دروغی به نام ربانیت عیسی...
سوره فرقان، آیه۷:
وَقَالُوا مَالِ هَٰذَا الرَّسُولِ يَأْكُلُ الطَّعَامَ وَيَمْشِي فِي الْأَسْوَاقِ لَوْلَا أُنزِلَ إِلَيْهِ مَلَكٌ فَيَكُونَ مَعَهُ نَذِيرًا.
ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺍﻳﻦ ﭼﻪ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﻱ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻏﺬﺍ ﻣﻰﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭﻫﺎ ﺭﺍﻩ ﻣﻰﺭﻭﺩ؟ ﭼﺮﺍ ﻓﺮﺷﺘﻪﺍﻱ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺍﻭ ﻧﺎﺯﻝ ﻧﺸﺪﻩ ﻛﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍﻭ ﺑﻴﻢ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ؟
سوره مائده، آیه ۱۱۶:
وَإِذْ قَالَ اللَّهُ يَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ أَأَنتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي وَأُمِّيَ إِلَٰهَيْنِ مِن دُونِ اللَّهِ قَالَ سُبْحَانَكَ مَا يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ مَا لَيْسَ لِي بِحَقٍّ إِن كُنتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِي وَلَا أَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنتَ عَلَّامُ الْغُيُوبِ.
ﻭ [ﻋﺮﺻﻪ ﻫﻮﻝ ﺍﻧﮕﻴﺰ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﻛﻨﻴﺪ]ذﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻋﻴﺴﻲ ﺑﻦ ﻣﺮﻳﻢ ﻣﻰﻓﺮﻣﺎﻳﺪ: ﺁﻳﺎ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﺮﺩم ﮔﻔﺘﻲ ﻛﻪ ﻣﺮﺍ ﻭ ﻣﺎﺩﺭم ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺩﻭ ﻣﻌﺒﻮﺩ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﺧﺪﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻨﻴﺪ؟! ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﻣﻨﺰّﻩ ﻭ ﭘﺎﻛﻲ، ﻣﺮﺍ ﭼﻨﻴﻦ ﻗﺪﺭتی ﻧﻤﻰﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﺣﻖّ ﻣﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﮕﻮﻳﻢ، ﺍﮔﺮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﻰﺩﺍنی، ﺗﻮ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﻭ ﺭﻭﺡ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﺁﮔﺎهی، ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺫﺍﺕ ﺗﻮﺳﺖ ﻧﻤﻰﺩﺍﻧﻢ؛ ﺯﻳﺮﺍ ﺗﻮ ﺑﺮ ﻧﻬﺎﻥﻫﺎ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺩﺍﻧﺎیی.
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
آگاهانه، مسئولانه، امیدوارانه
✍️فاطمه شکیبا
الان چهارمین سالی ست که جامعهشناسی میخوانم؛ یعنی چهارمین سال تمام شده. بعضی از همکلاسیهایم از خواندن این رشته، یا از اصل تحصیل در دانشگاه پشیمانند. بعضی به این نتیجه رسیدهاند که آرمانهایشان دستنیافتنی هستند و بعضی آنچه در دانشگاه خواندهایم را غیرکاربردی میدانند؛ اما اگر از من بپرسند این چهارسال به چه دردت خورد و اصلا فایده داشت یا نه، با قطعیت میگویم که بله. به دردم خورد و من را تغییر داد(تازه فهمیدهام رشتهام حرفهای بسیاری برای گفتن دارد و من فقط قطرهای از دریا چشیدهام).
جامعهشناسی توانست از من انسان هوشیارتر و متعادلتری بسازد. انسانی که درباره خیلی از مسائل نظر نمیدهد، انسانی که فکر نمیکند اگر در جمعهای فامیلی بنشیند و از گرانی و «وضع بد مملکت» ناله کند، تحلیلگر خوبی به نظر میرسد. کسی که ترجیح میدهد بجای مبهمگویی و غرغر کردن، مسائل را واقعی و واضح ببیند و راهکار بدهد.
از دیدِ منِ جامعهشناسی خوانده، وقتی کسی نق میزند و از «اوضاع مملکت» مینالد، حرفش نه اعتبار علمی دارد و نه معنیِ درست و حسابی. او فقط دارد نق میزند. اگر قرار است وضع بد یا خوب را توصیف کنیم، به آمار نیاز داریم و پیش از آن، به مبانی نظریای که وضع خوب و بد را برایمان ترسیم کنند.
از دید منِ جامعهشناسی خوانده، کسی که تصور میکند که ایران مرکز نفرین زمین است و هرچیزی که در ایران است بد است و تمام معضلات اقتصادی و فرهنگی و سیاسی در ایراناند و هرچیزی که در «خارج» است خوب است و «خارجیها» و «اروپاییها» هیچ مشکلی ندارند و بر همه مشکلات پیروز شدهاند و مردمش در بهشت روی زمین زندگی میکنند، یک فرد عامی، فاقد قدرت تحلیل و جوزده است. کسی که با دیدن چند تصویر در رسانه سریع گول میخورد. چنین فردی در تعریف من، حتی اگر مدرک دکتری داشته باشد هم بیسواد است.
من در جامعهشناسی یاد گرفتهام که هیچ جامعهای بدون مشکل نیست، کجرویها و بحرانها همیشه با شدت و ضعف متفاوت وجود دارند، هیچ حکومتی کاملا پاکدست و درستکار نیست و البته این را هم یاد گرفتهام که مشکلات هر جامعه، خاص آن جامعه است و راهحلهای بومی میطلبد. ایران مشکلاتی دارد متاثر از تاریخ، فرهنگ و جغرافیای خودش و سوئد مشکلاتی دارد متاثر از تاریخ و فرهنگ و جغرافیای سوئد. سوئد مشکلات ایران را ندارد، ولی به این معنی نیست که اصلا مشکلی ندارد! در نتیجه مقایسه این دو کشور و این نتیجهگیری که سوئد از ایران بهتر است یا ایران از سوئد بهتر، یک نتیجهگیری عوامانه است. شرایط هیچ دو کشوری با هم قابل مقایسه نیستند، و راهحلی که در سوئد جواب میدهد قرار نیست در ایران هم مفید باشد.
جامعهشناسی به من یاد داد تفاوتها، مشکلات، محدودیتها و فرصتها را واقعی ببینم و بپذیرم. برخلاف بعضی همسن و سالانم، از زندگی در ایران احساس بدبختی نمیکنم. ایران کشوری ست که موانعی بزرگتر از بقیه کشورها را پشت سر گذاشته و با این وجود، در برخی شاخصها پیشرفت قابل توجهی داشته است. کشوری که در برخی حوزهها مانند اقتصاد و نظام آموزشی، ساختار ناکارآمدی دارد؛ ولی در حوزههای علمی قدمهای قابل توجهی برداشته و با یک آهنگ آرام اما پیوسته، درحال پیشرفت است(و البته بسیاری از پیشرفتها را مدیون تحریم است).
جامعهشناسی(مخصوصا مباحث مربوط به قدرت و جامعهشناسی سازمانها) من را بیش از پیش به این اطمینان رساند که هیچ حکومت و ساختار مدیریتی، نمیتواند فساد را به صفر برساند و کارآمدی کامل داشته باشد. قدرتمندترین ساختارها هم راهی برای دور زدن دارند؛ چون ما با انسان سر و کار داریم، با طمع انسان، با شهوت انسان، با هوش انسان و خلاقیتاش که روزبهروز بر آن افزوده میشود. هیچ حکومتی، جز حکومتی که به دست معصوم اداره میشود، کامل و آرمانی نیست و با هیچ تفکر و ایدئولوژیای نمیتوان یک حکومت بینقص ساخت، جز راهی که خدا نشان بدهد. و من این را بیش از همه در جامعهشناسی فهمیدم.
به عنوان یک دانشجو، به عنوان یک آدمِ جامعهشناسی خوانده، تصمیم جدی دارم که رای بدهم. رای من واقعا در اصلاح ساختار تاثیر دارد؛ یک تاثیرِ خیلی خیلی کوچک. از رای انتظار معجزه یکشبه ندارم؛ اما رای ندادنم از من یک روح نامرئی میسازد، یک موجود منفعل. رای دادن از دید نظریهپردازان رشتهی من، کوچکترین کنش سیاسی ست. صرف هوادار بودن یا مخالف بودن، تاثیر چندانی ندارد. برخی فکر میکنند رای ندادن نوعی اعتراض است، نوعی مقاومت منفی. واقعیت این است که اینطور نیست. رای ندادن فقط پاک کردن صورت مسئله است، به هیچ تغییر مثبتی منجر نمیشود و کسی صدای معترضان خاموش را نمیشنود. معترضان خاموش، خشمگین و افسرده، به دیگران اجازه انتخاب میدهند و از شرایط مطلوبشان دور و دورتر میشوند.
