🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💎🔮💎 🔮💎 💎 #part83 #تلاقے_خطوط_موازے در اتاق باز شد و هردو خارج شدند. ظاهر جدیدش حسابی دیدن داشت.
💎🔮💎
🔮💎
💎
#part84
#تلاقے_خطوط_موازے
دختر فرحناز:
-خاله محکم هول بده...هورا....
-پس جات خوبه؟
-آره.
نگاهم به دختر بچه ى کوچک تر افتاد:
-اون کیه؟؟
زینب نگاهش کرد.
-اون ساداته.
آنقدر زیبا بود که دهانم باز ماند.مثل یک فرشته لباس پوشیده بود.با هد بندی از
گل نرگس دور سرش
-اسمش ساداته؟!
-نه.سیده.اسمش نرگسه..چطور نمیشناسیش؟!
-باید بشناسمش؟!
آهسته تابش داد
-دخترته!
تمام بدنم یخ زد..دختربچه نگاهم کرد و لبخند زد.با هین بلند خودم بیدار
شدم.امیراحسان گیج و منگ نشست و با وحشت گفت:
-چی شده؟!؟
با گریه گفتم:
-دخترم!
در آن تاریکی چشمان درشت شده اش را دیدم:
-دخترت؟؟!
و فوری بغلم کرد:
....-
-خواب دیدی.صبح صدقه میدم عزیزم...چقدر لوسی تو...
شوخی و خنده اش آرامم نکرد.امکان نداشت من بچه ى خودم را بکشم.وقتی پیش زینب بود
یعنی میمیرد!! نرگس سادات!!
امیراحسان به خیال آنکه آرام شده ام خوابید اما من تا ظهر نخوابیدم.تا وقت ملاقاتم امیراحسان که رفت؛من هم از نقش خواب دروغین بیرون آمدم و بی صبرانه منتظر ملاقات
شدم.تمام حرف هایى که قرار بود بزنم را ردیف کردم.
حسی به من میگفت سرانجام,من وامیراحسان چه خوب چه بد؛جدایی است.
ما دقیقا دو خط موازی بودیم که تلاقی ای نداشت.راه ما تا ابد جدا بود.اگر قرار بود برسیم؛باید
یکی امان میشکست.یکی باید منحرف میشد از مسیرش.
عینک آفتابی به چشم روی نیمکتی که همیشه ساقی آن بودم نشسته بودم.انگار همین دیروز بود
با فرحناز و حوریه بعد از تعطیل شدن دبیرستان می آمدیم و اینجا مینشستیم.یونس میگفت
هیچکس به ما شک نمیکند.با آن مانتو و مقنعه,صورت های اصلاح نشده,کوله و کتانی...بیشتر
شبیه دخترهای سرتق دبیرستانی بودیم تا ساقی.از دور دیدمش.تیپش شبیه امیراحسان بود.کت
و شلوار و تجهیزات به کمر.نه....پلیس بود واقعا. ابهت و جدیتش مثل احسان بود.با ترس
ایستادم.
عینک آفتابیش را برداشت و گفت:
-بشین.
تقریبا روی نیمکت ولو شدم
هر دو به روبه رو نگاه میکردیم.
-خب...بگو...میخواستی منو ببینی.
-تو.. کی هستی؟! یعنى واقعا کی هستی؟!وباخنده ای که از سر درماندگی بود نگاهش کردم
-من سرگرد علی نادرلو
از جیب داخل کتش کارت شناسایی اش را در آوردهستم.
-هه! نگو که جعل یه مشت مدارک واسه شما کاری داره!
-برام مهم نیست درموردم چه فکری میکنی...فقط...برات عجیب نیست تو سن 82سالگی سرگرد
کردن ؟!
با تعجب گفتم:
-خب؟!ترفیع رتبست.بخاطر مأموریت خطرناکی که قبول کردم.اون موقع من فقط یه افسر ساده بودم.
-شاهین...وای خدا...
گیج و شوکه صورتم را با دودستم پوشاندم.تمام صحنه های این مدت مثل
فیلم از جلوی چشمانم رد شد..نمیتوانستم باور کنم...
-حالا نوبت توعه جواب بدی.اینجا...بین ما چی میخوای؟ از طرف کی اومدی؟ کریم؟
-اونو که گرفتن.تمام روزنامه ها زدن.به من یه دستی نزن.بعدشم اون خورده پا چه نفوذی میخواد
بکنه ؟!
-خیلی خب...جواب بده...تو یه دختر بزدل بودی, خورده پا بودید واسه همین کاریتون نداشتم,اما
الان.... جرمتو بزرگ نکن,از طرف هر کی اومدی بگو و خودت رو بکش بیرون.
-بخدا از طرف هیچکس...اتفاقی با امیر احسان آشنا شدم.
-اما تو لیاقت اونو نداری!
-میدونم.
-پس برو.
-من درست شدم.
-یعنی میخوای باهاش زندگی کنی؟!
سرتکان دادم.
...-
-خیلی پررویی! اونوقت منم وایمیستم و میذارم به دوستم وهمکارم خیانت کنی! اگه واقعا هیچ
کاره ای؛بکش بیرون از ما
-برم؟ فقط رفتنم خیال تو رو راحت میکنه؟!
-پس چی ؟؟ لابد دنبال دردسر میگردی؟! تو و دوتا دوستت درمقابل جرمایى که باند انجام میداد
هیچ به حساب میاین.طوری که میشه چشم پوشی کرد از خطاتون.
متعجب از این کارش گفتم:
#ادامه_دارد... 🖤
#نویسندهzed.3
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part84
:_نیکی؟ از سیاوش چه خبر؟
تعجب میکنم.
:+سیـــــاوش؟؟
:_خیلی خب بابا،آقاسیاوش
سعی میکنم بی تفاوت باشم
:+هیچی...
:_عموت هم چیزي نمیگه؟
:+چی مثلا؟
:_اي بابا،چرا این آدم هیچ اقدامی نمیکنه؟
:+عمووحید؟؟
با لحن کنایه وار میگوید
:_مهنــدس،آقاسیاوش رو عرض کردم..
واقعا نمیدانم چه باید بگویم...
بعد از رفتن عمووحید،دانیال،اصرارهایش را از سر گرفت...
فاطمه نزدیک تر میآید.
:_حالا خوبه میدونه تو خواستگار سمج داریا...
:+شاید...شاید واقعا فقط به خاطراز سرباز کردن دخترعمه اش اون
حرفا رو زده...:_همچین آدمیه؟؟
نه...آقاسیاوش،اهل این کارها نیست...
شرمنده از تهمتی که ناخواسته به زبان راندم،سرم را پایین میاندازم..
فاطمه،بااطمینان،میگوید
:_همین روزا سر و کله اش پیدا میشه،فقط وقتی اومد تو هم یکم
اذیتش کن،زودي جواب مثبت رو ندي...باشه؟
سرخ میشوم
:+زشته فاطمه...این حرفا چیه؟
فاطمه میخندد..
میگویم
:+واسه چی میخندي آخه؟صبرکن شاهزاده ي اسب سفیددارت
برسه،اونوقـ...
صداي موبایل حرفم را قطع میکند،در حالی که خم میشوم میگویم
:+نخند بچه این همه
مخاطب ناآشناست و پیش شماره ي دوصفرچهل و چهار ، ناخودآگاه
لبخند روي لبم میآورد...
روبه فاطمه میگویم
:+از انگلیسه،حتما عمووحیده بدون مکث جواب میدهم
:+سلام بیمعرفت..
صداي بم و مردانه اي،آن سوي خط میگوید
:_سلام نیکی خانم
تپش قلب،گشاد شدن رگها،هجوم خون به صورت و لرزش صدایم،از
تصور فرد پشت خط،واکنش طبیعی بدنم است.
خودم را جمع و جور میکنم
:+سلام آقاسیاوش..شـر..شرمنده،فک کردم...یعنی.. خیال کردم
عمووحیده...
چشمهاي فاطمه گشاد میشود،زیر لب میگوید:مستجاب الدعوه
بودما...
سعی می کنم آب دهانم را قورت دهم،اما دهانم خشک خشک است!
سیاوش میگوید:خوب هستین؟
:+ممنون
نمیتوانم حالش را بپرسم...نمیدانم چرا؟
فاطمه،مشتاق چشم به دهانم دوخته.
سیاوش نفس عمیقی میکشد،پس او هم مثل من استرس دارد..
:_راستش نمیدونم چطور بگم؟
#ادامه_دارد
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part84
:_نیکی؟ از سیاوش چه خبر؟
تعجب میکنم.
:+سیـــــاوش؟؟
:_خیلی خب بابا،آقاسیاوش
سعی میکنم بی تفاوت باشم
:+هیچی...
:_عموت هم چیزي نمیگه؟
:+چی مثلا؟
:_اي بابا،چرا این آدم هیچ اقدامی نمیکنه؟
:+عمووحید؟؟
با لحن کنایه وار میگوید
:_مهنــدس،آقاسیاوش رو عرض کردم..
واقعا نمیدانم چه باید بگویم...
بعد از رفتن عمووحید،دانیال،اصرارهایش را از سر گرفت...
فاطمه نزدیک تر میآید.
:_حالا خوبه میدونه تو خواستگار سمج داریا...
:+شاید...شاید واقعا فقط به خاطراز سرباز کردن دخترعمه اش اون
حرفا رو زده...:_همچین آدمیه؟؟
نه...آقاسیاوش،اهل این کارها نیست...
شرمنده از تهمتی که ناخواسته به زبان راندم،سرم را پایین میاندازم..
فاطمه،بااطمینان،میگوید
:_همین روزا سر و کله اش پیدا میشه،فقط وقتی اومد تو هم یکم
اذیتش کن،زودي جواب مثبت رو ندي...باشه؟
سرخ میشوم
:+زشته فاطمه...این حرفا چیه؟
فاطمه میخندد..
میگویم
:+واسه چی میخندي آخه؟صبرکن شاهزاده ي اسب سفیددارت
برسه،اونوقـ...
صداي موبایل حرفم را قطع میکند،در حالی که خم میشوم میگویم
:+نخند بچه این همه
مخاطب ناآشناست و پیش شماره ي دوصفرچهل و چهار ، ناخودآگاه
لبخند روي لبم میآورد...
روبه فاطمه میگویم
:+از انگلیسه،حتما عمووحیده بدون مکث جواب میدهم
:+سلام بیمعرفت..
صداي بم و مردانه اي،آن سوي خط میگوید
:_سلام نیکی خانم
تپش قلب،گشاد شدن رگها،هجوم خون به صورت و لرزش صدایم،از
تصور فرد پشت خط،واکنش طبیعی بدنم است.
خودم را جمع و جور میکنم
:+سلام آقاسیاوش..شـر..شرمنده،فک کردم...یعنی.. خیال کردم
عمووحیده...
چشمهاي فاطمه گشاد میشود،زیر لب میگوید:مستجاب الدعوه
بودما...
سعی می کنم آب دهانم را قورت دهم،اما دهانم خشک خشک است!
سیاوش میگوید:خوب هستین؟
:+ممنون
نمیتوانم حالش را بپرسم...نمیدانم چرا؟
فاطمه،مشتاق چشم به دهانم دوخته.
سیاوش نفس عمیقی میکشد،پس او هم مثل من استرس دارد..
:_راستش نمیدونم چطور بگم؟
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