eitaa logo
تنها‌مسیری‌های‌استان‌فارس💕
1.8هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
4.2هزار ویدیو
36 فایل
#کپی_مطالب_آزاد 🙂 ارتباط بامشاورین تنهامسیری @MoshaverTM پیشنهادات وانتقادات ونظرات 💫لینک کانال اصلی تنهامسیرآرامش http://eitaa.com/joinchat/63963136Ca672116ed5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها‌مسیری‌های‌استان‌فارس💕
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت سی و هشتم عاطی: لوووس عاطفه رو رسوندم خونشون بعد رفتم
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت سی و نهم رفتم تو اتاقم در کمدو باز کردم، داشتم انتخاب می‌کردم کدوم لباسو بپوشم چشمم به لباسی که تازه خریده بودم افتاد لباسمو پوشیدم، خیلی توتنم قشنگ بود لباس کاملا بلند تا روی زمین، کمرش کلوش بود، بالاتنه هم با مروارید کار شده بود یه شال نباتی که لبه هاش مروارید دوزی بود، سرم کردم. رفتم پایین مریم جون: وااای عزیزززم چه ناز شدی برم یه اسپند دود کنم برات... بابا رضا هم با دیدنم لبخند زد چشمام به ساعت خشک شد(نکنه نیاد، نکنه پشیمون شده) فکرم هزار راه رفت که یه دفعه صدای زنگ ایفون اومد مریم: سارا جان تو برو تو آشپزخونه هر موقع صدات زدم چایی بیار(از این کار اصلا خوشم نمی‌اومد ولی مجبور بودم) - چشم از داخل آشپزخونه صدا شونو می‌شنیدم که یه دفعه امیرحسین اومد و دستشو آورد بالا و عدد ۷ و نشون داد گفت چایی بیار خندم گرفت... یه دفعه مریم جون صدام زد: سارا جان چایی بیار چایی رو داخل استکانا ریختم و رفتم داخل سلام کردم امیرطاها به همراه پدر و مادر و خواهرش اومده بود فک کنم ازش کوچیکتر باشه چایی رو دور زدم رسیدم به امیرطاها سرش پایین بود و دستاش می‌لرزید امیرطاها: دستتون درد نکنه نشستم روی مبل کنار مریم که یه دفعه مادر امیر طاها گفت: اگه میشه این دوتا جوون برن تو اتاق باهم صحبت کنن(قلبم داشت می‌اومد تو دهنم، ولی مجبور شدم) بابا رضا: سارا بابا، آقا امیرو به اتاقت راهنمایی کن - چشم من جلو حرکت کردم از پله ها رفتم بالا وارد اتاقم شدم(شانس آوردم که اتاقمو مرتب کرده بودم صبح وگرنه آبروم می‌رفت) روی تختم نشستم امیرطاها هم روی صندلی کنار میزم نشست تا ده دقیقه چیزی نگفتیم سرش پایین بود و پاهاشو تکون می‌داد بعد بلند شد و گفت بریم - بریم؟ ما که حرفی نزدیم امیرطاها: مگه قراره چیزی بگیم(راست می‌گفت چیزی نداشتیم واسه گفتن، چون همش فرمالیته بود) بعد نیم ساعت رفتیم پایین به بابا یه لبخندی زدم که بابا متوجه شد و گفت مبارکه بابا رضا گفته بود چون ما همدیگه رو زیاد نمی‌شناسیم دوماه صیغه باشیم بعد دوماه عقد کنیم منم چیزی نگفتم و قبول کردم فردا صبح همراه مریم جون با امیرطاها و مادرش رفتیم واسه خرید حلقه و لباس تو طلا فروشی اصلا امیرطاها نگام نمی‌کرد مامانش هم می‌گفت پسرم خیلی خجالتیه ولی فقط من می‌دونستم دلیلشو حلقه ست ساده گرفتیم لباسم فقط یه دست اونم واسه شب مراسم، امیرطاها هم یه دست گرفت بعدازظهر من رفتم آرایشگاه خیلی خوشگل شده بودم لباسمم یه پیراهن حریر بلند سفید که لبه پایین لباس پر بود از شکوفه‌های صورتی به خاطر بابا لباسمو با حجاب برداشتم چون نمی‌خواستم ناراحت بشه مریم جون اومد دنبالم، باهم رفتیم خونه مهمون خاصی نداشتیم فقط مادر جون و آقاجون بودن با خاله زهرا و آقا مصطفی، عمو هادی و زن عمو صدیقه هم بودن با همه سلام و احوالپرسی کردم رفتم تو اتاقم تا مهمونای امیرطاها بیان دارد... 🌷 @IslamLifeStyles_fars
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت چهلم روی تخت نشسته بودم و به عکس مامان فاطمه نگاه می‌کردم، اینجوری نگام نکن مامان، خودت خواستی این تصمیمو بگیرم، وقتی از پیشمون رفتی فکر این روزا رو نکردی نه؟ ولی الان خیلی دیر شده برام دعا کن برم از اینجا یه دفعه در باز شد مریم جون: سارا جان بیا مهمونا و عاقد هم اومدن از پله‌ها رفتم پایین همه دست میزدن امیرطاها یه دسته گل پر از گلای مریم تو دستش بود اومد سمتم امیرطاها: بفرمایید - واییی دستتون دردنکنه بعد رفتیم روی مبل دونفره نشستیم عاقد خطبه رو خوند و منم گفتم بله بعد از امیرطاها پرسید، امیرطاها هم گفت بله باورم نمیشد که به این راحتی همه چی تمام بشه حلقه‌ها رو آوردن که بزاریم تو دست همدیگه امیرطاها حلقه رو گرفت آروم گفت ببخشید، دستمو گرفت و حلقه رو گذاشت تو انگشتم(چرا عذر خواهی کرد ما که محرم هم بودیم)منم حلقه رو گذاشتم تو انگشتش همه یکی یکی میاومدن جلو و تبریک می‌گفتن، محسن و ساحر هم اومده بودن ساحره دم گوشمم گفت: وااییی سارا این امیر چه جوری عاشقت شده ما نفهمیدیم خندیدم و چیزی نگفتم دنبال عاطفه می‌گشتم که دیدم یه گوشه کز کرده و گریه می‌کنه بعد که خلوت شد عاطفه و آقا سید اومدن سمت ما و عاطفه لال شده بود و از چشماش اشک می‌اومد اون می‌دونست که من چرا ازدواج کردم آقا سید: ببینید سارا خانم نمی‌دونم، صبح تا الان فقط داره گریه می‌کنه عاطفه رو بغل کردم: دختره دیونه چرا گریه می‌کنی، باید خوشحال باشی الان عاطی: حرف نزن، جیغ میزنم، دختره خل و چله احمق، با زندگیت چه کردی چیزی نگفتم عاطفه به امیرطاها تبریک گفت و با آقا سید رفتن مادر امیرطاها(ناهید خانم) اومد کنارمون و اشک تو چشماش جمع شد مادرش اومد جلوتر و بهم گفت مواظب قلب پسرم باش (نفهمیدم چی گفت، مگه از موضوع خبر داشت؟ امکان نداره امیرطاها گفته باشه) همه مهمونا رفتن امیرطاها هم رفته بود منم رفتم تو اتاقم و یه نفس راحتی کشیدم به حلقه ام نگاه می‌کردم واقعا قشنگ و ساده بود خوابم برد دو روزی از امیرطاها خبر نداشتم، شمارشو هم نداشتم بهش زنگ بزنم یادم اومد تو گوشی بابام شماره اش هست به یه بهونه‌ای گوشی بابا رو ازش گرفتم شماره امیرطاها رو پیدا کردم داخل گوشیم ذخیره‌اش کردم... بهش پیام دادم سلام، اگه میشه فردا بیام دنبالتون باهم بریم دانشگاه بعد ده دقیقه جوابمو داد: سلام، خانواده خوبن، باشه چشم منتظرتون میمونم بعد پیام دادم: ببخشید میشه آدرسو بفرستین (چه عروسی بودم من اگه کسی می‌فهمید تو گینس ثبتش می‌کرد) آدرسو برام فرستاد صبح زود بیدار شدم لباسمو پوشیدم کیفمو برداشتم رفتم پایین مثل همیشه مریم جون تو آشپزخونه بود - سلام مریم جون: سلام عروس خانم، بشین چایی بریزم برات - مرسی مریم جون: سارا جان از امیر آقا خبر نداری؟ چرا بعد عقد نیومده دیدنت - هووم نمی‌دونم حتما کار داشته، ولی امروز با هم میریم دانشگاه مریم جون: خدارو شکر، پس بهش بگو امشب حاجی گفته شام بیاد اینجا - (نمی‌دونستم چی بگم)باشه خداحافظی کردمو، سوار ماشین شدم نیم ساعت بعد رسیدم دم خونشون بیرون ایستاده بود(وااای چرا زنگ نزده زود برسم) پیاده شدم - سلام امیر آقا(جا خورد با شنیدن اسمش، خوب چی باید می‌گفتم ما دیگه محرم شده بودیم ضایع بود فامیلی شو صدا میزدم) امیر: سلام سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم هیچ حرفی نمیزد فقط چشمش به بیرون بود، حوصله‌ام سر رفته بود. ضبط و روشن کردم داشتم همراه آهنک می‌خوندم دیدم زیر لب داره ذکر میگه آهنگ و قطعش کردم یه نفس عمیقی کشیدم - امیر آقا، بابام امشب گفته شام بیاین خونه ما دارد... 🌷 @IslamLifeStyles_fars
161 🔖 قُنوط، یک حالت بدتر از یأسه. 😔 خیلیا دچار یأس هستن، یأس مرگ خاموشه که مثل برخی از حال‌های بد نیست که آدم رو اذیت کنه، صداش دربیاد بره دنبالش، برطرفش کنه. 👈🏻 یأس ممکنه تو آدم باشه و آدم باهاش زندگی کنه، پس همیشه حالش بده، اعتراضی هم نداره بنده خدا. 👤 استاد پناهیان 🎬 سلسله مباحث حالِ خوب 🌱 @IslamLifeStyles_fars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅 صفحه 202 🌷هدیه به 14 معصوم علیهم‌السلام و ثواب آن برسد به جمیع مؤمنین و مؤمنات ان‌شاءالله. 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🔅 امام کاظم علیه‌السلام: ❇️ پولِ زمين و مِلک، از بين مى‌رود، مگر آن كه با آن، زمين يا مِلكى مانند همان خريده شود. 📚 الكافی جلد ۵، صفحه ۹۲ 🌸 @IslamLifeStyles_fars
