منتظرانظهورولیعصر³¹³
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃 #بلندی 🍃 قسمت سوم 🍃 -قضیه برای من روش کاملاً روشن است. من فکر می کنم تو همان هم
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃
#بلندی
🍃 قسمت چهارم 🍃
حرف ها شروع شد. ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از آن چه برای من گفته بود با آقا جون هم گفت .گفت از هر راهی جبهه رفته است؛ بسیج، جهاد و هلال احمر. حالا هم توی جهاد کار می کند. صحبت های مردانه که تمام شد، آقا جون به مامان نگاه کرد و سرش را تکان داد که یعنی راضی است.
تنها چیزی که مجروحیت ایوب را نشان میداد، دست هایش بود جانباز هایی که آقا جون و مامان قبلاً دیده بودند، یا روی ویلچر بودند یا دست و پایشان قطع شده بود. از ظاهرشان می شد فهمید زندگی با آن ها خیلی سخت است، اما از ظاهر ایوب، نه.
مامان با لبخند من را نگاه کرد. او هم پسندیده بود. سرم را پایین انداختم. مادربزرگم آرام در گوشم گفت:" تو که نمیخواهی جواب رد بدهی؟ خوشگل نیست که هست. جوان نیست که هست. آن انگشتش هم که توی راه خمینی جانتان اینطور شده .تو که دوست داری." توی دهانش نمی گشت. اسم امام را درست بگوید. هیچ کس نمیدانست من قبلا بله ام را گفتهام. سرم رو آوردم بالا و به مامان نگاه کردم. جوابم از چشمهایم معلوم بود.
وقتی مهمانها رفتند، هنوز لباس های ایوب خیس بود و او با همان لباس های راحتی گوشه ی اتاق نشسته بود. گفت:" مامان! شما فکر کنید من آن پسرتان هستم که ۲۳ سال پیش گمش کرده بودید. حالا پیدا شدم. اجازه می دهید تا لباسهایم خشک بشوند اینجا بمانم؟" لپ های مامان گل انداخت و خندید. ته دلش غنج می رفت برای این جور آدم ها.
آقاجون به من اخم کرد. از چشم من می دید که ایوب نیامده، شده عضوی از خانواده ی ما. چند باری رفت و آمد به من چشم غره رفت. کتش را برداشت در گوش مامان گفت:" آخر خواستگار تا این موقع شب خانه مردم می ماند؟" در را به هم زد و رفت. صدای استارت ماشین که آمد، دلمان آرام شد. میدانستیم چرخی میزنند و اعصابش که آرام شد، برمی گرددخانه.
مامان لباسهای ایوب را جلوی بخاری جابجا کرد" اینها هنوز خشک نشدهاند بیا شهلا شام را پهن کنیم."
بعد از شام ایوب پرسید:" الان در خوابگاه جهاد بسته است، من شب کجا بروم؟"
مامان لبخندی زد و گفت:" خب، همین جا بمان پسرم. فردا صبح هم لباسهایت خشک شدهاند، در جهاد هم باز شده ."
صدای درامد آقاجون بود ایوب بلند شد و سلام کرد. چشم های آقاجون گرد شد. اما توی اتاق و به مامان گفت" این چرا هنوز نرفته ؟ می دانید ساعت چند است؟" از دوازدهم گذشته بود. مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت" اولاً این بنده ی خدا جانباز است . دوما این جا غریب است. نه کسی را دارد و نه جایی را .کجا نصف شب برود؟"
مامان رختخواب آقاجون را پنهان کرد .بالش و پتو هم برای ایوب گذاشت. ایوب آنها را گرفت و بود کنار آقاجون و همان جا خوابید.
.....
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#داستان
#رمان
#داستان_شب
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313