eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
521 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
نظرات شما☺️ 🙎‍♂ رمان امنیتی تحلیل شما چیه؟؟! (بهزاد شخصیت فوق‌العاده مهمی هست. حتما تحلیلش کنید) منتظریم👇👇 https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
سلام بله انتقاد را هم با گوش جان می‌پذیریم‌
نظر کاربران عزیز: سلام تبلیغاتی که اون زمان سازمان مجاهدین خلق یا همون منافقین انجام میدادن بسیار گسترده بوده. اونا هم به خیال خودشون عقایدی ازدی خواهانه دارن اما شیوه غلطش. ب نظرم دشمنان جمهوری اسلامی خواستن با ایجاد سازمان مجاهدین جوانانی انقلابی مثل وحید رو با عقایدی که در ظاهر زیبا و درست میان رو به دام بندازن تا جامعه جوان و انقلابی ایران دچار بحران بشه. کلا دو دسته از افراد عضو مجاهدین میشدن. کسانی که کلا با نظام مشکل داشتن و برای مبارزه با نظام اومدن ( توی تبلیغات هم بر اساس تفکر هر فرد دوگانه ای هایی وجود داشته ) کسانی هم که مخالف اسلام نبودن اما با تبلیغات ، منحرف میشدن و دیگه راه نجاتی براشون وجود نداشت من به دوستان عزیز پیشنهاد میکنم که حتما اطلاعات شوند رو در زمینه سازمان خبیث منافقین کامل بکنند تا بتونن درک بهتری از شخصیت بهزاد داشته باشن 🌿🌿🌿 سلام. درباره ی شخصیت بهزاد باید بگم که به نظر من یه ادم خشن و بی احساسه که حتی جون عزیزترین فرد تو زندگیش هم براش اهمیت نداره.مثل بقیه ی افراد سازمان منافقین.حاضره برای رسیدن به هدفش از هر چیزی بگذره حتی از جون رفیقش. وقتی کسی به سازمان علاقمند میشه کلاً رفتاراش تغییر میکنه.میتونم بگم یه جور شست و شوی مغزیه.یعنی مثلا فکر میکنه که همه‌ی اعتقاد هایی که قبلا داشته اشتباه بوده و اون موقع در گمراهی به سر میبرده و وقتی عضو سازمان شده از اون گمراهی نجات پیدا کرده.بهزادم همینطوریه. در مورد ظاهرش من فکر میکنم یه مرد بلند و هیکلی با موی های کم و جو گندمی،چشمای سیاه و بدون ریش. https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
سلام. برای مطالعه به این لینک مراجعه بفرمایید: https://www.google.com/amp/s/www.yjc.news/fa/amp/news/4083968
بله درست می‌فرمایید اگر دقت کنید، توی رمان هم تلویحا اشاره شده بود که غسل‌های هفتگی اشرف، تمام علایق و دلبستگی‌ها و... رو کمرنگ می‌کرد. قطعا این لینک صرفا جهت آشنایی اجمالی بوده و دوستانی که مایل به به دست آوردن اطلاعات بیشتر هستند، باید از منابع دیگه هم مطالعه کنند. سپاسگزارم از توجه و‌ تذکر شما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6017236133585356421.mp3
5.21M
🌸 (س) 💐خانوم معصومه 💐کرامت و لطفش معلومه 🎤 👌بسیار زیبا
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 131 و قسمتی که به نظر می‌رسید سر کفن باشد را بلند کرد و آن را در آغوش گرفت. سفتی استخوان‌ها را که حس کرد، لبخند بر لبش نشست و اشک بر گونه‌اش. انگار خود سپهر را می‌دید و سر خود سپهر را به آغوش کشیده بود؛ چندبار کفن را بوسید؛ گویا داشت چهره سپهر را غرق بوسه می‌کرد. کفن را به سینه فشرد و انگار که می‌خواست بچه‌اش را بخواباند، خودش را تکان داد و لالایی خواند. چشم حسین به عباس افتاد که تکیه داده بود به ستون و با حالتی بهت‌زده به مادر شهید نگاه می‌کرد و بدون این که بفهمد، چند قطره اشک غلتیده بود روی صورتش. اشک‌هایش را پنهان نکرده بود؛ شاید چون انقدر در بهت بود که نمی‌دانست دارد گریه می‌کند. حسین می‌ترسید اگر باز هم آن‌جا بماند، قلبش از جا بایستد. می‌خواست برود؛ اما نمی‌دانست چگونه. قدمی به جلو برداشت و خم شد تا سرش نزدیک گوش‌های مادر سپهر شود: - مادرجان، من دیگه میرم. امری ندارین؟ پیرزن که بر خلاف تصور حسین و بقیه، حالش کاملاً خوب بود، سرش را بلند کرد و لبخند زد: - وایسا مادر، کارت داشتم. حسین رفتن را فراموش کرد؛ زانو زد مقابل مادر شهید: - جانم در خدمتم. کفن سپهر همچنان در آغوش پیرزن بود و پیرزن آرام نوازشش می‌کرد؛ گویا داشت انگشتانش را میان موهای طلایی سپهر می‌کشید؛ اما نگاهش به حسین بود: - مادر، اینا کی‌اند این روزا شلوغی راه انداختن؟ حسین نمی‌دانست چه بگوید. نمی‌خواست طولانی حرف بزند و پیرزن را خسته کند. چند لحظه فکر کرد و گفت: - اونایی که اول اومدن دنبال رأی‌شون بودن؛ ولی فهمیدن کار با شلوغ‌بازی درست نمی‌شه و رفتند. اونایی که موندن، بعضیاشون جاهلند، بعضیاشونم...چی بگم...یار دشمنن. چهره پیرزن کمی گرفته شد: - همونا عکس امام خمینی رو پاره کردن مادر؟ توی اخبار نشون داد. حسین با اندوه سر تکان داد. مادر سپهر چند لحظه به کفن سپهر نگاه کرد و دوباره چرخید سمت حسین: - مادر، من که درست خمینی رو نمی‌شناختم، از سیاست هم سردرنمیارم؛ ولی یادمه سپهرم خیلی خاطر امام براش عزیز بود. وقتی سپهرم امام خمینی رو دوست داشته، منم دوستش دارم. حسین آقا، نذارید کسی عکس امام رو پاره کنه. سپهرم ناراحت می‌شه...منم ناراحت می‌شم... . حسین دستش را گذاشت روی چشمش: - چشم حاج خانم. نگران نباشین، شمام برای ما دعا کنین. لبخند دوباره بر چهره پیرزن نشست: - دستت درد نکنه حسین آقا. خدا به همراهت. حسینن بلند شد و به نشانه ادب، دست بر سینه گذاشت. عباس هم متوجه شد حسین عزم رفتن کرده است و تکیه از ستون برداشت. با صدای بغض‌آلودش گفت: - خداحافظ حاج خانم. پیرزن دوباره با محبت به عباس نگاه کرد: - خدا نگهدارت باشه مادر. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 132 از معراج شهدا که بیرون آمدند، حسین احساس می‌کرد از یک کابوس بیست ساله خلاص شده است. حالا تکلیف پیکر سپهر مشخص بود و مادرش همر پنج‌شنبه، جایی برای پناه بردن داشت. بیشتر از این نگاه پر از پرسش عباس را بی‌جواب نگذاشت: - سپهر رفیق زمان جنگم بود. بچه‌پولدار بود؛ خانواده‌ش هم خیلی مذهبی نبودن؛ اما نمی‌دونم سیدالشهدا چی توی سپهر دیده بود که دل سپهر متمایل شده بود به سمت امام و انقلاب. خدا بیامرزه پدرش رو، پدرش خیلی مایه‌دار بود؛ ولی حلال می‌خورد. پولش رو با زحمت خودش به دست آورده بود نه حروم‌خوری. ظاهرش رو می‌دیدی اصلاً بهش نمی‌خورد اهل دین و مذهب باشه؛ ولی تا همین چند سال پیش هم که زنده بود، حواسش به حساب خمس و زکاتش بود. عباس پشت فرمان نشست و کمربند ایمنی‌اش را بست؛ آرام گفت: - خدا رحمتشون کنه. حسین سرش را تکان داد: - آره خدا رحمتشون کنه...سپهر به سختی پدر و مادرش رو راضی کرد بیاد جبهه...آخرش هم...با رفیقم وحید رفتن یه عملیات شناسایی... . آه کشید. از گفتن ادامه‌اش می‌ترسید؛ گویا قرار بود دوباره اتفاق بیفتد. گفت: - رفتن؛ ولی برنگشت تا همین الان... . عباس راه افتاد: - خب، پس پیکر وحید چرا نبود اون‌جا؟ خانواده وحید نیومده بودن؟ حسین نگاهش را به بیرون دوخت: - وحید پیدا نشده. - چرا؟ این «چرا» چندبار در ذهن حسین اکو شد. چرا وحید را پیدا نکردند؟ هرطور فکر می‌کرد به نتیجه نمی‌رسید و فقط یک احتمال کمرنگ را در گوشه ذهنش پررنگ می‌کرد. حتی فکر کردن به این که وحید به منافقین پیوسته باشد هم عذاب‌آور بود؛ انقدر که نمی‌توانست آن را به زبان بیاورد. شانه بالا انداخت: - نمی‌دونم. برای منم سواله. *** امید به محض دیدن حسین از جایش بلند شد: - سلام آقا! حسین نگاهی به برگه در دستان امید انداخت و صورتش گشاده شد: - به‌به آقا امید! سلام. معلومه چیزای خوبی برام آماده کردی! امید سرش را پایین انداخت و با دست، پشت گردنش را ماساژ داد. لبخند روی صورت حسین ماسید: - نگو به جایی نرسیدی؟ امید بعد از چند لحظه این پا و آن پا کردن گفت: قربان، نه خط مسعود، نه خط ضارب صدف، هیچکدوم به اسم خودشون نبوده. خط‌هایی که باهاشون مرتبط بودن هم همینطور. برای همین نمی‌شه ازشون به جایی رسید. حسین وا رفت روی صندلی: یعنی واقعا هیچی ازشون درنمیاد؟ به اسم کی هستن؟ امید برگه‌ای را مقابل حسین گذاشت: - اکثراً به اسم افرادی که احتمالاً روحشون هم خبر نداره...پیرزن‌ها و پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله؛ اونم توی شهرستان‌های خارج استان! ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
بهشت روی زمین.mp3
6.98M
🔅 مأموریت فرزندان موسی‌بن جعفر علیه‌السلام بویژه مأموریت حضرت فاطمه معصومه، سلام الله‌علیها در ایران، چیست؟ ـ و سرانجامِ این مأموریت کِی و کجاست؟ ✦ ویژه میلاد کریمه اهل بیت سلام‌الله علیها 🎤
هدایت شده از KHAMENEI.IR
💟 توصيه من به خواهران و دختران عزيزم... 📝 رهبر انقلاب: توصیه من به خواهران و دختران عزیزم این است که معلومات و آگاهیهایتان را بیشتر کنید. مطالعه، دقّت، تحقیق، درس، ورود به مسائل مورد ابتلای روز و اهتمام به کارهای دینی، جزو وظایف حتمی و مسلّمی است که امروز زنان کشور باید مثل مردان، خود را موظّف به انجام آنها بدانند. شما هستید که فرزندان صالح میپرورید و همسران خود را برای ورود به میدانهای مثبت، تشجیع میکنید. بسیاری از زنان، شوهرانِ خودشان را بهشتی میکنند و آنها را از مشکلات دنیا و آخرت نجات میدهند. کار و تلاش زن و آگاهی و موضعگیری او، چنین ارزشی دارد. ۷۵/۶/۲۸ 🌹 💻 @Khamenei_ir
دفترچه انتخاب رشته را گرفته بودم و نگاهم روی جدول دانشگاه علوم امنیت ملی مانده بود. خیره بودم به ستون جنسیت داوطلبان؛ به ستونی پر از کلمه «مرد» که پشت هم ردیف شده بود و داشت حالم را به هم می‌زد. محض رضای خدا، برای یک رشته هم دانشجوی زن نمی‌پذیرفتند. چشمانم روی اسم رشته‌ها دودو می‌زد و دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دادم؛ انگار یک نفر حقم را خورده بود. اصلا وقتی به نام رشته‌ها نگاه می‌کردم دلم غنج می‌رفت؛ ولی حیف. اینجا هم مردها حق ما را خورده‌اند. درد ما خانم‌ها، حجاب اجباری و پیامک و این‌ها نیست...