🦋بیا که پروانه وار بَر گِرد وجود نازنینت بچرخیم... صبح ‌شنبه را با سلام و دعای بر صاحب زمانمان شروع کنیم! 🌼 *اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا اَباصالِحَ الْمَهدی*🌼 *اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیکَ الفرَج*🤲🏻 🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼 🌺 @IslamLifeStyles_fars
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز ... ..mp3
2.32M
🔈 ختم گویای نهج البلاغه‌ در ۱۹۲ روز. 🌷تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس 🔷 سهم روز صد و چهل و دوم : خطبه ۱۳۷ تا خطبه ۱۳۴ ┄┄┅┅✿🌷❀🌷✿┅┅┄┄
🍃 باشیم 🍃 ✳️ با ، است ؛ (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود : کسی که با وضو بخوابد بستر او برایش می شود، و خوابش (ثواب کسی را دارد که) به مشغول است تا این که شب را به صبح رساند. 💫 با وضو، است؛ (صلی الله علیه واله وسلم) فرمود: اگر توانستی شب و روز با وضو باشی این کار را انجام بده، زیرا اگر در حال وضو از دنیا بروی خواهى بود... 🔅 در نورانی می شوی؛ (صلی الله علیه و آله و سلم) می فرمایند: فردای قیامت خدای متعال امّت من را بین بقیّه‌ ی امّت‌ها در حالی محشور می‌کند که به خاطر وضویی که در دنیا گرفتند روسپیدند و پیشانی‌های نورانی‌ دارند... 📚منابع: ۱- بحارالأنوار: ج۸۰، ص۳۱۴، روایت۲، باب۵ ۲- وسایل الشیعه: ج۱، ص ۲۹۷ ۳- ثواب الاعمال، شیخ صدوق @Islamlifestyles_fars ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها‌مسیری‌های‌استان‌فارس💕
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) #جلسه_بیستم #بخش_10 ✅ امام آسونِش می‌کنه
⇦سلسله مباحث :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) 🤔 امام برا چیه؟! برای اینکه سخت‌تر بکنه؟! ☺️ سینه میزنه، زنجیر میزنه، خسته نمیشه امام آسون می‌کنه دیگه! ✅ امام آسون می‌کنه. 👈🏻 هر موقعه چیزی برات سخت شد امامت رو ندیدی کامل. امام همَ رو آسون می‌کنه. 🌷 میگی: یا ابن الحسن دستش رو می‌کشه به قلب تو همه چی آسون می‌شه. امام آسون می‌کنه! 👌🏻 با ورع به سوی ولایت برو... با ولایت به سوی ورع برو... هر دو بر یکدیگر مؤثرند. ✨ هر لحظه زمان یکیشه. فرصت ولایتمداری شد ولایت ندار نباش برو ولایتت رو قوی کن. ✨ فرصت ورع شد برو ورعت رو قوی کن. ورعت رو به عشق امیرالمؤمنین تقویت کن. 💓عشق امیرالمؤمنین رو به عشق امیرالمؤمنین تقویت کن.💓
❤️ عشق آقا رو ببر بالا، نه برای اینکه پاک بشی! اون خود به خود پاک میشی غصش رو نخور! برای اینکه آقا شایستشِ که عشقت رو ببری بالا... ✨ إِنْ ذُكِرَ الْخَيْرُ كُنْتُمْ أَوَّلَهُ وَ أَصْلَهُ وَ فَرْعَهُ وَ مَعْدِنَهُ وَ مَأْوَاهُ وَ مُنْتَهَاه ✅ اگر یه خوبی گفته بشه اول شمایید، آخرش شمایید، اصلش شمایید، فرعش شمایید، همش شمایید...... 😢عزاداری داریم، عزاداری برا اونایی که ناراحتن آقاشون رو زدن😔 ناراحته که کجا برم اعتراضم رو بگم😒 یه جایی میخوام برم داد😩 بزنم. ❤️ محبتم که یواشکی نیست! مودته. 👈🏻 مودت یعنی:محبتیه که باید داد زد باید ابراز کرد. 🤔 محبت واجبه یا مودَّت؟! مودَّت 👈🏻 اگه محبت واجب بود، تو قلبت می‌گفتی: آه علی جان دوستت دارم می‌روم خانه استراحت کنم همین که دوستت دارم کافیست. ✅ ولی محبت که نگفتن! مودت گفتن 🔖 ولی ده مرتبه‌ای حداقل بگی علی جان فدات بشم. بنویسن به محضر آقا بدن. ⚡️ادامه دارد... @IslamLifeStyles_fars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها‌مسیری‌های‌استان‌فارس💕
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت چهلم روی تخت نشسته بودم و به عکس مامان فاطمه نگاه
