هدایت شده از تبادلاتحسینیونچهارشنبهپنجشنبه
🌿بسم رب شهدا🌿
داری دنبال یه کانال چادری میگردی که پر از
#انگیزشی
#چادرانه
#رمان
#شهیدانه
#متنهایامامزمانی
و غیره داشته باشه😌
من یه کانال سراغ دارم که همه ی اینا رو داره😉
به نام✨👇🏻
❀فــرشــتــگــان امــام زمــانــے ❀
اگه میخوای عضو بشی پس بزن رو پیوستن👇🏻👇🏻🌿
🦋~🦋~🦋~🦋~🦋~🦋~
🦋@freshtghan
🦋@freshtghan
🦋~🦋~🦋~🦋~🦋~🦋~
کپی از بنر حرامه خواهر❌❌🚫🚫
🌸⃟🍃⇇❰بـِسْمِ اللّهِ❱⇉ 🌸⃟🍃
وقتۍسیلـۍخوردۍبگو
یازهـراۜ ...💔
وقتۍدستتـۅبستنبگو
یاعلـے ...😭
وقتۍبۍیـاورشدۍبگو
یا حسـن ...😔
وقتۍتشنـھشدۍبگو
یاحسیـن ...😢
وقتۍشرمـندھ شدۍبگو
یاعباس ...😭💔
امـااگهتشنـهشدۍشرمـندهشدۍبۍیـاورشدۍدستتوبستنسیلـےهمخوردۍآرومبگوامانازدلزینبۜ...😭💔
#تلنگرانہ ~•[🚸]•~
#مهدویت ~•[🏴]•~
#انگیزشے ~•[🔮]•~
#نشــــــر ~•[📿]•~
#چادرانھ ~•[✨]•~
#شهیدانھ ~•[♠️]•~
#رمانــــــ ~•[💕]•~
#اوقاتشرعے ~•[⭐️]•~
#روشنگرے ~•[✔️]•~
#وقت.نماز ~•[🧎🏻♀️]•~
#چالــــش ~•[🧠]•~
#بصیرتے ~•[💟]•~
#استورے ~•[📱]•~
#مناجات ~•[🤲🏻]•~
#حدیثانہ ~•[📿]•~
#احڪامانہ ~•[👀]•~
#معیار ~•[🤌🏻]•~
#بدون.تعارف ~•[💯]•~
ڪانالے با حال و هواے دخترانہو پسرونه⇩
@nojavanshad😍🌿
@nojavanshad😍
@nojavanshad😍
@nojavanshad😍
@nojavanshad😍
👑﷽👑
بًَُِِِِِِِِّّّّهُُُِِّّ زًَُُِِِِِِِِّّّمَُُُِِِِِِِّّیًًًُُُِِِِِِِنًًًَُُِِِِِِ آًَِِّمًُِِِِِّدًُُُِِِِِِِّهًَِِِِّ اًَََِِِِِِِمِِِِِِِّّّّ خًًًًِِِِِِِِّّاُِِِِِِِِِّّّدًًًًًَُِِِِِِمِِِِِِِِّّّ زًََََُِِِِِّهًًُُُِِِِِِّرًًُُُُِِِِِِّاًًَُُِِِِِِّّ بًًُُِِِِِِّّّاًُُِِِِِّّشًََََََِِِِِِّمًًًُُِِِِِِِِِ.ًَُُِِِِِ.ِِِِِِِِِِّّ.ًًَُُِِِِِِِّّ
♡بــــوی عــطــرِ خــــدآ♡
حَسْبُنَااللهوَنِعْمَالْوَکیٖلْ...خُڋاݕَڔٰاےِݦَݧْڬٰاڣٖیښٺ❤
اللّهمَّ عَجَّل لِوَلیّکَ الفَرَج
❤️«امیدمان فقط تویی»❤️
:)♡به امید روزی ک بوی عطر خدا
سراسرسرزمین را فرابگیرد ♡:)
👇🚫تٌـوجّـهّــ تٌـوجّـهّــ🚫👇
هشتگهای گروه 🤞🙂
#امام_زمانی 🌱
#دخترونه 🧕
#پسرونه 🧍♂️
#استوری 😜
#تلنگر 🥺
#رمان 📖
#شهدا🖤
#پروفایل 🌅
#مداحی_موسیقی 🎧🎼
و کلی چیزای ناب و قشنگ دیگه که باید بیای ببینی 😍
کانال ایتا: https://eitaa.com/Boyeatreekhoda
گروه واتساپ:
https://chat.whatsapp.com/BxfcDXRgTXSJupXZFpODmS
پیج اینستاگرام:
https://instagram.com/boyeatreekhoda?utm_medium=copy_link
منتظر چی هستی زود بزن رو لینک بالا 🤓
زودی بیا که حضرت مهدی (عج) منتظر حضور پررنگ تو عه 😉
به نام خدا🌸
سلام گاندویی های عزیز🐊
یک کانال آوردم براتون🦋💕
