eitaa logo
نویسندگان حوزوی البرز
395 دنبال‌کننده
355 عکس
45 ویدیو
59 فایل
✍️ "یک نویسنده" بی‌تردید نخبه است 🍃 شعار ما: حمایت از نخبگان حوزوی و مبلغان استان البرز 🌱 بازنشر یادداشت‌ شما با این مشخصات پذیرش می‌شود: ۱. نام و نام خانوادگی: ۲. از استان: ۳. نشانی کانال شخصی: تنها مرجع دریافت آثار👇 @Jahaderevayat #جهاد_روایت
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 گام به گام با انسان کامل (۲۲)اصغر آقائی 🌀 گام سوم: با ابراهیم ع (۱) 🔻 (ع) سال‌ها بعد از طوفان وفات یافت. ده‌ها قرن گذشت و جمعیت اندک همراه وی دوباره گسترش یافتند. من از این قبیله به آن قبیله و از این شهر به آن شهر در سفر بودم، اما هر بار بر غصه‌هایم افزوده می‌شد. پیرو نوح ع آرام آرام کم می‌شدند. 🔻با گسترش زندگی، انسان این موجود ظلوم و جهول «إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا» بار دیگر که حق تعالی بر دوش او نهاده بود را فراموش کرد؛ و فراموشی ولیّ نعمت، یعنی . و انسانی که از ولیّ خویش دور بیافتد، قدمگاه شیطان، راهنمای او می‌شود و شرک و کفر ثمره پیروی از ابلیس لعین. «لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ» 🔻روزی در اندیشه‌ی فرزندان آدم بودم که صدایی مرا به سوی خود جلب کرد. به گوشه‌ای از آسمان خیره می‌شوم. چهره کریه شیطان با قهقه‌‌ای مستانه‌ بر غصه‌هایم می‌افزاید. او خود را پیروز می‌داند. گویی شادمانه‌ای به‌پا کرده و تمام یاران خویش را به جشن نابودی فرزندان بشر فراخوانده است. 🔻منِ خسته از این همه نادانی بشر، به سایه‌‌ای می‌خزم تا لختی بیاسایم. هنوز چشمانم گرم نشده بود که ناگاه یاد روزی افتادم که نوح غصه‌دار برای نجات از غم‌های عظیم دعا کرد و خداوند او را نجات داد «وَ نَجَّيْناهُ وَ أَهْلَهُ مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِيمِ» 🔻از جا می‌جهم. به خود تشری می‌زنم که چرا در میان انبوه اندوه‌، آموزه‌ی حیات‌بخش انسان‌های کاملی که تاکنون پای درس زندگی آنان بودم را فراموش کرده‌ام؛ آموزه‌ی و ؛ که اگر نبود، حق هیچ توجّهی به بشر نداشت. «مَا يَعْبَأُ بِكُمْ رَبِّي لَوْلَا دُعَاؤُكُمْ» 🔻من با چشمانی اشک‌بار چون آدم ع استغفار می‌کنم و چون نوح به حال آن اقوام در شرک غلطیده غصه‌دار می‌شوم و برای نجات فرزندان آدم دعا می‌کنم. و خدا دعاکردن را بسیار دوست دارد. 🔻با دعا و استغفار و ناله به درگاه حق جانی دوباره می‌گیرم و ناامیدی، جای خود را به می‌دهد و من دانستم که گاه انسان هرچند خود را در مسیر حق می‌داند اما در عین حال در دامی از دام‌های شیطان افتاده است؛ دام ناامیدی؛ که ناامیدی از شیطان است و امید از ایمان. و من با خود زمزمه می‌کنم: و من بسیار آمرزنده هستم نسبت به هر آنکه ایمان آورده، توبه کرده، اعمال صالح انجام دهد سپس هدایت شود. «وَإِنِّي لَغَفَّارٌ لِّمَن تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ صَالِحًا ثُمَّ اهْتَدَى» 🔻و بار دیگر با عمل به آموزه‌ی ، به ایمانی دوباره بازمی‌گردم، که عمل به آموزه‌های ولیّ خدا، انسان‌ساز است نه بودن با او. و من از اینکه نعمت‌ بودن با اولیای خدا را، نه به زبان که با عمل به آموزه‌های آنان سپاس گذارده بودم، خوشحال شده، به حکم «شکر نعمت، نعمتت افزون کند» «إِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ»، از خداوند خواستم برای ادامه سفر یاریم دهد و مرا در میان آن همه مظاهر ناسپاسی تنها رها نکند. 🔻و من بار دیگر با امیدی برآمده از ایمانی دوباره به شهر باز می‌گردم. 🔻در شهر بابل در حال قدم‌زدن بودم. به هر جا که می‌نگریستم آثار شیاطین انسی و آن خنده‌های پر کبر و مستانه‌شان را می‌دیدم. گویی تمام شهر به دست جنود ابلیس است. شهر فراموش‌شدگان. و خدا هر آنکه او را فراموش کند به عذابی سخت گرفتار خواهد کرد، ذات خود و آنچه برای او آفریده شده است. «نَسُوا اللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ» و چه بد عذابی است، فراموش‌کردن انسانی. 🔻اما دیگر حال من متفاوت بود. هرچند غصه‌دار بودم، اما امیدی در دلم روشن بود و آموخته بودم که هیچگاه زمین از حجّت الهی خالی نمی‌شود، و خط توحید هیچگاه یک‌سره قطع نمی‌شود. 🔻و بار دیگر خداوند رحیم در میان قهقهه مستانه شیطان و شیطان‌صفتان، کاری کارستان می‎کند و یکی از پیروان خط نوح را وارد عرصه پیکار حق علیه باطل می‌کند. «وَ إِنَّ مِنْ شِيعَتِهِ لَإِبْراهِيمَ» 🔻و ، قهرمان توحید و بت‌شکن بزرگ تاریخ، وارد می‌شود. و شیطان فریادی از سر استیصال سر می‌نهد. ... و سفر ادامه دارد. @howzavian_alborz