درد ما مردهای انحصارطلبی هستند که فکر می‌کنند اگر یک خانم وارد رشته ضدتروریسم یا امنیت اقتصادی شود، غرور لعنتی‌شان خدشه‌دار می‌شود. فکر می‌کنند اگر یک دختر، وارد رشته امنیت بین‌الملل، پژوهشگری امنیت یا حتی امنیت نرم شود، اسلام به خطر می‌افتد!!! آنجا یکی از معدود جاهایی بود که از دختر بودنم احساس ناراحتی کردم و آرزو کردم مرد باشم. جای دیگرش، موقع تماشای سینه‌زنی بود. انقدر دوست دارم بروم آن عَلَم‌های بزرگ را بچرخانم یا وسط بایستم و سینه بزنم... به هرحال...نمی‌توانستم رشته‌های دانشگاه امنیت ملی را انتخاب کنم. رشته‌های آن دانشگاه را هیچ دانشگاه دیگری ارائه نمی‌داد و این حرصم را درمی‌آورد. نگاهی به رشته‌های دیگر کردم؛ هرچه آن رشته‌ها را با رشته‌های دانشگاه امنیت ملی مقایسه می‌کردم، با خودم می‌گفتم حیف وقت که برای آن رشته‌ها بگذارم! نمی‌دانم؛ شاید پدر هم این را فهمیده بود؛ از خیلی وقت پیش. نمی‌دانم در رفتارم چه دیده بود که هر بار، وقتی بحث آینده‌ام می‌شد، قبل از این که حرفی بزنم خودش می‌گفت: من دوست ندارم دخترم نظامی باشه ها! من هیچوقت نگفتم دوست دارم نظامی بشوم. نمی‌دانم بابا این را چطور فهمید؛ شاید خودش می‌دانست این دوست داشتن را از بچگی در وجود من کاشته و پرورش داده؛ شاید هم در رفتارم یک طغیان و جسارت پنهان می‌دید که برایش زنگ خطر بود؛ شاید...نمی‌دانم. به هر حال من هیچوقت نظامی نشدم؛ البته نه بخاطر این که پدر دوست نداشت. وقتی داشتم روی رشته‌ام فکر می‌کردم، پدر فقط با یک جمله راهنمایی‌ام کرد: مطمئن باش خدا تمایلات و استعدادهای ما رو الکی توی وجودمون قرار نداده. پس بدون اگه چیزی رو دوست داری، یعنی براش خلق شدی. پرسیدم: یعنی برم دنبال علاقه‌م؟ با یک لحن تاکیدی که منحصر به خودش بود گفت: فقط علاقه‌ت! آن لحظه هم رویم نشد بگویم عاشق رشته‌های دانشگاه امنیت ملی هستم. شاید چون قبل‌ترها زیاد در این رابطه نصیحتم کرده بود. خیلی وقت قبلش، شاید دو سال قبل از آن، یکی از نهادهای نظامی پیشنهاد کار در عقیدتی سیاسی را داده بود. بابا همان وقت بهم گفت: تو برای شغل نظامی خلق نشدی. پرسیدم: چطور اینو می‌گید؟ از کجا می‌دونید؟ -من دخترم رو می‌شناسم. تو به درد بله قربان گفتن نمی‌خوری، اون کار رو کسای دیگه هم بلدند. تو به درد بله قربان شنیدن می‌خوری. اگه قرار باشه یه روز وارد یه نهاد نظامی بشی، وقتی بشو که همه بهت بله قربان بگن. استعدادت رو توی چارچوب‌های خشک قرار نده. من بخاطر همین نظامی نشدم. وگرنه پدر خودش گفته بود بعد از هجده سالگی اختیار زندگی‌ات دست خودت است؛ تمام زندگی‌ات. خوب می‌دانست من هم مثل خودش هستم؛ کاری را که بخواهم انجام می‌دهم و منتظر نظر کسی نمی‌مانم؛ حتی اگر دختر باشم. الان هم دارم تلاش می‌کنم همان شوم که پدر می‌خواست؛ همان که پدر منظورش بود. جریان‌ساز، نقش‌آفرین، خلاق. همانطور که خودش بود. تمام امید پدر به من بود؛ پسر نداشت و همه غصه می‌خوردند که دختر نمی‌تواند نامت را زنده نگه دارد. پدر اما هیچوقت بابت پسر نداشتن و دختر داشتن غصه نخورد، هیچوقت. همیشه از همان بچگی در گوش من می‌خواند: موندن اسم آدما به زنده بودن نسلشون نیست، اگه تو یه روز یه دانشمند بزرگ بشی و اسمت توی تاریخ بمونه، از همه اونایی که نسلشون مونده بهتره. باید دانشمند بشی... من دارم تلاش می‌کنم دختری بشوم که از هزاران پسر بهتر باشد؛ هرچند مردهای انحصارطلب و زورگو مقابلم بایستند. هرچند زن‌های ظلم‌پذیر و ضعیف مسخره‌ام کنند. و لیس الذکر کالانثی... روز دختر بر تمامی دختران سرزمینم مبارک.
