eitaa logo
منتظران‌ظهور‌ولی‌عصر³¹³
123 دنبال‌کننده
879 عکس
305 ویدیو
22 فایل
🎀﷽🎀 در خواست ها و سخنان ناشناس☘️ https://harfeto.timefriend.net/16377522366263 ‌ آیدی خادم اصلی⇦ @FZM_313 ‌‌‌‌‌ ‌کانال شرایط💐 @Xeeeeee همسایمونه: @sss_ir ‌‌‌ ‌لطفا لفت ندید⃢🌺 💐زیادمون کنید🌈 ‌ ‌ڪاناݪ ۅقف امام زمان اسٺ…♡ 300⇦⇦⇦🏃🏻‍♀️⇦⇦⇦240
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منتظران‌ظهور‌ولی‌عصر³¹³
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃 #بلندی 🍃 قسمت سوم 🍃 -قضیه برای من روش کاملاً روشن است. من فکر می کنم تو همان هم
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃 🍃 قسمت چهارم 🍃 حرف ها شروع شد. ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از آن چه برای من گفته بود با آقا جون هم گفت .گفت از هر راهی جبهه رفته است؛ بسیج، جهاد و هلال احمر. حالا هم توی جهاد کار می کند. صحبت های مردانه که تمام شد، آقا جون به مامان نگاه کرد و سرش را تکان داد که یعنی راضی است. تنها چیزی که مجروحیت ایوب را نشان می‌داد، دست هایش بود جانباز هایی که آقا جون و مامان قبلاً دیده بودند، یا روی ویلچر بودند یا دست و پایشان قطع شده بود. از ظاهرشان می شد فهمید زندگی با آن ها خیلی سخت است، اما از ظاهر ایوب، نه. مامان با لبخند من را نگاه کرد. او هم پسندیده بود. سرم را پایین انداختم. مادربزرگم آرام در گوشم گفت:" تو که نمی‌خواهی جواب رد بدهی؟ خوشگل نیست که هست. جوان نیست که هست. آن انگشتش هم که توی راه خمینی جانتان اینطور شده .تو که دوست داری." توی دهانش نمی گشت. اسم امام را درست بگوید. هیچ کس نمی‌دانست من قبلا بله ام را گفته‌ام. سرم رو آوردم بالا و به مامان نگاه کردم. جوابم از چشمهایم معلوم بود. وقتی مهمان‌ها رفتند، هنوز لباس های ایوب خیس بود و او با همان لباس های راحتی گوشه ی اتاق نشسته بود. گفت:" مامان! شما فکر کنید من آن پسرتان هستم که ۲۳ سال پیش گمش کرده بودید. حالا پیدا شدم. اجازه می دهید تا لباس‌هایم خشک بشوند اینجا بمانم؟" لپ های مامان گل انداخت و خندید. ته دلش غنج می رفت برای این جور آدم ها. آقاجون به من اخم کرد. از چشم من می دید که ایوب نیامده، شده عضوی از خانواده ی ما. چند باری رفت و آمد به من چشم غره رفت. کتش را برداشت در گوش مامان گفت:" آخر خواستگار تا این موقع شب خانه مردم می ماند؟" در را به هم زد و رفت. صدای استارت ماشین که آمد، دلمان آرام شد. می‌دانستیم چرخی می‌زنند و اعصابش که آرام شد، برمی گرددخانه. مامان لباسهای ایوب را جلوی بخاری جابجا کرد" اینها هنوز خشک نشده‌اند‌ بیا شهلا شام را پهن کنیم." بعد از شام ایوب پرسید:" الان در خوابگاه جهاد بسته است، من شب کجا بروم؟" مامان لبخندی زد و گفت:" خب، همین جا بمان پسرم. فردا صبح هم لباسهایت خشک شده‌اند، در جهاد هم باز شده ." صدای درامد آقاجون بود ایوب بلند شد و سلام کرد. چشم های آقاجون گرد شد. اما توی اتاق و به مامان گفت" این چرا هنوز نرفته ؟ می دانید ساعت چند است؟" از دوازدهم گذشته بود. مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت" اولاً این بنده ی خدا جانباز است . دوما این جا غریب است. نه کسی را دارد و نه جایی را .کجا نصف شب برود؟" مامان رختخواب آقاجون را پنهان کرد .بالش و پتو هم برای ایوب گذاشت. ایوب آنها را گرفت و بود کنار آقاجون و همان جا خوابید. ..... 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ادامه دارد ... کپی حرام❌❌ @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
منتظران‌ظهور‌ولی‌عصر³¹³
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃 #بلندی 🍃 قسمت چهارم 🍃 حرف ها شروع شد. ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از آن چه برای
