eitaa logo
گــــاندۅ😎
341 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
گــــاندۅ😎
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بسـﻤه‍ ࢪب ﺧالق ؏ـشق ه‍اێ ﻏࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀 رمان: #شنادرخون
?🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بڛـﻤه‍ ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاێ ﻏࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀 رمان: نویسنده: پارت: ----؛---------------!---------- محمد وداوود سوار موتور شدند، فرشید وسعید هم باماشین پشت سرشون راه افتادن. رسیدند جای برج میلاد. محمدپیاده شد ورفت سمت افسر پلیس. محمد: سلام. خسته نباشید! ☺️ افسر پلیس: سلام ممنون🌱 محمد: چه خبر قربان؟ افسر پلیس: فعلا که مورد مشکوکی ندیدیم... محمد: خیله خب، بچه های شما کجا هستن؟ که هرجا نیستن من نیروها مو بفرستم... افسر پلیس: ما بیشتر جاهارو به صورت محسوس و نامحسوس پوشش میدیم، اما شما اطراف مغازه ها باشید. انشالله که اتفاقی نمی افته🤲🏼😢! محمد: انشالله محمد رفت جای داوود. داوود: اقا چی شد؟ محمد: هیچی سوار موتور شو ماباید بریم جلوتر داوود: یعنی نزدیک خود برج میلاد؟ محمد: آره رفتن نزدیک مغازه ها و دور و اطراف مغازه ها و.. می چرخیدن کم کم شب شد اذان گفتن.. محمدروبه داوود کرد و گفت: حواست باشه من میرم پارک بغل نماز بخونم بیام. 🚶🏿‍♂📿 داوود: حله 👌😎 محمد: 🤨😑 داوود: یـَ... یعنی... حواسم.. هست.. به.. همه چی.. 😁😅 محمد: باشه 🤦🏼‍♂ محمد رفت داخل پارک، یک گوشه چمن ها ایستاد و کفش هاش رو دراورد و گذاشت یک گوشه. جانمازش رو از داخل جیبش دراورد و شروع به گفتن اقامه کرد. همون طور که داشت اقامه رو میگفت دید ٥ نفر اومدن نزدیک نیمکت و ازداخل کوله هایی که همراهشون بود، چندتا کاغذ بزرگ و دوربین و موبایل در آوردن. داشتن کم کم میرفتن نزدیک برج میلاد برای تجمع... 🙅🏿‍♂🖖🏿👊🏿😱! ادامه دارد... 🌿 @RRR138 @Nashnast
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بسـﻤه‍ ࢪب ﺧالق ؏ـشق ه‍اۍ ﻏࢪڨ دࢪﺨوﻧ🖤💔🥀 رمان نویسنده پارت •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• محمد سریع کفش هاشو پوشید و جانمازش رو گذاشت داخل جیبش و زنگ زد به داوود. محمد: الو... داوود سریع بیا پارک نیلوفرآبی که یک کوچه قبل برج میلاد داوود: چشم اقا... سعید وبچه های عملیات روهم بگم بیان؟ محمد: آره ولی بدون سروصدا! نمیخوام متوجه بشن! 🤫 داوود: چشم داوود سریع زنگ زد به سعید داوود: الو سعید، الان برات یک لوکیشن میفرستم، بابچه ها سریع و بی سرو صدا خودتون رو برسونید! سعید: باشه داوود سریع خودشو رسوندبه محمد محمد: خب ببین داوود.. اینا ۵نفرن، که قطعا ت.م دارن! دونفر از کوچه سمت راست دارن میرن سمت تجمع، دونفر هم از کوچه سمت چپ. اون یه نفر هم داره مسیر اصلی رو میره که قطعا پشتیبانیه! دونفر راست بامن، پشتیبانی شون با تو، چپ با سعید وتیم عملیات بابچه ها سریع دستگیرشون میکنیم! ☺️😎 داوود: چشم اقا. فقط اون سمت راستی ها، خیابونش بن بستِ محمد: بهتر... اینطوری راحت تر دستگیرشون میکنیم! سعید و تیم عملیات رفتن سمت چپ ، پشت سر اون دونفری که داشتن میرفتن. تا اون دونفر اومدن برگردن، سریع موشمنگ شون کردن و سوار ماشین کردنشون. کوله هاشون رو نگاه کردن و دیدن داخلش برگه شعار و چند تا کلتِ... سعید: یاخدا... چه چیزایی همراشون بوده! 😱😢😟 مجتبی: آره.. خداخیلی رحم کرد... ------------ داوود سریع خودش رو رسوند به اون یه نفر و باموتور رفت کنارش... گردنش رو گرفت موشمنگ اش کرد... بعدهم رفت تا به محمد کمک کنه.. سعید هم اومد و دست رنج داوود رو ازروی زمین جمع کرد... 🤓😄 ___________________________ ادامه دارد...🎧 @Nashnast @RRR138
گــــاندۅ😎
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بسـﻤه‍ ࢪب ﺧالق ؏ـشق ه‍اۍ ﻏࢪڨ دࢪﺨوﻧ🖤💔🥀 رمان #شنادرخون
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 رمان: پارت: نوشته: `````````````````````````````````````````` محمدسریع خودش رو رسوند به اون دونفر. یکی شون داشت با گوشی صحبت میکرد. محمد بااسلحه زد توی سرش و افتاد روی زمین و موبایل اش از دست اش افتاد روی زمین... محمد خم شد تا موبایل روبرداره.. دوست اونی که محمد زده بودش داشت جلوتر میرفت که متوجه خبری از رفیقش نیست🙁🤔 برگشت تاببینه دوستش کجا مونده.. داوود هم که محمد رو پیدا نکرده بود، زنگ زد به تلفنش... داوود: اقا کجایید؟ محمد تااومد بگه کجاست، یکدفعه رفیق اونی که زده بودش محمد وهول داد . محمد افتاد روی زمین و گوشی اش افتاد... محمد سریع بلند شد و مشغول مبارزه فیزیکی شد(🤭😂😢) محمد اسلحه اش رو دراورد تا بهش شلیک کنه... اونم سریع دست محمد وگرفت تااون نتونه بهش شلیک کنه😨😦 داوود که داشت صداهای عجیب و درگیری میشنید، تلفن رو قطع کرد و زنگ زد به رسول داوود: رسول سریع لوکیشن آقا محمد وبفرست تو خطر افتاده... 🤯 رسول سریع زد... رسول: دوتا خیابون بالاتر از توئه داوود سریع گاز اش رو گرفت... 🏍 محمدشلیک کرد به پای مردِ... افتاد روی زمین... محمدتااومد بهش دستبند بزنه پاهای محمد وگرفت و واونم انداخت روی زمین 😱😑 ازتوی جیبش اسپری فلفل دراورد و زد توی چشم های محمد... 😰😱😱😱😱😭 محمد که چشم هاش داشت خیلی می سوخت و جایی رو نمیدید، اسلحه اشرو پرت دور تا دست اون بهش نرسه.. 😿 اونم از فرصت استفاده کرد و دستاشو حلقه کرد دور گلوی محمد وشروع به فشار دادن کردکه محمد رو خفه کنه... محمد هم چشم هاش می سوخت وجایی رونمیدید، هم نفسش داشت بند میومد... 😱😑 ادامه دارد...🌿 ………………………………………… پ. ن: یزید بازی... 😂😄🖐🏿 پ. ن²: چشم هاش داره میسوزه واونم داره خفه اش میکنه😳😭😤 پ. ن³: داوود هم که نمیرسه... 😞 پ. ن⁴: انرژی ناشناس یادتون نره دوستان! 😊 @RRR138 @NASHNAST
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گــــاندۅ😎
https://harfeto.timefriend.net/16615875086798🌿
ناشناس.. انرژی بدید دوستان..! 🤓😄🌿
🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 رمان نوشته پارت ••••••••••••••••••••//• اقای عبدی: کی مرخص میشه؟ سعید: سرمشون تموم بشه میام... اقای عبدی: میتونه صحبت کنه؟! سعید: بله. گوشی دستتون... گوشی رو داد به محمد... محمد: سـ.. لام... ج.. ـا.. نم آقا اقای عبدی: سلام محمد جان... حالت خوبه 🤨😍 محمد: الحمدالله.. خوبم ممنون آقای عبدی: خداروشکر کی ترخیص می کننت؟ محمد: نمیدونم اقا، کارم دارین الان بیام اقای عبدی: نه فقط خواستم بگم مرخص شدی برو خونه استراحت کن. 🙃 محمد: نه.. ترخیص شدم میام. 😁😌 اقای عبدی: باشه هرجور خودت راحتی بالاخره از روی فکر صحبت میکنی بچه که نیستی... 😊(😂) پس میبینمت.. محمد: انشالله... خداحافظ 😢🤕 اقای عبدی: خداحافظ محمد: 😬🤮 سعید: اقامحمد من تا وقته میرم، ترخیص تون کنم. 😁🤭 محمد: ممنون سعید جان 😇 سعیدرفت ومحمد رو ترخیص کرد رفتن سوار ماشین سعید شدن و رفتند سازمان... محمد رفت یه راست جای رسول... رسول توحال خودش بود داشت کار هاش رو می کرد که پس فرداش میخواست بره بیمارستان کاراش رو کرده باشه... محمد زد به رسول... رسول از جاش پرید وگفت: سلام اقا😰 محمد: به... سلام استاد رسول میبینم غرق کاری... رسول: بله اقا دیگه چیکار کنیم😂 محمد: هیچی... فعلا گزارش بنویس😊😂 رسول: چشم.. راستی اقا، ازچیزی ناراحت بودین وگریه کردین؟ یاپیازای سازمان رو پوست کردین؟ 😂🤪😝 محمد: 😐بروزودتر گزارش شورشی رو که میخواست بشه ونشد و بنویس وبیار بده به من! وقت دنیاااا رم نگیر با این نمکات! 🙂😂 رسول: چشم ببخشید 😅😂 پ. ن: محمدتون سالمه... دیگه منو نکشید😂😆تسلیم! 🖐🏿🖐🏿 پ. ن²: نگران نباشید، سنگ رسول و یادم نرفته... 👌🏿😁 @RRR138 @NASHNAST Copy?No! •͜•JustForward!🙃🌿
گــــاندۅ😎
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 رمان: #شنادرخون پارت: #شانزدهم16 نوشته: #محمدزاده #ا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 🥀رمان: 🥀پارت: 🥀نوشته: ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• رسول وبچه های سازمان داشتن از دوربین کوادکوپتر همه چیز رو می دیدن. رسول زنگ زد به داوود رسول: داوود کجایی محمد وکشت... 😤🤯😑 داوود: پشت چراغ قرمز گیر کردم، راهه دیگه ای هم نیس! 🤭😶🙁 رسول زنگ زد به سعید رسول: سعید سریع خودتو برسون به محمد! برات لوکیشن فرستادم🗣🏃🏿‍♂ محمد هرچی تلاش کرد ازش خودش دفاع کنه و بلند بشه نتونست... هر ثانیه فشاری که به گلوش وارد میشد بیشتر بود و داشت خفه می شد... یکدفعه سعید شلیک کرد به سر اونی که داشت محمد رو خفه می کرد. سریع اومد بالای سر محمد... سعید: اقامحمد... اقامحمد... صدامومی شنوین؟ محمد خیلی آروم گفت: آ.. آره.. ازچشماش به خاطر اسپری فلفل خیلی اشک میومد نمیتونست خوب جایی رو ببیینه... چشم هاش ورم کرده بود و شده بود عین کاسه خون.. سعید زنگ زد به رسول سعید: الو رسول سریع آمبولانس بفرست... رسول: باش.. الان... داوود تازه رسید جای محمد وسعید.. امبولانس اومد و سعید کمک کرد ومحمد وبردنش بیمارستان... داوود هم با بچه های عملیات مجرمین رو بردن... رسول هدست رو برداشت وگفت: هوف... بالاخره تموم شد... ازجاش بلند شد سریع رفت جای اقای عبدی تمام ماجرا رو تعریف کرد... آقای عبدی: چی؟! 😳 اقای عبدی زنگ زد به سعید +سلام سعید جان کجایی؟ _سلام اقای عبدی، اقامحمد واوردم بیمارستان.. 😊 +چطوره حالش؟ _خداروشکر بهترن... الان داخل اورژانس هستن.. یکم سرشون گیج میره و تنگی نفس وسوزش چشم دارن.. 🙂 @RRR138 @NASHNAST Copy?No!JustForward!😉