eitaa logo
نویسندگان حوزوی البرز
395 دنبال‌کننده
355 عکس
45 ویدیو
59 فایل
✍️ "یک نویسنده" بی‌تردید نخبه است 🍃 شعار ما: حمایت از نخبگان حوزوی و مبلغان استان البرز 🌱 بازنشر یادداشت‌ شما با این مشخصات پذیرش می‌شود: ۱. نام و نام خانوادگی: ۲. از استان: ۳. نشانی کانال شخصی: تنها مرجع دریافت آثار👇 @Jahaderevayat #جهاد_روایت
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 گام به گام با انسان کامل (۲۲)اصغر آقائی 🌀 گام سوم: با ابراهیم ع (۱) 🔻 (ع) سال‌ها بعد از طوفان وفات یافت. ده‌ها قرن گذشت و جمعیت اندک همراه وی دوباره گسترش یافتند. من از این قبیله به آن قبیله و از این شهر به آن شهر در سفر بودم، اما هر بار بر غصه‌هایم افزوده می‌شد. پیرو نوح ع آرام آرام کم می‌شدند. 🔻با گسترش زندگی، انسان این موجود ظلوم و جهول «إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا» بار دیگر که حق تعالی بر دوش او نهاده بود را فراموش کرد؛ و فراموشی ولیّ نعمت، یعنی . و انسانی که از ولیّ خویش دور بیافتد، قدمگاه شیطان، راهنمای او می‌شود و شرک و کفر ثمره پیروی از ابلیس لعین. «لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ» 🔻روزی در اندیشه‌ی فرزندان آدم بودم که صدایی مرا به سوی خود جلب کرد. به گوشه‌ای از آسمان خیره می‌شوم. چهره کریه شیطان با قهقه‌‌ای مستانه‌ بر غصه‌هایم می‌افزاید. او خود را پیروز می‌داند. گویی شادمانه‌ای به‌پا کرده و تمام یاران خویش را به جشن نابودی فرزندان بشر فراخوانده است. 🔻منِ خسته از این همه نادانی بشر، به سایه‌‌ای می‌خزم تا لختی بیاسایم. هنوز چشمانم گرم نشده بود که ناگاه یاد روزی افتادم که نوح غصه‌دار برای نجات از غم‌های عظیم دعا کرد و خداوند او را نجات داد «وَ نَجَّيْناهُ وَ أَهْلَهُ مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِيمِ» 🔻از جا می‌جهم. به خود تشری می‌زنم که چرا در میان انبوه اندوه‌، آموزه‌ی حیات‌بخش انسان‌های کاملی که تاکنون پای درس زندگی آنان بودم را فراموش کرده‌ام؛ آموزه‌ی و ؛ که اگر نبود، حق هیچ توجّهی به بشر نداشت. «مَا يَعْبَأُ بِكُمْ رَبِّي لَوْلَا دُعَاؤُكُمْ» 🔻من با چشمانی اشک‌بار چون آدم ع استغفار می‌کنم و چون نوح به حال آن اقوام در شرک غلطیده غصه‌دار می‌شوم و برای نجات فرزندان آدم دعا می‌کنم. و خدا دعاکردن را بسیار دوست دارد. 🔻با دعا و استغفار و ناله به درگاه حق جانی دوباره می‌گیرم و ناامیدی، جای خود را به می‌دهد و من دانستم که گاه انسان هرچند خود را در مسیر حق می‌داند اما در عین حال در دامی از دام‌های شیطان افتاده است؛ دام ناامیدی؛ که ناامیدی از شیطان است و امید از ایمان. و من با خود زمزمه می‌کنم: و من بسیار آمرزنده هستم نسبت به هر آنکه ایمان آورده، توبه کرده، اعمال صالح انجام دهد سپس هدایت شود. «وَإِنِّي لَغَفَّارٌ لِّمَن تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ صَالِحًا ثُمَّ اهْتَدَى» 🔻و بار دیگر با عمل به آموزه‌ی ، به ایمانی دوباره بازمی‌گردم، که عمل به آموزه‌های ولیّ خدا، انسان‌ساز است نه بودن با او. و من از اینکه نعمت‌ بودن با اولیای خدا را، نه به زبان که با عمل به آموزه‌های آنان سپاس گذارده بودم، خوشحال شده، به حکم «شکر نعمت، نعمتت افزون کند» «إِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ»، از خداوند خواستم برای ادامه سفر یاریم دهد و مرا در میان آن همه مظاهر ناسپاسی تنها رها نکند. 🔻و من بار دیگر با امیدی برآمده از ایمانی دوباره به شهر باز می‌گردم. 🔻در شهر بابل در حال قدم‌زدن بودم. به هر جا که می‌نگریستم آثار شیاطین انسی و آن خنده‌های پر کبر و مستانه‌شان را می‌دیدم. گویی تمام شهر به دست جنود ابلیس است. شهر فراموش‌شدگان. و خدا هر آنکه او را فراموش کند به عذابی سخت گرفتار خواهد کرد، ذات خود و آنچه برای او آفریده شده است. «نَسُوا اللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ» و چه بد عذابی است، فراموش‌کردن انسانی. 🔻اما دیگر حال من متفاوت بود. هرچند غصه‌دار بودم، اما امیدی در دلم روشن بود و آموخته بودم که هیچگاه زمین از حجّت الهی خالی نمی‌شود، و خط توحید هیچگاه یک‌سره قطع نمی‌شود. 🔻و بار دیگر خداوند رحیم در میان قهقهه مستانه شیطان و شیطان‌صفتان، کاری کارستان می‎کند و یکی از پیروان خط نوح را وارد عرصه پیکار حق علیه باطل می‌کند. «وَ إِنَّ مِنْ شِيعَتِهِ لَإِبْراهِيمَ» 🔻و ، قهرمان توحید و بت‌شکن بزرگ تاریخ، وارد می‌شود. و شیطان فریادی از سر استیصال سر می‌نهد. ... و سفر ادامه دارد. @howzavian_alborz