نظرات شما☺️ 🙎‍♂ رمان امنیتی تحلیل شما چیه؟؟! (بهزاد شخصیت فوق‌العاده مهمی هست. حتما تحلیلش کنید) منتظریم👇👇 https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 133 حسین لبش را گزید و بر پیشانی‌اش دست کشید: - خب پس این هیچی...نمی‌تونی بفهمی موقعیت آخرین کسایی که باهاش مرتبط بودن رو از روی سیمکارت ردیابی کنی؟ امید شرمنده‌تر شد و سربه‌زیرتر: - خیلی باهوش بودن. به محض این که فهمیدن مسعود و ضارب صدف رو گرفتیم، خط‌هاشون رو سوزوندن و نمی‌شه از اون طریق هم به جایی رسید. حسین انگشتش را بین ریش‌های جوگندمی‌اش برد و مانند شانه روی آن‌ها کشید: - خب پس با این حساب نباید امیدوار باشیم به اطلاعات مسعود...چون عملاً اطلاعاتش سوخته...با این وجود بسپر کمیل بیاد بازجوییش کنه. حتماً اطلاعاتش جاهای دیگه به درد می‌خوره. امید با خودکار آبی چیزی روی کاغذ مقابلش نوشت و پرسید: - راستی میلاد چطوره؟ حسین با یادآوری وضعیت میلاد آه کشید: - تغییری نکرده. دعا کن براش. امید لب برچید: - ضارب صدف چطور؟ اون تغییری نکرده؟ حسین شانه بالا انداخت: - رفته بود توی کما. خبر نگرفتم ببینم چطوره؛ ولی فکر نکنم به هوش اومده باشه. و نگاهی به عباس کرد که سرش پایین بود و داشت با انگشتانش بازی می‌کرد. از جا بلند شد و دستش را بر شانه امید گذاشت: - آفرین پسرجان. کارت خوب بود. یه پرینت از همه تماس‌ها و پیامک‌هاش می‌خوام. خودت هم بشین پیامک‌هاشون رو بررسی کن ببین چیزی ازش در میاد یا نه. اگه چیزی فهمیدی بهم بگو. امید «چشم»ی گفت و سر جایش نیم‌خیز شد تا به احترام حسین برخیزد؛ اما حسین اجازه داد بلند شود. به عباس گفت: - بشین همین‌جا به امید کمک کن پیامک‌ها رو بررسی کنه. من برم یکم قدم بزنم، بعد میام باهات کار دارم. و از اتاق خارج شد. سرش پایین بود و دست در جیب، راهرو را تا حیاط قدم می‌زد. در ذهنش یک جدول ترسیم کرد از داشته‌ها، نداشته‌ها و مطلوب‌هایش. باید زودتر پرونده را می‌بست و مهم‌تر از بستن پرونده، این بود که بتواند جلوی آن نفوذی مجهول‌الهویه را بگیرد. به خودش که آمد، وسط حیاط اداره ایستاده بود. هوای عصرگاهیِ اول تیر، هنوز رنگ و بوی بهار داشت و درختان هنوز سبزی‌شان را از دست نداده بودند. حسین زیر یکی از درخت‌ها نشست و فقط به صدای پیچیدن نسیم در میان برگ‌های درختان گوش داد. به جدولی که در ذهنش رسم کرده بود نگاه کرد. نه از مسعود می‌توانست به بهزاد و نفوذی برسد و نه ضارب صدف...چون سرنخ هردو کور شده بود. چشمانش را بر هم فشار داد تا جدولی که در ذهن کشیده بود پاک شود. شاید لازم داشت چند لحظه‌ ذهنش را ببرد به سمتی دیگر؛ اصلاً خالی‌اش کند. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 134 زیر لب فاتحه‌ای برای سپهر خواند. سپهر از وقتی در کلاس‌های قرائت قرآن مسجد شرکت می‌کرد، مقید بود حتماً حمد و سوره و آیات قرآن را با لهجه عربی بخواند؛ درست و دقیق. حسین و وحید انقدر حساسیت نشان نمی‌دادند؛ شاید چون از بچگی به قرائت ساده‌شان عادت کرده بودند؛ اما سپهر تازه در سن نوجوانی یاد گرفته بود نماز بخواند. حسین دوباره فاتحه خواند؛ این بار مانند سپهر، تمام آیات را با لهجه عربی ادا کرد. انگار سپهر هم کنارش نشسته بود و داشت همراهش زمزمه می‌کرد: - بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین. الرحمن الرحیم. ملک یوم الدین...