یه بنده خدایی تو همین برنامه میگفت :
میدونی فرق شمع با ذغال چیه ؟
وقتی شمعو فوت میکنی خاموش میشه ولی وقتی ذغالو فوت میکنی آتیشش بیشتر میشه !
میدونی چرا ؟
آتیشِ شمع سَرشه ولی آتیش ذغال تو قلبش .
میگن خدا هر کسی رو دوست داشته باشه ؛ عشق حسین رو توی قلبش میکاره .
یعنی ذغالت میکنه ك هرچی فوتت میکنند آتیشتِ عشقت بیشتر میشه .
بیچاره و گرفتار ترت میکنه تا برافروختهتر شی واسه حسین .
اصلاً همینه ك حرارتِ این غم عمیقتر میشه .
همینه ك این خاك بعد از چندین قرن سرد نشده هیچ ،، داغه داغه .
اینارو گفتم ك بگم حتی سوختن و ذغال شدن قشنگه اگه واسه تو باشه ..
گــــاندۅ😎
🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀 🥀
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
بسﻤه ࢪب ﺧالق ؏شق هاۍ ﻏࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀
رمان: #شنادرخون
نویسنده: #محمدزاده
پارت: #هفتم
#گاندوجانمان :)
#رمان
’•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
میثم در رو باز کرد... محمد از پله ها رفت بالا و درزد در خونه میثم
میثم با عصا رفت دم در و درو باز کرد وگفت: به.... سلام آقا محمد... خوش اومدین😋😍!
محمد: سلام مهندس آسیب دیده... 😂ممنون☺️
میثم خندید وگفت: ای چه کار کنیم آقا 😂😂😁😅
محمد: بله... حالا اجازه هست بیام داخل🤨؟
میثم: اِ... ببخشید آقا من اصلا حواسم نبود 😢بفرمائید داخل😁☺️
محمد یاالله گفت و رفت داخل...
___________________
#بیمارستان
رسول و داوود رفتن پیش دکتر...
دکتر برگه ازمایش و سونوگرافی رو نگاه کرد وگفت: شما شغل تون چیه؟ 🧐
رسول: من... توی شرکت مخابرات کار میکنم
دکتر: حتما مدت های زیادی نشسته ای نه؟
رسول: بله با سیستم زیاد کار میکنم
داوود: اصلا شغلش کار باسیستمه😄☺️
دکتر: شما برادر ایشون هستین؟ 🤔
داوود: ب... بله...
دکتر: خب.. باشه...
شما بخاطر اینکه زیاد تحرک ندارید و بیشتر نشسته اید و ارثی سنگ کلیه خفیف دارید، شما سنگ کلیه ۵میلی دارید.
یکسری دارو براتون مینویسم مصرف کنید، اما اون سنگ ریزه هارو شاید ازبین ببره و بیشتر مُسَکِّن هست... به نظرم بین ۴تا ۶،۷روز دیگه باید سنگ شکن کنی!
رسول: یعنی فعلا کاری نکنم؟
دکتر: نه... من برای ۴روز دیگه عمل اورژانسی برات نوشتم، دارو هات رو هم بخور...
الانم مرخصید🖐🏿
رسول، داوود: دستتون دردنکنه... خدانگهدار 🙏🏿
دکتر: ☺️ موفق باشید
ازداخل بیمارستان اومدن بیرون...
داوود روبه رسول کرد وگفت: خب... خداروشکر چیز مهمی نبود... سه روز دیگه عمل میشی.... بعد همه چی حله😌😂
رسول: آره... 😅😓
___________________
خانم میثم برای محمد چای آورد...
مریم: بفرمایید... ☺️☕️
محمد چای برداشت وگفت: ممنون زحمت کشیدین
میثم: خیلی خوش اومدین آقا... 🌸
محمد: ممنون... خب چطوری... بهتری؟
میثم: بله ممنون
محمد: باز دوباره سهل انگاری کردی😂
میثم: نه... اتفاقی بود
محمد: انشالا زودتر بهتر بشی که تیم فنی به سرپرستش نیاز داره☺️...
میثم: انشالله 😄❤️
محمد چایش رو خورد و بلند شد تا بره...
محمد: خب ممنون زحمت کشیدین، بااجازه
میثم: اِ... شما که میوه نخوردین.🙁
محمد: نه دیگه ممنون... باید برم سایت کار دارم
انشالله یه وقت دیگه مزاحم میشم 😇❤️
میثم: باشه... هرجور صلاح میدونید 🌹
محمد خداحافظی کرد و رفت...
راه افتاد سمت سایت..
موتورش را گذاشت و رفت داخل سایت، سمت اتاقش...
رسول و داوود هم نیم ساعتی بود که رسیده بودن...
محمد تلفن رو برداشت و زنگ زد به رسول و گفت: الو رسول... با سعید وداوود و فرشید سریع بیاین اتاق من
رسول: چشم🌺
-------------------------------🎧♥️’’
@RRR138
@NASHNAST
Copy No❗️
Just forward ❕
#اقامحمد
خب من یه ایده ای تو کانالی دیدم الان یادم نیست چه کانالی ولی خب صحنه سازی میکرد و بعد شما باید جای شخصیت اصلی تصمیم میگرفتید و نظرتونو تو ناشناس میگفتید💁♀
الان ماهم میخوایم به همچین کاری کنیم:)😍
بسمالله
بمونید برامون🌿😅
🌿بسم الله الرحمن الرحیم 🌿
#صحنه_سازی :)
فکر کنید شما رو گروگان گرفتن ولی دست. پاتون بازه شما نمیدونید چرا الان توی این خونه دراندشتید و تا از خواب پریدی اینجا بود از در اتاق که کیری بیرون یه خونه خیلی بزرگ میبینی دوبلکس با تعجب به دور و برت زل زدی...
یهو در حال باز میشه میدَوی توی همون اتاق که یهو رسولو میبینی بعدش هم داوود پشت سرش.همکاراتن میشناسیشون اما هنوز تعجب کردی!
پارچه دهنتو باز میکنن
با نفس نفس زدن میپرسی:من چرا اینجام
رسول:سلام خانم(فامیلی خودتون)ماهم هنوز نمیدونیم فقط سریع تر باید ازینجا بریم!
داوودو نگاه میکنی مثل همیشه سرشو انداخته پایین:))))
.
بلند میشی و میرید عقب ماشین میشینی و میرید سایت!
به اقا محمد همه چیزو توضیح میدی اوناهم میرن سراغ پیگیری
داوود میاد پیشت سرشو انداخته پایین اروم میگه:بیشتر مواظب خودتون باشید خانم(فامیلی خودتون)
شماهم میگید:ممنونم اصلا چیزی یادم نیست که چطوری ازونجا سردراوردم!
و میره...
با لبخند نگاش میکنی
تو دوباره باید وارد اونجا بشی تا قبل ازینکه برگردن باید بفهمی موضوع چیه!!!!
۱_قبول میکنی تا بری و طعمه شی؟
۳_نظرت درباره داوود چیه؟😉
https://harfeto.timefriend.net/16603673540941
سریعا بیاید و برامون بگیددددد!
منتظریم😁
تازه بگید که قسمت بعدی ادامه همین باشه یا تغییر کنه؟
کانال ناشناسیات:
@nashnast
گــــاندۅ😎
🌿بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 #صحنه_سازی :) فکر کنید شما رو گروگان گرفتن ولی دست. پاتون بازه شما نمید
ناشناسارو تو کانال اصلی میذارم امروز یکم بخندیم😔😂❤️
گــــاندۅ😎
🌿بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 #صحنه_سازی :) فکر کنید شما رو گروگان گرفتن ولی دست. پاتون بازه شما نمید
#ناشناسیات
_قبول میکنم ۲_قصد ازدواج ندارم برو اونور #گل_نرگس ادمینتون نیستم غریبم
____
خخخخ خیلی سمیبی😂😂😂
بش میگی برو اونوررر😂🚶♂هیق بچه به اون خوووبی💁♀
گــــاندۅ😎
🌿بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 #صحنه_سازی :) فکر کنید شما رو گروگان گرفتن ولی دست. پاتون بازه شما نمید
#ناشناسیات :)
من بودم میرفتم دوباره اونجا تا ببینیم اصلا ماجرا از چه قراره فکر کنم داوود عاشق شده😂
___
همینههه چه بچه شجاعییی🤣🤣🤣
تازه فهمیدی فرزندم؟😌🤣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من تورو میکشم😂😂
#گاندو
سربازه ولایت🌹
#ناشناسیات :)
آره حتما میرم وقتی پای امنیت ملی وسط باشه بگن بمیر میمیرم طعمه شدن که چیزی نیست
____
ای جانمم😄
گــــاندۅ😎
🌿بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 #صحنه_سازی :) فکر کنید شما رو گروگان گرفتن ولی دست. پاتون بازه شما نمید
بخونیدددد منتظر نظراتتون توی ناشناس هستم 😃🌿
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
بسـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاێ ﻏࢪق دࢪﺨون💔🖤🥀
رمان: #شنادرخون
نویسنده: #محمدزاده
پارت: #هشتم
#اقامحمد
#گاندو
`````````````````````````````````````````````
رسول و سعید وداوود و فرشید رفتن پیش محمد. درزدن ورفتن داخل...
رسول: چیزی شده آقا که همه رو خواستین؟
محمد: بله، پرونده جدید... 😎😊
داوود: چی آقا؟
محمد: بلاروس دخویچ!
فرشید: مگه روی اون قبلا سوار نبودیم؟
محمد: چرا اما قبلا اینقدری فعالیت نداشت که بخوایم روش تمرکز کنیم وبه طور مستقلی روش کار کنیم!
سعید: واین یعنی آغاز پرونده...
محمد: فعلا چیزی معلوم نیست... برای این گفتم بیاین که بهتون پست هاتون رو برای سوار شدن روی سوژه بدم.
سعید و داوود ت. میم، رسول پشتیبانی، فرشید تامین وسایل نقلیه و کمکی ت.میم متوجه شدین؟
همه: بله
محمد: آهان راستی، رسول گزارش کار بچه هارو من ازتو میگیرم خب؟
رسول: چشم آقا
بچه ها رفتند... سعید هم اماده شد تا بره ت.میم دخویچ
داوود هم رفت ت.میم لطفی
دخویچ به چند تا مسکن در حوالی خیابان ولیعصر رفت...
بعد هم رفت به سفارتخونه شون...
لطفی هم ساعت ۹ازمنزلش خارج شد و رفت به سمت اداره راه و شهرسازی.
ساعت۱۳احمد لطفی ازساختمان راه وشهرسازی خارج شد ورفت سمت خونه اش...
رسول زنگ زد به داوود...
رسول: سلام داوود...
داوود: سلام جانم؟
رسول: زنگ زدم ببینم کجایی؟
داوود: هیچی سوژه ساعت ۹صبح رفت بیرون ۱۰رسید اداره راه وشهرسازی. ۱۳اومد بیرون رفت خونه اش... تاالانم بیرون نیومده...
رسول: باشه، الان تو دم در خونه لطفی ای؟
داوود: اره
رسول: شام خوردی؟
داوود: نه بابا... شام چی؟ تازه ناهارم نخوردم🤕فقط یه بیسکویت 😷
رسول: باشه... به حامد میگم بیاد سمتت هم شام بیاره هم مراقب باشه که تو شب بخوابی
داوود: باشه پس من منتظر حامد میمونم...
رسول: باشه خداحافظ...
داوود: خداحافظ
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
پ. ن:....
@RRR138
@NASHNAST
COPY NO!
Just FORWARD ❕
#ناشناسیات :)
مثل اینکه یادت رفته هزاران هزار ادما هستن مثل اقا محمد اقا محمد چی میگفت؟ میگفت امنیت این کشور فروشی نیست
___
😐🚶♂
#ناشناسیات :)
ببخشید میتونم یه انتقاد بکنم و اون رو داخل کانال بزارید؟
____
بلییی