- إیـــــــهامٓ - 🇵🇸
تورا ازدور هم دیدن برایم میشود رویا !
اگر ناگاه از قلبت
مرا بیرون کنی جانا ..
- إیـــــــهامٓ - 🇵🇸
اگر ناگاه از قلبت مرا بیرون کنی جانا ..
اگر روزی همین رویا ،
همین رویای ممنوعه ،
- إیـــــــهامٓ - 🇵🇸
اگر روزی همین رویا ، همین رویای ممنوعه ،
همینکه غرق موهایت ،
به دورم از غم و کینه..
- إیـــــــهامٓ - 🇵🇸
همینکه غرق موهایت ، به دورم از غم و کینه..
شود کابوس بی رحمی
کِشَد جان از بدن بی مهر ..
- إیـــــــهامٓ - 🇵🇸
شود کابوس بی رحمی کِشَد جان از بدن بی مهر ..
نشانش میدهم عاشق ،
ندارد ترسی از کافر !!
- إیـــــــهامٓ - 🇵🇸
نشانش میدهم عاشق ، ندارد ترسی از کافر !!
اگر کفر خدا این است ؛
همینکه عاشقت باشم..
- إیـــــــهامٓ - 🇵🇸
اگر کفر خدا این است ؛ همینکه عاشقت باشم..
منِ کفران نعمت گوی را
عاشق کُنَم ، عاشق !؛)
-
توی یه محفل نویسندگی بودم و استاد ، چالش برگذار کرده بود .
به این سبک که یک درد را به صورت ادبی بیان کنید .
هرکس ایده ای میداد .
ساکت نشسته بودم و با سردردی کنار می آمدم که چند دقیقه ای میشد گریبانم را گرفته بود ؛ ناخودآگاه انگشت اتهامش سمت من چرخید و با لبخندی شیرین از من خواست که در چالش شرکت کنم.
زمان و مکان به اشاره ای از دستم در رفت ، نمیدانم چه شد یا چگونه جمله بندی کردم .
قصد داشتم بیان کنم که سرم درد میکند و از خیرِ من بگذرد که ناخودآگاه همان را ادبی بیان کردم !
- درد سینه ی پیشانی ام را میدرد ..!
چند دقیقه ای نگاهم کرد ، انگار نا امید شده بود .
هنوز لب باز نکرده بود که صدایی از اخرِ محفل بلند شد
- چقدر قشنگ ..
مایل بودم لبخند بزنم ، تشکر کنم یا برای جمله ای بهتر فکر کنم ولی مشکل همان بود ... درد سینه ی پیشانی ام را میدرید ..!؛)
- إیـــــــهامٓ - 🇵🇸
زیبایی میبینید ؛)
-
خسته از امتحان توی حیاط نشسته بودم به دلنویسی که سرایدار مدرسه با پوشه ای نسبتا بزرگ وارد شد و با بچه ها صحبت کرد .
از بین حرف هایشان فقط اسم معلم پرورشیمان را شنیدم .
بعد از رفتنشان به دلم افتاد که بروم و ببینم چه خبر است .
خودم را به اتاق پرورشی رساندم و کاغذ های بزرگی را نظاره کردم که روی میز پخش بودند و پر از دستخط های دخترانه !
پرس جوی کوتاهی کافی بود تا بفهمم جریان چیست !
موسسه چند برگه فرستاده بود که بچه ها دلنوشته هایشان به حضرت آقا بنویسند !!!
پیشنهاد داد که من هم جمله ای بنویسم .
اصلا نمیدانستم که به دستشان میرسد یا نه ، اصلا میتوانند بخوانند یا نه ...
ذهنم سفید شد ، کلمات را گم کردم .
گفتن کدام مطلب اولویت داشت ؟
ابراز احساسات ؟ یا بیتی شعر ؟
شعر .. شعر ... چه مینوشتم ؟ شعرهارا هم گم کرده بودم .
دیر شده بود و نیت کرده بودند برگه هارا ببرند ؛ خودکار دستم بود و در به در دنبال خودکار میگشتم !
هرچه بود و نبود را در همان مختصر جایی که برایم مانده بود نوشتم .
از التماس آرزوی شهادت تا حسرتِ عکاسی از رخِ مطلوبشان ...
همه را نوشتم ؛ برگه هارا که بردند تازه یادم افتاد چقدر میتوانستم حرف های مهم تری بزنم !...؛)