(به نام خداوند بخشنده مهربان. سپاس و ستایش ویژه خدا؛ پروردگار جهانیان است. رحمتش بی‌اندازه و مهربانی‌اش همیشگی است. مالک و فرمانروای روز پاداش و کیفر است...) سپهر داشت در گوش حسین سوره حمد را زمزمه می‌کرد. با وحید داشتند از منطقه عملیاتی برمی‌گشتند؛ بعد از والفجر هشت بود. قیافه هیچکدامشان شبیه آدم نبود؛ با آن حجم خاک و دوده و خونی که بر لباس‌ها و سر و صورتشان نشسته بود و لباس‌های پاره پوره‌شان، به قول مادر حسین بیشتر شبیه جن بو داده شده بودند. انقدر خسته بودند که نا نداشتند خوشحالی‌شان را بابت تصرف فاو نشان دهند؛ برمی‌گشتند و قرار بود نیروهای تازه‌نفس جایگزینشان شوند. غیر از حسین، سپهر و وحید، پیکر پنج‌تا شهید پشت وانت بود و جنازه یک سرباز بعثی. سپهر داشت برای شهدا فاتحه می‌خواند و با حسرت نگاهشان می‌کرد. خون شهدا راه افتاده بود کف وانت و حسین احتمال می‌داد بیشتر این حجم خون، از شهیدی باشد که سر نداشت. وحید اشاره کرد به همان شهید: - من دیدم، ترکش زد کامل سرش رو پروند. معلوم نیست الان سرش کجا افتاده. دل حسین با این جملات وحید بهم خورد و با این که چیزی در معده‌اش نبود، چندبار عق زد. احساس خوبی نداشت از این که پوتین‌هایش را گذاشته روی خون شهدا. به جثه شهید بی‌سر می‌خورد بیست و پنج یا سی سال داشته باشد؛ حتماً زن و بچه هم داشت. شهید کناری‌اش، پسری بود همسن خودشان؛ تازه ریش و سبیلش سبز شده بود. لباس خاکی‌اش انقدر خونین بود که حسین اصلا نمی‌توانست تشخیص دهد کجای بدنش زخمی ست. دوباره نگاهش را روی شهدا چرخاند. یکی پهلویش شکافته بود و یکی سینه‌اش؛ دیگری سرش و...جنازه سرباز بعثی سالم بود؛ فقط روی لباس سبز تیره‌اش خاک نشسته بود. مثل خیلی از سربازهای بعثی، سبیل کلفت داشت و پوست تیره. وحید که دید نگاه حسین روی سرباز بعثی مانده، گفت: - تیر به پشت کله‌ش خورده. داشت می‌اومد تسلیم بشه که رفیقاش از پشت زدنش! تهوع دوباره به معده خالی حسین چنگ زد؛ حتی بیشتر از وقتی که به شهید بی‌سر نگاه می‌کرد. جمله آخر وحید در ذهنش پژواک می‌شد و گوش‌هایش سوت می‌کشید. -...ایاک نعبد و ایاک نستعین. اهدنا الصراط المستقیم. صراط الذین انعمت علیهم، غیر المغضوب علیهم ولا الضالین. (تنها تو را می‌پرستیم و از تو یاری می‌طلبیم. ما را به راه راست هدایت کن؛ راه کسانی که به آن‌ها نعمت داده‌ای؛ همانان که نه مورد خشم تو هستند و نه گمراهند.) سپهر هنوز داشت برای شهدا فاتحه می‌خواند؛ کنار حسین نشسته بود و حسین صدایش را بهتر از همه می‌شنید. سپهر حمد و سوره‌اش را که تمام کرد، روی تمام شهدا چشم گرداند. حسین معنای حسرتی که در نگاه سپهر بود را می‌فهمید. آبیِ چشمان سپهر روی سرباز بعثی متوقف شد و نگاهش رنگ ترحم گرفت؛ بعد گفت: - فکر می‌کنین اگه صداشون رو می‌شنیدیم، بهمون چی می‌گفتن؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
{ امام خمینے } ؛ ✅ وصیت من بہ‌ ملت شریف ایران آن ‌است که در تمام انتخابات در صحنه باشد، چه بسا عدم حضور و مسامحه گناهی باشد که در راس است ...
