دارم رمانت رو می خونم اون قسمتی که چاقو زیر گلوی محمد قرار می گیره من چنان جیغی زدم گفتم نهههههههههههههههه خونه مادربزرگم کنار خونه ی ما هست آنقدر صدای من بلند بود مامانم بدو بدو اومده خونه میگه فکر کردم تو رو دارن می دزدن واقعا مامانم چقدر ذهنش خوب کار میکنه 🤭😂😂😂😂😂🤪😂😂😂😂
_____________
عجب😂😂😂
چه قلمی دارم من😂
چشم دختر خاله برو من تیکه تیکه شون میکنم میفرستم برا خونوادشون😂😂😂
_______
بیاید منو ببریدددددد
دختر خاله موافقت کرد😐
سلام صبح ما رو شکنجه محمد شروع میکنی خیلی خوش میگذره....!اخخخ جوننننن محمد به فناااا رفتتتت....!!همه چی داغونه من چقدر خوشحالممممم....!!خیلی رمانت داره جذاب میشهههه.. من اون اتاقه رو با تمام وجودم حس میکنم خیلی دل خراشه ولی من دوسش دارم!...... #خانوم نویسنده
_________
چه عالی😂
ادمین های عزیز بنده کارم تمومه😂
بزنید بترکونید کانال رو😑(اگه فعالیت کردن حالا)
موفق باشید❤😂
#فاطمه_زهرا
مگه ویکتوریا نگفت این طعمه خودمه میخوام خودم سر از تنش جدا کنم؟ پس داعشیه با اجازه کی این کارو کرد؟
__________
چه هوشی😂
تم تشی جنازه سفیدمشکی چطوره؟؟...روی مانتومونم عکس اقا محمد رو بزرگ چاپ میکنیم...!!نظرته؟؟ #خانوم نویسنده
______
عالی😂
اطلاع رسانی میکنم خدمت دوستان عزیز ویروسی به نام رمان گمنام اومده که همه رو میبره داخل کما دقت کنید اصلا این رمان رو بخونید اگه خوندید اب قند ۱۰۰۰ لیتر داشته باشید دکتر کارتون باشه اونجا مجهز به وسایل پزشکی باشه شاید هم اگه خوندید متأسفانه به احتمال زیاد فوت میکنید 😐😐نشر دهید 🙏🙏
_________
نشر بدید😂😂
سلام هم کانالتون و هم رمانتون عالیه میشه لطفاً اعضای ناشناس رو معرفی کنید فاتح و دخترخاله کی هستن؟
____
خوش اومدید
فاتح که فاتحه
دختر خاله هم دختر خاله😂
نزدیک ترین اعضا😂😂
سلام اگه بلایی سر محمدوفرشیدبیاری با 💣و 🪚و🗡️تیکه تیکه ات می کنم من رو با فاتح ۵ بشناسید
______
اروم اروم فاتح ها زیاد میشن😂
ای آی ای تخت ها کن ۶۰۵تا منم اومدم #فرمانده گمنام
______
ببینم
هااا اینجا یکی اضافه اس
بفرما
تخت خودته راحت باش😂
آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:
سرم تیر می کشید...😓
آقا محسنننن...الان سر از تنش جدا می کنه.....😱
معنی این تعلل چیه؟😨
رسما فریاد می زدم💔
آخرین تیرش را نشانه رفت..😩
شاید اگر بی احتیاطی نمی کردم حالا....😭
🚫🚫🚫ادامه اخبار بله رمان جدید سرشار از غم بود من هم دیگه نمیتونم جلوی اشکام بگیرم 😭 از خواننده گان عزیز عذر میخوام متاسفانه نویسنده به جای عیدی روز ولادت پیامبر غم را در دل مان کاشت😢😢 اتفاق های عجیبی در کانال افتاده دوستان به شدت شکه شدن😔 خود بنده تو خونه مادر بزرگم چنان جیغی زدم 😢 واقعا نمیشه جلوی اشک هامو بگیرم و امید وارم آخر رمان محمد شهید نشه 😭 محمدممممممممممم😭 خبر گزاری گاندو😭😭😭😭 #رویا
_________
خبرگذاری جان خودت رو کنترل کن😑🙏
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_57 ولی سریع جایش را تثبیت کرد.. اسلحه ا
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_58
رسول:
سرم تیر می کشید..