🔰 گام به گام با انسان کامل (۲۳)اصغر آقائی 🌀 گام سوم: با ابراهیم ع: جوان قیام‌کرده (۳) 🔻گفتگوی و عمویش آزر، که نمی‌دانم می‌توان نامش را گفتگو گذاشت یا خیر به پایان رسید و ابراهیم با کوله‌باری از حزن که بر قلبش سنگینی می‌کرد، از عمویش جدا شد. 🔻کناری رفتم. ابراهیم، که گویی دریایی، جهانی، امّتی است پرشکوه، از کنارم گذر کرد. «إِنَّ إِبْرَاهِيمَ كَانَ أُمَّةً قَانِتًا لِلّهِ حَنِيفًا وَلَمْ يَكُ مِنَ الْمُشْرِكِينَ». زبانم به کامم چسبیده بود، جرأت سخن نداشتم. خواستم او را صدا بزنم امّا نشد که نشد. 🔻به خود جرأت دادم قدم‌به‌قدم با کمی فاصله در کوچه پس کوچه‌های شهر او را تعقیب کردم. از شهر خارج شد و کناری رفت. گویی با کسی نجوا می‌کند. در زاویه‌ای قرار گرفتم تا هم نجوایش را بشنوم و هم صورت دل‌ربای او را بنگرم. اشک‌های او بر گونه‌هایش روان بود و دانستم که با ازل سخن می‌گوید. ناخواسته گریستم. 🔻ابراهیم شروع به کرد و از خداوند آن یگانه آمرزش‌گر، طلب مغفرت می‌کرد. نام را که شنیدم، متوجه شدم که برای عموی خویش طلب غفران می‌کند. دستان به‌آسمان‌افراشته، چشمانِ اشک‌بار، سرِ به‌زیرافکنده، زانوانِ به‌ادب بر‌خاک‌نشسته، و صدای حزین، برایم دیگر آشنا بود. گویی دیگر با این حال انس گرفته‌ام. من بارها و بارها در این سفر دیده بودم که هر فرصتی که به دست می‌داد، زانوی ادب در برابر آن خدای بی‌کران بر خاک می‌زد. 🔻ابراهیم به خانه بازگشت. عموی او کنار نخلی برافراشته، خوشه انگوری را در دست گرفته، دانه دانه آن را به دهان می‌گذاشت و با لذت تمام می‌خورد. آزر گفت: این غریبه کیست که با خود آورده‌ای؟ ابراهیم گفت: عمو جان، همان طور که گفتی غریب است و من. راستش با این جمله‌ی او کمی به خود بالیدم؛ من، مهمان ابراهیم، خلیل الله شده‌ام. البته کمی شرمسار هم بودم؛ او خلیل الله و رفیق همراه خداوند و من ...؛ نه وصله ناجوری بودم؛ اما مهر و او چنان بود که احساس غربت نداشتم. 🔻عموی ابراهیم گفت: باشد و خوشه انگوری را همراهِ دو سیب در ظرفی گذاشت به ابراهیم داد و گفت: امروز درباره تو با بزرگ معبد صحبت کردم و سخن‌هایت را به او گفتم. او بسیار متعجب شد. قرار است فردا با تو به دیدارش برویم، مگر آنکه او آن بادِ کله‌ات را خالی کند و من را از این یکی‌به دو کردن‌های بی‌جای تو رها سازد. من دیگر در برابر بُت‌ بزرگ شرمسارم. 🔻ابراهیم نگاهی به من کرد و با تبسمی مرا به داخل خانه دعوت کرد. 🔻شب پس از اطعام و مهیّاکردن محل استراحت من، خود در کناری به عبادت مشغول شد؛ عبادتی که از سر بود. «وَلَكِن كَانَ حَنِيفًا مُّسْلِمًا وَمَا كَانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ». 🔻از فرط خستگی خوابم برده بود که با نجوای ابراهیم از خواب بیدار شدم. ساعتی دیگر تا طلوع آفتاب نمانده بود. به صبح که نزدیک‌تر می‌شدیم به جای ابراهیم من گرفته بودم که در معبد چه خواهد گذشت؟ اما ابراهیم آرام و پرقرار، با قلب سلیم خویش «إِذْ جَاء رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ» در حالی که دست به آسمان داشت گفت: خداوندا من تسلیم تو هستم و راضی به قضا و حکم تو «إِذْ قَالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قَالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعَالَمِينَ». 🔻با این جمله قامت رعنای ابراهیم در پسِ اشک‌های جاریِ چشمانم پنهان شد، و من به یاد آن قامتِ رشیدِ برزمین‌افتاده در میدان، در حالی که دشمنانش دور پیکر بی‌ر‌مقش حلقه کرده، ضربه می‌زدند، افتادم؛ و با او در آن معرکه، هم‌نجواشده، گفتم: خداوندا راضی به رضای تو هستم و بر آن صبر می‌کنم «الهی رِضاً بِرِِضِاکَ، صََبراً عَلی قَضائِک یا رََبََََّ لا الهَ سِواکَ». 🔻وه که چقدر اوصاف انسان‌های کامل به هم نزدیک است. 🔻صبح شد و ما به راه افتادیم، ... سوی معبد ... . ... و سفر ادامه دارد. @howzavian_alborz