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت چهل و یکم امیر: همونجور که چشمم به بیرون بود گفت: عذرخواهی کنین از طرف من، نمی‌تونم بیام(با عصبانیت زدم رو ترمز، باکله رفت تو شیشه) اول خندم گرفت بعد با جدیت گفتم - ببخشید من جزامی ام؟ امیر: چرا این حرف و می‌زنی؟ - بابا ما محرم همیم، چرا نگام نمی‌کنی؟ چرا اصلا حرفی نمیزنی؟ تو که می‌خواستی از اول همینجوری رفتار کنین می‌گفتی اصلا محرم نمیشدیم بابام مشکوک شده میگه چرا نمیای خونمون چرا زنگ نمی‌زنی(سرمو گذاشتم رو فرمون و گریه کردم: چه بدبختی ام من گیر تو افتادم) امیر: ببخشید من منظوری نداشتم فقط نمیخواستم علاقه‌ای ایجاد بشه نگاهش کردم: چرا باید علاقه‌ای ایجاد بشه، منو شما مثل دوتا دوستیم، می‌خندیم، میریم بیرون، حالا این بین دستمون به هم خورد هم اشکالی نداره محرمیم اینجوری که شما رفتار میکنین بابام بعد دوماه عمرا بزاره عقد کنیم امیر: شرمندم باشه چشم دیگه تکرار نمیشه. خندم گرفت از این حرفش پسره دیونه مثل بچه کوچیکا رفتار می‌کنه رسیدیم دانشگاه پیاده شدیم.... - امیر آقا امیر: بله... - من کلاسم تمام شد تو کافه منتظرتون میمونم بیاین با هم بریم خونه ما ... امیر : باشه چشم تو راهرو از همدیگه جدا شدیم و رفتیم کلاسمون اینقدر ازدواجمون زود و سریع شد کسی باخبر نشده بود که من و امیر ازدواج کردیم رفتم داخل کلاس میز جلونشستم، یاسری هم ته کلاس بود بادیدنم وسیله هاشو جمع کرد اومد جلو هم ردیف من نشست واییی باز شروع شد همین لحظه استاد وارد کلاس شدتا آخر کلاس یاسری چشمش به حلقه روی دستم بود و دستاشو مشت می‌کرد عصبانتیتش از چهره‌اش پیدا بود اما دلیلشو نمی‌دونستم کلاسام که تمام شد رفتم داخل کافه منتظر امیر شدم رفتم یه کیک خریدم با نسکافه یه میز خالی پیدا کردم رفتم نشستم یه دفعه یکی مثل عزرائیل اومد نشست یاسری بود، میترسیدم بلند شم باز آبرو ریزی کنه یاسری: مخه کیو زد؟ - یعنی چی؟(به حلقه دستم اشاره کرد): کی تونسته بره مخ حاجیتو بزنه - به شما هیچ ربطی نداره بلند شدمو و از کافه رفتم بیرون از پشت صداشو بلند کردو گفت: هوووو دختر باتوام عصبانی شدم و برگشتم سمتش: هوووی پدر مادرتن، که وقت نزاشتن بهت تربیت یادت بدن دستشو بلند کرد بزنه منو که یکی پشت دستشو گرفت امیر بود امیر: شما به چه حقی با ناموس دیگران اینجوری حرف میزنی یاسری: برو بابا پی کارت تو چیکاره شی که زر میزنی امیر: من همه کاره شم، زنمه، دفعه آخرت باشه جلوش آفتابی شدیاا... چند تا از بچه‌های حراست اومدن سمتمون: چیزی شده امیرطاها امیر: نه دادش حل شد یاسری هیچی نگفت(امیر دستمو گرفت و رفتیم از دانشگاه بیرون) سوار ماشین شدیم، هیچی نگفتم تو راه بودیم نمی‌دونستم کجا برم، خونه برم یا خونه امیر امیر: اگه میشه بریم بهشت زهرا - چشم رسیدیم بهشت زهرا امیر جلوتر می‌رفت منم پشت سرش تا رسیدیم سر خاک مامان (این اینجارو از کجا بلد بود؟) بعد که فاتحه خوند امیر: میرم سمت گلزار و بر می‌گردم منم چیزی نگفتم نشستم کنار سنگ قبر مادرمو سرمو گذاشتم روی سنگ مامان جون میشه بغلم کنی، میشه آرومم کنی، حالم خرابه خرابه، البته نه از اون خرابهای قبلیاااا، خرابیش جدیده دیدی دامادتو، نمی‌دونم چرا کنارش احساس آرامش می‌کنم، نمی‌دونم چرا تو دانشگاه اومد جلو به همه گفت این زنمه احساس خوشبختی کردم، کمکم کن مامان، کمکم کن درست تصمیم بگیرم بلند شدمو رفتم سمت گلزار دیدم رفته کنار همون شهید گمنام نشسته قرآن می‌خونه رفتم نزدیک شدم کنارش نشستم لحن خوندن قرآنش خیلی قشنگ بود امیر: ببخشید که تو دانشگاه دستتونو گرفتم، مجبور بودم اینکارو کنم - دستشو گرفتم و باخنده گفتم، من زنتم دیگه پس می‌خواستی دسته کیو بگیری... سرشو بالا گرفت و تو چشمام نگاه کرد واییی.... هیچ وقت اینجوری بهش نگاه نکرده بودم. بعد سرشو برد پایین خندم گرفت - ببخشید امیر آقا، شما اینقدر سرتون پایینه، چشماتون سیاهی نمیره امیر: ( خندید) بریم؟ - کجا بریم؟ امیر: دست بوسی حاجی - عع باشه بریم دارد... 🌸 @IslamLifeStyles_fars
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت چهل و دوم بلند شدیمو رفتیم تا برسیم دم ماشین، یه نگاهی به من کردو باز سرشو پایین انداخت(آخه پسرم اینقدر خجالتی) رسیدیم خونه دیگه ساعت ۹ شب شده بود. بابا هم خونه بود مریم جونم اومد دم در: سلام خوش اومدین امیر آقا امیر: خیلی ممنون ببخشید مزاحمتون شدم بابا و امیر باهم دیگه احوالپرسی کردن و رفتن نشستند رفتم تو اتاقم، لباسم عوض کردم رفتم پایین امیر اصلا متوجه من نشد رفتم آشپزخونه به مریم جون کمک کردم. فردا تصمیم گرفتم ناهار برم خونه امیر اینا رفتم تو اتاقم مانتویی که بابا برام خریده بود و پوشیدم چمدونمم آماده کردم، گذاشتم کنار اتاق کیفمو هم برداشتم که برم خونه امیر به مریم جونم گفتم ناهار میرم خونه امیر اینا با امیر میایم توی راه رفتم گل فروشی یه شاخه تکی گل مریم گرفتم رفتم سمت خونه امیر اینا زنگ درو زدم ناهید خانم اینقدر خوشحال شده بود داشت بال درمیآورد ناهید: خیلی خوش اومدی عزیزم برو تو اتاق امیر، امیر رفته دوش بگیره - ببخشید ناهید جون اگه میشه صبر می‌کنم امیر آقا بیاد ناهید: باشه عزیزم حنانه: زنداداش خیلی خوشحال شدم اومدی اینجا، چند بار به امیرطاها گفتماا هی بهونه می‌آورد که تو سرت شلوغه - اخیی عزیزززم... ببخشید دیگه(حنانه سال دوم دبیرستان بود، خیلی دختر آروم و مؤدبی بود) صدای در اومد... حنانه: امیر طاهاست حنانه رفت دم در حمام از پشت در پرید جلوی امیر امیرم ترسید(خندم گرفت) بعد با لنگه دمپایی دنبال حنانه کرد یع دفعه اومد سمت پذیرایی تا منو دید دستش با دمپایی خشک شده بود -فکر می‌کردم به غیر از تسبیح و قرآن خوندن کاره دیگه‌ای بلد نباشی رفتم جلو و گل و گرفتم سمتش: تقدیم به شما امیر صورتش قرمز شد: خیلی ممنون حنانه اومد جلو و با شیرین زبونی گفت: آقا داداش ببین چه خانمی داری ناهید: عافیت باشه مادر، انشاءالله حمام دومادیت امیر: ممنونم ناهید: امیرطاها، سارا رو به اتاقت راهنمایی کن، هر چی گفتم برو خودت گفت نه صبر می‌کنم تا امیر بیاد امیر: چشم مامان جان، بفرمایید سارا خانم رفتیم داخل اتاقش درو بست اتاقش خیلی مرتب بود دیوارش پر بود از شعر. یه کتابخونه خیلی بزرگی داشت همه شون یا شعر بودن یا مذهبی نشستم روی تختش وبهش نگاه کردم - از اتاق رفت بیرون، نمی‌دونم چرا کم کم داشت ازش خوشم میاومد. ناهارمونو خوردیم منو حنانه میزو جمع کردیم و ظرفارو باهم شستیم امیر روی مبل نشسته بود... امیر آقا؟ امیر: بله - حاضر نمیشین بریم؟ امیر: چشم الان میرم وسیله هامو جمع می‌کنم ناهید جون: جایی می‌خواین برین؟ - امیر آقا نگفته بهتون؟ می‌خوایم همراه بابا و مریم جون بریم مشهد ناهید جون: واییی چه عالی؟ التماس دعا - چشم(نیم ساعت بعد امیر با یه ساک اومد، خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم) امیر: سارا خانم اگه میشه یه سر بریم دانشگاه من یه کتابی باید بدم به محسن - چشم امیر: چشمتون بی بلا رسیدیم دانشگاه پیاده شدیم رفتم کنار امیر، رفتیم داخل محوطه محسن و ساحره رو دیدیم رفتیم کنارشون ساحره: بی‌معرفت قبلا بیشتر می‌دیدمت محسنم به امیر تیکه مینداخت قاطی مرغا شدی عوض شدی داداش - شرمنده ببخشید، امروزم اومدیم خداحافظی کنیم باهاتون ساحره: کجا می‌خواین برین - مشهد (ساحره بغلم کرد): واییی عزیزززم التماس دعا فراوان دارم - چشم گلم محسن: آقا امیر، رفتی حرم فقط واسه خودت دعا نکنیاااا، ما رو هم دعا کن امیر: چشم با بچه‌ها خداحافظی کردیم و رفتیم خونه بابا و مریم جون منتظر ما بودن من رفتم چمدونمو برداشتم دادم به امیر که بزاره داخل ماشین بابا مریم جون: سارا جان چادر گرفتی واسه حرم رفتن - واییی یادم رفتن برگشتم تو اتاق چادری که مادرجون بهم داد و برداشتم و حرکت کردیم به خواست بابا، مریم جون جلو نشست، منو امیر عقب ماشین نشستیم... دارد... 🌸 @IslamLifeStyles_fars
162 👈🏻 یک غریزه‌ای، یک احساسی در وجود انسان هست به نام دیگر دوستی☺️ ✔️ به نام👈🏻 از خود گذشتگی ✔️ به نام👈🏻 فداکاری ✔️ به نام👈🏻 مهربانی کردن 🔖 حالا این مهربانی و دیگر دوستی ممکنه به یک نفر باشه. 🧕🏻مادر به فرزندانش باشه👧🏻👶🏻 👥 یا به نوع انسانها باشه حالا دیگه درجه این حال خوب، متفاوته😊 👤 استاد پناهیان 🎬 سلسله مباحث حالِ خوب 🌱 @IslamLifeStyles_fars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅 صفحه 203 🌷هدیه به 14 معصوم علیهم‌السلام و ثواب آن برسد به جمیع مؤمنین و مؤمنات ان‌شاءالله. 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🔅 امیرالمؤمنین امام علی علیه‌السلام: ❇️ هر كه در اموالْ انحصارطلبى كند، نابود مى‌شود. 📚 تحف العقول صفحه ۲۱۷ 🌸 @IslamLifeStyles_fars
