eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
473 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 64 سلمان هنوز داشت می‌خندید و مسعود هنوز داشت به سر کچلش دست می‌کشید و هاجر هنوز داشت قدم می‌زد. -خوب شد یارو آدم موساد نبودا... وگرنه خیلی برا موساد افت داشت! سلمان این را گفت و دوباره زد زیر خنده. مسعود به صندلی تکیه داد و دست به سینه سلمان را نگاه کرد. سلمان میان خنده‌هاش گفت: بدبخت فکر نمی‌کرد دختره تفنگ داشته باشه. سگ تو شانسش! و از شدت خنده به خودش پیچید. سرخ هم نه، کبود شده بود صورتش. دیگر صدای قهقهه‌اش درنمی‌آمد. یک دستش را به میز تکیه داده بود که نیفتد و آرام شکمش را می‌مالید. مسعود گفت: تموم شد؟ صدای خشک و خشنش، خنده را بر صورت سلمان خشک کرد. سلمان تازه انگار متوجه هاجر و مسعود شده بود که با چهره‌های بی‌تفاوتشان نگاهش می‌کردند. کمی خودش را جمع کرد و صاف نشست. هنوز ردپای خنده روی صورتش بود. گفت: خیلی سخت می‌گیرین زندگیو! بازهم ریزریز خندید. هاجر به زمین خیره شد و زیر لب گفت: خانم صابری خدابیامرز همیشه می‌گفت خودتو توی پیش‌فرض‌هات گیر ننداز. مسعود خواست بحث را عوض کند. به هاجر گفت: پس سلما سفیده. خودش هم نمی‌دانست این جمله خبری ست یا پرسشی. تا جایی که آن‌ها می‌دانستند سفید بود. هاجر گفت: مرحله بعدی چیه؟ مسعود یک دور سرش را دور گردن چرخاند و صدای مهره‌های گردنش درآمد. هاجر به خودش پاسخ داد: قرار بود بهش یه فرصت بدیم تا کارشو جبران کنه. سلمان گیج و سردرگم نگاهش را بین هاجر و مسعود چرخاند. -چکار کرده که باید جبران کنه؟ می‌شه دقیقا بگین واسه چی چندماهه علاف این بنده خدا شدیم؟ مسعود و هاجر هردو سلمان را نادیده گرفتند و مسعود گفت: من می‌خواستم ببینم توی همکاری با موساد تا کجا پیش رفته. راستش برنامه‌م این بود که دوجانبه‌ش کنم؛ ولی با شرایطی که پیش اومده، مطمئن نیستم دیگه بتونه کارشو با موساد ادامه بده. -زکی! یارو خودش آدم اسرائیله؟ باز هم کسی به حرف سلمان توجه نکرد. سلمان حرصش گرفته بود و سر جایش بی‌قراری می‌کرد. هاجر گفت: الان سفیده، ولی برای موساد مهره سوخته ست. بعید می‌دونم دیگه بخوان ازش استفاده کنن. مسعود دستانش را پشت سر بی‌مویش گذاشت و به هم قلاب کرد. اخم‌هایش درهم رفتند و آرام گفت: یعنی این‌همه وقت گذاشتم برای هیچی؟ -نه دقیقا. هاجر این را گفت، فلش را از جیب مانتویش بیرون آورد و بالا گرفت. -اینو سلما بهم داد. -چی هست؟ ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
معلوم نیست من موقع تربیت سلمان کجا بودم که این بچه انقدر بی‌ادب شده...!🙄 باید فلفل بریزم توی دهنش! پ.ن: از اتاق فرمان اشاره می‌کنن که من موقع تربیت سلمان داشتم عباس رو به انواع روش‌ها ادب می‌کردم😈
نه از قبل هم آقا سلمان طرفدار داشت🙄 حالا خیلی هم مظلوم نبود ها، شلوغش می‌کنید🙄 یه اسارت و چندبار مجروحیت و از دست دادن همسر و... که انقدر بغض و گریه نداره! عباس کم بود حالا سلمان هم حامی پیدا کرد😕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام به هیییییییییچ وجه شبیه هم نیستن!
