💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
از پدر و مادرم تا پدر بزرگ و عمووحید و.. سیاوش..
حتی اگر اشتباه باشد،پاي منطق غلطم میمانم.
مسیح و همسایگی اش،بهتر است از ازدواج اجباري با دانیال...
حداقل،این انتخاب خودم است.
ذهنم را خالی میکنم و به طرف محل نمونه گیري میروم.
روي صندلی مینشینم،پرستار جوانی رو به رویم مینشیند.
سرم را برمیگردانم.
دستم میسوزد و ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم سرازیر...
چشم هایم را میبندم و به روزگاران دور فکر میکنم...
کاش هنوز هم پنج ساله بودم... دختري با موهاي خرگوشی که
پیراهن هاي رنگی میپوشید و عاشق چیدن ستاره ها بود...
کاش آن روزها تمام نمیشد..
_:تموم شد...
صداي پرستار مرا به خود میآورد.
بلند میشوم،لباسم را مرتب میکنم.
دستی به چادرم میکشم و از اتاق خارج میشوم.
عمووحید با دیدنم بلند میشود.
لبخند بیجانی به او میزنم.مسیح از اتاق دیگر خارج میشود،میخواهد تاي آستین پیراهنش را
باز کند که چشممان به هم میخورد.
سکون چهره اش،بی تفاوتی اش و... برق چشم هایش...
سرم را پایین میاندازم.
مسیح جلو میآید و همراه عمو از ساختمان آزمایشگاه خارج میشویم.
وارد حیاط که میشوم،بادخنک به صورتم میخورد.
احساس میکنم لرز تمام جانم را گرفته.
حالت تهوع دارم...
از پشت به کت عمو چنگ میاندازم.
عمو متوجه میشود و برمیگردد.
:_نیکی...خوبی؟؟
دستم را میگیرد و روي نیمکت مینشاندم.
مسیح میگوید:چیزي نیست،ضعف کرده... من الآن میام...
در صدایش نگرانی نیست. مطمئنم!
عمو رو به رویم روي زانوهایش مینشیند.
:_نیکی...منو ببین..
سریع تر از آنچه فکرش را میکنم،مسیح میرسد و نایلونی پر از
خوراکی کنار دستم میگذارد.
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
عمو یک آبمیوه برمیدارد،نی درونش فرو میکند و به دستم میدهد.
به سختی شروع به خوردن میکنم.
معده ام،آبمیوه را پس میزند اما من همچنان میخورم..
پاکت را روي نیمکت میگذارم و دستم را روي صورتم.
:+من خوبم... عمو نگران نباشین..
اصلا خوشم نمیآید که مقصد نگاه باشم،آن هم نگاه هاي بی روح
مسیح.
به سختی بلند میشوم و خودم را حفظ میکنم.
عمو نگران میپرسد
:_مطمئنی خوبی؟
سرم را تکان میدهم
:+خوبم.. خوبم عمو..
پاکت آبمیوه را برمیدارم و داخل سطل زباله میاندازم.
مسیح به طرف ماشین میرود.
کنار عمو راه میافتم و آرام میگویم
:+عمو خودمون بریم..
عمو به طرفم برمیگردد
:_چی:+خودمون بریم خونه،تنها
شاید علت ناراحتی و ضعف روحی ام،مسیح نباشد اما مطمئنم حضور
در کنار او،حال بَدَم را تشدید میکند.
عمو سر تکان میدهد،باید ممنون او باشم که تحت هر شرایطی درکم
میکند.
دست روي شانه ي مسیح میگذارد
:_ما خودمون میریم مسیح
سرش را بالا میآورد،نگاهش از عمو رو به من سرـمیخورد..
نگاهش عجیب است،حس میکنم بی تفاوت نیست..
سرم را پایین میاندازم،چند لحظه میگذرد
:+باشه هرطور راحتین،خداحافظ
سوار ماشین میشود،بدون مکث استارت میزند و خیلی سریع حرکت
میکند.
نفس راحتی میکشم.
احساس بهتري دارم.
به عمو نگاه میکنم و لبخند میزنم.
❄مسیح❄
پایم را روي پدال فشار میدهم و شماره ي مانی را میگیرم.
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
°💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
═══༻♥️ℒℴνℯ♥️༺═══
با صفر درصد الکلِ
این آبجوی وطنی
کسی مست نمی شود !
اما تماشای لاک زدنت ...
تلوخورِ
پس کوچه های جهانم می کند !
#عاشقونههامون🙊😍
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
═══༻♥️ℒℴνℯ♥️༺═══
•| طُ∞ مثـل
هیـچ ڪس نیستـی
نگـاهـت
لبخنـدتْـ
چشمــان دل فـریبـت
تـــ❥ــو قشنـگ تـریـن
مـرد تـاریخـی
در نگـاهِ مـن .. ! 🙈😌💖🎍 |•
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
♥️ℒℴνℯ♥️
- قـد ڪوتـاهـی خیلـی بـده
+ تـو قـد ڪوتـاه نیستـی
فقـط خـدا #طُ∞ رو انـدازه بغـل مـن آفـریـده .. ! 👼🐣💗☁️
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
:_الو مانی کجایی؟؟
:+علیک السلام آق داداش..صبح شمام بخیر... سلامت باشین،ممنون.
خوبم..شما خودت خوبی؟خانم بچه ها خوبن؟
:_انشات تموم شد؟
:+نه دو سه خطش مونده بود که صلاح نمیدونم بخونم،آقاي برادر
عصبانیست انگار..
با عصبانیت بوق میزنم و سبقت میگیرم.
:_مانی این مرادخانی از سر صبح رو اعصابمه... مدارکش دست توعه؟
:+آره بفرستش بیاد پیش من..رفع و رجوعش میکنم... ببینم تو
خوبی؟
دستم را از بالا تا پایین صورتم میکشم
:_آره خوبم...
:+مرادخانی اعصابت رو داغون کرده یا از چیز دیگه ناراحتی؟
چقدر مرا بهتر از خودم میشناسد.
:_مانی من پشت خط دارم.. قطع نکن،باهات کار دارم.
:+باشه
پشت خط،مامان است.. تماس را وصل میکنم.
:_سلام مامان جان...+سلام گل پسر،چطوري؟رفتین آزمایشگاه؟
:_آره مامان جان رفتیم...
:+خب جوابش کی حاضر میشه؟
:_یا امروز بعد از ظهر یا فردا صبح
:+باشه پسرم..الآن با نیکی جون برین حلقه هاتونم بخرین..
:_مامان جان نیکی که...
:+اما و اگر نمیاریا
فرصت نمیدهد بگویم نیکی نیست...تاکسی و شلوغی خیابان ها را با
آن همه ضعف به من ترجیح داد.
انگار با این کارش به غرورم توهین کرده.
:_مامان جان رحم کن..من ساعت نُه صبح طلافروشی از کجا گیر
بیارم؟؟
:+اول برید با هم یه صبحونه ي عاشقونه بخورین.. بعد برید دنبال
حلقه ها...ببینم نکنه من هول بودم میگفتم زودتر،زودتر...؟؟
:_باشه مامان جان..باشه..کاري نداري؟
:+الهی قربون پسر حرف گوش کن خودم بشم ، به عروسم سلام
برسون..
قطع میکنم،نفسم را با صدا بیرون میدهم.
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
من حلقه و صبحانه ي عاشقانه را کجاي دلم بگذارم ؟
:_الو مانی پشت خطی؟
:+آره هستم..
:_ببین پسر،همه ي کارایی که بهت سپرده بودم رو فراموش میکنی..
میري واسه من و نیکی حلقه میخري
:+شادوماد بیخیال من شو..
:_مانی بحث نکن،من امشب بدون حلقه بیام خونه مامان حلق آویزم
میکنه
:+خیلی خب،باشه.. چی کار کنیم یه داداش بیشتر نداریم که..
_:ممنون،جبران کنم
:+اون که حتما...راستی مبارك باشه
:_چی؟
:+بابا میخواد خونه ي نیاورون رو به نامت بزنه
:_چی؟
:+گفت خونه ي خودت خیلی کوچولوعه..فعلا برین تو اون خونه...
:_واي
:+مسیح لجبازي نکن.. تو با این کار،بابا رو مدیون خودت میکنی،اونم
میخواد جبران کنه:_کاري نداري؟
:+نه مراقب خودت باش..خداحافظ
موبایل را روي صندلی شاگرد میاندازم.
دو دستم را روي فرمان میگذارم و با خودم میگویم:عجب بازي پر
دردسري!
ماشین را داخل پارکینگ میگذارم و پیاده میشوم.دکمه ي آسانسور
را میزنم و به انتظار میایستم.چند ثانیه طول نمیکشد، که در
آسانسور باز میشود.
داخل میشوم و کلید طبقه ي هفتم را میزنم.
در بسته میشود،برمیگردم و در آینه به خودم خیره میشوم.
دست میبرم و کمی موهایم را مرتب میکنم.
آسانسور متوقف میشود.
جلو میروم و وارد شرکت میشوم.
خانم نیازي،منشی شرکت،به احترامم بلند میشود.
باز هم صورتش را بوم نقاشی کرده.
صورتم را برمیگردانم. کاري به پوشش و آرایش چهره اش
ندارم،همین که به پر و پاي من نپیچد کافیست.
صداي پر از عشوه اش،در راهروي خالی گوشم میپیچد
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
:_سلام آقامسیح،صبحتون بخیر
با غیظ به طرفش برمیگردم.
:+مثل اینکه شما حافظه ي ضعیفی دارین،من آریا هستم خانم...
خودش را از تک و تا نمیاندازد،لبخند کوچکی میزند و میگوید
:_آخه اسم به این قشنگی دارین،حیف نیست؟
اخم میکنم،از حالت تهاجمی چشمانم خبر دارم.
:+بله؟؟؟
میترسد،آب دهانش را قورت میدهد.
در دل خودم را تحسین میکنم...
:_آقاي مصطفوي تماس گرفتن،گفتن انگار نقشه شون ایراداتی
داره... تا بعد از ظهر یه سر میان اینجا...
به طرف اتاقم میروم،میشنوم که زیر لب میگوید
:_خیلیم دلت بخواد که من صدات کنم...
بدون اینکه برگردم میگویم:عمرا..
میدانم چهره اش دیدنی شده..
وارد اتاقم میشوم و در را میبندم.
پشت میزم مینشینم و به نقشه اي که دیروز شروع کرده ام خیره
میشوم.هنوز خیلی کار دارد..ولی اول باید خودم را از زیر بار منت بابا خلاص
کنم.
موبایل را برمیدارم و شماره ي بابا را میگیرم.
بعد از سه بوق جواب میدهد،صدایش خشک و جدي است،مثل
همیشه..
:_سلام بابا
:+سلام
:_قضیه ي خونه ي نیاورون چیه؟
:+قضیه اي نداره.. میخوام هدیه ي عقد بدمش به تو
:_خودتون میدونین من از صدقه متنفرم
:+صدقه چیه،کله شق؟؟ میخواي دختر مسعود رو ببري تو اون یه
وجب جا؟
:_یه متر هم باشه مهم اینه که مال خودمه
:+اصلا من میخوام اون خونه رو بدم به نیکی
:_بابا کل تهرانم به اسم نیکی باشه،من زنم رو میبرم خونه ي خودم...
زنم!
خودم هم جا میخورم...زن من؟همسرم؟
چقدر مضحک!
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