کانال طرفداران گاندو ❤️
اگه طرفدار این فیلمی حمایتش کن 👇💙
@gandoiihaportarafdar
#گاندو
#رمان
#داستانک
#پند_گاندو
سرنوشت های باحالی در انتظار این کانال هست 😎🌧
طرفداران گاندویی⚡️❤️
@gandoiihaportarafdar
@gandoiihaportarafdar
@gandoiihaportarafdar
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
#رمان چــشم تــ🖤ــاریکی
#پارت_26
#رسول
از اونجا اومدم بیرون یه حس عجیبی اومده بود سراغم،هیچ وقت. تا حالا تجربه نکرده بودم هر ثانیه بیشتر از قبل میشد،نمیدونستم چرا، تا خیابان اصلی پیاده رفتم خواستم سوار ماشین بشم که حس کردم کوچه ایی که پشت سر گذاشتم یه موتوری تعقیبم میکنه...... خیلی آروم مسیرمو عوض کردم رو رفتم تو یه کوچه ای که بن بست بود پشت یه دیواری که تقریبا قدیمی بود خودم رو پنهان کردم حس کردم صدای پا های یه نفر داره میاد،بعدشم صدای درارودن یه چاقو،اروم اسلحمو مسلح کردم
قدماش هی نزدیک و نزدیک تر شد به یک آن از پشت دیوار دراومدم چاقو ازش گرفتم و پرت کردم تو باغچه ای که اون ور خیابون بود.....
+تکون نخور (با داد)
آروم آروم داشت عقب میرفت.
+مگه با تو نیستم ...
رفتم سمتش....با لگد بهش حمله ور شدم انقد زدمش که خودمم نفس کم آوردم.....از سر صورتش خون میومد....
+عوضی واسه چی تعقیب میکردی؟!
+مگه بااااتوووووووووو نیستمممممم
_........ب...بهم..دستور دادن.....
نفس نفس میزد انصافا بد جور کتک خورد....
+کی بهت دستور داده بود؟؟؟؟
_......
+بهت میگم کی دستور داده بود....این دفعه که جواب نداد با مشت زدمش.....
_..... نمیتونم اسمش رو بگم میدونم بگم زندم نمیزاره....
+پاش برسه تاریخ انقضاتون که تموم بشه خودشون میفرستنتون، اون دنیا.
_اسمش ماندانا هست.
ماندانا!؟
_فقط میدونم اسمش رو فامیلیش رو نمیدونم.
گوشیمو درآوردم عکسش رو نشونش دادم.
_اره.....خودشه...
+آدرس اینجا رو از کجا میدونی؟!
_اچن آدرس اینجا رو داشت یعنی بهم داد از دختره گرفت.
+کدوم دختره؟!
_ای بابا چقد سوال میپرسی.
+حرف میزنی یا ایندفه بفرستمت اون دنیا..
_باشه باشه میگم فقط نزن خداییی دستت سنگینه.
+خب بگو کدوم دختره.
__ماندانا بهم گفت اسمش پریاست تو دانشگاه باهاش اشنا شدم هیچ وقت راجب شغل پدرش به کسی نمیگفت فقط اینو میگفت که مامانش خیلی وقت پیش شهید شده.
حرفاش عجیب بود....
+اون وقت باید حرفات رو باور کنم؟؟؟!
_به جون خودم راست میگم.میتونید از خودش بپرسید.
رو زمین دراز کشیده بود دستش رو پهلوش بود و نفس نفس میزد.
زانو زدم کنارش یه چشماش خیره شدم.....
با عقب اسلحم چونه اش رو کمی آوردم بالا!
