eitaa logo
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
430 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
638 ویدیو
35 فایل
رمان فعلے : # 💗 روزانه دو پارت درکانال قرار میگیره💌 کپے بدون ذکرلینک کانال و منبع حرام☺🌙 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . #ترک_‌کانال 💕💛💙💜💚💕💛💙💜💚💕
مشاهده در ایتا
دانلود
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
°💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
♥️ℒℴνℯ♥️ دوصِــت دارم و بــرای اثبــاتِ ایــن جــمله تمـــامِ "جانــم" را میدهــم بــاورَش بـــا تـــو ...♡🌸💗 °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
💠♥️💠 ♥️💠 💠 مامان میگوید:یعنی چی؟مگه بدون جشن میشه؟؟ کلی دوست و فامیل داریم..نمیشه که... دوباره هول میشود،دستانش را تکان میدهد تا چیزي به ذهنش برسد. میگوید:یعنی ما..ما تصمیم گرفتیم چیزه...اممم.... مراسم نگیریم چون....چون..... درست مثل دختربچه ها وقتی می خواهند به مادرشان دروغ بگویند. نمیدانم چرا نمیتوانم این حالتش را تحمل کنم، دلم میخواهد نجاتش بدهم.. به علاوه ممکن است همه چیز خراب شود. میان کلامش میپرم:چون تصمیم گرفتیم بریم مسافرت... نگاهم میکند،چشمانش را میبندد و نفسش را رها میکند. مامان مشکوك میگوید:مسافرت؟ میگویم:آره دیگه..چیه اسمش؟ اسمش چی بود؟؟ مانی به دادم میرسد،با تردید ـمیپرسد:ماه عسل؟ میگویم: آره آره..خودشه...قراره بریم ماه عسل.. زنعمو میگوید:عه چه خوب...حالا کجا تصمیم دارین برین؟ به نیکی نگاه میکند..نیکی سوال مادرش را تکرار میکند: قراره بریم کجا ؟ کجا قراره بریم؟؟ راستش خودمون هم نمیدونیم کجا... حتی در این شرایط هم نمیتواند دروغ بگوید. عمومسعود میگوید :یعنی چی خودتون هم نمیدونین؟ سقلمه اي به مانی میزنم،بهتر از هرکس دیگري در مواقعی اینچنین،ذهنش کار میکند. میگوید:آره عموجان...چیزه..خودشون نمیدونن چون..چون... آهـــــان... چون از این توراي سورپرایزي دیگه...یه چیزي مثل قرعه کشیه... تا لحظه ي پرواز نمیفهمن کجا قراره برن... از این لوس بازیا... نفس راحتی میکشم... عجب دروغ شاخداري!! نگاهی به چهره ي نیکی میاندازم،اخم هایش در هم کشیده. زنعمو با نگرانی میپرسد:جاهاي خطرناك اینا نمیبرن که مانی ـمیگوید:نه زنعمو خیالتون راحت باشه.. بهترین کشورهاي اروپا و آمریکاس... عمو مشکوك میگوید:خب بعد از مراسم برید ماه عسل... میگویم:نه عمو... همون خوبیش اینه که بلافاصله بعد عقده... جمع ساکت میشود،تازه متوجه میشوم که چه گفته ام... سرم را قسمتـ اولـ 😍👇🏻💙 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠
💠♥️💠 ♥️💠 💠 پایین میاندازم،نگاهم به نیکی میافتد. صورتش به قرمزي انار شده و سرش را کامل پایین گرفته... مانی لبخند میزند و با شیطنت میگوید:جووناي امروزي ان دیگه... پایش را لگد میکنم. نیکی زیر لب (ببخشید) میگوید و جمع را ترك میکند. مامان میگوید:آخه بدون مراسم نمیشه.. میگویم:خب مامان،ما که رفتیم شما خودتون مراسم بگیرین.. :_بدون عروس و دوماد؟ منظورش از داماد،منم؟! مانی دوباره به دادم میرسد:مامان جان مراسماي ما و عمو اینا که پر از عروس دوماده... همه ي دخترا شکل عروسن دیگه.. بذارین برن خوش باشن،اذیتشون نکنین... انگار جمع به توافق میرسد.. با اینکه اشتباه کردم اما حداقل از شر مراسم راحت شدیم! مامان با لبخند معناداري میگوید :مسیح جان پسرم لطفا برو نیکی رو هم صدا کن... میگویم:ولی مامان جان من نمیدونم کجا رفت؟ مانی با شیطنت میگوید:من دیدم،رفت حیاط..مجبورم بلند شوم،با نگاه به مانی میفهمانم که بعدا به حسابش میرسم.... عمووحید بلند میشود و دست روي شانه ام میگذارد،با تحکم میگوید :تو بشین...خودم صداش میکنم. قبل از اینکه کسی مخالفتی کند،سالن را ترك میکند. من اضطراب ندارم،اما ترجیح میدهم هرچه زودتر این مسخره بازي ها تمام شود و آرامش به زندگی ام برگردد... * *نیکی :_دوشیزه ي مکرمه،سرکار خانم نیکی نیایش، آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم و همیشگی آقاي مسیح آریا دربیاورم ، وکیلم؟ به کفش هاي مسیح نگاه میکنم. دستم را مشت میکنم و با صداي لرزان میگویم:بله صداي کل و هلهله بلند میشود. مسیح صدایم میزند:نیکی؟ برمیگردم و در تیله هاي براق چشمانش خیره می شوم. میگوید:دیگه تموم شد.. عقدمون بدون طلاقه... لبخند میزنم و میگویم:نه امکان نداره.. ما قرار داشتیم.. :_نشنیدي عاقد گفت به عقد دائم و همیشگی؟؟ و مستانه میخندد.. قسمتـ اولـ 😍👇🏻💙 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠
💠♥️💠 ♥️💠 💠 باور نکردنی است.. حس می کنم دنیا دور سرم می چرخد. از خواب میپرم،نفس نفس میزنم. خواب بود.. همه اش خواب بود... هنوز صداي قهقهه ي مستانه اش،در گوشم میپیچد. نباید به این چیزها فکر کنم.. نباید ذهنم را مشوش کنم.. نگاهی به ساعت میاندازم. یک و بیست دقیقه... تا صبح،زمان زیادي باقی مانده... دوباره دراز میکشم. در خواب،ناراحت نبودم،از چیزي که شنیدم ناراحت نبودم... لبخند زدم.. سرم را تکان میدهم و روي پهلو جابه جا میشوم. خدایا،من...من اشتباه کردم ؟ }توکلت علی حی الذي لایموت{.. ❤ چادرم را سر میکنم و کفش هاي مشکی ام را از کمد برمیدارم،نگاهی به آینه میاندازم. فرصتی براي اندوه و حسرت نیست.. دو روز از شب بله برون گذشته و من بین درست و اشتباه سردرگمم.آهی میکشم و از اتاق بیرون میزنم. عمووحید در حیاط منتظر من است. مامان مشغول صبحانه خوردن است. آرام سلام میدهم و بدون اینکه بایستم خداحافظی میکنم. مامان،جوابم را میدهد! اتفاقی نادر و غیرممکن در چهار سال اخیر! کمی مکث میکنم،لبخند تلخی روي لبم مینشیند. سرم را تکان میدهم،نباید به خیال فرصت دهم دامن بگشاید. از خانه بیرون میروم. عمو، کنار شمشاد ها ایستاده. خودم را جمع و جور میکنم. عمو نباید چیزي بفهمد. از غصه و نگرانی ام نباید بداند. جلو میروم و سلام میدهم :سلام،صبح بخیر :+سلام،صبح تو ام بخیر. :_ببخشید منتظر موندین.. لبخند میزند،پر از غصه و تلخ... :+عیب نداره،بیا بریم.. راه میافتیم. قسمتـ اولـ 😍👇🏻💙 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠
‌‌‌‌°💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
‌‌‌‌༻‌♥️ ♥️༺‌‌‌ طُلوعِ خُورشید مِلاڪِ صُبح بودَن نیست خُورشید مَن اَز پُشت ِپِلڪهاےِ تُو طُلوع میڪُنَد✨ °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS