابراهیم مورد غضب بت بزرگ قرار گرفته است که چنین کفر میگوید. و دوستش که سر خود را به نشانه تأیید و افسوس، تکان میداد، گفت: حتماً چنین است. چقدر به آزر گفتم مراقب ابراهیم باش. او از همان کودکی کفر میگفت. دیوانگی او برای همین اواخر که نیست.
🔻شنیدم فردی دیگر که جوان بود و همسن و سال ابراهیم، به همراه و رفیق خود که بعدها نام او را شنیدم، میگفت: ممکن است برای هر #جوانی سؤالاتی پیش بیاید. چه اشکال دارد؟ کاهن چرا پاسخش را درست نمیدهد. من بارها شاهد بودم کاهن با عصبانیّت ابراهیم را از خود میراند. من هم گاه چیزهایی به ذهنم میآید و جرأت نمیکنم زبان در کام بغلطانم. اگر چیزی بگویم پدرم در گوشهای غر میزند و میگوید جوان یاوه نگو، یعنی میگویی من و پدربزرگ و اجدادت همه نفهم بودیم و تویِ تازه به دوران رسیده میفهمی؟ مادرم نیز اشکش دم مشکش است و تا سؤالی میپرسم، گریه میکند. راستش هم از طرفی خسته شدهام و هم از طرفی دیگر جرأت ابراهیم را ندارم. او بسیار شجاع و نترس است.
🔻من در کنجکاوی خود غرق بودم که ناگهان فردی گفت ابراهیم آمد ابراهیم آمد. همه یکجا بلندشدند؛ گویی غوغائی بهپا شده است. برخی که ابراهیم را گستاخ میدانستند، بلندشدنشان، چونان خیزبرداشتن بهطرف ابراهیم بود تا درسی به او بدهند و برخی نیز چون آن جوان چنان با شوق از جا برخاستند که گویی تمام آرزوهایشان را در ابراهیم میبینند؛ شجاعت و نترسی، چیزی است که همه جوانان آرزوی آن را دارند.
🔻البته آن جوان میبایست بداند که شجاعت و نترسی، زمانی سازنده و تأثیرگذار است که با #صفات اخلاقی دیگری همراه باشد. و ابراهیم همه آن صفات که لازمه و پشتوانه شجاعت بود را داشت، وفادار حق و حقمدار «وَإِبْرَاهِيمَ الَّذِي وَفَّى» و شکرگزار نعمتهای ربّ ودود بود «شَاكِرًا لِّأَنْعُمِهِ اجْتَبَاهُ وَهَدَاهُ إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ». ابراهیم در کنار اینها بنده خدا بود و #عبادت بزرگترین پشتوانهی شجاعت، صراحت، نترسی و تلاش بیوقفهی روزانه او بود «وَاذْكُرْ عِبَادَنَا إبْرَاهِيمَ وَإِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ أُوْلِي الْأَيْدِي وَالْأَبْصَارِ». هرچند صداقت او نیز زبانزد بود «وَاذْكُرْ فِي الْكِتَابِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّهُ كَانَ صِدِّيقًا نَّبِيًّا»
🔻و آن جوان تنها و تنها ابراهیم را قهرمانی میدید که دوست دارد چون او شجاع باشد؛ هرچند الگوداشتن و قهرمانگرایی خوب است؛ اما به شرط آنکه هم قهرمانت را خوب بشناسی و هم تمام صفات مثبت او را یکجا ببینی نه آنکه او را آنگونه که خود دوست داری، انتخابشده بنگری.
🔻ابراهیم وارد شد و در مکانی که جمعیت ناخواسته برای او بازکرده بودند، نشست. گویی سیلی از نگاههای پرکینه بهسوی ابراهیم روان شد؛ اما او با صلابت نشست.
🔻آزر که دیگر عموجان از زبانش افتاده بود، گفت: ابراهیم تو خود میدانی چرا اینجا جمع شدهایم. همه از دست تو ناراحت هستند و باید پاسخگو باشی ... .
🔻ابراهیم تا این عبارت را شنید بیدرنگ گفت: من پاسخگو باشم؟ پاسخ چه چیزی را باید بدهم؟
🔻ابراهیم بعد از نگاهی معنادار به مردم و بتها، ادامه داد: من بارها از شما پرسیدهام باز میپرسم اینها چیست که پرستش میکنید؟
🔻از هر گوشه صدایی بلند شد: یکی میگفت آزر مرحبا به تو. ما گفتیم پی مرگ برادرت، تو برادرزادهات را صحیح تربیت میکنی تا چونان پدرش علیه بتها نباشد. یکی دیگر گفت هااااااای ابراهیم تا الان به احترام آزر با تو کاری نداشتهایم، کاری نکن که دیگر آن رویمان بالا بیاید ... .
🔻چند نفری که سن و سالی هم از آنها گذشته بود و محاسنشان سفید شده بود همه را به آرامش دعوت کردند و یکی از آنها گفت: ابراهیم، فرزندم، خب معلوم است اینها بتهای خانوادگی ما هستند و باید آنها را بپرستیم.
#سفر_عشق
#حیات_معقول
#نویسندگان_حوزوی_البرز
@howzavian_alborz
🔰 گام به گام با انسان کامل (۲۸)
✍ اصغر آقائی
🌀 گام سوم: با ابراهیم ع: بتشکن (۷)
🔻در حیاط خانه #ابراهیم در حالی که مشتِ پرشده از دانهام را برای چند مرغ و خروس، خالی میکردم، سخن دیروز او در مجلس مناظرهای که بیشتر به محاکمه شبیه بود، فراموشم نمیشد. راستش دلم گویی به یکباره فروریخت.
