eitaa logo
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
430 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
637 ویدیو
35 فایل
رمان فعلے : # 💗 روزانه دو پارت درکانال قرار میگیره💌 کپے بدون ذکرلینک کانال و منبع حرام☺🌙 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . #ترک_‌کانال 💕💛💙💜💚💕💛💙💜💚💕
مشاهده در ایتا
دانلود
═══‌‌‌‌༻‌♥️ℒℴνℯ♥️༺‌‌‌═══ جــار میزنم عشقت را در تک تک خیابان های این شهر همه باید بدانند تــو مــال مــنی و بــَس💓🌸☁️ °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
═══‌‌‌‌༻‌♥️ℒℴνℯ♥️༺‌‌‌═══ تو جونِ منی آدم که از جونش نمیتونه بگذره💞 😇 °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
‌‌‌‌༻‌♥️ @DeLaNe36 ♥️༺‌‌‌ اجازه دارم خيلى جدّى خيلى كوتاه يه چيزي بگم؟ - بگو + خوش بحالت كه يكيو دارى كه خيلى ميخوادت يكى مثه من🙈 °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
═══‌‌‌‌༻‌♥️ℒℴνℯ♥️༺‌‌‌═══ با صفر درصد الکلِ این آبجوی وطنی کسی مست نمی شود ! اما تماشای لاک زدنت ... تلوخورِ پس کوچه های جهانم می کند ! 🙊😍 °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
💠♥️💠 ♥️💠 💠 ماشین مسیح را جلوي در میبینم،خودش هم پشت رول نشسته.. ما را که میبیند،پیاده میشود و سلام میدهد. عمو سرد،جواب سلامش را میدهد. من هم جویده جویده،چیزي شبیه سلام میگویم. سوار میشویم. گرماي مطبوعی،به صورتم میخورد. مسیح حرکت میکند. امروز من کلاس ندارم و بهترین فرصت است براي آزمایش دادن.. سکوت آرامبخش ماشین را صداي موسیقی راك میشکند. چشمم در آینه،به صورت آرام و مطمئن مسیح میافتد. فارغ از دنیا و من و عمووحید رانندگی میکند و از موسیقی اش لذت میبرد. یاد خواب دیشب میافتم. نگرانی به قلبم چنگ میاندازد. سعی میکنم با ذکرگفتن خودم را آرام کنم. بندهاي انگشتانم را تسبیح میکنم و مدام زیر لب، }الا بذکر اللّه تطمئن القلوب} میخوانم. نفس عمیقی میکشم و کمی آرام میشوم.نگاهی به بیرون میاندازم. اتومبیل جلوي آزمایشگاه میایستد. پاهایم یاري نمیکنند،اما مجبورم پیاده شوم. عمووحید شانه به شانه ام میآید. لرزش دست هایم،بیقراري پاهایم و احساس ضعف عجیب درونم،حالم را خراب تر کرده. وارد آزمایشگاه میشویم و روي اولین صندلی خودم را پرت میکنم.. عمو،نگران نگاهم میکند. دست خودم نیست،دلشوره؛ همه ي وجودم را گرفته. سعی میکنم ذهنم را آرام کنم و به هیچ چیزي فکر نکنم. آرنج هایم را روي زانوهایم میگذارم و سرم را بین دستانم میگیرم. نمیدانم چقدر میگذرد که عمووحید صدایم میزند. :_نیکی جان،نوبت شماست... بلند میشوم،عمو هم. کنار گوشم میگوید :_هنوز دیر نشده... نه.. من مصمم و استوارم... این تصمیم، روال زندگی هاي اطرافم را بهبود میبخشد. قسمتـ اولـ 😍👇🏻💙 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠
💠♥️💠 ♥️💠 💠 از پدر و مادرم تا پدر بزرگ و عمووحید و.. سیاوش.. حتی اگر اشتباه باشد،پاي منطق غلطم میمانم. مسیح و همسایگی اش،بهتر است از ازدواج اجباري با دانیال... حداقل،این انتخاب خودم است. ذهنم را خالی میکنم و به طرف محل نمونه گیري میروم. روي صندلی مینشینم،پرستار جوانی رو به رویم مینشیند. سرم را برمیگردانم. دستم میسوزد و ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم سرازیر... چشم هایم را میبندم و به روزگاران دور فکر میکنم... کاش هنوز هم پنج ساله بودم... دختري با موهاي خرگوشی که پیراهن هاي رنگی میپوشید و عاشق چیدن ستاره ها بود... کاش آن روزها تمام نمیشد.. _:تموم شد... صداي پرستار مرا به خود میآورد. بلند میشوم،لباسم را مرتب میکنم. دستی به چادرم میکشم و از اتاق خارج میشوم. عمووحید با دیدنم بلند میشود. لبخند بیجانی به او میزنم.مسیح از اتاق دیگر خارج میشود،میخواهد تاي آستین پیراهنش را باز کند که چشممان به هم میخورد. سکون چهره اش،بی تفاوتی اش و... برق چشم هایش... سرم را پایین میاندازم. مسیح جلو میآید و همراه عمو از ساختمان آزمایشگاه خارج میشویم. وارد حیاط که میشوم،بادخنک به صورتم میخورد. احساس میکنم لرز تمام جانم را گرفته. حالت تهوع دارم... از پشت به کت عمو چنگ میاندازم. عمو متوجه میشود و برمیگردد. :_نیکی...خوبی؟؟ دستم را میگیرد و روي نیمکت مینشاندم. مسیح میگوید:چیزي نیست،ضعف کرده... من الآن میام... در صدایش نگرانی نیست. مطمئنم! عمو رو به رویم روي زانوهایش مینشیند. :_نیکی...منو ببین.. سریع تر از آنچه فکرش را میکنم،مسیح میرسد و نایلونی پر از خوراکی کنار دستم میگذارد. قسمتـ اولـ 😍👇🏻💙 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠
💠♥️💠 ♥️💠 💠 عمو یک آبمیوه برمیدارد،نی درونش فرو میکند و به دستم میدهد. به سختی شروع به خوردن میکنم. معده ام،آبمیوه را پس میزند اما من همچنان میخورم.. پاکت را روي نیمکت میگذارم و دستم را روي صورتم. :+من خوبم... عمو نگران نباشین.. اصلا خوشم نمیآید که مقصد نگاه باشم،آن هم نگاه هاي بی روح مسیح. به سختی بلند میشوم و خودم را حفظ میکنم. عمو نگران میپرسد :_مطمئنی خوبی؟ سرم را تکان میدهم :+خوبم.. خوبم عمو.. پاکت آبمیوه را برمیدارم و داخل سطل زباله میاندازم. مسیح به طرف ماشین میرود. کنار عمو راه میافتم و آرام میگویم :+عمو خودمون بریم.. عمو به طرفم برمیگردد :_چی:+خودمون بریم خونه،تنها شاید علت ناراحتی و ضعف روحی ام،مسیح نباشد اما مطمئنم حضور در کنار او،حال بَدَم را تشدید میکند. عمو سر تکان میدهد،باید ممنون او باشم که تحت هر شرایطی درکم میکند. دست روي شانه ي مسیح میگذارد :_ما خودمون میریم مسیح سرش را بالا میآورد،نگاهش از عمو رو به من سرـمیخورد.. نگاهش عجیب است،حس میکنم بی تفاوت نیست.. سرم را پایین میاندازم،چند لحظه میگذرد :+باشه هرطور راحتین،خداحافظ سوار ماشین میشود،بدون مکث استارت میزند و خیلی سریع حرکت میکند. نفس راحتی میکشم. احساس بهتري دارم. به عمو نگاه میکنم و لبخند میزنم. ❄مسیح❄ پایم را روي پدال فشار میدهم و شماره ي مانی را میگیرم. قسمتـ اولـ 😍👇🏻💙 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
°💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
═══‌‌‌‌༻‌♥️ℒℴνℯ♥️༺‌‌‌═══ با صفر درصد الکلِ این آبجوی وطنی کسی مست نمی شود ! اما تماشای لاک زدنت ... تلوخورِ پس کوچه های جهانم می کند ! 🙊😍 °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS