eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
472 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
روزشون مبارک😁☺️
سلام باید اول پیرنگ بنویسید، بعد اصل داستان رو بنویسید
بریده‌های قشنگ خط قرمز به انتخاب شما؛ خودم هم قسمت ناعمه رو خیلی دوست دارم🙂
اگه ابتدای قسمت ۱۱۵ رو دقیق خونده باشید متوجه می‌شید که اصلا حماس کسی رو نکشته. در قسمت‌های بعد معلوم می‌شه...
_1_ بریده‌های قشنگ خط قرمز از دید شما:
ما با تو از نو مسلمان می‌شویم...💚✨ علیه‌السلام مبارک!🌷 http://eitaa.com/istadegi
احتمالا به قیافه‌م نمی‌خوره؛ ولی از جمله کارهای لذت‌بخش و آرامش‌بخش مورد علاقه من، رنگ‌آمیزیه✨ عاشق کتاب‌های رنگ‌آمیزی بزرگسالان و مدادرنگی‌ام. از بچگی بهترین رنگ‌های مدادرنگی‌هام رو جمع کردم و الان چند سری مدادرنگی دارم(شاید نزدیک ۱۰۰تا رنگ). البته خیلی روحیه هنری ندارم، اهل کارهای هنری نیستم خیلی، ولی رنگ‌آمیزی رو خیلی دوست دارم. به هرحال هر کسی نیاز داره گاهی خودشو به یه هنر مشغول کنه تا ذهنش آروم و آزاد بشه... برای من رنگ‌آمیزی اینطوره... گاهی هم کاشی‌کاری. متاسفانه اخیرا وقتش رو پیدا نکرده بودم. خیلی وقت بود با حسرت به مدادرنگی‌هام نگاه می‌کردم، تا امروز فرصتش شد☺️ خیلی چسبید🌱
یکی از کارهای رنگ‌آمیزی که دو سال پیش حین گوش کردن به صوت‌های تاریخ یهود رنگش کردم😅 الان می‌تونم بگم هرقسمت مربوط به کدوم قسمت از تاریخ بنی‌اسرائیله!! البته کامل نیست، فکر کنم امروز کاملش کنم...
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷💚 🎧بشنوید / تکلیف ما را حضرت سیدالشهدا(علیه‌السلام) معلوم کرده است...✨ 🌱امیری حسین و نعم الامیر🌱 علیه‌السلام و مبارک!🎉 https://eitaa.com/istadegi
این کتاب بهترین کتابیه که درباره حضرت عباس خوندم. نویسنده بسیار تلاش کرده به منابع تاریخی وفادار باشه، و حضرت عباس رو از زوایای مختلفی روایت کنه؛ از زبان اشخاص مختلفی که با ایشون برخورد داشتند یا زندگی کردند. به شدت توصیه می‌شه...🌱 علیه‌السلام
کبوتر صحن و سرای برادرش حسین بود... علیه‌السلام مبارک!🌿🌷 http://eitaa.com/istadegi
یکی از قسمت‌های بسیار جذاب کتاب، قسمتی هست که از زبان لبابه، همسر حضرت عباس علیه‌السلام روایت می‌شه. چون به ابعادی از شخصیت حضرت و مادرشون می‌پردازه که خیلی کم‌تر شنیده شده! پ.ن: اصلا من دیوانه‌ی این روحیه‌ی جسور و شجاع ام‌البنینم😎
هرچند استانداردهای ایشون برای «مرد واقعی» خیلی سطحش بالا بود😅، ولی این کلام بسیار حقه و در دوران امروز حق‌تر هم میشه!🙄
۱ ماجرای خواستگاری معاویه از حضرت ام‌البنین رو می‌دونستید؟
۲ اینجاست که شاعر می‌فرماد: الله اکبر این‌همه جلال!
۳ به اربابت بگو مرا بسیار ارزان پنداشته😏😎 های! کجا می‌گریزی؟ چقدر این صحنه باشکوه بود! تصورش کنید! پ.ن: پسرهای ضعیف پرورده مادرهای ضعیفند و پسرهای قوی پرورده مادرهای قوی.