🔻دیروز ابراهیم با صلابت خاص خویش گفت به خدا قسم بتهایتان را نابود خواهم کرد. «وَتَاللَّهِ لَأَكِيدَنَّ أَصْنَامَكُمْ بَعْدَ أَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرِينَ»
🔻شاید کسی باورش نمیشد که او چنین جرئتی به خود راه دهد. این بتها همه چیز آنان بودند؛ آئین، ثروت، کسب و معاش آنها ... ؛ اما ابراهیم کسی نبود که سخنی به گزاف بگوید.
🔻در این افکار بودم که ابراهیم را با تبری به دست، و دستاری زرد بر سر بسته، در قاب درب ورودی خانه ظاهر شد. چشمانم میان تبر و دیدگان پر ابهّت ابراهیم در گردش بود. و دانستم چه در سر دارد.
🔻با ابراهیم که از خانه خارج شدیم، شهر گویی #شهر_مردگان شده بود. به ابراهیم گفتم: مردم کجا هستند؟ او گفت: به میانرودان، خارج از شهر رفتهاند تا جشن سالیانه خویش را برگذار کنند.
🔻وارد بتخانه شدیم. چهرهی ابراهیم را که نگریستم، خشم و صلابت و افسوس، همه را یکجا میتوانستم ببینم. او به من گفت کنار بت بزرگ بایست و تماشا کن.
🔻کنار بت بزرگ چرااا؟ با این سؤال در ذهنم دواندوان به طرف بت بزرگ رفتم و به تماشا ایستادم.
🔻او شروع به شکستن یکایک بتها کرد. و آرام آرام سوی بت بزرگ آمد. به کناری رفتم تا نکند تکههای شکستهی بت بزرگ با من برخورد کند؛ اما ... نه ممکن نیست؛ باورم نمیشد؛ ابراهیم تبر خویش را بر دوش بت بزرگ گذاشت و به من گفت برویم. «فَجَعَلَهُمْ جُذَاذًا إِلَّا كَبِيرًا لَّهُمْ لَعَلَّهُمْ إِلَيْهِ يَرْجِعُونَ»
🔻من که مات و مبهوت شده بودم. به ابراهیم گفتم: چرا تبر را بر دوش بت بزرگ گذاشتی؟ چرا آن را نمیشکنی؟ آخر من تا کنون ندیدهام و نشنیدهام فردی چنین کند و عمداً از خود ردّ پایی جا بگذارد؟
🔻او تبسمی کرد و گفت: اتفاقاً همین را میخواهم. و با اشاره به من گفت: شتر دیدی ندیدی.
🔻من مانده بودم، تبرش با آن دستگیرهی دستبافتش را که همه میدانستند برای ابراهیم است، باور کنم؛ یا این شتر دیدی ندیدی گفتنِ او را.
🔻در این اثنا ناگاه یاد روزهای آغازین همراهی با ابراهیم افتادم. روزی که به دیدار #کاهن میرفتیم و ابراهیم چند لحظهای با نیشخندی جلوی بت بزرگ ایستاد و گفت او قرار است همکار من شود.
🔻امروز متوجه شدم او چه در سر داشت. اما هنوز نمیتوانستم درک کنم که یک بت سنگیِ افتاده در گوشهای، که حتی غبار خویش را نیز نمیتواند بگیرد، چگونه میخواهد همکار نبیّ خدا، #انسان_کامل شود؛ مرده را چه به زنده.
🔻همانگونه که انتظار میرفت سر و صدا در شهر پیچید. همه جا سخن از بتها بود و آنچه اتفاق افتاده است. در گوشهای مردان و زنانی، مویهکنان، از بت بزرگ میخواستند که عذابی نازل نکند، و عدهای هم در گوشهای بیتوجه، به کار خویش مشغول بودند.
🔻 اما در آن همهمه کاهن حالی دگر داشت. گویی که فرصتی دست داده باشد، به سجده در برابر بت بزرگ از قدرت او میگفت و دفاعی که او از خود نشان داده بود. او میگفت: مردم بنگرید که چگونه خدای خدایان، آن فرد نابکار را از خود رانده است؟
🔻 من متعجب از دقلکاری او، بار دیگر دیدم که نفاق و جهل دو روی یک سکه هستند.
🔻در شهر غوغایی بود. یکی گفت: چه کسی چنین جرئتی به خود داده است؟ اگر بفهمم که بوده است با همین شمشیرم او را خواهم کُشت. آری تنها و تنها سخنی که از آنها به گوش میرسید #انتقام و کشتن و مانند آن بود. #تعصب جاهلانه شهر را درنوردیده بود. «قَالُوا مَن فَعَلَ هَذَا بِآلِهَتِنَا إِنَّهُ لَمِنَ الظَّالِمِينَ»
🔻من راستش ترسیده بودم. بالاخره همه میدانستند من همیشه با ابراهیم هستم و حتما سراغ او بیاییند، من هم گرفتار خواهم شد. و باز در خود احساس خسارت کردم. در کنار انسان کامل بودم، اما دلم در چنگ شیطان گرفتار شده بود. آری انسان کامل، جسم همراه نمیخواهد که دل همراه میخواهد. و بر خود افسوس خوردم.
🔻در این اثنا ناگاه یکی گفت: شنیدهام ابراهیمنامی، سخنان خوبی درباره بتها نمیگفت و تهدیدشان میکرد. «قَالُوا سَمِعْنَا فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقَالُ لَهُ إِبْرَاهِيمُ»
🔻با این سخن، ناگهان جمعیت منفجر شد. همه در جستجوی ابراهیم بودند؛ و بیش از همه #آزر. او گویی همه چیز خود را به خاطر برادرزادهاش در خطر میدید.
🔻سربازان نمرود در چشمبههمزدنی ابراهیم را آوردند تا جلوی چشم مردمان محاکمه کنند. ابراهیم در خانه خود بود و نگریخته بود. «قَالُوا فَأْتُوا بِهِ عَلَى أَعْيُنِ النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَشْهَدُونَ»
... و سفر ادامه دارد.
#سفر_عشق
#حیات_معقول
#نویسندگان_حوزوی_البرز
@howzavian_alborz
🔰 گام به گام با انسان کامل (۲۹)
✍ اصغر آقائی
🌀 گام سوم: با ابراهیم ع: محاکمه (۸)
🔻مجلس عظیمی به پا شد. مجلسی که از هر گوشهی آن تیرهای خشم و نفرت بود که به سوی #ابراهیم روان میشد.
🔻من با فاصله کمی از ابراهیم نشسته بودم. کاهن شروع به سخن کرد: ابراهیم تو با بتها چنین کردهای؟ «قَالُوا أَأَنتَ فَعَلْتَ هَذَا بِآلِهَتِنَا يَا إِبْرَاهِيمُ»
🔻سؤالی ساده که گویی پاسخی جز آری و یا خیر ندارد. یک لحظه سکوت همه جا را فرا گرفت. گویی آرامش قبل از طوفان بود. خشمها و نفرتهای پنهان در قلب آن مردمِ پرکینه نسبت به ابراهیم، نزدیک بود که با «آری گفتن» او، فوران کند.
🔻احساس کردم دیگر پایان کار است و ابراهیم نجات نخواهد یافت. کمی بغض کردم و با خود گفتم ای کاش ابراهیم با بُتها چنین نمیکرد؟ آخر چرا وقتی مردم با تو همراه نیستند، با تبر بر فرق بتهایی کوفتی که مقدس می شمارند و خدایِ خود میپندارند؟ چرا باید چنین کارِ ... .
🔻یک لحظه به خود آمدم و سخنم را فروخوردم. گویی احساساتم، عقلنما شدهاند و شیطان، زیرکانه، عمل و افکار نادرست و یا ناپخته من را در نگاهم زیبا جلوه داده است. "وَإِذْ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطَانُ أَعْمَالَهُمْ"
🔻من توبه کردم و از اینکه میخواستم کارِ ابراهیم، آن #انسان_کامل، آن محور و معیار حق را به #عدم_عقلانیّت نسبت دهم، بسیار نادم شدم.
🔻من که لحظهای از جلسه محاکمه ابراهیم جداشده، در قلب خویش او را به محاکمه کشیدهبودم، با صدای آرام و پرطمأنینه ابراهیم، به خود آمدم. ابراهیم گفت: بت بزرگ آنها را در هم کوفتهاست. تبر بر دوش او بود، مگر نبود؟ بروید از او بپرسید که چه کسی چنین بلایی بر سر بتها آورده است. «قَالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هَذَا فَاسْأَلُوهُمْ إِن كَانُوا يَنطِقُونَ»
🔻واااااااای خدااااااااااااای من!! تازه فهیدم اینکه ابراهیم بارها از همکاری بت بزرگ با او سخن میگفت یعنی چه؟ بت بزرگ، خدای خدایان مردم جاهل شهر اور، تبربهدوش، کمر خدمت در آستان ابراهیم کبیر بسته است؛ آن هم چه خدمتی، قیام علیه خود.
🔻ابراهیم با زیرکی تمام نه تنها بتهای بیرونی را در هم شکست، که ضربه بهموقع او، بتهای ذهنی آنان را برای مدّتی نابود کرد.
🔻کاهن و آن جمعیت انبوه لحظهای سر به زیر افکنده با خود گفتند: شما میدانید حق با اوست. چگونه میتوان بتهایی را خدای خود دانست که حتی توان سخنگفتن و دفاع از حیثیت بر بادرفتهی خود ندارند.
🔻و سکوت مجلس، ادامه یافت؛ سکوتی که از شدّت خشم شروع شده بود و با ابتکار زیبای ابراهیم به سکوت عقل ختم شده بود. سرخی التهاب خشم، جای خود را به سرخیِ نشأتگرفته از شرم در برابر عقل و وجدان داده بود. «فَرَجَعُوا إِلَى أَنفُسِهِمْ فَقَالُوا إِنَّكُمْ أَنتُمُ الظَّالِمُونَ»
🔻ابراهیم عاقل آرام منتظر پاسخ بود.
🔻کاهن که شکست در برابر ابراهیم برایش بسیار سخت بود، بلند گفت: ابراهیم ما را به سخره گرفتهای؟ تو میدانی که بتها سخن نمیگویند؟ «ثُمَّ نُكِسُوا عَلَى رُؤُوسِهِمْ لَقَدْ عَلِمْتَ مَا هَؤُلَاء يَنطِقُونَ»
🔻ابراهیم تند از جای خویش بلند شد. چند قدمی به کاهن نزدیک شد. نگاهی به او و اطرافیان کرد. ابراهیم که گویی دیگر امیدی به کاهن و بزرگان قوم ندارد، تمام صورت خویش را به سوی مردمِ متعجّب بر میگرداند.
🔻 ابراهیم، قبل از آنکه آن مردم سادهدل بار دیگر گرفتار هوچیگری سران نفاق و حماقت خود شوند، به آنها گفت: ای مردم شهر #اور، ابراهیم با شما سخن میگوید. من را خوب میشناسید. هیچگاه زیان شما را نخواستهام و برای هیچیک از سخنانم از شما درخواست مالی، چون کاهنان، نداشتهام. ای مردم چگونه سر در برابر بتهای سنگی فرود میآورید که هیچ نفع و ضرری برایتان ندارند؟ «قَالَ أَفَتَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ مَا لَا يَنفَعُكُمْ شَيْئًا وَلَا يَضُرُّكُمْ»
🔻سپس رو به کاهن کرده گفت: مرگ بر شما و نیرنگتان، مرگ بر جهالتتان. مرگ بر این خدایان باطلتان که در برابر خداوند علم کردهاید و خود میدانید که آنان کارهای نیستند. «أُفٍّ لَّكُمْ وَلِمَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ أَفَلَا تَعْقِلُونَ»
🔻کاهن که به شدّت عصبانی شدهبود، رو به نمرود کرد و گفت: باید او را آتش زد و خدایان را از نیرنگ و ظلمی که او در حق آنان داشته است، نجات داد. «قَالُوا حَرِّقُوهُ وَانصُرُوا آلِهَتَكُمْ إِن كُنتُمْ فَاعِلِينَ»
... و سفر ادامه دارد.