🔰 گام به گام با انسان کامل (۲۲)اصغر آقائی 🌀 گام سوم: با ابراهیم ع: جوان قیام‌کرده (۲) 🔻شهر «اور» میزبان کودکی است که تولد او از دید سربازان نمرود، یکی از قدرتمندترین حاکمان مستکبر جهان پنهان مانده است. نهمین فرزند از نسل به دنیا آمده است، در حالی که پدرش پیش از تولد او وفات یافته و عموی مشرک او، ، سرپرستی او را به عهده می‌گیرد و خداوند که همیشه از نشدها، شد می‌سازد؛ یتیمی را در دامن دشمن خویش می‌پرواند. 🔻آن کودک اکنون که من به شهر او رسیده‌ام جوانی رعنا شده است. 🔻در شهر قدم‌زنان خانه آزر عموی را پرسان‌پرسان یافتم. دق الباب کردم. کنیزی درب را باز کرد. خود را معرفی کرده، از ابراهیم پرسیدم. او که گویی کینه‌ای از ابراهیم در دل دارد، گفت: ابراااااااهییییییم ابراااااااهییییییییم آن جوان گستاخ که همیشه ارباب را ناراحت کرده، او را به جان ما می‌اندازد. ... . 🔻هنوز سخنش تمام نشده بود که شنیدم شخصی بلند فریاد می‌زند؛ از خانه من بروووو بیرون. 🔻در پس آن صدا، فردی به آرامی گفت: پدر جان چرا چنین برآشفته شده‌ای؟ مگر من چه گفتم؟ آن صدا خشن‌تر از قبل گفت: چهههههههه گفته‌ایییییییی؟ تویِ تازه به دوران رسیده، به من، به آزر، بزرگ قبیله می‌گویی آنچه پدرانم به آموخته‌اند را رها کنم و خدااااااااااااااااااای نادیده را قبول کنم. 🔻لحظه‌ای صدای کنیز توجه مرا دوباره به خود جلب کرد. او گفت: باز هم ابراهیم سرِ هیچ با ارباب، یکی‌به‌دو می‌کند؛ آخر دیوانههههههههههه نانت نیست، آبت نیست، ... . 🔻چه سخنان آشنائی؟ چقدر سخن بت‌پرستان و مشرکان تاریخ شبیه یکدیگر است؟ آنقدر این سخن‌ها و تهمت‌ها تکرار شده است که دیگر حالم از شنیدن آنها به هم می‌خورد. 🔻از کنیز روی برگردانده به گفتگوی آزر و ابراهیم دقت کردم. 🔻ابراهیم به عموی خویش گفت: پدر جان چرا چیزی که نه می‌شنود و نه می‌بیند و نه نیازی از تو را برطرف می‌کند، می‌پرستی؟ «إِذْ قَالَ لِأَبِيهِ يَا أَبَتِ لِمَ تَعْبُدُ مَا لَا يَسْمَعُ وَلَا يُبْصِرُ وَلَا يُغْنِي عَنكَ شَيْئًا»، اما آزر از تجربه خویش و میراث پدران می‌گوید و بر درستی کار خویش پافشاری کرد. 🔻واقعا نمی‌فهیدم این همه اصرار بر بت‌پرستی را. مگر می‌شود دست‌سازِ خود را، سازنده‌ی خویش بدانی. اما در طول سفر آموخته بودم تکیه جاهلانه بر میراث اجدادی، اسیر جوّ جامعه‌شدن و ثروت‌اندوزی و فریبکاری عواملی هستند که پذیرش حق را سخت می‌کنند. 🔻اما باید گفت و گفت و گفت تا اهلش دریابند. و ابراهیم ادامه داد: پدر جان من دارم که تو نداری، سخنم را بپذیر تا در مسیر صحیح قرار گیری «يَا أَبَتِ إِنِّي قَدْ جَاءنِي مِنَ الْعِلْمِ مَا لَمْ يَأْتِكَ فَاتَّبِعْنِي أَهْدِكَ صِرَاطًا سَوِيًّا». پدر جان، بت‌‌پرستی همان عبادت شیطان است، چنین مکن. پدرجان چرا موجودی را پرستش می‌کنی که در برابر خدای رحمان ایستاد؟ من واضح و صریح به تو می‌گویم اگر چنین مسیری را ادامه دهی، حتما دچار عذاب خواهی شد، و چنان تحت سیطره و ولایت شیطان قرار می‌گیری که دیگر راه نجاتی نخواهی یافت و عقوبتت حتمی خواهد شد. «يَا أَبَتِ لَا تَعْبُدِ الشَّيْطَانَ إِنَّ الشَّيْطَانَ كَانَ لِلرَّحْمَنِ عَصِيًّا*يَا أَبَتِ إِنِّي أَخَافُ أَن يَمَسَّكَ عَذَابٌ مِّنَ الرَّحْمَن فَتَكُونَ لِلشَّيْطَانِ وَلِيًّا» 🔻 و آزر لجوج، گوشی برای شنیدن نداشت. ... و سفر ادامه دارد. @howzavian_alborz
🔰 گام به گام با انسان کامل (۲۳)اصغر آقائی 🌀 گام سوم: با ابراهیم ع: جوان قیام‌کرده (۳) 🔻گفتگوی و عمویش آزر، که نمی‌دانم می‌توان نامش را گفتگو گذاشت یا خیر به پایان رسید و ابراهیم با کوله‌باری از حزن که بر قلبش سنگینی می‌کرد، از عمویش جدا شد. 🔻کناری رفتم. ابراهیم، که گویی دریایی، جهانی، امّتی است پرشکوه، از کنارم گذر کرد. «إِنَّ إِبْرَاهِيمَ كَانَ أُمَّةً قَانِتًا لِلّهِ حَنِيفًا وَلَمْ يَكُ مِنَ الْمُشْرِكِينَ». زبانم به کامم چسبیده بود، جرأت سخن نداشتم. خواستم او را صدا بزنم امّا نشد که نشد. 🔻به خود جرأت دادم قدم‌به‌قدم با کمی فاصله در کوچه پس کوچه‌های شهر او را تعقیب کردم. از شهر خارج شد و کناری رفت. گویی با کسی نجوا می‌کند. در زاویه‌ای قرار گرفتم تا هم نجوایش را بشنوم و هم صورت دل‌ربای او را بنگرم. اشک‌های او بر گونه‌هایش روان بود و دانستم که با ازل سخن می‌گوید. ناخواسته گریستم. 🔻ابراهیم شروع به کرد و از خداوند آن یگانه آمرزش‌گر، طلب مغفرت می‌کرد. نام را که شنیدم، متوجه شدم که برای عموی خویش طلب غفران می‌کند. دستان به‌آسمان‌افراشته، چشمانِ اشک‌بار، سرِ به‌زیرافکنده، زانوانِ به‌ادب بر‌خاک‌نشسته، و صدای حزین، برایم دیگر آشنا بود. گویی دیگر با این حال انس گرفته‌ام. من بارها و بارها در این سفر دیده بودم که هر فرصتی که به دست می‌داد، زانوی ادب در برابر آن خدای بی‌کران بر خاک می‌زد. 🔻ابراهیم به خانه بازگشت. عموی او کنار نخلی برافراشته، خوشه انگوری را در دست گرفته، دانه دانه آن را به دهان می‌گذاشت و با لذت تمام می‌خورد. آزر گفت: این غریبه کیست که با خود آورده‌ای؟ ابراهیم گفت: عمو جان، همان طور که گفتی غریب است و من. راستش با این جمله‌ی او کمی به خود بالیدم؛ من، مهمان ابراهیم، خلیل الله شده‌ام. البته کمی شرمسار هم بودم؛ او خلیل الله و رفیق همراه خداوند و من ...؛ نه وصله ناجوری بودم؛ اما مهر و او چنان بود که احساس غربت نداشتم. 