+خوب گوش کن چی بهت میگم اگه فقط، فقط یه تار مو از سر اون خانواده کم بشه خودم خفت میکنم.
_پس....پس بزارید یه چی دیگم بگم.
+چییی؟!
_قرار بود پدرش رو بکشن.
+؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_ماندانا بهم گفت سر یه قضیه ایی پدرش به جرم جاسوسی واسه اسراییل کشته میشه میگه همین پسره کشته.
لب گزیدم، نمیتونستم حرفاش رو باور کنم یا نه از تو گوشیم به بچه ها گفتم یه ماشین بفرستن سوژه دستگیر شده داریم.
دو قدم ازش دور شدم.....پس یعنی هک شدن لبتاپش کار اون بوده .....
+یه سوال.
_؟
+اون بود که لپتاب رو کنترل میکرد.؟
_نمیدونم.
+میدونی یا نمیگی؟
_به خدااا.... نمیدونم.
_فقط گفت یه USBویروسی یه لبتاپش وصل کردم....که در چند روز کل دیتا لبتاپ مرحله به مرحله کپی میکنه.
+خوب گوش کن چی میگم .....همه اینایی که گفتی باید تو بازجوییتم بگی جیک و پوکش رو فهمیدی؟!
_باشه....
چن دقیقه بعد ماشین اومد بردتش سمت بازداشتگاه.
منم مستقیم رفتم سایت.
#امیر
رفتم اونجا همون ادرس یه منطقه متروکه بود یه جایی که هیچکس بهش نمیرسید علف هرز اون قبرستان قدیمی رو پشونده بود.... رو همه قبر سرشون یه سنگی زده بودند کد شناسه رو نوشته بودن منم کاغذ رو باز کردم و به ردیف رفتم جلو تا رسیدم اونجا زانو زدم رو اون خاک سرد......
#پریا
نمازم که تموم شد نشستم رو مبل به اتفاق امروز فک میکردم... چشمم خورد به تیک تیک ساعت رو دیوار اروم اروم داشت دور میزد...
نمیدونم چرا ولی همش حس میکردم اتفاق های دو سه روز پیش مربوط به همین دختره میشه .....
بابام هم شماره آقا محمد ور برام گذاشته بود هم شماره اداره رو ....گفت هر وقت اتفاقی افتاد یا به اون زنگ بزنم یا به اداره...
رفتم تو مخاطبین گوشیم بهشون زنگ زدم...
+سسلام.
_سلام شما ؟!
+من پریام آقا محمد
_عه سلام پریا خانم احوال شما؟
+ممنون شکر ما هم خوبیم.
_چیزی شده
+راستش بله!
_چی!
+ممیشه یه سر بیاین منزلمون براتون تعریف کنم فک کنم به موضوع لبتاپم ربط داره .
_خیلی خب باشه میام راستی امیر خونست؟
+نه نیستن. منم هرچی زنگ میزنم جواب نمیدن.
_نگران نباشید انشالله مشکلی پیش نیومده من الان میام اونجا فعلا.
نیم ساعت به سرعت برق و باد گذشت.....
.
.
.
_خب پریا خانم مشکلتون چیه؟چیزی میخواستید بگید؟؟
+اممم آره من یه تو دانشگاه با یه دختری آشنا شدم. اسمش ملیکا بود درس خون خوبی بود همیشه سر ساعت میرفت ومیومد الان سه چهار روزه که خبری ازش نیست.
_اخرین باری که همو دیدین چیکار کردین.
+هیچ مثل همیشه درباره دانشگاه باهم حرف میزدیم.راستش بهم گفت لبتاپم بیارم میگفت میخام رو فلشم بهت یه چیزی نشون بدم ....
?🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
﷽
بسـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاێ ﻏࢪق دࢪﺧون🖤💔🥀
ﻧام ࢪﻤان: شـﻧادࢪﺧون #رمان#شنادرخون
به ڨلم: #محمدزاده
پاࢪﭢ: #اول
______________________
....:(منتظر بودم... منتظر تااینکه بیاد و ببینم برنامه چیه؟ باید چیکار کنیم؟
بعد ازشهید شدن یکی از رفیق های خیلی صمیمی اش خیلی شکسته شد... ?😓!
درست یک ماه پیش بود...
