مثلابــریوایسیجݪـویضــریحش
بهشبگــی...
"آمــدهامکهبنگــرم
گریــهنمیدهــداَمــان💔:))"
#گل_نࢪگس
میگویند...بعد از فریاد
"جوانان بنی هاشم بیایید"
عباس"ع" به هاشمیان میگوید:« شما علی اکبر را به خیمه گاه بیاورید من زیربغل حسین"ع"را میگیرم و به خیمه میبرم(:💔»
وقتی به ظرف برادرش حسین"ع" میبیند زنی زود تر از اون رسیده و خاک های کرب و بلا را بر سر خود میریزد و میگوید
- واای برادرم،وااای پسر برادرم(((
آری آن زن زینب کبری بود،که موقع شهادت همه کنار حسین بود و از خیمه بیرون امد جز شهادت فرزندان خویش🙂...
#علیبنحسینبنعلی
۱۴۰۱/۵/۱۵
✏️فـ.شین
حُسیـٖنِمـندلمهوا؎حرمتراڪردھ
آقاجانچھگناهےزمنسرزدهڪہغم
دوریتدلمراخونڪرد..♥️'!
با داغ تو،حسین حق دارد دست به کمر باشد!
داغ تو کم داغی نیست...ای تمام لشکر حسین!
✏️فــ.شین
۱۴۰۱/۵/۱۶
#عباسبنعلی
#محرم
صدای "اخی ادرک اخی" عباس بلند شد...
سابقه نداشت او حسین"ع" را با اسم یا برادر صدا کند!
حسین به سرعت خود را به عباسش می رساند..عباس به او میگوید
-برادرم..
وقتی بر زمین کرب و بلا افتادم،مادرم زهرا"س" به بالینم آمد(:
آن زمان بود که فهمیدم لیاقت فرزندی فاطمه را دارم!به همین دلیل تو را برادر خطاب کردم(:
عباس از حسین خواست تا لخته های خون چشمانش را کنار بزند تا بتواند باری دیگر، چهره زیبای حسینش را ببیند...
....
آری! عباس هم در بغل امامش،برادرش،سرورش شهید شد(:
#عباسبنعلی!
✏️فــ.شین
۱۴۰۱/۵/۱۶
یه بنده خدایی تو همین برنامه میگفت :
میدونی فرق شمع با ذغال چیه ؟
وقتی شمعو فوت میکنی خاموش میشه ولی وقتی ذغالو فوت میکنی آتیشش بیشتر میشه !
میدونی چرا ؟
آتیشِ شمع سَرشه ولی آتیش ذغال تو قلبش .
میگن خدا هر کسی رو دوست داشته باشه ؛ عشق حسین رو توی قلبش میکاره .
یعنی ذغالت میکنه ك هرچی فوتت میکنند آتیشتِ عشقت بیشتر میشه .
بیچاره و گرفتار ترت میکنه تا برافروختهتر شی واسه حسین .
اصلاً همینه ك حرارتِ این غم عمیقتر میشه .
همینه ك این خاك بعد از چندین قرن سرد نشده هیچ ،، داغه داغه .
اینارو گفتم ك بگم حتی سوختن و ذغال شدن قشنگه اگه واسه تو باشه ..
گــــاندۅ😎
🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀 🥀
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
بسﻤه ࢪب ﺧالق ؏شق هاۍ ﻏࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀
رمان: #شنادرخون
نویسنده: #محمدزاده
پارت: #هفتم
#گاندوجانمان :)
#رمان
’•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
میثم در رو باز کرد... محمد از پله ها رفت بالا و درزد در خونه میثم
میثم با عصا رفت دم در و درو باز کرد وگفت: به.... سلام آقا محمد... خوش اومدین😋😍!
محمد: سلام مهندس آسیب دیده... 😂ممنون☺️
میثم خندید وگفت: ای چه کار کنیم آقا 😂😂😁😅
محمد: بله... حالا اجازه هست بیام داخل🤨؟
میثم: اِ... ببخشید آقا من اصلا حواسم نبود 😢بفرمائید داخل😁☺️
محمد یاالله گفت و رفت داخل...
___________________
#بیمارستان
رسول و داوود رفتن پیش دکتر...
دکتر برگه ازمایش و سونوگرافی رو نگاه کرد وگفت: شما شغل تون چیه؟ 🧐
رسول: من... توی شرکت مخابرات کار میکنم
دکتر: حتما مدت های زیادی نشسته ای نه؟
رسول: بله با سیستم زیاد کار میکنم
داوود: اصلا شغلش کار باسیستمه😄☺️
دکتر: شما برادر ایشون هستین؟ 🤔
داوود: ب... بله...
دکتر: خب.. باشه...
شما بخاطر اینکه زیاد تحرک ندارید و بیشتر نشسته اید و ارثی سنگ کلیه خفیف دارید، شما سنگ کلیه ۵میلی دارید.