🔻عموی ابراهیم گفت: باشد و خوشه انگوری را همراهِ دو سیب در ظرفی گذاشت به ابراهیم داد و گفت: امروز درباره تو با بزرگ معبد صحبت کردم و سخن‌هایت را به او گفتم. او بسیار متعجب شد. قرار است فردا با تو به دیدارش برویم، مگر آنکه او آن بادِ کله‌ات را خالی کند و من را از این یکی‌به دو کردن‌های بی‌جای تو رها سازد. من دیگر در برابر بُت‌ بزرگ شرمسارم. 🔻ابراهیم نگاهی به من کرد و با تبسمی مرا به داخل خانه دعوت کرد. 🔻شب پس از اطعام و مهیّاکردن محل استراحت من، خود در کناری به عبادت مشغول شد؛ عبادتی که از سر بود. «وَلَكِن كَانَ حَنِيفًا مُّسْلِمًا وَمَا كَانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ». 🔻از فرط خستگی خوابم برده بود که با نجوای ابراهیم از خواب بیدار شدم. ساعتی دیگر تا طلوع آفتاب نمانده بود. به صبح که نزدیک‌تر می‌شدیم به جای ابراهیم من گرفته بودم که در معبد چه خواهد گذشت؟ اما ابراهیم آرام و پرقرار، با قلب سلیم خویش «إِذْ جَاء رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ» در حالی که دست به آسمان داشت گفت: خداوندا من تسلیم تو هستم و راضی به قضا و حکم تو «إِذْ قَالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قَالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعَالَمِينَ». 🔻با این جمله قامت رعنای ابراهیم در پسِ اشک‌های جاریِ چشمانم پنهان شد، و من به یاد آن قامتِ رشیدِ برزمین‌افتاده در میدان، در حالی که دشمنانش دور پیکر بی‌ر‌مقش حلقه کرده، ضربه می‌زدند، افتادم؛ و با او در آن معرکه، هم‌نجواشده، گفتم: خداوندا راضی به رضای تو هستم و بر آن صبر می‌کنم «الهی رِضاً بِرِِضِاکَ، صََبراً عَلی قَضائِک یا رََبََََّ لا الهَ سِواکَ». 🔻وه که چقدر اوصاف انسان‌های کامل به هم نزدیک است. 🔻صبح شد و ما به راه افتادیم، ... سوی معبد ... . ... و سفر ادامه دارد. @howzavian_alborz
هنيئاً لك يا هنية... جبهه حق، می‌دهد، می‌دهد، اما اراده خداوند بر امامت مستضعفان قرار گرفته... و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمة و نجعلهم الوارثین... 🔴 إنا من المجرمین منتقمون...میلاد حسن زاده @howzavian_alborz
🔰 گام به گام با انسان کامل (۲۵)اصغر آقائی 🌀 گام سوم: با ابراهیم ع: در معبد (۵) 🔻کاهن که گویی از چیزی نگران است، نگاهی به اطراف کرد و آرام به ابراهیم گفت: ، من تو را فردی عاقل می‌دانستم! امیدوارم آنچه که شنیده‌ام درست نباشد. شنیده‌ام درباره بت‌ها چیزهایی گفته‌ای که هم خدای خدایان، بت بزرگ را به خشم آورده است و هم مردمان از گستاخی تو سخت ناراحت شده‌اند. 🔻هرچند او نگفت بت بزرگ که سخن نمی‌گوید، چگونه خشم خویش را به او گفته است. 🔻ابراهیم که خدای مهربان قلب او را به لطف خویش هدایت کرده، ویژه خود را نصیب او کرده بود تا در طوفان‌های روزگار، هادی مردمان باشد «وَلَقَدْ آتَيْنَا إِبْرَاهِيمَ رُشْدَهُ مِن قَبْلُ وَكُنَّا بِه عَالِمِينَ»، نگاهی به کاهن کرد و گفت: این سنگ‌های تراشیده، این تمثال‌ها و بت‌های بی‌جان چیست که می‌پرستید؟ «إِذْ قَالَ لِأَبِيهِ وَقَوْمِهِ مَا هَذِهِ التَّمَاثِيلُ الَّتِي أَنتُمْ لَهَا عَاكِفُونَ» 🔻کاهن با لبخندی، که بیشتر به نیشخند می‌ماند، گفت: ابراهیم این چه حرفی است؟ و وطن‌پرستی‌ات کجا رفته؟ فکر نمی‌کردم جوانی چون تو چنین به میراث اجدادی قوم خویش پشت کند؟ ما پشت در پشت، آنان را عبادت می‌کرده‌اند؟ «قَالُوا وَجَدْنَا آبَاءنَا لَهَا عَابِدِينَ» 🔻ابراهیم چون استادی کاربلد که گویی از زبان کاهن حرف می‌کشد و می‌خواهد ضعف استدلال او را برای حاضران آشکار کند، گفت: این چه سخنی است کاهن بزرگ؟ چرا فکر می‌کنی هر آنچه گذشتگان انجام داده‌اند درست است؟ چه اشتباهی از این بزرگتر که بت‌های دست‌ساز خود را تنها به علت آنکه گذشتگان آنها را می‌پرستیدند، ما هم باید بپرستیم؟ نباید تفکر کرد؟ آیا گمراه‌تر از این حالت می‌توان یافت؟ «قَالَ لَقَدْ كُنتُمْ أَنتُمْ وَآبَاؤُكُمْ فِي ضَلَالٍ مُّبِينٍ» 🔻گویی که تیر رهاشده از چلّه کمان و درایت ، بر هدف نشست. کاهن رفتاری آشنا داشت. بارها و بارها در طول سفر دیده بودم که مخالفان انبیا در برابر استدلال آنان تنها و تنها هوچیگری می‌کردند و یا از تعصبات کورکورانه مردم شهر، برای سرکوب انبیا بهره می‌گرفتند. 🔻اصلا یادم نمی‌رود روزی در میدان شهر با گروهی از مردم نشسته بود. او پر شور و هیجان از آفرینش و نظم و خدای جهان‌آفرین می‌گفت. «أَلَمْ تَرَوْا كَيْفَ خَلَقَ اللَّهُ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ طِبَاقًا* وَجَعَلَ الْقَمَرَ فِيهِنَّ نُورًا وَجَعَلَ الشَّمْسَ سِرَاجًا* وَاللَّهُ أَنْبَتَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ نَبَاتًا» 🔻نوح گفت و گفت، و من دیگر مطمئن شدم که آنان ایمان خواهند آورد؛ که ناگهان با شیهه‌ بلند اسبی، ارّابه‌ای ایستاد. هنوز ارابه کامل نایستاده بود که فردی از آن بیرون پرید و بدون سؤالی گفت: های مردم! به شماااااااا مگر نگفتمممممممممم نوووووووووووح دیوااااانهههههههه شده استتتتتتتت. چند بار باید بگویم خدایان از شما ناراضی هستند؟ 🔻او که نگفت خدایان چگونه به او نارضایتی خود را گفته‌اند با حالتی حق به جانب و بغض‌آلود ادامه داد: چرااااااااااا چراااااااااا خدایان را رها می‌کنید، خدایان اجدادی‌تان را؟ شما را چه شده است که به آیین اجدادی خود پشت کرده، به سخن دیوانه‌ای گوش فراداده‌اید «وَقَالُوا لَا تَذَرُنَّ آلِهَتَكُمْ وَلَا تَذَرُنَّ وَدًّا وَلَا سُوَاعًا وَلَا يَغُوثَ وَيَعُوقَ وَنَسْرًا» 🔻نوح آرام گفت: عزیزان من، هم‌شهریان و هم‌قبیله‌ای‌های من! من نیستم؛ من تنها فرستاده پروردگار جهانیان هستم. «قَالَ يَا قَوْمِ لَيْسَ بِي سَفَاهَةٌ وَلَكِنِّي رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعَالَمِينَ» 🔻آن فرد یکی از سران قوم نوح بود. 🔻دیگر رفتار کاهنان و مخالفان انبیا تا حد بالایی دستم آمده است. تحقیر و استهزا و سوءاستفاده از جهل و احساسات بدون پشتوانه تعصبات قوم و ... . 🔻کاهن، حق‌به‌جانب، ادامه داد: ابراهیم جااان وقت مرا نگیر. باید به امورات مردم برسم. سخنی داری بگو. که جای گفتگوها و بازی‌های کودکانه و بی‌اساس نیست. «قَالُوا أَجِئْتَنَا بِالْحَقِّ أَمْ أَنتَ مِنَ اللَّاعِبِينَ» 🔻ابراهیم که فریبکاری او را می‌دانست بدون آنکه در دام هوچیگری او بیافتد گفت: پروردگار شما، همان پروردگار آسمان‌ها و زمین است. معنا ندارد که شما را خدایی و آسمان و زمین را خدایی دیگر باشد. مثلا بگوییم ما را بت‌های بی‌جان آفریده‌اند و آسمان و زمین را خدایی دیگر ... کدام عقل این را قبول می‌کند. «قَالَ بَل رَّبُّكُمْ رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ الَّذِي فَطَرَهُنَّ» 🔻کاهن که دیگر سخنی نداشت، گفت: او را از معبد بیرون کنید؛ جوان گستاخ! در برابر ما به خدایان توهین می‌کند! 🔻امّا کاهن نگفت ابراهیم چه توهینی کرده است؟ آیا پرسش از علّت پرستش بت‌های سنگی، توهین است؟ ... سفر ادامه دارد. @howzavian_alborz
🔰 گام به گام با انسان کامل (۲۷)اصغر آقائی 🌀 گام سوم: با ابراهیم ع: مناظره‌ای دیگر (۶) 🔻 که موقعیت خویش را با سخنان و فعالیت‌های برادرزاده‌اش ، در خطر می‌دید؛ نمی‌توانست دست روی دست بگذارد. باید کاری می‌کرد. پس جمعی از اقوام و اهالی شهر را گرد هم آورد و غلام خود را در پی ابراهیم که مدتی است دیگر به خانه آزر نمی‌آید، فرستاد. 🔻من که زودتر از ابراهیم خود را به محل اجتماع رسانده بودم، در گوشه‌ای نشستم و منتظر ورود ابراهیم شدم. 🔻هر سو، پچ‌پچ جمعی به گوش می‌رسید. صدای افرادی که اطراف من نشسته بودند، کمی واضح‌تر بود؛ هرچند آنها نیز تلاش می‌کردند، زمزمه‌هایشان از گوش طرف مقابل فراتر نرود. 🔻در لابه‌لای زمزمه‌ها، برخی نظرم را به خود جلب کرده بود. یکی به دوستش می‌گفت: ابراهیم مورد غضب بت بزرگ قرار گرفته است که چنین کفر می‌گوید. و دوستش که سر خود را به نشانه تأیید و افسوس، تکان می‌داد، گفت: حتماً چنین است. چقدر به آزر گفتم مراقب ابراهیم باش. او از همان کودکی کفر می‌گفت. دیوانگی او برای همین اواخر که نیست. 🔻شنیدم فردی دیگر که جوان بود و هم‌سن و سال ابراهیم، به همراه و رفیق خود که بعدها نام او را شنیدم، می‌گفت: ممکن است برای هر سؤالاتی پیش بیاید. چه اشکال دارد؟ کاهن چرا پاسخش را درست نمی‌دهد. من بارها شاهد بودم کاهن با عصبانیّت ابراهیم را از خود می‌راند. من هم گاه چیزهایی به ذهنم می‌آید و جرأت نمی‌کنم زبان در کام بغلطانم. اگر چیزی بگویم پدرم در گوشه‌ای غر می‌زند و می‌گوید جوان یاوه نگو، یعنی می‌گویی من و پدربزرگ و اجدادت همه نفهم بودیم و تویِ تازه به دوران رسیده می‌فهمی؟ مادرم نیز اشکش دم مشکش است و تا سؤالی می‌پرسم، گریه می‌کند. راستش هم از طرفی خسته شده‌ام و هم از طرفی دیگر جرأت ابراهیم را ندارم. او بسیار شجاع و نترس است. 🔻من در کنجکاوی خود غرق بودم که ناگهان فردی گفت ابراهیم آمد ابراهیم آمد. همه یکجا بلندشدند؛ گویی غوغائی به‌پا شده است. برخی که ابراهیم را گستاخ می‌دانستند، بلندشدنشان، چونان خیزبرداشتن به‌طرف ابراهیم بود تا درسی به او بدهند و برخی نیز چون آن جوان چنان با شوق از جا برخاستند که گویی تمام آرزوهایشان را در ابراهیم می‌بینند؛ شجاعت و نترسی، چیزی است که همه جوانان آرزوی آن را دارند. 🔻البته آن جوان می‌بایست بداند که شجاعت و نترسی، زمانی سازنده و تأثیرگذار است که با اخلاقی دیگری همراه باشد. و ابراهیم همه آن صفات که لازمه و پشتوانه شجاعت بود را داشت، وفادار حق و حق‌مدار «وَإِبْرَاهِيمَ الَّذِي وَفَّى» و شکرگزار نعمت‌های ربّ ودود بود «شَاكِرًا لِّأَنْعُمِهِ اجْتَبَاهُ وَهَدَاهُ إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ». ابراهیم در کنار اینها بنده خدا بود و بزرگترین پشتوانه‌ی شجاعت، صراحت، نترسی و تلاش بی‌وقفه‌ی روزانه او بود «وَاذْكُرْ عِبَادَنَا إبْرَاهِيمَ وَإِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ أُوْلِي الْأَيْدِي وَالْأَبْصَارِ». هرچند صداقت او نیز زبان‌زد بود «وَاذْكُرْ فِي الْكِتَابِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّهُ كَانَ صِدِّيقًا نَّبِيًّا» 🔻و آن جوان تنها و تنها ابراهیم را قهرمانی می‌دید که دوست دارد چون او شجاع باشد؛ هرچند الگوداشتن و قهرمان‌گرایی خوب است؛ اما به شرط آنکه هم قهرمانت را خوب بشناسی و هم تمام صفات مثبت او را یک‌جا ببینی نه آنکه او را آنگونه که خود دوست داری، انتخاب‌شده بنگری. 