💠 *السَّلامُ عَلَیکَ* *یا صاحِبْ اَلزَّمانْ* سلام .... ☀️ راستی هیچ تکراری نوتر از سلام نیست.. 🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼 🌺 @IslamLifeStyles_fars
•| |• 🌿 (علیه السلام) ✨ «ان من احب عبادالله الیه عبدا اعانه الله علی نفسه فاستشعر الحزن و تجلبب الخوف فزهر مصباح الهدی فی قلبه... فهو من معادن دینه و اوتاد ارضه »✨ ✍ همانا محبوب ترین نزد بنده ای است که خدا او را در پیکار یار است، بنده ای که از درون، اندوهش شعار است و از برون، ترسان و بی قرار،چراغ در دلش روشن است... پس او گوهرهای را کان است و کوهی است که زمین بدو از لغزش در امان است. (نهج البلاغه، خطبه 87) @Islamlifestyles_fars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤استاد خیراندیش 🔴 چگونه یک جامعه‌ی متعالی درست کنیم؟ ♻️ چه لقمه‌ای جذب تن می‌شود؟ امام علی ع: داروی شما در درون شماست لکن نمی‌فهمید. این دارو چیست؟ 🌺 @IslamLifeStyles_fars
*👇مطلب مهم* *👈ختم سوره واقعه:* *👈ان شاالله شروع ختم از دوشنبه ای که اول ماه هست* *روز دوشنبه اول ماه* *👈برای افزایش رزق و برآورده‌شدن حاجات مهم* *👈آیت‌الله بهجت رحمه‌الله علیه برای افزایش روزی و برآورده شدن (حاجات مهم)، ختم سورۀ «واقعه» را به اطرافیان خود توصیه می‌کردند. دستور این ختم بدین شرح است:* *دوستان عزیزم اول ماه(جمادی الاولی)دوشنبه هست، لذا(ختم واقعه)ازمجربترین ختمها است که بنده هم باعنایت پروردگارم خیلی نتیجه گرفته ام🤲 این سورۀ مبارکه،* *👈بایدباطهارت* *و رو به قبله بشینیم وشروع به تلاوت کنیم🤲.* *👈روز اول* *یک مرتبه سوره (واقعه)* *👈روز دوم* *دو مرتبه سوره (واقعه)* *👈روز سوم* *سه مرتبه سوره (واقعه)* *و همچنین تا چهاردهم، چهارده مرتبه سوره واقعه را بخواند* *(این سوره‌ها را می‌توان در طول روز و به مرور زمان خواند.)* *👈هرکس یک روز فراموش کرد فردای آن می‌تواند تعداد سوره واقعه هایی که فراموش کرده را بخواند* *👈به فرموده آیت الله بهجت رحمه الله علیه حتی در یک نوبت یا کمتر از ۱۴ روز با تلاوت مجموع سوره‌ها(یعنی ١٠۵ سوره واقعه)میتواند ختم را به پایان برساند* *👈و بعد از تلاوت سورۀ مبارکه هر روز، این دعا را بخواند(یعنی روزی یک بار این دعا خوانده می‌شود) :* *👈يا مُسَبِّبَ الاَسْبابِ وَ يا مُفَتِّحَ الاَبْوابِ اِفْتَحْ لَنا الْاَبْوابَ وَ يَسِّرْ عَلَيْنَا الْحِسابَ وَ سَهِّلْ عَلَيْنَا الْعِقابَ (الصِّعابَ)، اللَّهُمَّ إِنْ كَانَ رِزْقِي و رِزْقُ عِیالي فِی السَّمَاءِ فَأَنْزِلْهُ وَ إِنْ كَانَ فِي الْأَرْضِ فَأَخْرِجْهُ وَ إِنْ كَانَ فِي الْأَرْضِ بَعِيداً فَقَرِّبْهُ وَ إِنْ كَانَ قَرِيباً فَيَسِّرْهُ وَ اِنْ كانَ يَسِيراً فَكَثِّرْهُ وَ اِنْ كانَ كَثِيراً فَخَلِّدْهُ وَ اِنْ كانَ مُخَلَّداً فَطَيِّبْهُ وَ اِنْ كانَ طَيِّباً فَبارِكْ لي فيهِ وَ اِنْ لَمْ يَكُنْ يا رَبِّ فَكَوِّنْهُ بِكَيْنُونِيَّتِكَ وَ وَحْدانِيَّتِكَ اِنَّکَ عَلی کُلِّ شَیْءٍ قَدیرٌ وَ اِنْ كانَ عَلي اَيْدِي شِرارِ خَلْقِکَ فَانْزِعْهُ وَانْقُلْهُ اِلَيَّ حَيْثُ اَكونُ وَ لا تَنْقُلْنِي اِلَيهِ حَيْثُ يَكُونُ* *👈در ادامه، از مرحوم (مجلسی رحمه‌الله) به نقل از امام (سجاد علیه‌السلام) این عمل را با دعایی در پنجشنبه‌های میان این چهارده روز نقل می‌کند؛ آن دعا چنین است:👇* *يا ماجِدُ يا واحِدُ، يا جَوادُ يا حَليمُ، يا حَنّانُ يا مَنّانُ يا كَريمُ، اَسْئَلُكَ تُحْفَةً مِنْ تُحَفاتِكَ تَلُمُّ بِها شَعْثى، وَ تَقْضى بِها دَيْنى، وَ تُصْلِحُ بِها شَأْنى بِرَحْمَتِكَ يا سَيِّدى. اَللَّهُمَّ اِنْ كانَ رِزْقى فِى السَّماءِ فَاَنْزِلْهُ، وَ اِنْ كانَ فِى الاَرْضِ فَاَخْرِجْهُ، وَ اِنْ كانَ بَعيداً فَقَرِّبْهُ، وَ اِنْ كانَ قَريباً فَيَسِّرْهُ، وَ اِنْ كانَ قَليلاً فَكَثِّرْهُ، وَ اِنْ كانَ كَثيراً فَبارِكْ لى فيهِ، وَ اَرْسِلْهُ عَلى اَيْدى خِيارِ خَلْقِكَ، وَ لا تُحْوِجْنى اِلى شِرارِ خَلْقِكَ، وَ اِنْ لَمْ يَكُنْ فَكَوِّنْهُ بِكَيْنُونِيَّتِكَ (بِكَيْنُونَتِكَ) وَ وَحْدانِيَّتِكَ. اَللًّهُمَّ انْقُلْهُ اِلَىَّ حَيْثُ اَكُونُ، وَ لا تَنْقُلْنى اِلَيْهِ حَيْثُ يَكُونُ، اِنَّكَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ، يا حَىُّ يا قَيُّومُ يا واحِدُ يا مَجيدُ يا بَرُّ يا كَريمُ يا رَحيمُ يا غَنِىُّ، صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ تَمِّمْ عَلَيْنا نِعْمَتَكَ، وَ هَیِّنَا (هَنِّئْنا-هَيِّئْنا)كَرامَتَكَ وَ اَلْبِسْنا عافِيَتَكَ.* *دوستان عزیزم می‌تونید به عزیزانتون هم بفرمایید تا در این ختم عظیم شرکت کنند، چون همه مون حاجت داریم😔* *غفلت نکنیم* 🤲اللهم عجل لولیک الفرج *منابع:* *اللیالی‌المخزونه، ملا محسن فیض کاشانی،* *بهجت الدعا، ص٣۶٢ـ٣۶۴* *درس خارج فقه آیت الله بهجت رحمه الله علیه، کتاب حج، ٢۶ آذر ١٣٨۶* *ان شاالله همه شماعزیزان حاجت رواباشید🤲🤲* 🌸 @IslamLifeStyles_fars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها‌مسیری‌های‌استان‌فارس💕
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) #جلسه_بیستم #بخش_11 🤔 امام برا چیه؟! برا
⇦سلسله مباحث :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) 👈🏻 برو تحقیق کن ببین چرا آقای بهجت می‌گفت اشک برا امام حسین ارزشش از نماز شب بالاتره. ✔️ ولایت هم مبارزه با هوای نفس رو آسان می‌کنه، هم اطاعت از امر مولا در مبارزه با هوای نفس رو آسان می‌کنه، و هم اصلا نفسو ضعیف می‌کنه. ☺️ دیگه «مَنِت» خورده دیگه! تو پذیرفتی یه کسی از جنس خودت به دلیل اینکه خدا برتری داده بر تو برتری پیدا کنه. 🌷 بگو: یا علی، آقای منی، آقای منی، من نوکر توأم، زدی نفسو داغون کردی. حالا ورع آسون میشه. تو آقایی، آقا رو پذیرفتی! ان‌شاءالله یه روزی اقا رو ببینی همینو بگی! لحظه جون دادن همتون می‌بینید آقا رو... ✨وَ مَنْ يَمُتْ يَرَنی✨ ❇️ آماده کن خودتو برای لحظه جون دادن که امیرالمؤمنین رو می‌بینی میگی: آقا من نوکر توأم. نفست رو زدی... 🚫 یه دفعه اونجا غُد بازیت گل نکنه‌ها......
🤔 چرا ولی خدا آسون می‌کنه مبارزه با هوای نفس رو؟! اصلا نفس رو راحت قلع‌ و قمع می‌کنه چرا؟! چرا ای کهکشان‌ها، ای اقیانوس‌ها، ای آسمان‌ها چرا؟! 👈🏻 همه صدا می‌زنند چون ولی مظلومه مظلوم همه چیو آسون می‌کنه. مظلوم آدم رو خرد می‌کنه. 🌷 امیرالمؤمنین رو طناب بستن تو کوچه کشیدن.😭 این آقا خانومش رو جلو چشمش تازیانه زدن. این آقا مظلومه. 🌷 خودش برای اینکه کار تو رو آسون بکنه هی میگه: مَا زِلْتُ مَظْلُوماً. من همیشه مظلوم بودم. 🤔 ولِّی چجوری کار رو آسون می‌کنه؟! چون مظلومه 😭بابا آقا مظلومیت ما رو کُشت داغونمون کرد. اصلا ما دیگه حرفی در مقابل تو برای گفتن نداریم. الهی فدای مظلومیت بشیم. 😔 🔖 اونوقت من به شما بگم: معمولا مظلوم‌ها تا به شهادت می‌رسن، مظلومیتشون برطرف میشه. جز علی ابن ابیطالب که تا به شهادت رسید شروع کردن بر منبرها به نفرین کردن به علی ابن ابیطالب😭 مظلومیتش تازه یه جور دیگه تازه آغاز شد. علی مظلوم...... 🤔 ولِّی چرا آسون می‌کنه؟! ✅ چون مظلومه 🤔 مظلوم کجا پیدا می‌تونی بکنی مثل علی ابن ابیطالب علی ابن ابیطالب . مظلومه... علامت مظلومیتش همین بس زینب کبری امشب دیده دوباره پچ پچ ها شروع شده تو خونه😭 😔 یاد اون شبی افتاد که آروم داشتن با هم صحبت می‌کردن برای اینکه مخفیانه مادر رو به خاک بسپرن. دوباره مثل اینکه بابا رو می‌خوان مخفیانه به خاک بسپرن. آرام گریه کنید کسی نفهمه بدن بابا رو می‌خواهیم آرام از خانه بیرون ببریم....😭 اَلا لَعنَتُ اللّه علی القَومِ الظالِمین پایان جلسه بیستم @IslamLifeStyles_fars
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاخص های ولایتمداری چگونه بفهمیم چه کسی در دایره جبهه خودی است و چه کسی غیرخودی؟ "خداوند گاهی بنده ای را دوست دارد ولی عملش را دوست ندارد و بالعکس گاهی بنده ای را دوست ندارد ولی عملش را دوست دارد" نهج البلاغه ، خطبه ۱۵۴ ✿○○••••••══🌿🌸🌿 @Islamlifestyles_fars 🌿🌸🌿══••••••○○✿