سلام نه سادیسم هم نیست، قاعده داستان‌نویسیه!
💠 بسم الله الرحمن الرحیم 💠 ✨امسال هم از فاطمیه اول تا دوم، هر روز به مادرمان سلام می‌دهیم... 🥀زیات‌نامه سلام‌الله‌علیها🥀 يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللّٰهُ الَّذِي خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صابِرَةً، وَزَعَمْنا أَنَّا لَكِ أَوْلِياءٌ وَ مُصَدِّقُونَ وَصابِرُونَ لِكُلِّ مَا أَتَانَا بِهِ أَبُوكِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَأَتىٰ بِهِ وَصِيُّهُ، فَإِنّا نَسْأَلُكِ إِنْ كُنَّا صَدَّقْناكِ إِلّا أَلْحَقْتِنَا بِتَصْدِيقِنَا لَهُما لِنُبَشِّرَ أَنْفُسَنا بِأَنَّا قَدْ طَهُرْنا بِوِلايَتِكِ. السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللّٰهِ،السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِياءِ اللّٰهِ وَرُسُلِهِ وَمَلائِكَتِهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمِينَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَالْآخِرِينَ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللّٰهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللّٰهِ؛ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الصِّدِّيقَةُ الشَّهِيدَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفاضِلَةُ الزَّكِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْراءُ الْإِنْسِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا التَّقِيَّةُ النَّقِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُحَدَّثَةُ الْعَلِيمَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْمَغْصُوبَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُضْطَهَدَةُ الْمَقْهُورَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ يا فاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكاتُهُ، صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكِ وَعَلَىٰ رُوحِكِ وَبَدَنِكِ؛ أَشْهَدُ أَنَّكِ مَضَيْتِ عَلَىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكِ، وَأَنَّ مَنْ سَرَّكِ فَقَدْ سَرَّ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ جَفَاكِ فَقَدْ جَفَا رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ آذاكِ فَقَدْ آذىٰ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ وَصَلَكِ فَقَدْ وَصَلَ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَمَنْ قَطَعَكِ فَقَدْ قَطَعَ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ لِأَنَّكِ بِضْعَةٌ مِنْهُ وَرُوحُهُ الَّذِي بَيْنَ جَنْبَيْهِ ، أُشْهِدُ اللّٰهَ وَرُسُلَهُ وَمَلائِكَتَهُ أَنِّي راضٍ عَمَّنْ رَضِيتِ عَنْهُ، ساخِطٌ عَلَىٰ مَنْ سَخِطْتِ عَلَيْهِ، مَتَبَرِّئٌ مِمَّنْ تَبَرَّأْتِ مِنْهُ، مُوَالٍ لِمَنْ وَالَيْتِ، مُعادٍ لِمَنْ عادَيْتِ، مُبْغِضٌ لِمَنْ أَبْغَضْتِ، مُحِبٌّ لِمَنْ أَحْبَبْتِ، وَكَفَىٰ بِاللّٰهِ شَهِيداً وَ حَسِيباً وَ جازِياً وَ مُثِيباً. ان‌شاءالله به حق حضرت مادر خدا مردم غزه و تمام مردم جهان رو از غده سرطانی اسرائیل نجات بده... http://eitaa.com/istadegi