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 135 حسین به پوتین‌هایش نگاه کرد و با خودش فکر کرد اگر این شهدا می‌توانستند حرف بزنند، شاید اول از همه می‌گفتند پایت را از روی خون من بردار! احساس بدی پیدا کرد و پاهایش را کمی عقب کشید. مِن‌مِن می‌کرد تا جوابی غیر از آن چیزی که به ذهنش رسیده بود را به سپهر بدهد. وحید که سرش را تکیه داده بود به حصار وانت و چشمانش را بسته بود، پوزخندی زد و گفت: - مُرده که نمی‌تونه حرف بزنه! سپهر با تعجب به وحید نگاه کرد؛ انگار وحید احمقانه‌ترین حرف دنیا را زده بود. سعی کرد آرام باشد و حرفش را با آرامش بزند: - اینا که نمردن! شهید شدن. حتی اگه مُرده بودن هم، بازم روحشون که زنده ست. روحشون می‌بینه، می‌شنوه. وحید که هنوز پوزخند می‌زد، با بی‌حالی انگشتش را بالا آورد و آرام تکان داد: - شهیدان زنده‌اند الله‌اکبر، به خون غلتیده‌اند الله اکبر! لحن وحید بیشتر رنگ و بوی تمسخر داشت تا اعتقاد؛ اما سپهر این را گذاشت پای خستگی وحید و پِی بحث را نگرفت. وحید دوباره گفت: - مُرده که نمی‌تونه حرف بزنه! و به حصار وانت تکیه داد و سعی کرد پایش را دراز کند تا بتواند بخوابد. نزدیک بود پایش بخورد به سرِ آن شهید بی‌سر؛ البته اگر شهید سر داشت. حسین از دیدن این منظره احساس بدی داشت و جمله وحید در سرش می‌پیچید: - مُرده که نمی‌تونه حرف بزنه! چند بار زمزمه کرد: - مُرده که نمی‌تونه حرف بزنه! ناگاه از جا جهید و دوباره این جمله را گفت؛ طوری که فقط خودش بشنود. چرا تا الان به ذهنش نرسیده بود؟ با این که ذوق‌زده شده بود، سعی کرد با آرامش مقدمات را کنار هم بچیند و نتیجه بگیرد: آدم مُرده یا آدمی که در کما باشد نمی‌تواند حرف بزند؛ هنوز کسی نمی‌داند ضارب صدف به هوش آمده است و در کما نیست؛ و این یعنی اطلاعاتش هنوز نسوخته! وقتی به جمله آخر رسید، تمام اجزای صورتش خندیدند. باید دوباره می‌رفت سراغ ضارب صدف؛ حتماً با دست پر برمی‌گشت. *** خودش بود و ضارب صدف؛ بدون حضور هیچ دوربین و میکروفون و حتی نگهبانی. خودش گوشه به گوشه اتاق را بررسی کرده بود که پاک باشد. مقابل ضارب صدف نشست و بدون مقدمه‌چینی گفت: - خب آقای وطن‌فروش...اول از همه بگو اسمت چیه؟ - شـ...شما که...خودتون...می‌دونید... . حسین سوالش را بلندتر تکرار کرد. مرد که از چشمان قرمز و اخم‌های درهم رفته حسین ترسیده بود، مطیع و رام لب زد: - کیوان! حسین سرش را تکان داد: - خب...آقا کیوان...پرونده‌ت رو خوندم. گیر و گور خاصی نداشتی. خیلی دوست دارم بدونم چطوری به این نتیجه رسیدی خیانت بهتر از خدمته؛ ولی الان سوالم این نیست. می‌خوام خیلی قشنگ و تمیز، برام توضیح بدی این شبکه خائن‌تون دقیقاً کیا هستن و کی هدایتش می‌کنه؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 136 کیوان لیوان را ناگهانی و تند پایین آورد و روی میز کوبید. سرش پایین بود و تند نفس می‌کشید. لب‌هایش را بر هم فشار داد و بعد باز کرد: - متین! حسین گردنش را کج کرد و چشمانش را ریز: - خب؛ پس حتماً این متین آقا یه خطی داشته که از طریق اون با تو مرتبط بوده؛ ولی تا الان قطعاً سوخته؛ اما نگو شماره خط زاپاسش رو بلد نیستی که بهم برمی‌خوره! کیوان با چشمان گرد شده به حسین