بلند فریاد زدم.
_آقا محسن....یه کاری کنید.
آقا محسن و سعید با عجله به سمتم آمدند..
_چی شده رسول؟
_آقا محمدددددد...اقا جان من امروز عملیات کنیم...الان سر از تنش جدا می کنه...خواهش می کنم...
رسما فریاد می زدم.
_چی میگی؟...یعنی چی که سر از تنش جدا می کنن؟
با عجله صداهایی را که ضبط کرده بودم پلی کردم.
_حرف بزن...اطلاعات بده تا سرش رو نزنم...
پشت سر هم تکرار می کردم..
_الان سرش رو می زنه...اقا محسننننن....
فرشید گیر افتاده بود... اقا محمد هم که زیر دست آن نامرد ها سرنوشتش مشخص نبود...
_اقا محسنننن...ما مخفیگاه ویکتوریا رو پیدا کردیم...معنی این تعلل چیه؟
دستی به سرش کشید.
_رسول من و تو و حسام می ریم سمت سوله...خانم توفیقی هم میاد....
_ سعید... با داوود و بچه های گشت هماهنگ کن...باید هر چه سریعتر بریم...
رسول فقط سریع...
با عجله همه کار ها انجام شد...
لبتاب در دستانم و هدفون در گوش به این طرف و ان طرف می رفتم..
هر از گاهی چشمانم تار می دید...تعادلم را از دست می دادم و با سردرد بدی روی زمین می افتادم.
محمد:
_ بکش کنار اون چاقو روووو....می گمممم.
باز هم همان آش و همان کاسه...
چاقو ای را که حالا خون از لبه اش می چکید کنار کشید...
_پس بالاخره سر عقل اومدی..
سرش را به سمتم برگرداند.
_دیدی؟همه مثل تو پایبند عقاید مسخره ات نیستن.
چشمانم تار می دید...تمام لباسم از خون خیس بود...
سرفه هایم امان نمی داد...
نمی توانستم صورتش را واضح ببینم.
_فرشید.... حرفی... نمی ... زنه...بهتره.... همین الان... کار رو ...تموم... کنی...
_جدی؟...ولی تجربه ام اینو نمیگه..
_فرشید هم... مثل من...خودش هم می دونه... اگه هم حرفی... بزنه وضع.... تغییری.. نمی کنه...بالاخره.. که هر دومون... می میریم...پس... چه بهتر.... با افتخار بمیریم..
فرشید:
با این حرف آخرین تیرش را نشانه رفت...
یعنی دیر راهی برای سرپیچی از دستور نبود...
یعنی باید چشمانم را می بستم و صدای بریده شدن گلوی فرمانده ام را می شنیدم...
دلم می سوخت...
برای زخم گلویش....برای خون پاکی که تا دقایقی دیگر روی زمین می ریخت...شاید اگر بی احتیاطی نمی کردم حالا این اتفاقات نمی افتاد...
شاید حالا تماشا گر این جان دادن نبودم...
از این ها تنها شرمندگی بود که برایم می ماند.
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16350798194344
نویسنده جان بعد از گزاشتن پارت بعدی باید با پاسپورت جعلی و به صورت ناشناس از کشور خارج بشی و به کشور دشمن و متجاوز انگلستان پناه ببری شاید در انجاهم امنیت نداشته باشی. به دلیل ضعیف نشان دادن این کشور در رمانت اما بعد به این دلیل که این کشور رو در پایان داستان قدرتمند نشان دادی و باعث کشتن یه مامور امنیتی ایران شدن نمی کشنت .....!!اگر این کار رو نکنی باید منتظر هر اقدام از طرف دوستان ،خانواده و جمعی از طرف داران محمد باشی.....کمک خواستی حتما بهم بگو ......طرافداران اقا محمد ما را در غم خود شریک بدانید.... #خانوم نویسنده
__________
پارت بعد رو فرستادم
من رفتم
انشالله هر موقع برگشتم ادامه اش رو می نویسم😂✋
الان چه ربطی به بی احتیاطی فرشید داشت؟توضیح
_______
اگه غیرتی نمی شد جلو چشاش سر اقا محمد نمی رفت😂
والا
همیشه که غیرتی شدن خوب نیس😂
ووااااااااااااااای یکی منو بگیرهههههههههههههه
____________
امدادددددد
بگیریدششششش😂