سید هادی مسئول پرونده کرکس با تیمش به کویت رفتند و سید هادی و دست راستش درتیم عملیاتی شون، هردو شهید شدن... 🤧
پرونده کرکس گرچه خیلی شهید داشت، اما بالاخره به خوبی تموم شد وجاسوس ها هم دستگیر شدن... 👀
بعد ازبسته شدن پرونده فردی به نام بِلاروس دُخُویچ که روسی بود و کمی مرتبط بود به پرونده کرکس، سرو کله اش پیداشد!
محمدهم رفته بود تا اقای عبدی رو راضی کنه و روی دخویچ کار کنیم، چون مطمئن بود که پرونده دخویچ الکی نیست...!
همین طور که توی فکر بودم حس کردم کسی پشت سرم هست... شک نداشتم اقامحمد و میخواد مچم رو بگیره 😱
باهزار ترس ولرز صندلی رو چرخوندم تاببینم کی پشت سرم وایستاده... تابرگشتم دیدم داوودِ... 🙄
گفتم: تواینجا چیکارمیکنی؟ ترسیدم...
داوود: من اومدم ببینم چی شد، اقامحمد تونست اقای عبدی رو راضی کنه یانه... 😐🤔
رسول: خب همینو زودتر میگفتی... نه هنوز نیومده...
همین طور که داشتیم بحث میکردیم یکدفعه دیدم محمد داره از پله هاپایین.
گفتم: اِ... اقاداوود محمد اومد...
گفت: چی؟ کو؟
گفتم: پشت سرت... 😄
محمد: خب بچه ها...
بچه ها: بله آقا؟
محمد: ازامروز باید روی دخویچ کار کنیم.!
رسول: پس یعنی به سعید بگم بره تامین؟
محمد: آره☺️
رسول: چشم
داوود: پس یعنی من شیفت شب برم تامین؟
محمد: نه... توالان میری تامین سعید بیاد گزارش این دوروز رو بنویسه!
داوود:چشم
محمدرفت سمت اتاقش.
رسول: خب داوود... برو بجای سعید
آدرس رو که داری؟
داوود: آره، فعلا خداحافظ
رسول: خداحافظ
داوود رفت...
رسول هم زنگ زد به سعید.
سعید: سلام، رسول
رسول: سلام خوبی؟
سعید: ای ازاحوال پرسی های شما🙄
رسول: خیله خب، به قول اقامحمد نمک نریز... 😄😂
سعید: خب حالا چی کار داشتی؟دخویچ چی شد قضیه اش؟
رسول: هیچی پرونده اش ازامروز شروع شد.
سعید: پس یعنی جلسه نداریم؟
رسول: تازمانی که یک مدرک از دخویچ به دست نیاریم، نمیتونیم جلسه بذاریم.
سعید: یعنی...
رسول: ای بابا بسه دیگه...! پاشو بیا سازمان همه چی رو برات حضوری شرح میدم😤🤫
سعید:باشه، 😰😮پس میبینمت... خداحافظ 😐
رسول: خداحافظ 😸
داوود رسید جای سعید وپست هارو عوض کردن. سعید هم راه افتاد سمت سایت، ساعت۲۳بود سعید رسید سایت...
رفت سمت اتاق محمد...
درزد ورفت داخل...
محمد: بَه... سلام اقای تعقیب کننده.
سعید لبخندی زد وگفت: سلام آقا😀
محمد: خب چه خبر؟
سعید: هیچی اقا همرو داخل گزارش براتون مینویسم.. 😊
محمد: باشه دستت دردنکنه...
سعید: خواهش میکنم 🙃
سعیدمی خواست بره که محمدگفت: راستی سعید....
سعید برگشت و گفت : بله آقا؟
محمد: الان ساعت ۱۱شبِ، برو بخواب بعدازنمازگزارش رو بنویس☺️
سعید: چشم، خداحافظ 🌸💙
محمد: یاعلی🌹🖐🏿
ادامه دارد....
__________________________
پ. ن: کلی یزیدبازی داریم😄
پ. ن: این رمان براساس سه داستان امنیتی هست🤓🌿
پ. ن: کپی نه، فقط فوروارد، کپی پیگرد قانونی والهی😌🌱!