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 65 سلمان کلافه از انبوه مجهولات، دستی میان موهایش کشید و از جا بلند شد. -ای بابا من رفتم بخوابم. اگه به نتیجه رسیدین خبرم کنین؛ البته اگه دلتون خواست! باز هم هاجر و مسعود خود را به نشنیدن زدند. هاجر پشت میز نشست و لپ‌تاپ را پیش کشید. فلش را به لپ‌تاپ وصل کرد و گفت: فقط یکمشو دیدم. سلما گفت دانیال همه چیزهایی که توی زمان خدمتش درباره مقامات اسرائیلی فهمیده بوده رو جمع کرده. یه جورایی مثل یه دفتر خاطرات. اینطور که سلما گفته، اینی که دست منه یه کپی از یک دهم اصل اطلاعاته. فکر کنم می‌خواد باهامون معامله کنه. ولی اول باید ببینیم چقدر ارزش دارن و واقعی هستن یا نه. *** -ما باید همه محتوای اون هارد رو بررسی کنیم. هاجر این را می‌گوید و یک بیسکوییت از ظرف مقابلش برمی‌دارد. مقابلش پشت میز نشسته‌ام و سعی دارم لکه ریزی را با نوک ناخن از روی میز جدا کنم. لجبازانه سرم را بالا می‌اندازم. -نچ. گفته بودم اونو رایگان بهتون نمی‌دم. خوب می‌دانم الان کسی که در موضع ضعف است، منم. هاجر می‌تواند به راحتی بکشدم و حتی اگر هارد را در هفت‌‌تا سوراخ پنهان کرده باشم هم بالاخره پیدایش می‌کند. اخم‌هایش را درهم می‌کشد و با دهان پر از بیسکوییت می‌گوید: چرا باید بابت چیزی پول بدیم که نمی‌دونیم چیه؟ از کجا معلوم اطلاعاتش سوخته نباشن؟ خودم را با لکه مشغول نگه می‌دارم و می‌گویم: اون دیگه مشکل شماست. هاجر دست به سینه، به پشتی صندلی تکیه می‌دهد و با انگشت اشاره، خرده‌های بیسکوییت را از دور لبش پاک می‌کند. -نه عزیزم، خودتم می‌دونی که دقیقا مشکل توئه. می‌تونیم اینجا رهات کنیم و بذاریم خودت یه فکری برای خودت بکنی. می‌تونیمم به هم اعتماد کنیم و هردو سود ببریم. ظاهرم را نمی‌بازم. -شماها به من اعتماد ندارین، من چطور بهتون اعتماد کنم؟ ساکت می‌شود. از سکوتش استفاده می‌کنم و ادامه می‌دهم: اصلا از کجا معلوم که درباره دانیال راست گفته باشید؟ شاید هنوز زنده باشه. شایدم خودتون کشته باشیدش. هاجر خیلی جدی به چشمانم خیره می‌شود، طوری که می‌ترسم. -آخه چرا باید بهت دروغ بگیم؟ سریع می‌گویم: چون... اما کلمه کم می‌آورم. نمی‌دانم چرا. لکه‌ی روی میز پاک می‌شود. هاجر می‌پرد وسط حرفم: خودتم می‌دونی که نه اطلاعات مهمی داری، نه جایگاه خاصی. یه مهره سوخته‌ای. چرا باید وقتمونو تلف کنیم و بهت دروغ بگیم؟ صدای خرد شدن استخوان‌هام را با این حرفش می‌شنوم. من واقعا هیچ‌کس نیستم، هیچ‌کس. من یک دختر بدبخت جنگ‌زده سوری‌ام که هیچ اهمیتی ندارد برای هیچ‌کس. چه در جنگ سوریه می‌مردم، چه الان، چیزی از دنیا کم نمی‌شود. آب از آب تکان نمی‌خورد. یک نفر برایش مهم بود زنده ماندن من، که خودش مُرد. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🙄🙄 ولی کم مونده برای عباس فن‌پیج هم بزنید😕 فن عباس؟؟! مگه سلبریتیه؟؟ (فن یا fan، مخفف کلمه fanatic هست به معنی متعصب، که به طرفداران یه شخص یا یه چیزی گفته میشه)
خیلی دارم وسوسه میشم که داستان سلما رو ول کنم و رمان مطهره رو بنویسم... چکار کنم به نظرتون؟
سلام، اتفاقا ممکنه داستان مطهره با چیزی که فکرش رو می‌کنید خیلی متفاوت باشه!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام فعلا نمیشه بخونیدش، باید ویرایش بشه. درستون رو بخونید مطالعه داستان‌ها رو هم در کنارش ادامه بدید🙄