#انتخابات
جامعهشناسی توانست دید من را به کلام امام و رهبری تغییر دهد. پیش از این، توجهم به بیاناتشان صرفا از جنس ولایتپذیری و تعبد بود؛ ولی جامعهشناسی به من آموخت روابط علت و معلولی در کلام رهبری را بیابم و ظرافتهای حکیمانه آن را بفهمم. دریافتهام که آنچه امام و رهبری درباره مشارکت و حضور مردم گفتهاند، یک تعارف یا حرف ذوقی نیست؛ بلکه یک واقعیت است، یک ضرورت. انقلاب اسلامی نه یک انقلاب حزبی بوده، نه طبقاتی و نه کودتا. این انقلاب با حضور همهی مردم رقم خورده و با حضور همهی مردم در همهی عرصهها تداوم خواهد یافت.
من رای میدهم؛ مسئولانه، آگاهانه و امیدوارانه.
✍️فاطمه شکیبا
#انتخابات #ماه_شعبان
https://eitaa.com/istadegi
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 رهنوردی که به امّیدِ رهی میپوید
تیره رأییست گر از نیمه ره برگردد
🔹 کلیپ آرشیو راهیاننور ۱۴۰۱
[ ادامه دارد... ]
#روی_موج_بهشت
|بسیج دانشجویی دانشگاه اصفهان|
🆔 @uisb_ir
|روی موج بهشت|
🆔 @royemoje_behesht
یادش بخیر، سال گذشته چه لذتی بردیم از نشستن پای صحبتهای مادر شهید حسن حجاریان...
فکر نمیکردم دلم براش تنگ بشه، ولی انگار واقعا دلتنگ راهیان نور شدم...
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 121
ولی انگار واقعا حالش بهتر است. دیگر خبری از آن انقباض و درهم جمع شدن نیست. راحت روی چمنها نشسته و میخندد؛ و مطمئن نیستم این حال خوبش چقدر دوام میآورد. خندان میگوید: ممنون که مجبورم کردی حرف بزنم. فکر کنم لازم بود بجای فرار کردن ازش، باهاش مواجه بشم.
-خیلی کلیشهای بود.
-ولی واقعا همینطوره. میدونی، حرف زدن با آدمایی که فقط دلشون برام میسوخت به نظرم احمقانه بود. ولی تو دلت نمیسوزه، نه؟ تو میفهمی. این که میدونم تو میفهمی باعث شده راحت حرف بزنم. اولین بارمه که از پنیکم خجالت نمیکشم.
شانه بالا میاندازم و لبخند میزنم. میگوید: خودت چی؟ تو نمیخوای درباره اتفاقی که برات افتاده حرف بزنی؟ شاید تو هم با یکم بالا آوردن و لرزیدن آروم بشی. اولش سخته ولی حس خوبی داره.
یخ میکنم. مرور تجربهام به اندازه کافی سخت است، ولی الان مسئله این نیست. مسئله این است که من باید یک خبرنگار اسرائیلی باشم نه یک دختر جنگزدهی سوری. درک مشترک مجوز خوبی برای لو دادن گذشته و به فنا دادن تلاشهای این مدت نیست. دستم ناخودآگاه میرود به سمت گردنبند حرز عباس و آن را از زیر لباسم لمس میکنم. سرم را تکان میدهم و میگویم: نه لازم نیست. من مراحل بدتر از اینم گذروندم.
-و بهتر نشدی؟
-نه.
-فکر میکنی باید چکار کنی که حالت خوب بشه؟
-باید انتقام بگیرم.
بهتزده نگاهم میکند، انقدر بهتزده که حتی یادش رفته دهانش را ببندد یا نفس بکشد. سکوتِ پر از حیرتش باعث میشود به خودم بیایم و یادم بیفتد بدون تامل، حرف خطرناکی زدهام. باید داستانی بیخطر برایش سرهم کنم. بعد از یک سکوت طولانی، آرام و لرزان میگوید: انتقام؟
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 شهید ناهید احمدیمقدم🌷
🔸تولد: یکم شهریور ۱۳۴۲، خرمآباد، لرستان
🔸شهادت: پنجم اسفند ۱۳۶۲، خرمآباد، لرستان
آرزو داشت بتواند برود جبهه. انقدر این آرزو پررنگ بود که روی جلد دفترهایش، مینوشت شهیده ناهید احمدی مقدم.
مدتی خرمآباد امام جمعه نداشت. ناهید با مادرش، در آن بحبوحهی جولان ضدانقلاب در غرب کشور و ناامنی راهها، برای این که نماز جمعه را از دست ندهند جمعهها میرفتند بروجرد.
دانشجوی رشته تربیتبدنی بود، در دانشگاه تربیت معلم درس میخواند. برای کارورزی، سال دوم میرفت به روستایی نزدیک خرمآباد. با وجود این مشغلهها، از کمک به جبهه و عیادت از مجروحان هم غافل نبود و یک سال تمام از پدر بیمارش هم مراقبت میکرد.