#سفر_عشق
#حیات_معقول
#نویسندگان_حوزوی_البرز
@howzavian_alborz
☑️ آشنایی با«گامبهگام با انسان کامل»
🔻سلسله گامبهگام با انسان کامل، مجموعه متون ادبی-داستانی است که بر اساس آیات قرآن درباره پیامبران از آدم تا خاتم عليهم السلام بهمرور نگارش میشود.
🔻نگارنده در این سلسله، برای جستجوی حق، به عمق تاریخ سفر کرده، خود را در زمان هر پیامبری با او همراه میکند. او در این سفر به گزارش ادبی اتفاقات آن زمان میپردازد.
🔻در این گزارش، نویسنده در تلاش است تا بر محور عمل #انسان_کامل حق را بیابد، چرا که او آیینه تمامنمای حق است. البته در مواردی به دلایل مختلف، نویسنده با شک و سؤالی از درون پیرامون حق مواجه میشود، و در مواردی نیز این دودلی، او را به نزدیکشدن به مخالفانِ انسان کامل میکشاند.
🔻و اکنون این سفرِ آغازشده از آدم (ع)، به منزلگاه ابراهیم (ع) رسیده است؛ و سفر همچنان ادامه دارد.
🌀 این مجموعه با هشتگ #سفر_عشق قابل جستجو است.
🔻با ما در این سفر، همراه باشید.
✍ اصغر آقائی
#سفر_عشق
#حیات_معقول
#نویسندگان_حوزوی_البرز
@howzavian_alborz
🔰 گام به گام با انسان کامل (۳۰)
✍ اصغر آقائی
🌀 گام سوم: با ابراهیم ع (۹): آتش افروخته
🔻نمرود که ابراهیم را خوب میشناخت و پیش از این یک بار طعم شکست در برابر سخنان متین او را چشیده بود، «فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ وَاللّهُ لاَ يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ» دستور داد او را دستگیر کنند.
🔻#ابراهیم که با ملکوت آسمان، بیشتر از از زمین، انس داشت، اکنون میان سربازان نمرود قرار گرفته است. او را به زندان شهر بردند و من ناامید به خانه برگشتم. «وَكَذَلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَلِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ»
🔻به خانه که رسیدم سکوت خانه برایم سنگین بود. حال و هوای کاری را نداشتم. هنوز ساعتی از دوری ابراهیم نگذشته بود اما قلبم بیتاب او شده بود. نمیدانستم تا این حد دوری #انسان_کامل برایم سخت میشود. از خانه بیرون زدم.
🔻هر گوشه شهر سخن از ابراهیم بود. عدهای خوشحال از آنچه برای ابراهیم اتفاق افتاده است و عدهای دلگیر بودند؛ و بسیاری هم مشغول زندگی روزمره خویش بودند.
🔻حال غریبی داشتم. گویی در میان مردگان قدم میزدم. در این حال و هوا بودم که ناگاه فریاد جارچی را شنیدم: ای اهالی شهر #اور مژده مژده! به زودی آرامش به شهر بازخواهد گشت! ابراهیم، دشمن خدایان به سزای گستاخیهای خویش خواهد رسید. آتشی بزرگ فراهم آورده، ابراهیم را در آن خواهیم افکند.
🔻مردم در تکاپو افتاده از هر جا که میتوانستند هیزمی انبوه فراهم آوردند و در میانرودان نزدیک معبد شهر اور انباشتند. گویی سوزاندن مخالفان امری عادی برای آنان بود.
🔻روز موعود فرا رسید. از آن هیزم انباشته میشد حدس زد که چه آتش بزرگی خواهد شد. من روی سکویی نشسته بودم که ابراهیم را آوردند.
🔻در این اثنا صدای چرخهایی عظیم به گوشم رسید. سر که چرخاندم، تمام وجودم را بهت گرفت. اولین باری بود که منجنیقی از نزدیک میدیدم. چرخی عظیم با پرتابگری بلند.
🔻به دستور نمرود هیزمها را آتش زدند. پس از مدت کمی آتش گُر گرفت و شعلههای آن فریادکنان رو به آسمان بودند. صدای سوختن آن همه هیزم با شعلههای سر به فلک کشیده .... نهههههههه باورم نمیشود. با خود گفتم دیگر کار ابراهیم تمام است. قلبم به تپش افتاد، لبانم خشک شد و آهی تفت وجودم را فراگرفت.
🔻ابراهیم که از روبهرویم گذشت نگاهی به چهره او کردم. چقدر آرام و پرقرار بود. و من باز از #آرامش انسان کامل در تعجب شدم. ناخواسته بلند فریاد زدم ابراهیییییمممم ... اما ترس از نمرودیان بار دیگر زبان در کامم چرخاند و نتوانستم از یاری و محبّت خویش به او بگویم. باز کم آوردم و شرمسار شدم. آری یاری انسان کامل، نفسی با بصیرت، قلبی صبور، و نشاطی روزافزون میخواهد؛ که من نداشتم.
🔻در همین تب و تاب بودم که ناگاه دیدم ابراهیم روی خویش را به سوی من چرخاند و با لبخندی پرمعنا با من سخن گفت. هرچند حرفی نزد؛ اما در طول سفر آموخته بودم که هرگاه با خود یکیبهدو میکنم و خود را در برابر حق و انسان کامل شرمسار میبینم؛ همین تواضع و سرفرودآوردن در برابر حق، #رضایت انسان کامل را به همراه میآورد. او با لبخند خویش، مرا بار دیگر استوار کرد و امیدوار به مسیر حق. #صبر ریشه دوانده در لبخند رضایت انسان کامل، همیشه رهگشاست.
🔻منجنیق آماده پرتاب بود و من چشمانم را به آن دوخته بودم. نفسها در سینه حبس شده بود.
🔻با اشاره نمرود منجنیق ابراهیم را رها کرد و او در میان آتش قرار گرفت. ناخودآگاه چشمانم را بسته، سر به زیر افکندم و اشک چشمانم جاری شد.
🔻با خود گفتم ای کاش میشد آن آتش را با اشکهایم خاموش کنم؛ ای کاش میشد ... .
🔻در این حال بودم که ناگاه فریادی مرا به خود جلب کرد. چه اتفاقی افتاده است؟ بوی خوشی همزمان با آن صدا به مشام میرسید. صدا بلند و متعجب میگفت: بنگرید بنگرید! آتش آتش ... تا سرم را به سوی آن آتش و شعلههای بلندش برگرداندم، خداااااااااای من اثری از آتش نیست ... «قُلْنَا يَا نَارُ كُونِي بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَى إِبْرَاهِيمَ*وَأَرَادُوا بِهِ كَيْدًا فَجَعَلْنَاهُمُ الْأَخْسَرِينَ»
🔻 اما قلب من با دیدن گلستانی که جای آتش قرار گرفته بود هنوز آرام نشده بود.
🔻آن لحظه که ابراهیم در آتش افکنده شد، با خود گفتم این چه رسمی است در خاندان او؟! گاه ابراهیمی در آتش افکنده میشود؛ گاه دربی میسوزد و گاه خیمهگاهی و گاه گیسوانی ... 🥺
🔻من دور از چشمان ابراهیم به یاد آن سوختهجانهای تاریخ بغض کرده، گریستم.
... و سفر ادامه دارد.
#سفر_عشق
#حیات_معقول
#نویسندگان_حوزوی_البرز
@howzavian_alborz
🔰 گام به گام با انسان کامل (۳۰)
✍ اصغر آقائی
🌀 گام سوم: با ابراهیم ع (۱۰): جدال احسن
🔻چند روزی از آن واقعه عظیم گذشته بود و همه جا سخن از ابراهیم بود. آتش خاموششده، هرچند شعلههای نفرت بسیاری را با خود فروخورده بود، اما حرص و طمع سرمایهداران و کاهنان، همچنان شعله میکشید.
🔻روزی با #ابراهیم نشسته بودیم. از هر دری سخن میگفتیم. حقیقتش را بخواهید، من پرسشگر بودم و او با متانت پاسخ من را میداد.
🔻در میان گفتگو ناگاه یاد چند روز پیش افتادم. پس از حادثه گلستانشدنِ آتش، راستش من هم کمی قوت قلب گرفته بودم و گاهگاهی به اطراف شهر #اور و مناطق مختلف آن سری میزدم.
🔻به ابراهیم گفتم من فکر میکردم همه مردمان شهر اور و بابل و این اطراف بتپرست هستند؛ اما در یکی از گردشهایم، عدهای را دیدم که پیش از طلوع آفتاب رو به مشرق نشستهاند. ابتدا گمان کردم به تماشای طلوع آفتاب نشستهاند. اما با طلوع آن دیدم همه به یک باره به سجده افتادند. ابراهیم که گویی بار دیگر تمام غصههای عالم بر قلب او سنگینی میکند، سری تکان داد و گفت آنان خورشید را خدای خود میدانند و آهیییییی کشید و سکوت کرد.
🔻آن شب گذشت و من باز هم طبق عادتِ این روزهای اخیر، به گردش رفتم. این بار #لوط خواهرزاده ابراهیم نیز با من آمد.
🔻در بین راه به لوط گفتم: دیشب هنگام سخن گفتن با ابراهیم، وقتی صحبت از این قوم خورشیدپرست شد، او آهیییی از عمق جان کشید؛ احساس کردم چیزی بر قلب او سنگینی میکند.
🔻لوط که در مهربانی به دایی خویش ابراهیم رفته بود، لبخندی زد و گفت: چند وقت پیش بود، اگر یادت باشد او چند روزی به اطراف شهر رفت. گفتم آری خوب به یاد دارم. او گفت: ابراهیم به سفری تبلیغی به میان اقوامی مشرک رفته بود. اگر مایل هستی از خود او بشنویم؟ گفتم: بسیار هم عالیییی. و هر دو به باغی در همان حوالی رفتیم.
🔻ابراهیم مشغول آبیاری بود. سلام کردیم. ظهر بود. چند قرص نان و مقداری ماست غذای آن روز بود. پس از صرف غذا، لوط گفت: دایی جان، این مهمان عزیزمان، کنجکاو است که بداند در آن سفر تبلیغی میان اقوام خورشیدپرست و مانند آنها چه گذشت؟
🔻ابراهیم نگاهی مهربان به من کرد و به لوط گفت مقداری آب برایش بریزد. پس از خوردن آب گفت: وقتی میان قبیله رسیدم تقریبا هوا گرگ و میش شده بود و ستاره قطبی چشمکزنان نمایان شده بود. فریاد زدم: ای مردم خدای من این ستاره درخشان است. «فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَى كَوْكَبًا قَالَ هَذَا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لا أُحِبُّ الآفِلِينَ». آنان بهتزده من را نگریستند. گفتم: این چه نگاهی است؟ اشکال دارد خدای شما، خدای من هم باشد؟ آنان که گوییی سخن مرا باور کردهاند به عبادت خود مشغول شدند.