پ.ن: بزودی تیتراژ پایانی رمان هم گذاشته میشه😌🌿
https://harfeto.timefriend.net/16580569373151
لینک ناشناس این پارت منتظر نظراتتون هستیم:)❤️
@RRR138
#گاندو
#اقامحمد
VIP?🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
🌿
﷽
بڛـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاۍ ڠـࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀
#رمان
ࢪﻤان: #شنادرخون
ﻧوشـﭢـه: #محمدزاده
پاࢪﭢ: #دوم
•••••••••••••••••••••••••••••
محمد راه افتاد و رفت سمت خونه شون... صبح هم رفت سایت... با بچه های پارکینگ سلام واحوال پرسی کرد و رفت سمت اتاقش.
دید سعید دو زانو نشسته کنار دراتاق اش وگزارش ها دستشه و خوابه.
آهسته رفت کنارش نشست و تکونش داد وگفت: سعید... سعیدجان...
سعید چشم هاش رو بازکرد و کمی مالش داد وگفت: بله...! 😐😤
دید محمد کنارش نشسته...
سریع خودش رو جمع و جورکرد و ازجاش بلند شد وگفت: سلام آقا صبحتون بخیر 😁😅
محمد: علیک سلام آقا سعید☺️صبح شما هم بخیر
مگه بهت نگفتم یکم بخواب بعد گزارش بنویس؟ 🤨
سعید : آقا واقعیتش خوابم نبرد، میترسیدم خواب بمونم نرسم گزارش بنویسم برای همینم نخوابیدم که چشمتون روز بد نبینه... 🙁
محمد: چرا؟ 🤨
سعید: اقا دیشب میثم اومد پیچ صندلی هارو سفت و چک کنه، که خسته شد ونشست روی صندلی یکی از بچه، یک چرخ باصندلی زد، پیچش در رفت افتاد روی زمین، پاش شکست، کمر و دستش هم آسیب دید🤕🤧
محمد: چطوری اینقدر آسیب دید؟ فاصله اش با زمین که زیاد نبوده... 😳🤔
سعید: آخه صندلی لب پله ها بود، وقتی افتاد روی زمین که نیفتاد، افتاد روی پله ها تاپایین قل خورد😇😂
محمد: خداخیلی بهش رحم کرده... صددفعه بهتون گفتم اولی ایمنی بعد کار... 😶
سعید: بله.. 🤭
محمد: حالا اینقدر داستان تعریف کردی بگو ببینم گزارش رو نوشتی یانه؟
سعید:اِ.. بله ببخشید یادم رفت... 😄
بعدهم گزارش هارو داد به محمد و رفت سمت اتاق استراحت تاکمی بخوابه😴😴
محمدهم کارت در اتاقش زد ورفت داخل تاهم گزارش سعید روبخونه، هم گزارش های قبلی رو...
داوود که سرپستش بود دید دخویچ از سفارت روسیه خارج شد.
داوودهم موتورش رو روشن کرد تا بره تعقیب سوژه.
دخویچ هم یک تاکسی گرفت وراه افتاد.
دخویچ رفت سمت یک کافی شاپ سمت برج میلاد.
داوود هم از موتورش پیاده شد و رفت داخل.
دید دخویچ رفته قسمت VIP🤨نشسته ومنتظر کسیه...
گارسن رفت سمت داوود
گارسن: سلام قربان، خوش اومدید... چی میل دارید؟
داوود: سلام، ممنون، یک چای لطفا🙂
گارسن: چشم، امری نیست؟
داوود: خیر عرضی نیست☺️
گارسن رفت... داوود دوباره نگاهی انداخت قسمت VIP که دید مردی میانسال داره میره نزدیک به دخویچ میشه...
رفت وکنار دخویچ نشست و باهم مشغول صحبت شدند.
اون مرد به دخویچ یک پوشه داد. دخویچ هم یک ساک هدیه و یک پاکت به اون مرد داد.
داوود هم داشت ازتمام این ها عکس میگرفت.
دخویچ پوشه رو گذاشت داخل کیفش و بلند شد و از کافی شاپ خارج شد.
داوود هم بلند شد تا بره دنبال دخویچ.
سوارموتورش شد و شروع به استارت زدن کرد.
هرچی استارت زد موتورش روشن نشد😵🙁😦
دخویچ هم تاکسی گرفت ورفت.
داوود: اه... الان چه وقت خراب شدن بود! 😤🤬
بعد هم زنگ زد به رسول
ادامه دارد... 😌🖐🏿
••••••••••••••••••••••••••••••
پ. ن: موتور روشن نشد 😢😂
پ. ن²: میثم پوکید😂
پ. ن³: دخویچ گُرخید🤐😂
اِ?🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
🌿
﷽
بڛـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاۍ ڠـࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀
#رمان
ࢪﻤان: #شنادرخون
ﻧوشـﭢـه: #محمدزاده
پاࢪﭢ: #سوم
••••••••••••••••••••••••••••••••
سریع زنگ زد به رسول... 📞!
داوود: سلام رسول
رسول: سلام جانم داوود؟
داوود: رسول من موتورم خراب شده، با کوادکوپترت روی سوژه سوار باش به مجتبی هم بگو بیاد کمک
رسول: باشه لوکیشن بفرست...
داوود لوکیشن فرستاد...
داوود: اومد؟
رسول : آره حله، خداحافظ
داوود: خداحافظ
مجتبی هم راه افتاد تا بره سمت داوود برای کمک...
رسید جای داوود و ازماشین پیاده شد وشروع به سلام واحوال پرسی کرد.
مجتبی: سلام، چی شده موتورت؟
داوود: نمیدونم، هرچی استارت زدم روشن نشد...
مجتبی رفت نشست روی موتور و استارت زد... دیدچراغ سوخت اش روشن شده... 🚨
باخنده ازروی موتور پیاده شد ورفت سمت داوود...
خندید وگفت: آقا داوود شما مثلا مربی موتورسواری توی سایتی😂😅😙
داوود: خب که چی؟ 🧐چرامیخندی؟ 🙄🤔
مجتبی: اینقدر. هول بودی ندیدی چراغ سوختش روشن شده😐
داوود: اِ... راست میگی... من ندیدمش اصلا...یعنی فقط بنزینش تموم شده بود؟ 😢😅
مجتبی: بله استاد😂!
داوود: خب حالا چیکار کنیم؟ 🧐
مجتبی: هیچی... ازماشین من بنزین میریزیم تو باکش🙂☺️
داوود: خب پس یه زحمتی میکشی؟
مجتبی: دیگه چی؟ 🤦🏿♂
داوود: بعداز اینکه باکش رو پر کردیم تو برو تامین منم میرم سایت... 😁
بجون تو کارتوکارواجب دارم😄🤓🌺!
مجتبی: باشه😪
داوود پرید و مجتبی رو بغل کرد وگفت: خیلی آقایی... به جون تو جبران میکنم 😁😍😘
بعد هم رفت و ازداخل صندوق شیلنگ آورد و باک موتور رو پرکرد.
مجتبی باموتور رفت تامین، داوودهم رفت سایت🚗
رسید سایت و سریع رفت سمت میز رسول...
داوود: سلام رسول
رسول: اِ... سلام... تواینجا چیکار میکنی؟پس کی رفت تامین دخویچ 😳🤔
داوود: من کار واجب داشتم اومدم، مجتبی رفت تامین😄😇
رسول: بیچاره مجتبی... 😕حالاچیکارداشتی؟ 🧐
داوود عکس هایی رو که گرفته بود رو فرستاد روی سیستم رسول و گفت: این مرد رو شناسایی کن😎😏
رسول رفت داخل برنامه تشخیص چهره وگفت: خب... بذارببینم... آهان رد یابی شد...!
احمد لطفی، متولد۱۳۵۲تهران، کارمند بخش حقوقی ومنشی در سازمان انرژی هسته ای ایران... یکی از سهام دار های شرکت ارزی طلای خالص هست... سه سفر به دبی، ۲سفر به کانادا... چیز مهم دیگه ای هم نداره...
داوود: جالب شد... 🤨کارمند انرژی هسته ای بایک جاسوس روسی چیکار میتونه داشته باشه؟ 🧐
رسول: به نظرم هرچه سریع تر باید آقا محمد رو درجریان بذاریم😟...!
ادامه دارد... 😌🖐🏿
••••••••••••••••••••••••••••••
پ. ن: مجتبی بیچاره رفت جای داوود تامین🙁😂
پ. ن²: کارمند انرژی هسته ای بایک جاسوس روسی رؤیت شد😄😂
پ. ن³: محمد باید درجریان قرار گیرد☺️😎🤞🏿
Copy? No! 👊🏿🤞🏿
@RRR138
گــــاندۅ😎
🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀 🥀
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
بسﻤه ࢪب ﺧالق ؏شق هاۍ ﻏࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀
رمان: #شنادرخون
نویسنده: #محمدزاده
پارت: #هفتم
#گاندوجانمان :)
#رمان
’•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
میثم در رو باز کرد... محمد از پله ها رفت بالا و درزد در خونه میثم
میثم با عصا رفت دم در و درو باز کرد وگفت: به.... سلام آقا محمد... خوش اومدین😋😍!
محمد: سلام مهندس آسیب دیده... 😂ممنون☺️
میثم خندید وگفت: ای چه کار کنیم آقا 😂😂😁😅
محمد: بله... حالا اجازه هست بیام داخل🤨؟
میثم: اِ... ببخشید آقا من اصلا حواسم نبود 😢بفرمائید داخل😁☺️
محمد یاالله گفت و رفت داخل...
___________________
#بیمارستان
رسول و داوود رفتن پیش دکتر...
دکتر برگه ازمایش و سونوگرافی رو نگاه کرد وگفت: شما شغل تون چیه؟ 🧐
رسول: من... توی شرکت مخابرات کار میکنم
دکتر: حتما مدت های زیادی نشسته ای نه؟
رسول: بله با سیستم زیاد کار میکنم
داوود: اصلا شغلش کار باسیستمه😄☺️
دکتر: شما برادر ایشون هستین؟ 🤔
داوود: ب... بله...
دکتر: خب.. باشه...
شما بخاطر اینکه زیاد تحرک ندارید و بیشتر نشسته اید و ارثی سنگ کلیه خفیف دارید، شما سنگ کلیه ۵میلی دارید.
یکسری دارو براتون مینویسم مصرف کنید، اما اون سنگ ریزه هارو شاید ازبین ببره و بیشتر مُسَکِّن هست... به نظرم بین ۴تا ۶،۷روز دیگه باید سنگ شکن کنی!
رسول: یعنی فعلا کاری نکنم؟
دکتر: نه... من برای ۴روز دیگه عمل اورژانسی برات نوشتم، دارو هات رو هم بخور...
الانم مرخصید🖐🏿
رسول، داوود: دستتون دردنکنه... خدانگهدار 🙏🏿
دکتر: ☺️ موفق باشید
ازداخل بیمارستان اومدن بیرون...
داوود روبه رسول کرد وگفت: خب... خداروشکر چیز مهمی نبود... سه روز دیگه عمل میشی.... بعد همه چی حله😌😂
رسول: آره... 😅😓
___________________
خانم میثم برای محمد چای آورد...
مریم: بفرمایید... ☺️☕️
محمد چای برداشت وگفت: ممنون زحمت کشیدین
میثم: خیلی خوش اومدین آقا... 🌸
محمد: ممنون... خب چطوری... بهتری؟
میثم: بله ممنون
محمد: باز دوباره سهل انگاری کردی😂
میثم: نه... اتفاقی بود
محمد: انشالا زودتر بهتر بشی که تیم فنی به سرپرستش نیاز داره☺️...
میثم: انشالله 😄❤️
محمد چایش رو خورد و بلند شد تا بره...
محمد: خب ممنون زحمت کشیدین، بااجازه
میثم: اِ... شما که میوه نخوردین.🙁
محمد: نه دیگه ممنون... باید برم سایت کار دارم
انشالله یه وقت دیگه مزاحم میشم 😇❤️
میثم: باشه... هرجور صلاح میدونید 🌹
محمد خداحافظی کرد و رفت...
راه افتاد سمت سایت..
موتورش را گذاشت و رفت داخل سایت، سمت اتاقش...
رسول و داوود هم نیم ساعتی بود که رسیده بودن...
محمد تلفن رو برداشت و زنگ زد به رسول و گفت: الو رسول... با سعید وداوود و فرشید سریع بیاین اتاق من
رسول: چشم🌺
-------------------------------🎧♥️’’
@RRR138
@NASHNAST
Copy No❗️
Just forward ❕
#اقامحمد