چندتا النگو داشت که همیشه دستش بود. گفته بود نگهشان داشته برای کمک به جبهه. وقتی در بمباران هوایی شهید شد، النگوها را طبق وصیتش اهدا کردند برای کمک به رزمندگان...
#ماه_شعبان
http://eitaa.com/istadegi
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 122
بعد از یک سکوت طولانی، آرام و لرزان میگوید: انتقام؟
سرم را تکان میدهم.
-این درست نیست که یه نفر بدبختت کنه و خودش راحت زندگی کنه. من میخوام مطمئن شم کسی که اذیتم کرده به اندازه من عذاب بکشه. چشم در برابر چشم.
ابروهایش را بالا میبرد و خودش را روی چمنها عقب میکشد.
-بهت نمیاد انقدر خشن باشی. مگه چه اتفاقی برات افتاده؟
-تقریبا بیشتر زندگیم اتفاقای بد برام افتاده.
و به چمنها خیره میشوم و توی دلم به خودم میگویم: داری حماقت میکنی سلما.
فکر میکنی اگه دربارهش حرف بزنی بهتر نمیشی؟ منم از حرف زدن میترسیدم، ولی الان که حرف زدم بهترم.
-نه لازم نیست. مسئله من خیلی شخصیه. و بدون انتقام هم حل نمیشه.
کمرش را راست میکند و گرد مینشیند.
-داری منو میترسونی.
طوری مشتاقانه نگاهم میکند که انگار قرار است یک فیلم ترسناک و هیجانی تماشا کند. زود دارد همهچیز را شخصی میکند، مثل دانیال. یک لبخند زوری میزنم و میگویم: دلیلی نداره بترسین. این قضیه ربطی به شما نداره.
از روی چمنها برمیخیزم و میگویم: ممنون که مصاحبه کردید. معذرت میخوام که اذیت شدید.
با چهرهی وارفته و لب و لوچه آویزان بلند میشود و میگوید: خواهش میکنم... نفر بعدی که باهاش مصاحبه میکنید کیه؟
سوالش مثل یک سطل آب یخ روی سرم خالی میشود. قسمت سخت قضیه از اینجا شروع میشود، آدمهایی که مثل ایلیا، خودشان را گم و گور کردهاند و احتمالا بدقلقتر از ایلیا هستند. ایلیا از سکوتم استفاده میکند و میگوید: میدونی که داری دست روی موضوع خطرناکی میذاری؟
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
امید داشتن، تلاش کردن و رای دادن،
سخت تر از ناامید بودن، غر زدن و رای ندادنه؛
شاید برای همین بعضیها نمیخوان رای بدن!
#انتخابات
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 123
ایلیا از سکوتم استفاده میکند و میگوید: میدونی که داری دست روی موضوع خطرناکی میذاری؟
-آره.
-و فکری برای این که چطور سرت زیر آب نره کردی؟
لبهایم را روی هم فشار میدهم. دلیلی ندارد ایلیا همهی برنامههای من را بداند. به هرحال احمق نیستم! میگوید: من میتونم کمکت کنم کارتو یه طوری پیش ببری که مشکلی پیش نیاد.
-ممنون، لازم نیست.
-جدی گفتم. تو نمیتونی تنها انجامش بدی.
دست به سینه میزنم و میگویم: مثلا میخوای چکار کنی؟
-کارای زیادی ازم برمیاد.
-تو مامور موسادی.
-خب اصلا امتیازم همینه.
-هیچ گربهای محض رضای خدا موش نمیگیره.
دستهایش را میبرد داخل جیباش و با یک لبخند متکبرانه میگوید: مگه خودت نگفتی چشم دربرابر چشم؟
***
قرارمان اینبار در ساحل بوگراشوف بود، جایی در شمال غرب تلآویو، حاشیه دریای مدیترانه. محل قرار پیشنهاد من بود. کوهن ترجیح میداد قرارمان یک جای رسمیتر باشد؛ مثل کافه یا رستوران، و حتی محل کارش. من اما در چنین مکانهایی راحت نبودم و ممکن بود حضورم بعداً برایم دردسر بشود. خوبی ساحل، آن هم در یک عصر بهاری این بود که میشد خودت را به عنوان کسی که برای تفریح آمده جا بزنی، و اگر حس ششمم درست باشد و گالیا واقعا برایم بپا گذاشته باشد، میتوانستم قرارم با کوهن را به عنوان یک قرار عاشقانه توجیه کنم؛ که به نظرم توجیه بدی نبود. حتی شاید اصلا توجیه نبود!
زودتر از کوهن رسیدم. از ساحل ماسهای و سایبانها عبور کردم و وارد مسیر خاکیای شدم که در دریا امتداد داشت و دورش را سنگهای بزرگ محصور کرده بودند.
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi