جنگآجری
دلش میخواست کاریبکند اما؛ جبهه جای اونبود. صدای بلندگوی مسجد بلندشد:
_ مجروحین نیاز بهخون دارند.
دوتا آجر توی جیبهای مانتوش گذاشت . روی دستگاه تشخیص وزن رفت. عقربه روی وزنمجاز ایستاد. نفسراحتی کشید. رویصندلی خونگیری نشست. سوزن که وارد رگششد از هوشرفت. بههوش کهآمد متصدی خونگیری آجرها را نشانشداد. لبخندیزد و گفت: جنگسنگ شنیده بودیم جنگآجری نه.
#چالش دهدقیقهای
#خون
#هما ایرانپور
بچگیما
هییی یادش بهخیر. بابام کتکمزد تاتونستم گریهکردم. دلشسوخت. خواست ازدلم دربیاره. کارتپولش روداد گفت:
_برو قاقا لیلی بخر بخور
کارتو گمکردم. برگشتم خونه. یه کتک مفصلم از مامانمم نوشجون کردم.
ترکیبهم ترکیبهای قدیم
ترکیب بادکولر و پتو باعثمیشه هر روزصبح به استعفا از مادری فکرکنم😅
هماطنزیم
کارمندنمونه
ترکیب بخاریکنار و پتو باعثمیشه هرروزصبح به استعفا فکرکنم.
هماطنزیم
یهبار تو سهشنبه بازار گمشدم. یهخانمه که روی صندلیپیادهرو نشستهبود گفت:
_بیا پیش من بشین تا مامانت پیداتکنه.
ازترس مامانم گفتم:
_خانم تو روخدا مامانم که پیدامکرد بگین منو دزدیدین!
خانمه با لنگهکفش پاشنهدارش گذاشتدنبالم.
هماطنزیم