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃 🍃 قسمت پنجم 🍃 سر سجاده نشسته بودم و فکر می‌کردم. یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم. قرار گذاشته بود دوباره بیاید خانه ما و این بار به سفارش آقاجون با خانواده اش. توی اینکه این هفته باز هم عمل جراحی دست داشت و بیمارستان بستری بود. صدای زنگ درآمد. همسایه بود. گفت تلفن با من کار دارد. ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت، با منزل اکرم خانم تماس می‌گرفت. چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم. پشت تلفن صفورا بود. گفت:" شهلا، چه طوری بگویم، انگار که آقای بلندی منصرف شده اند." یخ کردم. بلند و کشدار پرسیدم "چی؟" - مثل این که به همه حرف‌هایی زده اید که... من درست نمی‌دانم. دهانم باز مانده بود. در این جلسه رسمی به هم بله گفته بودیم. آن وقت به همین راحتی منصرف شده بود؟ مگر به هم چه گفته بودیم. خداحافظی کردم و آمدم خانه. نشستم سر سجاد ،ذهنم مشغول شده بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم. آمده بود خانه ی ما، شده بود پسر گم شده ی مامان، آن وقت.... . مامان پرسید "کی بود پای تلفن که اینطور به هم ریختی؟" با اخم گفتم:" صفورا بود. گفت آقای بلندی منصرف شده اند." قیافه ی هاج و واج مامان را که دیدم ،همان چیزی است که خودم هم نفهمیده بودم ،تکرار کردم "چه می دانم، انگار به خاطر حرفهایمان بوده." یادکار صبحم که می افتادم شرمنده می شدم می دانستم از عملش گذشته است و می تواند حرف بزند.با مهناز، دختر داییم، رفتیم تلفن عمومی. شماره ی بیمارستان را گرفتم. گوشی را دادم به دست مهناز ز و گوشی را چسباندن به آن. خودم خجالت می کشیدم حرف بزنم. مهناز سلام کرد. پرستاربخش گفت" با کی کار دارید؟" مهناز گفت با آقای بلندی؛ ایوب بلندی..... 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ادامه دارد ... کپی حرام❌❌ @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
منتظران‌ظهور‌ولی‌عصر³¹³
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃 #بلندی 🍃 قسمت پنجم 🍃 سر سجاده نشسته بودم و فکر می‌کردم. یک هفته گذشته بود و منت
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃 🍃 قسمت ششم 🍃 مهناز سلام کرد. پرستاربخش گفت" با کی کار دارید؟" مهناز گفت با آقای بلندی؛ ایوب بلندی. صبح عمل داشتند." پرستار با طعنه پرسید" شما؟" خشکمان زد.مهناز توی چشم هایم‌نگاه کرد. شانه م را بالا انداختم. من و من کرد و گفت" از فامیل هایشان هستیم." پرستا رفت.صدای لخ لخ دمپایی آمد و بعد ایوب گوشی را برداشت " بله؟" گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش. رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند می زد. صدای کلید انداختن به در آمد.آقا جون بود.به مامان سلام کرد و گفت "طلا حاضر شو به وقت ملاقات آقا ایوب برسیم." آقا جون هیچ وقت مامان را به اسم خودش که ربابه بود، صدا نمی کرد. همیشه می گقت" طلا". خیلی برایم سنگین بود. من و ایوب را پسندیده بودم و او نه؛ آن هم بعد از آن حرف و حدیث ها . قبل از این که آقا جون وارد اتاق بشود، چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم. مامان گفت" تیمورخان، انگار برای پسره یک‌مشکلی پیش آمده و منصرف شده. ایرادی هم گرفته که نمی دانم چیست." وسط نماز لبم را گزیدم. آقا جون آمد توی اتاق، دست انداخت دور گردنم.بلند گفت" من می دانم . این پسر برمیگردد. اما من دیگر به او دختر نمی دهم. می خواهد عسلم را بگیرد، قیافه هم می آید." یک هفته از ایوب خبری نشد. تا این که باز تلفن اکرم خانم زنگ زد و لا ما کار واشت.گوشی را برداشتم " بفرمایید". گفت " سلام ". ایوب بود چیزی نگفتم. - من را به جا نیاوردید؟ - محکم گفتم "نخیر". - بلندی هستم. -متاسفانه به جا نمی آورم. - حق دارید ناراحت شده باشید، ولی دلیل داشتم. - من نمی دانم درباره ی چی حرف می زنید، ولی ناراحت کرون دیگران با دلیل هم‌ کار درستی نیست. - اجازه بدهید من یک بار دیگر خدمتتان بریم. - شما فعلا صبر کنید تا ببینیم خدا چه می‌خواهد. خدا حافظ. گوشی را محکم گذاشتم. از اکرم خانم معذرت خواهی کردم و‌ برگشتم خانه. از عصبانیت سرخ شده بودم. چادر را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار .اکرم خانم باز آمد جلوی در و صدا زد " شهلا خانم، تلفن." تعجب کردم " با ما کار دارند؟" گفت" بله. همان آقا است." .... 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ادامه دارد ... کپی حرام❌❌ @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
لفت ندید🙃💔💔