امشب هم به مناسبت ولادت حضرت قمر بنی‌هاشم علیه‌السلام، دو قسمت تقدیم‌تون میشه☺️✨ عیدتون مبارک 🌷 پ.ن: خوش می‌گذره بهتون توی اعیاد شعبانیه هاااا😅
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 117 -چطوری منو پیدا کردی؟ عکسی که از مراسم یادبود پیدا کرده بودم را روی گوشی‌ام نشانش می‌دهم. -از اینجا... این تویی نه؟ سرش را کمی جلو می‌آورد و به عکس نگاه می‌کند. طوری در خودش جمع می‌شود که انگار عکسش را درحال انجام کار شرم‌آوری گرفته‌اند. حتی می‌ترسد مستقیم به چشمانم نگاه کند. عقب می‌کشد و آرام می‌گوید: آهان... آره... هنوز هم از کارم احساس گناه می‌کنم. انگار جلوی آینه نشسته‌ام و خودم را می‌بینم که یکی مجبورم کرده است درباره اتفاقی که در سوریه افتاد حرف بزنم. من هیچ‌وقت حاضر نشدم آن اتفاق را به تفصیل برای کسی بگویم. فقط وقتی که خیلی واجب بود، درحد چند کلمه خلاصه‌اش می‌کردم. من با این که می‌دانم او عذاب می‌کشد، مجبورش کرده‌ام حرف بزند... ولی نه. خودش خواست. احساس گناه را به روی خودم نمی‌آورم و طوری رفتار می‌کنم که انگارنه‌انگار درباره یک کشتار حرف می‌زنیم. -راستی... من فهرست کشته‌ها رو بررسی کردم؛ ولی کسی به اسم حسیدیم بین قربانی‌ها نبود. سرش را تکان می‌دهد. -نبایدم باشه. قبل از سربازی فامیلم رو عوض کردم. می‌خواستم کلا ارتباطم رو با گذشته قطع کنم... -ولی نشد، نه؟ تلاشش برای قطع ارتباط چشمی را کنار می‌گذارد، مستقیم و امیدوارانه به چشمانم خیره می‌شود. -تو چی؟ تو تونستی؟ امیدوار است بگویم بله و راهکاری بدهم برای رها شدن از گذشته. مانند بیماری سرطانی که می‌خواهد با دیدن بیمارانِ بهبودیافته، امیدوار شود به بهبودی. من اما ناامیدش می‌کنم. -نه، نشد. خیلی کارها کردم، اسممو عوض کردم و خیلی تلاش‌های بیشتر از این؛ ولی شدنی نبود. مثل آدامس له شده‌س، کنده نمی‌شه. نگاهش را می‌بُرَد و خیره می‌شود به زمین. قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 118 نگاهش را می‌بُرَد و خیره می‌شود به زمین. نزدیک غروب است و چراغ‌های بلوار کم‌کم دارند روشن می‌شوند. نسیمی که میان درختان می‌وزید، سردتر شده و خنک‌تر. آسمان را به سختی می‌توان از میان دختانِ درهم فرو رفته دید که دارد نارنجی می‌شود. می‌گویم: خب، شروع کن، هرچیزی که یادت میاد، تا جایی که اذیت نمی‌شی. منقبض‌تر می‌شود. حس می‌کنم کمی بیشتر پیش برویم انقدر عضلاتش منقبض شود که همین‌جا بخشکد و ترک بخورد! صدایش را با سرفه‌ای ساختگی صاف می‌کند و می‌گوید: خب... چیزه... من متولد بئری‌ام، از بچگی اونجا بودیم. بابام هم متولد بئری بود. فکر کنم بابابزرگم نوجوون بود که با باباش بئری رو ساختن؛ ولی اصالتا آلمانی بودن. توی دلم می‌گویم: شماها همه‌تون اصالتا مال یه جای دیگه‌این... یه نفر اسرائیلی برام بیار که بگه نسل اندر نسل اسرائیلی بودم! -اون روز صبح، حتی قبل از این که بفهمیم چه اتفاقی داره می‌افته، نیروهای حماس اومدن توی شهرک. فکرشو نمی‌کردم، ولی در عرض یه ساعت، همه‌مون تبدیل شدیم به گروگان‌های حماس. اونا همه‌جا بودن، و همه مسلح بودن و می‌خواستن ببرنمون غزه. یکیشون اومده بود توی خونه ما. من و خواهر کوچیک‌ترم، مامانم و خاله‌م و پدربزرگم توی خونه بودیم. بابام توی نیروی هوایی ارتش کار می‌کرد و خونه نبود. اونا ماها رو با اسلحه تهدید نکردن، یعنی لازم نبود... همین که سلاح رو دستشون دیدیم به حرفشون گوش می‌کردیم. یکیشون اومد توی خونه ما، ماها رو شمرد و گفت نمی‌خواد ماها رو بکشه. به عبری حرف می‌زد، به عبری گفت ما مثل شما بچه‌ها رو نمی‌کشیم. یک نفس عمیق می‌کشد. همچنان نمی‌خواهد تماس چشمی برقرار کند. صدایش لرزان‌تر می‌شود و آرام‌تر. -من خیلی ترسیده بودم. انقدر که مغزم از کار افتاده بود. نمی‌دونستم باید چکار کنم، ولی مطمئن بودم نیروهای ارتش به زودی می‌رسن. توی خونه گرم بود و برق قطع شده بود، برای همین همون مرد بهمون گفت بریم بیرون توی فضای باز. بیشتر مردم توی فضای سبز نشسته بودن و سربازای حماس هم بالای سرشون بودن. بئری شهرک خیلی کوچیکی بود. نمی‌دونم چقدر گذشت که اونجا نشستیم، ولی من کم‌کم داشت ترسم می‌ریخت. دیگه مطمئن شده بودم قرار نیست بمیریم. مامان و خواهرمو بغل کرده بودم و خیالم راحت بود که خیلی زود نجات پیدا می‌کنیم. ساکت می‌شود و لبش را محکم گاز می‌گیرد. قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌱 ای بسته به دست تو دل پیر و جوان‌ها ای آن که فرا رفته‌ای از شرح و بیان‌ها . تا عطر تو آمد غزلم بال در آورد آزاد شد از قید زمان‌ها و مکان‌ها . می‌رفت فرات از عطش عشق بمیرد بخشید نگاه تو به خونش جَرَیان‌ها . مست تو فقط خیمه‌ی بی‌آب نبوده است از دست تو مست‌اند همه مرثیه‌خوان‌ها . مشک تو که افتاد دل فاطمه لرزید خاک همه عالم به سر تیر و کمان‌ها . این گوشه عمو آب شد، آن گوشه سکینه این بیت چه باید بکند در غم آن‌ها ای هرچه امان‌نامه ببینید و بسوزید این دست رد اوست بر این گونه امان‌ها... ✍🏻محمدرضا سلیمی 🎉 علیه‌السلام و روز جانباز مبارک!✨ http://eitaa.com/istadegi