🥀بسته محتوایی ویژه فاطمیه🥀 بخش دوم 🎤سلسله سخنرانی‌های استاد طائب با عنوان اسلام و یهود؛ فاطمیه از زاویه‌ای دیگر... 🌿جلسه اول 🌿جلسه دوم 🌿جلسه سوم 🌿جلسه چهارم(آخر) http://eitaa.com/istadegi
💠 بسم الله الرحمن الرحیم 💠 ✨امسال هم از فاطمیه اول تا دوم، هر روز به مادرمان سلام می‌دهیم... 🥀زیات‌نامه سلام‌الله‌علیها🥀 يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللّٰهُ الَّذِي خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صابِرَةً، وَزَعَمْنا أَنَّا لَكِ أَوْلِياءٌ وَ مُصَدِّقُونَ وَصابِرُونَ لِكُلِّ مَا أَتَانَا بِهِ أَبُوكِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَأَتىٰ بِهِ وَصِيُّهُ، فَإِنّا نَسْأَلُكِ إِنْ كُنَّا صَدَّقْناكِ إِلّا أَلْحَقْتِنَا بِتَصْدِيقِنَا لَهُما لِنُبَشِّرَ أَنْفُسَنا بِأَنَّا قَدْ طَهُرْنا بِوِلايَتِكِ. السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللّٰهِ،السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِياءِ اللّٰهِ وَرُسُلِهِ وَمَلائِكَتِهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمِينَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَالْآخِرِينَ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللّٰهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللّٰهِ؛ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الصِّدِّيقَةُ الشَّهِيدَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفاضِلَةُ الزَّكِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْراءُ الْإِنْسِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا التَّقِيَّةُ النَّقِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُحَدَّثَةُ الْعَلِيمَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْمَغْصُوبَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُضْطَهَدَةُ الْمَقْهُورَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ يا فاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكاتُهُ، صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكِ وَعَلَىٰ رُوحِكِ وَبَدَنِكِ؛ أَشْهَدُ أَنَّكِ مَضَيْتِ عَلَىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكِ، وَأَنَّ مَنْ سَرَّكِ فَقَدْ سَرَّ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ جَفَاكِ فَقَدْ جَفَا رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ آذاكِ فَقَدْ آذىٰ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ وَصَلَكِ فَقَدْ وَصَلَ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَمَنْ قَطَعَكِ فَقَدْ قَطَعَ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ لِأَنَّكِ بِضْعَةٌ مِنْهُ وَرُوحُهُ الَّذِي بَيْنَ جَنْبَيْهِ ، أُشْهِدُ اللّٰهَ وَرُسُلَهُ وَمَلائِكَتَهُ أَنِّي راضٍ عَمَّنْ رَضِيتِ عَنْهُ، ساخِطٌ عَلَىٰ مَنْ سَخِطْتِ عَلَيْهِ، مَتَبَرِّئٌ مِمَّنْ تَبَرَّأْتِ مِنْهُ، مُوَالٍ لِمَنْ وَالَيْتِ، مُعادٍ لِمَنْ عادَيْتِ، مُبْغِضٌ لِمَنْ أَبْغَضْتِ، مُحِبٌّ لِمَنْ أَحْبَبْتِ، وَكَفَىٰ بِاللّٰهِ شَهِيداً وَ حَسِيباً وَ جازِياً وَ مُثِيباً. ان‌شاءالله به حق حضرت مادر خدا مردم غزه و تمام مردم جهان رو از غده سرطانی اسرائیل نجات بده... http://eitaa.com/istadegi