یکسری دارو براتون مینویسم مصرف کنید، اما اون سنگ ریزه هارو شاید ازبین ببره و بیشتر مُسَکِّن هست... به نظرم بین ۴تا ۶،۷روز دیگه باید سنگ شکن کنی!
رسول: یعنی فعلا کاری نکنم؟
دکتر: نه... من برای ۴روز دیگه عمل اورژانسی برات نوشتم، دارو هات رو هم بخور...
الانم مرخصید🖐🏿
رسول، داوود: دستتون دردنکنه... خدانگهدار 🙏🏿
دکتر: ☺️ موفق باشید
ازداخل بیمارستان اومدن بیرون...
داوود روبه رسول کرد وگفت: خب... خداروشکر چیز مهمی نبود... سه روز دیگه عمل میشی.... بعد همه چی حله😌😂
رسول: آره... 😅😓
___________________
خانم میثم برای محمد چای آورد...
مریم: بفرمایید... ☺️☕️
محمد چای برداشت وگفت: ممنون زحمت کشیدین
میثم: خیلی خوش اومدین آقا... 🌸
محمد: ممنون... خب چطوری... بهتری؟
میثم: بله ممنون
محمد: باز دوباره سهل انگاری کردی😂
میثم: نه... اتفاقی بود
محمد: انشالا زودتر بهتر بشی که تیم فنی به سرپرستش نیاز داره☺️...
میثم: انشالله 😄❤️
محمد چایش رو خورد و بلند شد تا بره...
محمد: خب ممنون زحمت کشیدین، بااجازه
میثم: اِ... شما که میوه نخوردین.🙁
محمد: نه دیگه ممنون... باید برم سایت کار دارم
انشالله یه وقت دیگه مزاحم میشم 😇❤️
میثم: باشه... هرجور صلاح میدونید 🌹
محمد خداحافظی کرد و رفت...
راه افتاد سمت سایت..
موتورش را گذاشت و رفت داخل سایت، سمت اتاقش...
رسول و داوود هم نیم ساعتی بود که رسیده بودن...
محمد تلفن رو برداشت و زنگ زد به رسول و گفت: الو رسول... با سعید وداوود و فرشید سریع بیاین اتاق من
رسول: چشم🌺
-------------------------------🎧♥️’’
@RRR138
@NASHNAST
Copy No❗️
Just forward ❕
#اقامحمد
خب من یه ایده ای تو کانالی دیدم الان یادم نیست چه کانالی ولی خب صحنه سازی میکرد و بعد شما باید جای شخصیت اصلی تصمیم میگرفتید و نظرتونو تو ناشناس میگفتید💁♀
الان ماهم میخوایم به همچین کاری کنیم:)😍
بسمالله
بمونید برامون🌿😅
🌿بسم الله الرحمن الرحیم 🌿
#صحنه_سازی :)
فکر کنید شما رو گروگان گرفتن ولی دست. پاتون بازه شما نمیدونید چرا الان توی این خونه دراندشتید و تا از خواب پریدی اینجا بود از در اتاق که کیری بیرون یه خونه خیلی بزرگ میبینی دوبلکس با تعجب به دور و برت زل زدی...
یهو در حال باز میشه میدَوی توی همون اتاق که یهو رسولو میبینی بعدش هم داوود پشت سرش.همکاراتن میشناسیشون اما هنوز تعجب کردی!
پارچه دهنتو باز میکنن
با نفس نفس زدن میپرسی:من چرا اینجام
رسول:سلام خانم(فامیلی خودتون)ماهم هنوز نمیدونیم فقط سریع تر باید ازینجا بریم!
داوودو نگاه میکنی مثل همیشه سرشو انداخته پایین:))))
.
بلند میشی و میرید عقب ماشین میشینی و میرید سایت!
به اقا محمد همه چیزو توضیح میدی اوناهم میرن سراغ پیگیری
داوود میاد پیشت سرشو انداخته پایین اروم میگه:بیشتر مواظب خودتون باشید خانم(فامیلی خودتون)
شماهم میگید:ممنونم اصلا چیزی یادم نیست که چطوری ازونجا سردراوردم!
و میره...
با لبخند نگاش میکنی
تو دوباره باید وارد اونجا بشی تا قبل ازینکه برگردن باید بفهمی موضوع چیه!!!!
۱_قبول میکنی تا بری و طعمه شی؟
۳_نظرت درباره داوود چیه؟😉
https://harfeto.timefriend.net/16603673540941
سریعا بیاید و برامون بگیددددد!
منتظریم😁
تازه بگید که قسمت بعدی ادامه همین باشه یا تغییر کنه؟
کانال ناشناسیات:
@nashnast
گــــاندۅ😎
🌿بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 #صحنه_سازی :) فکر کنید شما رو گروگان گرفتن ولی دست. پاتون بازه شما نمید
ناشناسارو تو کانال اصلی میذارم امروز یکم بخندیم😔😂❤️