eitaa logo
تنها‌مسیری‌های‌استان‌فارس💕
1.6هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
5.1هزار ویدیو
38 فایل
#کپی_مطالب_آزاد 🙂 ارتباط بامشاورین تنهامسیری @MoshaverTM پیشنهادات وانتقادات ونظرات @Montazer_hojat 💫لینک کانال اصلی تنهامسیرآرامش http://eitaa.com/joinchat/63963136Ca672116ed5
مشاهده در ایتا
دانلود
تنها‌مسیری‌های‌استان‌فارس💕
#طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_1 #قسمت_هشتم 🔰ایمان(۱) 🔻این جمله معروفی که می‌گویند: 👤آقا ش
🔰ایمان(۱) 🔻آقا! اگر این 💵پنج‌زار را شما دادید به کسی که صدتا پنج‌زاری و یک تومانی در جیبش هست، صدتای دیگر هم می‌تواند فراهم کند، ❌این انفاق نیست؛❌ 🔹اگر دادی به آن آدمی که منتظر پنج‌زاری است تا یک 🍞نان سنگک بخرد و شکم خودش را پر کند، این انفاق است. ⛔️البته نخواستم با این جمله بگویم آقایان بروند حالا هی پنج زاری بدهند به گرسنه ها و گداها که شکم‌هایشان را پر کنند، نه. ❌گاهی پر کردن شکم گرسنه هم انفاق نیست، در یک شرایطی این جوری است.❌ 🔸در آن شرایطی که فقر و گرسنگی مانند 🥀گیاه هرزه‌ای، بی‌حساب دارد بر روی زمین‌ها می‌روید، آنجا پر کردن شکم یک گرسنه مثل ✄قیچی کردن پیکره بالا یک دانه علف هرزه است. 🤔در صحرا علف هرزه چقدر قیمت دارد❓ ✅بالاخره از جلوی چشم، یک گیاه هرزه کم می‌شود، 🤔اما چقدر این کار اساسی است❓ 🤔چقدر جالب است این کار❓ ✅خیلی کم و ناچیز. 🔸بنابراین انفاق آن چیزی است که یک خلائی را پر می‌کند. یک نیازی را برآورده می‌کند. 🔹آن ملتی که امروز به یک چیزی احتیاج دارد، مانند 💧آب و 🌬هوا، اگر در غیر آن چیز، به آن ملت کمک کردی، اینجا انفاق نکردی، پول حرام کردن انجام دادی.❌ 🔸پس انفاق کار همه کس نیست، انفاق کار مردمان باهوش است. آنهایی که خلأها و نیازها را می‌فهمد و حاضر می‌شوند به جا آن خلأها و نیازها را پر کنند. 🌱انفاق خیلی مهم است.🌱 ✨الَّذینَ یُنفِقونَ فِی السَّرّاءِ وَ الضَّرّاءِ✨ ✅یکی از نشانه‌های باتقوا این است، انفاق می کنند در خوشی و ناخوشی. ادامه دارد... ✨ @IslamLifeStyles_fars
تنها‌مسیری‌های‌استان‌فارس💕
#مدیریت_زمان #جلسه_هشتم #قسمت_هشتم ☢مناجات: اگر برای مناجات وقت بگذاری کم کم حسّ تو به مناجات به
💚در روایت دیگری از پیامبر داریم که می فرمایند: ♻️آدم عاقلی که هنوز عقلش کار میکند زمان خودش را چهار قسمت میکند: ⭐️ وقتی برای مناجات با خدا ⭐️ و ساعتی برای محاسبه ی نفس ⭐️و ساعتی برای فکر کردن که خدا با او چه کرده 💯در روایت قبل به جای این فرموده بودند، نزد عالم بروید، در واقع آن هم کمک میکند که به تفکر وادار شوید♨️ 🤔 فکرکردن عبادت بالایی است؛ ⁉️پرسیدند چرا مقام ابوذر اینقدر بالاست؟ فرمودند: اکثر عبادت ابوذر تفکّر بود.‼️ ⭐️ و ساعتی برای لذّت بردن از حلال و از این لذّت، بهره ببرد برای ساعات دیگر. @IslamLifeStyles_fars
تنها‌مسیری‌های‌استان‌فارس💕
#مدیریت_زمان #جلسه_نهم #قسمت_هشتم ☢برنامه رو جوری بگذارید که زیاد سخت نباشد، اما برنامه را داشته
☢جمعه ها یک کارهایی ضرورت پیدا کرده که روزهای دیگر اینگونه نیست. 🌀 مثلاً غسل جمعه که بسیار تأکید شده 💚پیامبر(ص) می فرمایند: غسل جمعه را ترک نکن حتی اگر لازم شود برای تهیۀ آن خوراک روزانه ات را بفروشی و... 💠هر دوران برای چه کاری است؟ 💯یکی از زمانهایی که باید شناخت زمانهای طبیعی عمر انسان است 👦 زمان کودکی را باید شناخت @IslamLifeStyles_fars
تنها‌مسیری‌های‌استان‌فارس💕
#علمدار_عشق #قسمت_هشتم انقدر خسته بودم که بدون شام رفتم اتاقمون خوابیدم، حتی دنبال اینکه نرجس کجاست
ثبت نام اینترنتی انجام دادم، پانزده روز بعد باید برم ثبت نام حضوری امروز با نرجس سادات و سیدمحسن رفتم یه همایش درمورد مدافعین حرم بود من به احترام شهداء باز هم چادر سر کردم وسطای همایش بود که گوشیم رفت رو ویبره اسم مخاطب که نگاه کردم رضیه سادات بود با خودم گفتم حتما زنگ زده در مورد سیدمهدی حرف بزنه - الو سلام خواهر خوشگل خودم رضیه: سلام نرگس سادات خوبی؟ - ممنون تو خوبی؟ رضیه: ممنون، نرگس خونه‌ای، بیام باهات حرف بزنم؟ - رضیه من نرجس و آقا سید، اومدم یه همایش، بذار ببینم تا کی با اینام... - آجی نرجس کی میریم خونه؟ سیدمحسن: آجی خانم امشب شام مهمون مایید - ممنون مزاحمتون نمیشم سیدمحسن: نه خواهر مزاحم نیستید - رضیه سادات من شب میام خونتون باهم حرف بزنیم رضیه: باشه منتظرتم شب بعد از شام از شوهر خواهرم خواستم منو برسونه خونه خاله‌ام اینا... زنگ در زدم، خاله‌ام پاسخ داد: بله - سلام خاله جان خاله: تنهایی؟ - بله رفتم داخل رضیه تنها نشسته بود - رضیه کجایی؟ رضیه: إه کی اومدی؟ - خسته نباشی خانم معلوم بود خیلی نگران بود رو به خالم گفتم خاله جان میشه رختخواب ما تو بهار خواب بندازید خاله: آره عزیزم - فقط خاله یه چادر بدید ما ببنیدیم که داخل مشخص نشه آره عزیزم بیا رضیه دختر خالم تک فرزند بود خیلی دختر مؤمن و محجبه‌ای بود و شوهر خالم هم پاسدار بود رفته بود مأموریت تو تشک که دراز کشیدم رو به رضیه گفتم رضیه منو ببین، من یه هزار ثانیه هم توی این دو سال به سیدمهدی به چشم یه همسر نگاه کردم، اونم همینطور همیشه بهم خواهر- برادر می‌گفتیم تا دوهفته پیش سیدمهدی اومد خونه ما باهم رفتیم مزار شهداء، باهم برنامه ریزی کردیم، شب مهمونی زن عمو از تو خواستگاری کنه چون تمام این دو سال فکر و ذهن سیدمهدی پیش تو بود فقط مسخره چون از پس مادرش بر نیومد، نمی‌گفت رضیه: واقعا راست میگی؟ - نه دارم دروغ میگم تو خوشت بیاد رضیه: ممنونم - خواهش می‌کنم فقط رضیه از اول بگو خونه مستقل رضیه: چرا -چون زن عمو تو امور زندگیت دخالت می‌کنه رضیه: مرسی صبح رفتم خونمون، رضیه سادات و سیدمهدی عقد کردن امروز دیگه من باید برم ثبت نام حضوری از آقاجون خواستم با من حتما بیان برای ثبت نام حضوری، آقاجون هم قبول کرد. بعد از ثبت نام اومدیم خونه عصری با نرجس و عزیزجون رفتیم خرید دانشگاه، یه مانتو سرمه‌ای و شلوار لی سرمه‌ای روشن با مقنعه لبنانی مشکی کیف و کتانی سیاه که دوتا خط سفید هم توش بود سه روز دیگه جشن ورودی دانشگاه هست من از آقاجون و عزیزجون خواستم همراهم بیان
تنها‌مسیری‌های‌استان‌فارس💕
‍ ‍#بسم_رب_الحسین رمان: #از_نجف_تا_کربلا✨🌸 نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_هشتم رسیدیم مهران.فردا از مرز
رمان: ✨🌸 نویسنده: بارون شدت گرفت.جوراب و چادرم خیس خیس شده بود.اشک های صورتم زیر بارون دیگه معلوم نبود💔.همین جوری راه می رفتم.کاری هم نداشتم پاهام داره روی این سنگ های سرد یخ میزنه.مبهوت بودم.توی باورم نمی گنجید و نمی دونستم چرا دارم گریه می کنم.‼️ من.....حرم مولا...ایوان نجف..😭😭 دستم رو می مالم به در و دیوار حرم.بوی بابا میده.بوی همون بابایی که تابوت مادرم رو کنار گهواره محسن ساخت و سوخت...😔😔 چقدر این بو برای دختر یتیمش آرامش بخشه... بوی همون بابایی که خودش و بچه هاش توی تاریکی شب،غریبانه مادر رو خاک کرد وسوخت...😭😭😭💔 بوی همون بابایی که شاهد دیوار و در بود...😭😭 آره بابام خیلی چیز هارو دید و دید و دید... بوی همون بابا... همونی که فاتح خیبر بود...👌 بوی بابای زینب رو می داد.بوی بابای حسن رو می داد.بوی بابای ام کلثوم رو می داد.بوی بابای عباس رو می داد❤️بابام خیلی خوش بو بود.اما... اما به غیر از همه این عطر های مدهوش کننده... حرم بابام بوی سیب رو می داد... همه جای حرم بابام بوی سیب پیچیده بود.🍃 دیگه پاهام از سرما هیچ حسی نداشت.همون جا زیر بارون وسط صحن نشستم.دور و اطراف رو که نگاه کردم فقط من حالم این نبود.صداها توی گوشم میپیچه. اینجا کجاس؟مگه میشه قشنگ تر از اینجا؟اینجا خود بهشته...✨ هر گوشه ی ایوون یه دسته سینه زن، گوشه به گوشه حرم دسته دسته شده بود. از یک طرف صدا میومد:امیری حسین....✋ از طرف دیگه نجوای :علوی میمیرم مرتضوی میمیرم انتقام حرم زینب و من میگیرم...✌️ صدا ها توی هم قاطی می شد و نوای قشنگی رو می ساخت. هرجا سرت رو برمی گردوندی سینه زنی بود.انگار دوباره محرم شده.انگار نه انگار چهل روز می گذره.چهل روز.🏴 چهل رو می گذره از بی بابا شدن سکینه.چهل روز عین برق و باد گذشت از کتک خوردن رقیه😔چهل روز گذشت از نیومدن عمو.چهل روز گذشته.چهل روز از رفتن اصغر چهل روز از نبودن اکبر....😭😭 نه چهل روز نمی گذرد... اصلا از آن روز به بعد مگر زمان توان حرکت دارد؟ مگر می شود؟ حسین نباشد و چهل رو بگذرد‼️ چیزی برای نوشتن نداشتم جز این: باخبران غمت بی خبر از عالمند... 🌸