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 66 من الان خود هیچ‌کسم. حتی همان هم نیستم... کوبیده شدن این حقیقت در صورتم، بغضی در گلویم می‌دواند و قورتش می‌دهم. سرم را بالا می‌گیرم که اشک‌هایم نریزند و می‌گویم: باشه. پس وقتتونو تلف نکنین و تنهام بذارین. منتظر می‌شوم تا هاجر عصبانی شود. اسلحه بکشد و آن را بگذارد روی شقیقه‌ام تا هارد را به او بدهم. ولی هیچ‌کدام از این کارها را نمی‌کند، بدون تغییری در صورتش، چندثانیه نگاهم می‌کند و می‌گوید: خیلی خب. خداحافظ. برمی‌خیزد، روی پاشنه پا می‌چرخد و از خانه خارج می‌شود، انقدر آرام که انگارنه‌انگار دعوا کرده‌ایم. حتی در را به هم نمی‌کوبد. و باز هم بهمنِ سکوت روی سرم آوار می‌شود. چشمم به میز می‌افتد و کاغذی که هاجر روی آن یادداشتی نوشته است. *** -یعنی تموم؟ هاجر خندید. -نه، مطمئنم از خر شیطون پایین میاد. فقط باید بهش زمان بدیم. بعد جدی شد و رو به مسعود انگشت اشاره‌اش را در هوا تکان داد. -ولی یادتون باشه ما قول پول و امنیت بهش دادیم. نمی‌شه زیر قولمون بزنیم. *** بهار اینجا فقط کمی از زمستان‌های لبنان گرم‌تر است. برف‌ها دارند آب می‌شوند و روز کمی طولانی‌تر شده است. یک صبح یکشنبه‌ی ابری است و من بالاخره خودم را راضی کرده‌ام به رفتن به کلیسا. اول می‌خواستم زیر پالتوی کلفتم اسلحه پنهان کنم؛ ولی بی‌خیالش شدم. تصمیم گرفتم صادقانه به هاجر اعتماد کنم. هرچه باشد ایرانی‌ها قبلا یک بار من را نجات داده‌اند. الان هم که زورشان می‌رسد بلایی سرم نیاورده‌اند. بهتر است خوش‌بین باشم. کلیسا باز است و از داخلش صدای موعظه می‌آید. کلیسای منجی ما. اسمش این است. منظورشان مسیح است، همان مسیح که بجای نجات دادنشان فقط بلد است روی صلیب درد بکشد. وارد کلیسا می‌شوم و هوای گرمش حالم را بهتر می‌کند. کلاه از سر برمی‌دارم و روسری‌ام را روی سرم مرتب می‌کنم. سه مرتبه صلیب بر سینه می‌کشم و قدم بر فرش قرمز میان نیمکت‌ها می‌گذارم. پدرخوانده‌ام وقتی به کلیسا می‌رفتیم می‌گفت: وقتی وارد کلیسا می‌شی یادت باشه تمام قدیس‌ها و حضرت مسیح دارن نگاهت می‌کنن. طوری رفتار کن که ازت راضی باشن. سی نفری روی نیمکت‌ها نشسته‌اند و به موعظه کشیش گوش می‌دهند. سعی می‌کنم آرام و محترمانه، آنطور که یک مسیحیِ حسابی توی کلیسا رفتار می‌کند، به سمت نیمکت‌ها قدم بردارم و با چشمانم دنبال هاجر می‌گردم. روی آخرین نیمکت نشسته، با ماسک و روسری. کنارش می‌نشینم؛ ولی هیچ‌کدام سلام نمی‌کنیم. حتی به دیدن هم واکنش نشان نمی‌دهیم. از قوانین کلیساست که نباید با کسی حرف بزنی، حتی با نزدیک‌ترین آشناها. فقط باید گوش بسپاری به دعا و موعظه. شال‌گردنم را طوری می‌کشم بالا که روی دهانم را بپوشاند و خیلی آرام می‌گویم: بهش فکر کردم. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام اشکالی نداره، خیلی هم عالی التماس دعا
خودمم یه طوری خط قرمز رو دوست دارم که دوست دارم یه دور دیگه بنویسمش!