هدایت شده از ✌✧﴿جۏٵݩٵݩ ڱاݩدۅ﴾✧ 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اونا همیشه پشت همن😃☝️🏻
اگه از این دوستا دارین خدا براتون حفظش کنه😌🤞🏻
#گاندو
هدایت شده از ⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
بازم چالش داریم 300تایی بشیم اسنپ چت اصلی میزارم چالش بزرگی هم میگذارم فقط زیادمون کنید تا فعالیتامون رو ندیدید لف ندید☺️🌹
@doktaranhoseyni
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_38 از میزش دور شدم...حالا باید با اقای عبد
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_39
عطیه:
از ماشین پرتم کرد بیرون...
سرعت ماشین کم بود و صدمه جدی ندیدم...
یک لحظه به یاد محمد افتادم..
_وای.... نه...محمد.
با عجله از جایم بلند شدم...
به سمت ماشینی که حالا تکه اهنی بیش نبود دویدم...
تا برسم تمام خاطراتم با محمد مانند فیلمی از ذهنم گذشت.
محمد کنار ماشین افتاده بود.
به سمتش رفتم..
خون از سرش ماننده رگه ای جریان داشت.
کنارش نشستم...
با گریه گفتم.
_محمد جان....چشمات رو باز کن..
ارام چشمش را باز کرد..
_خوبی؟
محمد:
چشمانم را باز کردم....عطیه بالای سرم بود..
با گریه گفت:
_خوبی؟
ارام نشستم.
_من خوبم... تو چیزیت نشد؟
_نه.
به سختی از جایم بلند شدم و ایستادم.
شماره علی را گرفتم.
_سلام اقا محمد...
_سلام....علی جی پی اسم روشنه هرچه سریعتر نیرو بفرست..
_چرا اقا؟... چی شده؟...
_به ماشینم بمب وصل کردن الان وقت ندارم توضیح بدم..
_یا خدااا الان خوبین؟
ناگهان....
عطیه:
خیابان خلوط بود...
محمد داشت با همکارش حرف می زد.
ناگهان موتوری کنار خیابان توقف کرد....
اسلحه اش را در اورد...
محمد سریع به جهت مخالف هولم داد..
روی زمین افتادم..
چند ثانیه بعد صدای شلیک امد...
سرم را بلند کردم.
موتوری دور شد.
باورم نمی شد...
_محمدددددد.....
چند قدمی ام روی زمین افتاده بود...
غرق در خون...
_محمدددددد.... جان عطیه بلند شو....تنهام نزاررررر.... چشات رو باز کن....
محمدددد...
دستم را روی صورتم گذاشتم...
هق هقم لحظه ای قطع نمی شد...
چشمم روی صورتش خشک شده بود...
سرم را روی سینه ی خون الودش گذاشتم...
_باور نمی کنم......محمد.....چشمات رو باز کن...جان عطیه....
یاد تلفنش افتادم....هنوز همکارش پشت خط بود.
_الووووو....اقا محمددددد...صدامووو دارین؟.... چرا جواب نمی دین؟
تلفنش را از روی زمین برداشتم.
با دست لرزان کنار گوشم گذاشتم..
_الو.....
_عطیه خانم شمایید؟....صدای چی بود؟... اقا محمد اونجان؟
با گریه گفتم...
_محمد....
سعید:
_چی شده علی؟ چرا صدات می لرزه؟
_یه لوکیشن می فرستم.... زود خودت رو برسون....اقا محمد تیر خورده....
_یا ابوالفضل....زود بفرست..
نفهمیدم چطور خودم را رساندم....
برادرم...
رفیقم...
فرماندهم...
حالا غرق در خون بود...
کنار ماشین تجمع کرده بودند..
امبولانس رسید..
خودم را بالای سر اقا محمد رساندم...
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16341184360554
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_39 عطیه: از ماشین پرتم کرد
نظرات رو بفرستید
فقط فحش ندید😂😂
یکم دوزش رو بردم بالا😑