🔻ابراهیم وارد شد و در مکانی که جمعیت ناخواسته برای او بازکرده بودند، نشست. گویی سیلی از نگاه‌های پرکینه به‌سوی ابراهیم روان شد؛ اما او با صلابت نشست. 🔻آزر که دیگر عموجان از زبانش افتاده بود، گفت: ابراهیم تو خود می‌دانی چرا اینجا جمع شده‌ایم. همه از دست تو ناراحت هستند و باید پاسخگو باشی ... . 🔻ابراهیم تا این عبارت را شنید بی‌درنگ گفت: من پاسخگو باشم؟ پاسخ چه چیزی را باید بدهم؟ 🔻ابراهیم بعد از نگاهی معنادار به مردم و بت‌ها، ادامه داد: من بارها از شما پرسیده‌ام باز می‌پرسم اینها چیست که پرستش می‌کنید؟ 🔻از هر گوشه صدایی بلند شد: یکی می‌گفت آزر مرحبا به تو. ما گفتیم پی مرگ برادرت، تو برادرزاده‌ات را صحیح تربیت می‌کنی تا چونان پدرش علیه بت‌ها نباشد. یکی دیگر گفت هااااااای ابراهیم تا الان به احترام آزر با تو کاری نداشته‌ایم، کاری نکن که دیگر آن روی‌مان بالا بیاید ... . 🔻چند نفری که سن و سالی هم از آنها گذشته بود و محاسن‌شان سفید شده بود همه را به آرامش دعوت کردند و یکی از آنها گفت: ابراهیم، فرزندم، خب معلوم است اینها بت‌های خانوادگی ما هستند و باید آنها را بپرستیم. @howzavian_alborz
🔰 گام به گام با انسان کامل (۲۸) ✍ اصغر آقائی 🌀 گام سوم: با ابراهیم ع: بت‌شکن (۷) 🔻در حیاط خانه در حالی که مشتِ پرشده از دانه‌ام را برای چند مرغ و خروس، خالی می‌کردم، سخن دیروز او در مجلس مناظره‌ای که بیشتر به محاکمه شبیه‌ بود، فراموشم نمی‌شد. راستش دلم گویی به یک‌باره فروریخت. 🔻دیروز ابراهیم با صلابت خاص خویش گفت به خدا قسم بت‌هایتان را نابود خواهم کرد. «وَتَاللَّهِ لَأَكِيدَنَّ أَصْنَامَكُمْ بَعْدَ أَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرِينَ» 🔻شاید کسی باورش نمی‌شد که او چنین جرئتی به خود راه دهد. این بت‌ها همه چیز آنان بودند؛ آئین، ثروت، کسب و معاش آنها ... ؛ اما ابراهیم کسی نبود که سخنی به گزاف بگوید. 🔻در این افکار بودم که ابراهیم را با تبری به دست، و دستاری زرد بر سر بسته‌‌، در قاب درب ورودی خانه ظاهر شد. چشمانم میان تبر و دیدگان پر ابهّت ابراهیم در گردش بود. و دانستم چه در سر دارد. 🔻با ابراهیم که از خانه خارج شدیم، شهر گویی شده بود. به ابراهیم گفتم: مردم کجا هستند؟ او گفت: به میان‌رودان، خارج از شهر رفته‌اند تا جشن سالیانه خویش را برگذار کنند. 🔻وارد بت‌خانه شدیم. چهره‌ی ابراهیم را که نگریستم، خشم و صلابت و افسوس، همه را یک‌جا می‌توانستم ببینم. او به من گفت کنار بت بزرگ بایست و تماشا کن. 🔻کنار بت بزرگ چرااا؟ با این سؤال در ذهنم دوان‌دوان به طرف بت بزرگ رفتم و به تماشا ایستادم. 🔻او شروع به شکستن یکایک بت‌ها کرد. و آرام آرام سوی بت بزرگ آمد. به کناری رفتم تا نکند تکه‌های شکسته‌ی بت بزرگ با من برخورد کند؛ اما ... نه ممکن نیست؛ باورم نمی‌شد؛ ابراهیم تبر خویش را بر دوش بت بزرگ گذاشت و به من گفت برویم. «فَجَعَلَهُمْ جُذَاذًا إِلَّا كَبِيرًا لَّهُمْ لَعَلَّهُمْ إِلَيْهِ يَرْجِعُونَ» 🔻من که مات و مبهوت شده بودم. به ابراهیم گفتم: چرا تبر را بر دوش بت بزرگ گذاشتی؟ چرا آن را نمی‌شکنی؟ آخر من تا کنون ندیده‌ام و نشنیده‌ام فردی چنین کند و عمداً از خود ردّ پایی جا بگذارد؟ 🔻او تبسمی کرد و گفت: اتفاقاً همین را می‌خواهم. و با اشاره به من گفت: شتر دیدی ندیدی. 🔻من مانده بودم، تبرش با آن دستگیره‌ی دست‌بافتش را که همه می‌دانستند برای ابراهیم است، باور کنم؛ یا این شتر دیدی ندیدی گفتنِ او را. 🔻در این اثنا ناگاه یاد روزهای آغازین همراهی با ابراهیم افتادم. روزی که به دیدار می‌رفتیم و ابراهیم چند لحظه‌ای با نیشخندی جلوی بت بزرگ ایستاد و گفت او قرار است همکار من شود. 🔻امروز متوجه شدم او چه در سر داشت. اما هنوز نمی‌توانستم درک کنم که یک بت سنگیِ افتاده در گوشه‌ای، که حتی غبار خویش را نیز نمی‌تواند بگیرد، چگونه می‌خواهد همکار نبیّ خدا، شود؛ مرده را چه به زنده. 🔻همانگونه که انتظار می‌رفت سر و صدا در شهر پیچید. همه جا سخن از بت‌ها بود و آنچه اتفاق افتاده است. در گوشه‌ای مردان و زنانی، مویه‌کنان، از بت بزرگ می‌خواستند که عذابی نازل نکند، و عده‌ای هم در گوشه‌ای بی‌توجه، به کار خویش مشغول بودند. 🔻 اما در آن همهمه کاهن حالی دگر داشت. گویی که فرصتی دست داده باشد، به سجده در برابر بت بزرگ از قدرت او می‌گفت و دفاعی که او از خود نشان داده بود. او می‌گفت: مردم بنگرید که چگونه خدای خدایان، آن فرد نابکار را از خود رانده است؟ 🔻 من متعجب از دقل‌کاری او، بار دیگر دیدم که نفاق و جهل دو روی یک سکه هستند. 🔻در شهر غوغایی بود. یکی گفت: چه کسی چنین جرئتی به خود داده است؟ اگر بفهمم که بوده است با همین شمشیرم او را خواهم کُشت. آری تنها و تنها سخنی که از آنها به گوش می‌رسید و کشتن و مانند آن بود. جاهلانه شهر را درنوردیده بود. «قَالُوا مَن فَعَلَ هَذَا بِآلِهَتِنَا إِنَّهُ لَمِنَ الظَّالِمِينَ» 🔻من راستش ترسیده بودم. بالاخره همه می‌دانستند من همیشه با ابراهیم هستم و حتما سراغ او بیاییند، من هم گرفتار خواهم شد. و باز در خود احساس خسارت کردم. در کنار انسان کامل بودم، اما دلم در چنگ شیطان گرفتار شده بود. آری انسان کامل، جسم همراه نمی‌خواهد که دل همراه می‌خواهد. و بر خود افسوس خوردم. 🔻در این اثنا ناگاه یکی گفت: شنیده‌ام ابراهیم‌نامی، سخنان خوبی درباره بت‌ها نمی‌گفت و تهدیدشان می‌کرد. «قَالُوا سَمِعْنَا فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقَالُ لَهُ إِبْرَاهِيمُ» 🔻با این سخن، ناگهان جمعیت منفجر شد. همه در جستجوی ابراهیم بودند؛ و بیش از همه . او گویی همه چیز خود را به خاطر برادرزاده‌اش در خطر می‌دید. 🔻سربازان نمرود در چشم‌به‌هم‌زدنی ابراهیم را آوردند تا جلوی چشم مردمان محاکمه کنند. ابراهیم در خانه خود بود و نگریخته بود. «قَالُوا فَأْتُوا بِهِ عَلَى أَعْيُنِ النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَشْهَدُونَ» ... و سفر ادامه دارد. @howzavian_alborz
🔰 گام به گام با انسان کامل (۲۹)اصغر آقائی 🌀 گام سوم: با ابراهیم ع: محاکمه (۸) 🔻مجلس عظیمی به پا شد. مجلسی که از هر گوشه‌ی آن تیرهای خشم و نفرت بود که به سوی روان می‌شد. 🔻من با فاصله کمی از ابراهیم نشسته بودم. کاهن شروع به سخن کرد: ابراهیم تو با بت‌ها چنین کرده‌ای؟ «قَالُوا أَأَنتَ فَعَلْتَ هَذَا بِآلِهَتِنَا يَا إِبْرَاهِيمُ» 🔻سؤالی ساده که گویی پاسخی جز آری و یا خیر ندارد. یک لحظه سکوت همه جا را فرا گرفت. گویی آرامش قبل از طوفان بود. خشم‌ها و نفرت‌های پنهان در قلب آن مردمِ پرکینه نسبت به ابراهیم، نزدیک بود که با «آری گفتن» او، فوران کند. 🔻احساس کردم دیگر پایان کار است و ابراهیم نجات نخواهد یافت. کمی بغض کردم و با خود گفتم ای کاش ابراهیم با بُت‌ها چنین نمی‌کرد؟ آخر چرا وقتی مردم با تو همراه نیستند، با تبر بر فرق بت‌هایی کوفتی که مقدس می شمارند و خدایِ خود می‌پندارند؟ چرا باید چنین کارِ ... . 🔻یک لحظه به خود آمدم و سخنم را فروخوردم. گویی احساساتم، عقل‌نما شده‌اند و شیطان، زیرکانه، عمل و افکار نادرست و یا ناپخته من را در نگاهم زیبا جلوه داده است. "وَإِذْ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطَانُ أَعْمَالَهُمْ" 🔻من توبه کردم و از اینکه می‌خواستم کارِ ابراهیم، آن ، آن محور و معیار حق را به نسبت دهم، بسیار نادم شدم. 🔻من که لحظه‌ای از جلسه محاکمه ابراهیم جداشده، در قلب خویش او را به محاکمه کشیده‌بودم، با صدای آرام و پرطمأنینه ابراهیم، به خود آمدم. ابراهیم گفت: بت بزرگ آنها را در هم کوفته‌است. تبر بر دوش او بود، مگر نبود؟ بروید از او بپرسید که چه کسی چنین بلایی بر سر بت‌ها آورده است. «قَالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هَذَا فَاسْأَلُوهُمْ إِن كَانُوا يَنطِقُونَ» 🔻واااااااای خدااااااااااااای من!! تازه فهیدم اینکه ابراهیم بارها از همکاری بت بزرگ با او سخن می‌گفت یعنی چه؟ بت بزرگ، خدای خدایان مردم جاهل شهر اور، تبربه‌دوش، کمر خدمت در آستان ابراهیم کبیر بسته است؛ آن هم چه خدمتی، قیام علیه خود. 🔻ابراهیم با زیرکی تمام نه تنها بت‌های بیرونی را در هم شکست، که ضربه به‌موقع او، بت‌های ذهنی آنان را برای مدّتی نابود کرد. 🔻کاهن و آن جمعیت انبوه لحظه‌ای سر به زیر افکنده با خود گفتند: شما می‌دانید حق با اوست. چگونه می‌توان بت‌هایی را خدای خود دانست که حتی توان سخن‌گفتن و دفاع از حیثیت بر بادرفته‌ی خود ندارند. 🔻و سکوت مجلس، ادامه یافت؛ سکوتی که از شدّت خشم شروع شده بود و با ابتکار زیبای ابراهیم به سکوت عقل ختم شده بود. سرخی التهاب خشم، جای خود را به سرخیِ نشأت‌گرفته از شرم در برابر عقل و وجدان داده بود. «فَرَجَعُوا إِلَى أَنفُسِهِمْ فَقَالُوا إِنَّكُمْ أَنتُمُ الظَّالِمُونَ» 🔻ابراهیم عاقل آرام منتظر پاسخ بود. 🔻کاهن که شکست در برابر ابراهیم برایش بسیار سخت بود، بلند گفت: ابراهیم ما را به سخره گرفته‌ای؟ تو می‌دانی که بت‌ها سخن نمی‌گویند؟ «ثُمَّ نُكِسُوا عَلَى رُؤُوسِهِمْ لَقَدْ عَلِمْتَ مَا هَؤُلَاء يَنطِقُونَ» 🔻ابراهیم تند از جای خویش بلند شد. چند قدمی به کاهن نزدیک شد. نگاهی به او و اطرافیان کرد. ابراهیم که گویی دیگر امیدی به کاهن و بزرگان قوم ندارد، تمام صورت خویش را به سوی مردمِ متعجّب بر می‌گرداند. 🔻 ابراهیم، قبل از آنکه آن مردم ساده‌دل بار دیگر گرفتار هوچیگری سران نفاق و حماقت خود شوند، به آنها گفت: ای مردم شهر ، ابراهیم با شما سخن می‌گوید. من را خوب می‌شناسید. هیچگاه زیان شما را نخواسته‌ام و برای هیچیک از سخنانم از شما درخواست مالی، چون کاهنان، نداشته‌ام. ای مردم چگونه سر در برابر بت‌های سنگی فرود می‌آورید که هیچ نفع و ضرری برایتان ندارند؟ «قَالَ أَفَتَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ مَا لَا يَنفَعُكُمْ شَيْئًا وَلَا يَضُرُّكُمْ» 🔻سپس رو به کاهن کرده گفت: مرگ بر شما و نیرنگتان، مرگ بر جهالتتان. مرگ بر این خدایان باطلتان که در برابر خداوند علم کرده‌اید و خود می‌دانید که آنان کاره‌ای نیستند. «أُفٍّ لَّكُمْ وَلِمَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ أَفَلَا تَعْقِلُونَ» 🔻کاهن که به شدّت عصبانی شده‌بود، رو به نمرود کرد و گفت: باید او را آتش زد و خدایان را از نیرنگ و ظلمی که او در حق آنان داشته است، نجات داد. «قَالُوا حَرِّقُوهُ وَانصُرُوا آلِهَتَكُمْ إِن كُنتُمْ فَاعِلِينَ» ... و سفر ادامه دارد. @howzavian_alborz
🔰 گام به گام با انسان کامل (۳۰)اصغر آقائی 🌀 گام سوم: با ابراهیم ع (۹): آتش افروخته 🔻نمرود که ابراهیم را خوب می‌شناخت و پیش از این یک بار طعم شکست در برابر سخنان متین او را چشیده بود، «فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ وَاللّهُ لاَ يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ» دستور داد او را دستگیر کنند. 🔻 که با ملکوت آسمان، بیشتر از از زمین، انس داشت، اکنون میان سربازان نمرود قرار گرفته است. او را به زندان شهر بردند و من ناامید به خانه برگشتم. «وَكَذَلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَلِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ» 🔻به خانه که رسیدم سکوت خانه برایم سنگین بود. حال و هوای کاری را نداشتم. هنوز ساعتی از دوری ابراهیم نگذشته بود اما قلبم بی‌تاب او شده بود. نمی‌دانستم تا این حد دوری برایم سخت می‌شود. از خانه بیرون زدم. 🔻هر گوشه شهر سخن از ابراهیم بود. عده‌ای خوشحال از آنچه برای ابراهیم اتفاق افتاده است و عده‌ای دلگیر بودند؛ و بسیاری هم مشغول زندگی روزمره خویش بودند. 🔻حال غریبی داشتم. گویی در میان مردگان قدم می‌زدم. در این حال و هوا بودم که ناگاه فریاد جارچی را شنیدم: ای اهالی شهر مژده مژده! به زودی آرامش به شهر بازخواهد گشت! ابراهیم، دشمن خدایان به سزای گستاخی‌های خویش خواهد رسید. آتشی بزرگ فراهم آورده، ابراهیم را در آن خواهیم افکند. 🔻مردم در تکاپو افتاده از هر جا که می‌توانستند هیزمی انبوه فراهم آوردند و در میان‌رودان نزدیک معبد شهر اور انباشتند. گویی سوزاندن مخالفان امری عادی برای آنان بود. 🔻روز موعود فرا رسید. از آن هیزم انباشته می‌شد حدس زد که چه آتش بزرگی خواهد شد. من روی سکویی نشسته بودم که ابراهیم را آوردند. 🔻در این اثنا صدای چرخ‌هایی عظیم به گوشم رسید. سر که چرخاندم، تمام وجودم را بهت گرفت. اولین باری بود که منجنیقی از نزدیک می‌دیدم. چرخی عظیم با پرتاب‌گری بلند. 🔻به دستور نمرود هیزم‌ها را آتش زدند. پس از مدت کمی آتش گُر گرفت و شعله‌های آن فریادکنان رو به آسمان بودند. صدای سوختن آن همه هیزم با شعله‌های سر به فلک کشیده .... نهههههههه باورم نمی‌شود. با خود گفتم دیگر کار ابراهیم تمام است. قلبم به تپش افتاد، لبانم خشک شد و آهی تفت وجودم را فراگرفت. 🔻ابراهیم که از روبه‌رویم گذشت نگاهی به چهره او کردم. چقدر آرام و پرقرار بود. و من باز از انسان کامل در تعجب شدم. ناخواسته بلند فریاد زدم ابراهیییییمممم ... اما ترس از نمرودیان بار دیگر زبان در کامم چرخاند و نتوانستم از یاری و محبّت خویش به او بگویم. باز کم آوردم و شرمسار شدم. آری یاری انسان کامل، نفسی با بصیرت، قلبی صبور، و نشاطی روزافزون می‌خواهد؛ که من نداشتم. 🔻در همین تب و تاب بودم که ناگاه دیدم ابراهیم روی خویش را به سوی من چرخاند و با لبخندی پرمعنا با من سخن گفت. هرچند حرفی نزد؛ اما در طول سفر آموخته بودم که هرگاه با خود یکی‌به‌دو می‌کنم و خود را در برابر حق و انسان کامل شرمسار می‌بینم؛ همین تواضع و سرفرودآوردن در برابر حق، انسان کامل را به همراه می‌آورد. او با لبخند خویش، مرا بار دیگر استوار کرد و امیدوار به مسیر حق. ریشه دوانده در لبخند رضایت انسان کامل، همیشه رهگشاست. 🔻منجنیق آماده پرتاب بود و من چشمانم را به آن دوخته بودم. نفس‌ها در سینه حبس شده بود. 🔻با اشاره نمرود منجنیق ابراهیم را رها کرد و او در میان آتش قرار گرفت. ناخودآگاه چشمانم را بسته، سر به زیر افکندم و اشک چشمانم جاری شد. 🔻با خود گفتم ای کاش می‌شد آن آتش را با اشک‌هایم خاموش کنم؛ ای کاش می‌شد ... . 🔻در این حال بودم که ناگاه فریادی مرا به خود جلب کرد. چه اتفاقی افتاده است؟ بوی خوشی همزمان با آن صدا به مشام می‌رسید. صدا بلند و متعجب می‌گفت: بنگرید بنگرید! آتش آتش ... تا سرم را به سوی آن آتش و شعله‌های بلندش برگرداندم، خداااااااااای من اثری از آتش نیست ... «قُلْنَا يَا نَارُ كُونِي بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَى إِبْرَاهِيمَ*وَأَرَادُوا بِهِ كَيْدًا فَجَعَلْنَاهُمُ الْأَخْسَرِينَ» 🔻 اما قلب من با دیدن گلستانی که جای آتش قرار گرفته بود هنوز آرام نشده بود. 🔻آن لحظه که ابراهیم در آتش افکنده شد، با خود گفتم این چه رسمی است در خاندان او؟! گاه ابراهیمی در آتش افکنده می‌شود؛ گاه دربی می‌سوزد و گاه خیمه‌گاهی و گاه گیسوانی ... 🥺 🔻من دور از چشمان ابراهیم به یاد آن سوخته‌جان‌های تاریخ بغض کرده، گریستم. ... و سفر ادامه دارد. @howzavian_alborz
🔰 گام به گام با انسان کامل (۳۰)اصغر آقائی 🌀 گام سوم: با ابراهیم ع (۱۰): جدال احسن 🔻چند روزی از آن واقعه عظیم گذشته بود و همه جا سخن از ابراهیم بود. آتش خاموش‌شده، هرچند شعله‌های نفرت بسیاری را با خود فروخورده بود، اما حرص و طمع سرمایه‌داران و کاهنان، همچنان شعله می‌کشید. 🔻روزی با نشسته بودیم. از هر دری سخن می‌گفتیم. حقیقتش را بخواهید، من پرسشگر بودم و او با متانت پاسخ من را می‌داد. 🔻در میان گفتگو ناگاه یاد چند روز پیش افتادم. پس از حادثه گلستان‌شدنِ آتش، راستش من هم کمی قوت قلب گرفته بودم و گاه‌گاهی به اطراف شهر و مناطق مختلف آن سری می‌زدم. 🔻به ابراهیم گفتم من فکر می‌کردم همه مردمان شهر اور و بابل و این اطراف بت‌پرست هستند؛ اما در یکی از گردش‌هایم، عده‌‌ای را دیدم که پیش از طلوع آفتاب رو به مشرق نشسته‌اند. ابتدا گمان کردم به تماشای طلوع آفتاب نشسته‌اند. اما با طلوع آن دیدم همه به یک باره به سجده افتادند. ابراهیم که گویی بار دیگر تمام غصه‌های عالم بر قلب او سنگینی می‌کند، سری تکان داد و گفت آنان خورشید را خدای خود می‌دانند و آهیییییی کشید و سکوت کرد. 🔻آن شب گذشت و من باز هم طبق عادتِ این روزهای اخیر، به گردش رفتم. این بار خواهرزاده ابراهیم نیز با من آمد. 🔻در بین راه به لوط گفتم: دیشب هنگام سخن گفتن با ابراهیم، وقتی صحبت از این قوم خورشیدپرست شد، او آهیییی از عمق جان کشید؛ احساس کردم چیزی بر قلب او سنگینی می‌کند. 🔻لوط که در مهربانی به دایی خویش ابراهیم رفته بود، لبخندی زد و گفت: چند وقت پیش بود، اگر یادت باشد او چند روزی به اطراف شهر رفت. گفتم آری خوب به یاد دارم. او گفت: ابراهیم به سفری تبلیغی به میان اقوامی مشرک رفته بود. اگر مایل هستی از خود او بشنویم؟ گفتم: بسیار هم عالیییی. و هر دو به باغی در همان حوالی رفتیم. 🔻ابراهیم مشغول آبیاری بود. سلام کردیم. ظهر بود. چند قرص نان و مقداری ماست غذای آن روز بود. پس از صرف غذا، لوط گفت: دایی جان، این مهمان عزیزمان، کنجکاو است که بداند در آن سفر تبلیغی میان اقوام خورشیدپرست و مانند آنها چه گذشت؟ 🔻ابراهیم نگاهی مهربان به من کرد و به لوط گفت مقداری آب برایش بریزد. پس از خوردن آب گفت: وقتی میان قبیله رسیدم تقریبا هوا گرگ و میش شده بود و ستاره قطبی چشمک‌زنان نمایان شده بود. فریاد زدم: ای مردم خدای من این ستاره درخشان است. «فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَى كَوْكَبًا قَالَ هَذَا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لا أُحِبُّ الآفِلِينَ». آنان بهت‌زده من را نگریستند. گفتم: این چه نگاهی است؟ اشکال دارد خدای شما، خدای من هم باشد؟ آنان که گوییی سخن مرا باور کرده‌اند به عبادت خود مشغول شدند. 🔻کم کم پای ستاره‌های دیگر نیز در آسمان باز شد و من گفتم: فکر می‌کنم ماه خدایم باشد بهتر است. آخر مگر می‌شود خدا این همه رقیب داشته باشد. دانستم، ماه بهتر است. خدای من ماه است؛ آن هم ماهی با این نور بسیار. «فَلَمَّا رَأَى الْقَمَرَ بَازِغًا قَالَ هَذَا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَئِن لَّمْ يَهْدِنِي رَبِّي لأكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّينَ» 🔻من ناگاه سخن ابراهیم را قطع کردم، و با تعجب گفت: به همین راحتی گفتید ماه‌پرستم؟ مگر می‌شود؟ 🔻گویی تعصب جاهلانه‌ام باز درک و فهمم را دزدید و فراموش کردم با ، که عقل کل است، سخن می‌گویم. 🔻ابراهیم گفت: کمی صبر کن جانم. و ادامه داد: نزدیک صبح شد. با اشعه‌های خورشید ستارگان و ماه کم کم بی‌فروغ شدند. من گفتم: ای مردم خورشید بهتر است و بزرگتر. این خدای من است. 🔻ابراهیم با خنده ادامه داد: مردم که از این همه بی‌ثباتی و از این خدا به آن خدا پریدن من خسته شده بودند، گفتند ابراهیم ما را به سخره گرفته‌ای. هر یک از قبائل ما خدایی مخصوص قبیله خویش دارد، یکی ستاره و یکی ماه و یکی خورشید. پدران ما چنین بوده‌اند. اما تو چرا این شاخه به آن شاخه می‌کنی؟ تا غروب با من سخن گفتند. و گفتند تمام این خدایان، نمایندگان خدای رحمان هستند. من چیزی نگفتم. غروب که شد گفتم: آخر چرا این خدایان، این همه ناپایدار هستند؟ مگر می‌شود چنین موجودات زودگذری، جای خدا یا همراه او باشند؟ من از این معبودهای زودگذر بیزارم. «فَلَمَّا رَأَى الشَّمْسَ بَازِغَةً قَالَ هَذَا رَبِّي هَذَآ أَكْبَرُ فَلَمَّا أَفَلَتْ قَالَ يَا قَوْمِ إِنِّي بَرِيءٌ مِّمَّا تُشْرِكُونَ» 🔻تازه متوجه شدم، هدف او از همراهی با آن قوم، بازگرداندنِ آنان به عقل و منطق بود ... اما جهل و خرافه ریشه‌دوانده در قلب و ذهن انسان‌ها چیزی نبود که به راحتی از آنان جدا شود؛ به ویژه خرافاتی که با نفاق کاهنان همراه شده بود... . 🔻 و بار دیگر بلورهای چشمان ابراهیم، از قلب حزین او برایم گفتند. و سفر ادامه دارد... . @howzavian_alborz