163 🤔 کی حالش بده؟ 👈🏻 کسی که کسی رو دوست نداره. 😢 این آدم از نظر روانی، سالم نیست. این آدم ناراحته. 😍 آدم وقتی شروع می‌کنه برای کسی کار کردن، به یه کسی محبت کردن، بدون چشم‌داشت، حالش خوب میشه. ☺️ آدم اگر نه تنها به دیگران محبت کنه، مهربانی کنه، بلکه به دیگران محبت هم داشته باشه، حالش خوب میشه. 👤 استاد پناهیان 🎬 سلسله مباحث حالِ خوب 🌱 @IslamLifeStyles_fars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها‌مسیری‌های‌استان‌فارس💕
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت چهل و دوم بلند شدیمو رفتیم تا برسیم دم ماشین، یه نگاه
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت چهل و سوم توی مسیر راه، امیر فقط درحال دعا و قرآن خوندن بود مریم جون: سارا جان این میوه‌ها رو بگیر پوست بکن با آقا امیر بخورین (منم میوه‌ها رو گرفتم، پوست کردم، داخل ظرف ریز ریز کردم گرفتم سمت امیر) - بفرما امیر آقا(امیر یه نگاهی به من کرد، لبخند زد): خیلی ممنون ( اه، بالأخره خنده اش هم دیدم من): نوش جونتون بابا واسه نماز و شام وایستاد کنار یه رستوران بابا و امیر رفتن سمت نمازخونه مردونه منم همراه مریم جون رفتم نماز خونه زنانه من یه گوشه نشستم، تا نماز مریم جون تمام شه بعد باهم رفتیم داخل رستوران و شام خوردیم بعد از شام حرکت کردیم. من تو ماشین خوابم برد. با صدای امیر بیدار شدم امیر: سارا خانم، سارا خانم، بیدارشین رسیدیم - ببخشید اصلا حواسم نبود امیر: اشکالی نداره - بابا و مریم جون کجان؟ امیر: رفتن واسه صبحانه، گفتن صداتون کنم - آها، باشه بریم رفتیم صبحانه مونو خوردیم و حرکت کردیم ساعت۸ رسیدیم مشهد، اول رفتیم هتل، ماشین و گذاشتیم پارکینگ، بابا دوتا اتاق گرفت کنار هم! یکی از کلیدا رو داد به امیر بابا رضا: امیر جان تو و سارا برین داخل این اتاق، یه کم استراحت کنین بعد همه باهم واسه نماز ظهر میریم حرم وارد اتاق شدیم، اتاقش خیلی تمیز و بزرگ بود. ‌یه کم خوابیدم که باصدای امیر بیدار شدم امیر: سارا خانم - بله امیر: بیدار شین می‌خوایم بریم حرم - چشم بلند شدم موهامو بستم، مانتومو پوشیدم، یه روسری هم گذاشتم روی سرم حجاب کردم چادری که مادر جون بهم داده بود و هم گذاشتم روی سرم، خیلی چادر بهم می‌اومد ولی نمی‌دونم چرا اصلا دوستش نداشتم، احساس می‌کردم جلوی راه رفتنمو می‌گیره یه دفعه از تو آینه نگاه کردم امیر داره نگام می‌کنه تا نگاهمو دید سرشو پایین آورد، خندم گرفت - من آماده ام بریم امیر: خیلی حجاب بهتون میاد - لبخند زدمو چیزی نگفتم بابا و مریم جون پایین منتظر ما بودن بابا تا منو دید اومد جلو و پیشونیمو بوسید بابا رضا: چقدر شبیه مامان فاطمه شدی... دلم یه جوری شد با گفتنش حرکت کردیم سمت حرم. وارد صحن حرم شدیم با دیدن گنبد طلایی اشک از چشمام سرازیر شد. یه دفعه دیدم امیرم داره گریه می‌کنه بابا رضا: ساراجان تو مریم برین زیارت، منو اقا امیر هم میریم زیارت هرموقع زیارتتون تمام شد بیاین همینجا - چشم منو مریم جون رفتیم داخل حرم خیلی شلوغ بود من و مریم جون از دور سلام دادیم و برگشتیم بیرون، بابا رضا و امیر روی فرش نشسته بودن، بابا رضا بلند شد بابا رضا: سارا جان بیا اینجا بشین منو مریم میریم هتل شما بعدا بیاین - چشم بابا نشستم کنار امیر داشت زیارت عاشورا می‌خوند، آروم اشک از چشماش سرازیر می‌شد - آقا امیر امیر: بله - میشه بلندتر بخونین منم گوش کنم امیر: چشم صداش آرومم می‌کرد و بغضمو شکوند چادرمو گرفتم پایین و شروع کردم به گریه کردن صدای امیر قطع شد سرمو گرفتم بالا دیدم داره نگام می‌کنه - چیزی شده؟ امیر: نه هیچی بعد ادامه داد به خوندن دعا... بعد تمام شدن دعا برگشتیم هتل بابا زنگ زد که بیاین رستوران هتل ناهار بخوریم بعد خوردن ناهار بر گشتیم توی اتاقمون اینقدر سرم درد می‌کرد لباسامو درآوردم و رفتم خوابیدم... دارد... 🌸 @IslamLifeStyles_fars