نگاه کرد: - خب اگه خط اول سوخته، خط دومم سوخته! حسین از جا بلند شد و آرام دور میز قدم زد: - نه دیگه! اونا می‌دونن گوشیت دست ما افتاده؛ اما نمی‌دونن خودت هم داری برامون بلبل‌زبونی می‌کنی. رسید پشت سر کیوان. دستش را روی شانه کیوان گذاشت، خم شد و در گوشش گفت: - میرم یه چای بخورم، وقتی اومدم دوست دارم شماره زاپاسش رو این‌جا برام نوشته باشی! و با انگشت به کاغذ مقابلش اشاره کرد. کیوان که راه چاره‌ای نمی‌شناخت، با صدای لرزانش گفت: - چشم! حسین خواست از اتاق خارج شود؛ اما چیزی یادش افتاد که برگشت: - راستی؛ نمی‌دونی قاتل شیدا کیه؟ کیوان سرش را تکان داد: - نه. مطمئنم از زیرمجموعه من نبوده؛ چون اصلا دستوری درباره شیدا به من ندادن. *** ‼️**هفتم: ما را بکُش و مُثله کن و خوب بسوزان... .** امید نمی‌دانست به حسین چه بگوید. مدام از سر جایش نیم‌خیز می‌شد تا برود سراغ حسین؛ ولی نمی‌توانست. خودش هم باورش نشده بود. یک‌بار دیگر همه چیز را چک کرد؛ هرچند بعد از چهل و هشت ساعت نشستن پشت سیستم و زیر و رو کردن بانک‌های داده، دیگر جای شکی نمانده بود. باید زودتر با حسین حرف می‌زد؛ قبل از آن که دوباره غافل‌گیر شوند. پوشه‌ای را در سیستمش باز کرد و عکس پیمان را آورد. به چهره پیمان خیره شد. نمی‌دانست باید چه حسی داشته باشد. پیمان همسن خودش بود و کم و بیش با هم صمیمی بودند. وقتی حاج حسین با کمبود نیرو مواجه شد و پیمان و دونفر دیگر را به تیم اضافه کرد، امید هم خوشحال شد از این که می‌تواند پیمان را بیشتر ببیند. پیمان آدم کم‌حرفی بود؛ اما با امید بیشتر می‌جوشید. روی ضربدر قرمزِ بالای عکس پیمان کلیک کرد و عکس پیمان را بست. به سختی خودش را از صندلی کَند و رفت سر میز حسین. صدایش به سختی در آمد: - آ...آقا... . حسین به عادت همیشگی‌اش لبخند زد: - خوش‌خبر باشی امید جان! - یه خبر خوب دارم و یه خبر بد آقا. - خبر خوبت رو بگو اول! امید چشمانش را بست و برگه را گذاشت مقابل حسین. آب دهانش را قورت داد و شروع کرد: - قربان، ما خط متین رو کنترل کردیم؛ فقط یه نفر باهاش مرتبط شده که هیچ تماسی با هم نداشتند؛ به رمز پیام می‌دن؛ اما الگوریتم رمز‌گذاری‌شون مشابه رمزگذاری‌های قبلی نبود و شکستنش زمان بیشتری برد. متوجه شدم این همون کسی هست که به متین دستور ابلاغ می‌کنه؛ اما متن پیام‌هاش نشون می‌ده که سرشبکه نیست. خوشبختانه خطش ماهواره‌ای نبود؛ یعنی انگار خیلی مطمئن بودن از این بابت که لو نمیرن. من تونستم از طریق رهگیری سیمکارت، بفهمم طرف کیه. این خبر خوبم بود. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑٤دقيقه طوفانی از افشاگرى دست‌هاى پشت پرده انتخابات🛑 مشاهده و انتشار واجب 🚫👇🏻👇🏻🚫 پاسخ به دو قطبی جليلی يا رئيسی؟! كليد خوردن شورش در هفته آينده؟! نقشه سران اصلاحات براى روز قبل انتخابات؟! انصراف نامزد محبوب از رقابت ها؟ 🎥📲 حتما تا آخر مشاهده كنيد و براى دوستانتون بفرستين 🔴توجه🔴 تلاش كنيد تا روز انتخابات همه ببينن اين كليپ رو،تا روشنگرى بشه!
دوستان عزیز رویکرد ما تا الان عدم حمایت علنی از هیچکدام از نامزدها و دعوت به مشارکت حداکثری بود. ولی با توجه به شرایط حاکم، دیگه سکوت در این زمینه رو به صلاح نمی‌دونیم.
سلام خیر