🔻کم کم پای ستارههای دیگر نیز در آسمان باز شد و من گفتم: فکر میکنم ماه خدایم باشد بهتر است. آخر مگر میشود خدا این همه رقیب داشته باشد. دانستم، ماه بهتر است. خدای من ماه است؛ آن هم ماهی با این نور بسیار. «فَلَمَّا رَأَى الْقَمَرَ بَازِغًا قَالَ هَذَا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَئِن لَّمْ يَهْدِنِي رَبِّي لأكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّينَ»
🔻من ناگاه سخن ابراهیم را قطع کردم، و با تعجب گفت: به همین راحتی گفتید ماهپرستم؟ مگر میشود؟
🔻گویی تعصب جاهلانهام باز درک و فهمم را دزدید و فراموش کردم با #انسان_کامل، که عقل کل است، سخن میگویم.
🔻ابراهیم گفت: کمی صبر کن جانم. و ادامه داد: نزدیک صبح شد. با اشعههای خورشید ستارگان و ماه کم کم بیفروغ شدند. من گفتم: ای مردم خورشید بهتر است و بزرگتر. این خدای من است.
🔻ابراهیم با خنده ادامه داد: مردم که از این همه بیثباتی و از این خدا به آن خدا پریدن من خسته شده بودند، گفتند ابراهیم ما را به سخره گرفتهای. هر یک از قبائل ما خدایی مخصوص قبیله خویش دارد، یکی ستاره و یکی ماه و یکی خورشید. پدران ما چنین بودهاند. اما تو چرا این شاخه به آن شاخه میکنی؟ تا غروب با من سخن گفتند. و گفتند تمام این خدایان، نمایندگان خدای رحمان هستند. من چیزی نگفتم. غروب که شد گفتم: آخر چرا این خدایان، این همه ناپایدار هستند؟ مگر میشود چنین موجودات زودگذری، جای خدا یا همراه او باشند؟ من از این معبودهای زودگذر بیزارم. «فَلَمَّا رَأَى الشَّمْسَ بَازِغَةً قَالَ هَذَا رَبِّي هَذَآ أَكْبَرُ فَلَمَّا أَفَلَتْ قَالَ يَا قَوْمِ إِنِّي بَرِيءٌ مِّمَّا تُشْرِكُونَ»
🔻تازه متوجه شدم، هدف او از همراهی با آن قوم، بازگرداندنِ آنان به عقل و منطق بود ... اما جهل و خرافه ریشهدوانده در قلب و ذهن انسانها چیزی نبود که به راحتی از آنان جدا شود؛ به ویژه خرافاتی که با نفاق کاهنان همراه شده بود... .
🔻 و بار دیگر بلورهای چشمان ابراهیم، از قلب حزین او برایم گفتند.
و سفر ادامه دارد... .
#سفر_عشق
#حیات_معقول
#نویسندگان_حوزوی_البرز
@howzavian_alborz
🔰 گام به گام با انسان کامل (۳۱)
✍ اصغر آقائی
گام سوم: با ابراهیم ع (۱۱): قلب مطمئن
🔻مدّتی بود خبری از ابراهیم نداشتم. گاه به اطراف میرفتم. در این گشت و گذار، هم با مردم سخن میگفتم و هم به ابراهیم فکر میکردم.
🔻 خیلی برایم واضح نبود که چرا او شخصیتی جهانی یافته و پیروان تمام ادیان توحیدی برای او احترام ویژهای قائل هستند؟ و برای او سر و دست میشکنند؟ و هر یک او را از آنِ خود میداند. «يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لِمَ تُحَآجُّونَ فِي إِبْرَاهِيمَ وَمَا أُنزِلَتِ التَّورَاةُ وَالإنجِيلُ إِلاَّ مِن بَعْدِهِ أَفَلاَ تَعْقِلُونَ» نوح که بیشتر از او عمر کرد و برای دعوت دیگران تلاش کرد؟ چرا او چنین جایگاهی نیافته است؟ آیین ابراهیم چه ویژگی ممتازی دارد که رویبرگرداندن از آن، جهل و نابخردی است؟ مگر این نیست که همه انبیا چون نوح به یکتاپرستی دعوت میکردند؟ «وَمَن يَرْغَبُ عَن مِّلَّةِ إِبْرَاهِيمَ إِلاَّ مَن سَفِهَ نَفْسَهُ». او چه کرده که برگزیده خاص خداوند شده است؟ «وَلَقَدِ اصْطَفَيْنَاهُ فِي الدُّنْيَا وَإِنَّهُ فِي الآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ»
🔻مدّتی بود که سؤالاتی از این دست، مانند خوره به جانم افتاده بود و من هم رویِ پرسیدن آنها را از ابراهیم نداشتم.
🔻روزی نزدیک ظهر بود کنار مزرعهای با کشاورزی سخن میگفتم. او یکی از پیروان ابراهیم بود. به او گفتم من ابراهیم را خیلی نمیشناسم؛ اما در این مدّت بارها و بارها صبر، حکمت و فهم او را دیدهام؛ اما نمیدانم چرا ...؟ و تعدادی از سؤالات ذهنیام را با او در میان گذاشتم.
🔻سخنان من هنوز تمام نشده بود که از چشمان اشکبار آن مرد متعجب شدم. گفتم: چیزی شده است؟ او که تا آن لحظه به سخنان من گوش میداد، گفت: جوانتر که بودم کارم چوپانی بود و شر و شوری داشتم. طبیعت برایم جذّاب بود و همیشه برایم اتفاقات جالبی در صحرا میافتاد. اما یک روز ...
🔻و باز شروع به اشکریختن کرد.
🔻گفتم چه اتفاقی افتاد؟ در آن روز چه دیدهای که تو را چنین آشفته میکند؟
🔻کشاورز که اکنون مرد پابه سنّگذاشتهای بود؛ نگاهی به من کرد و من که گویی از سؤال خویش شرمنده شدهام، چونان آخرین قطره اشک او که در گونهاش به پایین غلطان شده بود، سر به زیر افکندم.
🔻آن مرد دستی بر شانه گذاشت و گفت: ابراهیم را دیدم؛ من ابراهیم را دیدم؛ من او را دیدم.
🔻از تأکید فراوان او در دیدن ابراهیم بیشتر تعجّب کردم. او که بارها ابراهیم را در همین شهر دیده است؛ پس چرا چنین متعجب از دیدن او سخن میگوید و میگرید؟
🔻مرد که میدانست تعجب من زبانم را در کامم بسته است؛ ادامه داد: صبر کن جوان، خواهم گفت. ... (ادامه دارد)
... و سفر ادامه دارد.
#سفر_عشق
#حیات_معقول
#نویسندگان_حوزوی_البرز
@howzavian_alborz
🔰 گام به گام با انسان کامل (۳۱)
✍ اصغر آقائی
گام سوم: با ابراهیم ع (۱۲): اطمینان (۲)
(ادامه بخش قبل)
🔻 آن کشاورز گفت: روزی هوا تقریبا رو به غروب بود و من به شکرانه آن روز بت کوچکی را که همراهم بود در برابرم گذاشته و خیره به غروب آفتاب شده بودم.
🔻البته همیشه برایم سؤال بود، چگونه میشود بتی که حتی نمیتواند با پای خود همراه من شود، مرا آفریده باشد.
🔻القصه مبهوت غروب خورشید بودم که دیدم شخصی در کوه مجاور ایستاده است. تعجب کردم غیر از من نباید در آن ساعت کس دیگری در صحرا باشد. معمولا کشاورزان زودتر از چوپانان به خانه باز میگردند. بیشتر از همه حال آن فرد مرا متعجب کرده بود.
🔻 نزدیکتر رفتم. او ابراهیم بود. صدایش را نمیشنیدم اما حدس میزدم باز دارد با خدایی نادیدنی که به خاطر او همه شهر را به هم ریخته بود، سخن میگوید. در آن موقع دیوانهاش میخواندم، چون شنیده بودم با خودش سخن میگوید. با خود گفتم حتما باز دیوانگی او عود کرده است و ... .
🔻برای آنکه تفریحِ آن روزم کامل شود و برای نقل داستانی از دیوانگی ابراهیم در میان مردم چیزی داشته باشم، تا هم آنان را بخندانم و هم با نقل آن نزد کاهن و نمرود جایگاهی پیدا کنم، صبر کردم تا ببینم چه میشود. خود را آرام آرام به کنار صخره نزدیک او رساندم. زمزمه ضعیفی از سخنان او به گوشم میرسید.
🔻نمیدانم متوجه من شده بود یا خیر، اما چنان مشتاق سخن میگفت که گویی به جایی توجّه ندارد. خیلی از سخنان او را متوجّه نمیشدم مثلا شنیدم گفت ای پروردگار من میخواهم بدانم چگونه مردگان را زنده میکنی؟ «وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِي الْمَوْتَى قَالَ أَوَلَمْ تُؤْمِن قَالَ بَلَى وَلَكِن لِّيَطْمَئِنَّ قَلْبِي»
🔻 با این سخن او، با خود گفتم واقعا دیوانه است. به آسمان و اطراف نگاه کردم، اما کسی را ندیدم.
🔻ابراهیم ادامه داد: برای آنکه قلبم مطمئنتر شود.
🔻من که دیگر به دیوانگی او اطمینان یافته بودم از این که چیزی میگوید و سپس گویی موجودی خیالی به او پاسخ میدهد و باز او پاسخ میدهد، در تعجب بودم که تا چه حدّ میتواند فردی چنین باشد. ... (ادامه دارد.)
... و سفر ادامه دارد.
#سفر_عشق
#حیات_معقول
#نویسندگان_حوزوی_البرز
@howzavian_alborz
🔰 گام به گام با انسان کامل (۳۳)
✍ اصغر آقائی
گام سوم: با ابراهیم ع (۱۳): قلب مطمئن (۳)
(ادامه بخش قبل)
🔻بعد از سخنانی که تا آن موقع فکر میکردم خیالی بیش نیست؛ اتفاقی عجیبتر افتاد و من به دیوانگی ابراهیم یقین یافتم.
🔻او شروع به ذبح چند پرنده کرد و گوشت آنها را در هم آمیخت، و به چند بخش تقسيم کرد و هر بخش را بر تپّهای قرار داد.
🔻دلم برای ابراهیم میسوخت. از جا بلند برخاستم تا به خانه برگردم. آرام آرام از سینهکش کوه خود را به گوسفندانم رساندم؛ اما ناگهان صدای فریادگونه ابراهیم مرا به خود جلب کرد.
🔻خدای من چه میبینم!! ابراهیم با صدای بلند نام پرندگانی را بر زبان آورد و از آن گوشت و استخوان درهم آمیخته، تکه استخوان و گوشتهایی جداشده، کمکم به هم متصل میشدند و به سوی ابراهیم میآمدند.
🔻کمی به ابراهیم نزدیکتر شدم، چشمانم را مالیدم و به او خیره شدم. آنچه میدیدم واقعیت داشت.
🔻این نمیتواند سحر باشد. مدتی حیران مانده بودم. نه توان رفتن سوی ابراهیم داشتم، نه توان بازگشت به خانه.
🔻ساعتی گذشت و ابراهیم به سوی شهر روان شد. من گله را به سوی مسیری که ابراهیم در آن بود هدایت کردم تا در میان مسیر او را ببینم و از زیر زبانش حرفی بکشم.
🔻به ابراهیم رسیدم. مثل همیشه سلامی گرم کرد و پاسخ دادم. با خجالت از ماجرا پرسیدم و از زبان خود او نیز آنچه دیده بودم شنیدم. «قَالَ فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ الطَّیرِ فَصُرْهُنَّ إِلَیكَ ثُمَّ اجْعَلْ عَلَى كُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءًا ثُمَّ ادْعُهُنَّ یأْتِینَكَ سَعْیا وَاعْلَمْ أَنَّ اللهَ عَزِیزٌ حَكِیمٌ»
🔻آرام بتی که با خود داشتم در میان بوتهها انداختم و با خود گفتم ابراهیم چه خدای مهربان و قادری دارد! دیگر با این اتفاق مؤمن شده بودم و با تمام وجودم شروع به سخنگفتن با او کردم. احساس میکردم صدایی که تا پیش از آن نمیشنیدم و ابراهیم را دیوانه میخواندم؛ اکنون از درون من با من سخن میگوید؛ احساس کردم او در قلب من حاضر است. به چشمان ابراهیم نگاهی کردم.
🔻چشمانی که در آن تاریکی هوا، پرده اشکی بر آن، میدرخشید؛ و من ندانستم آن اشکهای گرم، به خاطر نگاه ویژه خدا به اوست؛ یا به خاطر هدایتیافتن من؛ و من غرق در نگاه او شدم؛ هر کدام که باشد، چشمان زیبای ابراهیم، زیباتر شده بود.
🔻و بار دیگر آن کشاورز سر به زیر انداخت و گریست؛ و من که پاسخ سؤالاتم را گرفته بودم؛ آرام خود را در نسیمی که تازه وزیدن گرفته بود، رها کردم؛ نسیمی که خوشههای گندم مزرعه کشاورز را نیز به رقص آورده بود. و من گفتم: بتشکن تاریخ، تو شایستهی سلام خداوندی «سَلَامٌ عَلَى إِبْرَاهِيمَ»
... و سفر ادامه دارد.
#سفر_عشق
#حیات_معقول
#نویسندگان_حوزوی_البرز
@howzavian_alborz
🔰 گام به گام با انسان کامل (۳۴)
✍ اصغر آقائی
گام سوم: با ابراهیم ع (۱۴): در آرزوی فرزند(۱)
🔻ابراهیم ع و همسرش ساره مدت زیادی بود که کنار هم زندگی میکردند؛ اما غمی بزرگ بر قلب آنان سنگینی میکرد. آنان فرزندی نداشتند تا نور چشمانشان شود و این غصه داشت.
🔻من هیچگاه باورم نمیشد #انسان_کامل غم فرزند داشته باشد تا آنکه آن شب رسید.
🔻شبی از خواب بیدار شدم. تشنه بودم و در پی جرعهای آب که دعای ابراهیم ع را شنیدم: خداوندا فرزندی صالح به من عطا کن. «رَبِّ هَبْ لِي مِنَ الصَّالِحِينَ»
🔻گویی یکپارچه یخ شده بودم. ابراهیم از خداوند فرزند میخواهد؟
🔻باز آن موجود همیشههمراهم، در دل آن شب، شروع کرد به سخنگفتن: بارها به تو گفته بودم ابراهیم اهل #توکل نیست؟ او اساساً هیچ تفاوتی با دیگران ندارد؟ نمیبینی به خاطر یک فرزند چگونه آه و ناله میکند؟ این چه توکّلی است که او دارد؟ آیا این بود رضا به قضا و قدر الهی؟
🔻بدون آنکه آب بخورم به اتاق برگشتم. امّا خواب از سرم پریده بود. آخر من از ابراهیم، #منادی_توحید، تصور دیگری داشتم. «وَاتَّخِذُواْ مِن مَّقَامِ إِبْرَاهِيمَ مُصَلًّى» چگونه میشود او یک خواسته مادّی را چنین ملتمسانه از خدا بخواهد؟
... و سفر ادامه دارد.
#سفر_عشق
#حیات_معقول
#نویسندگان_حوزوی_البرز
@howzavian_alborz
🔰 گام به گام با انسان کامل (۳۵)
✍ اصغر آقائی
گام سوم: با ابراهیم ع (۱۴): در آرزوی فرزند(۲)
... ادامه بخش قبل
🔻صبح روز بعد، دیگر ابراهیم، آن فرد غرق در اشک چشم نبود، یکپارچه لبخند و مهر شده بود. او با کاسهای از شیر که با دستان خودش دوشیده بود، به طرف من آمد. در این مدّت بارها و بارها مرا شرمنده خویش کرده بود. او همیشه میگفت: مهمان حبیب خداست؛ و مرا چون عزیزکردهی خدا، دوستم داشت. «وَإِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ»
🔻ابراهیم در حالی که کاسه را داخل سفره میگذاشت، کنارم نشست و دست بر شانهام گذاشت و گفت: فرزندم ... .
🔻تا واژه «فرزندم» را شنیدم، گویی باز تمام ذهنم مشغول التماس و دعاهای دیشب او شد.
🔻با صدای ابراهیم، دوباره هوش و حواسم سر جای خود برگشت. او گفت: پسرم چیزی شده است؟ نمیدانستم بگویم یا نه. در حالی که سراسر وجودم را شرم گرفته بود گفتم: «دیشششببببب ... دعاااااا ... »
🔻کلام بریده، چشمانِ به زیرافکنده، صورت سرخشده، فریاد #قلبی بود که از عظمت چشمان ابراهیم به تپش افتاده بود.
🔻ابراهیم گفت: صبحانه که خوردی با هم صحبت میکنیم.
... و سفر ادامه دارد.
#سفر_عشق
#حیات_معقول
#نویسندگان_حوزوی_البرز
@howzavian_alborz