مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸 🌷 شهید مکرمه حسینی🌷 🌱شهیدهی مکتب #حاج_قاسم 🔸تولد: ۲۴ تیر ۱۳۸۰، شهر جوپار، کرمان
✨
۱۳ دی ۱۴۰۲، ملیکا و مکرمه، شیفت امداد و نجات بودند و در گلزار شهدا حضور داشتند. خواهر شهید از خدمترسانی به زائران حاجقاسم چنین میگوید: «شیفت ما از روز قبل از حادثه شروع شد. یعنی ۱۲ دی از ساعت شش تا ۱۰ شب. فردای آن روز ۱۳ دیماه هم با هم شیفت بودیم. شب ۱۲ دیماه به ما شام دادند. مکرمه شام را به خانه برد تا به عنوان تبرکی شهدا با مادر بخورد. مختصری شام خورد و بعد از آن برای خواندن نماز شب آماده شد. عادت داشت قبل از خواب زیارت عاشورا بخواند و ذکرهایش را بگوید. آن شب حال عجیبی داشت. خواب در چشمش نبود. نمیدانم چرا دائم در خانه این طرف و آن طرف میرفت.
صبح روز ۱۳ دیماه من و مکرمه برای حضور در گلزار شهدای کرمان راهی شدیم. مکرمه لبخند به لب داشت. به عشق حضور در مراسم و استقبال از زائران صبحانه نخورد.
خیلی زود از حد تصورمان به گلزار شهدای کرمان رسیدیم، اما از آنجا که برگه تردد نداشتیم، به ما اجازه ورود به گلزار را ندادند. از خودرو پیاده شدیم و همراه با ماشینهای سپاه، خودمان را به مقرمان رساندیم. بعد از اینکه حاضری زدیم، برای خدمترسانی به سمت زیر گذر منتهی به گلزار شهدا رفتیم. هوا خیلی سرد بود و زائران یکی یکی به سمت گلزار حرکت میکردند. جمعیتی که با شوق زیادی در مسیر گلزار شهدا قرار میگرفتند.
فرصت خوردن آب و غذا هم نداشتیم. صدای اذان که پیچید، مکرمه اجازه گرفت تا برای خواندن نماز اول وقت برود. او رفت و بعد از خواندن نمازش سریع برگشت. بعد هم من رفتم. مکرمه به من گفت ملیکا امروز اولین روزی است که در شیفت نمازم را اول وقت خواندم. ما حتی برای نمازخواندن هم پستمان را ترک نکردیم.
حدود ساعت سه بعدازظهر بود. اکثر بچهها برای خوردن ناهار رفته بودند، اما مکرمه با تمام ذوقی که داشت، سر پستش ماند و برای لحظهای ترک مسئولیت نکرد. مکرمه کیف امداد را به دست من داد، به محض اینکه کیف را به دست گرفتم و چند قدمی از خواهرم دور شدم، صدای مهیب انفجار را شنیدم، من برای چند لحظه شوکه شدم و چیزی متوجه نشدم. وقتی به خودم آمدم متوجه شدم مکرمه کنارم نیست. یک حس عجیبی در وجودم به من میگفت که من کنارت هستم، اما من به دنبال خواهرم بودم. کمی آنطرفتر صحنههای دلخراشی دیدم؛ صحنههایی که هنوز هم مرورشان دلم را میآزارد. تعداد زیادی از مردم شهید شده بودند. یکی دست نداشت، دیگری پا. پیکر بیسر و غرق به خون زیادی دیدم. پیکرهایی که برای پیداکردن خواهرم از کنارشان رد شدم. وقتی به خواهرم رسیدم، دیدم خون زیادی از سرش رفته. باورش سخت بود، باور نمیکردم که او شهید شده باشد. گویی خوابیده بود. از نیروهای هلالاحمر کسی اطراف ما نبود. او را در آغوش گرفته بودم و به او نگاه میکردم. گرمای وجودش را به خوبی حس میکردم. بهتزده ماندم تا نیروهای امداد کنار ما حاضر شدند. با هر سختی و دشواری که بود، خواهرم را در آغوش گرفته و سوار ماشین اورژانس دانشگاه علوم پزشکی کردم. تعدادی مجروح هم سوار شدند. از مسیر گلزار خارج شدیم. من از پنجره به بیرون رفته بودم و مسیر را برای عبور ماشین اورژانس باز میکردم. تمام هدفم رساندن مجروحان داخل خودرو به بیمارستان بود و نهایتاً به بیمارستان رسیدیم؛ ولی مکرمه شهید شده بود.
هرگز مکرمه را ناامید ندیدم. یأس در زندگی او جایی نداشت و همیشه میگفت: «توکلت به خدا باشد، خدا حواسش به ما هست». حالا که نگاه میکنم میبینم واقعاً حق با خواهرم بود. خدا خیلی زیبا حواسش به او بود. او خادم امامزاده بود. یک روز همراه هم سر شیفت خادمی بودیم. محیط امامزاده به گونهای است که زائران خانم برای حفظ حریم و حرمت امامزاده باید چادر سر کنند. آن روز چند خانم به زیارت امامزاده آمده بودند و خواهرم از آنها خواست برای حفظ حریم امامزاده چادر سر کنند، اما آنها شروع کردند به خواهرم ناسزا گفتن و فحاشی کردند. خواهرم مکرمه فقط لبخند به لب داشت و حرفی به آنها نزد. رفتم کنار مکرمه به او گفتم: چرا چیزی به آنها نگفتی؟! مکرمه گفت: من از آنها خواستم چادر به سر کنند، حرف خاصی به آنها نزدم. اشکالی ندارد خودشان متوجه اشتباهشان میشوند. دوست ندارم کسی از من ناراحت شود یا آنها با هر برخورد ما از زیارت زده شوند. آن روز را هرگز از یاد نمیبرم و حالا وقتی سر شیفت خادمیام میروم، خیلی دلتنگ او میشوم. برخوردش با زائران خیلی متواضعانه بود.
#حاج_قاسم #لشگر_فرشتگان
http://eitaa.com/istadegi
🌱 بسم الله الرحمن الرحیم 🌱
🥀 بحث گِله نیست ولی...
✍🏻ش. شیردشتزاده
بحث گله نیست حاج قاسم جان؛ ولی بعد از تو به ما خیلی سخت گذشت. وقتی میگویم ما، منظورم ما مردم ایران نیست. منظورم همهی آدمهای خوب دنیاست، همه آدمهایی که جلوی ظلم ایستادهاند و دارند بابتش هزینه میدهند.
نامردی است اگر بگویم حواست به ما نبوده. تو از آنهایی نیستی که سرت گرم بهشت شود و ما را رها کنی. حتما خودت دیدهای و لازم نیست بگوییم چه اتفاقی افتاده.
ولی میدانی چی از همه اینها بدتر است؟ این که زمزمه شومی سر زبانها افتاده حاج قاسم جان؛ زمزمه این که تلاشهای تو و مدافعان حرم هدر رفته و خونشان پایمال شده. این از هرچیزی بدتر است و ما هم انقدر داغ به جگرمان نشسته که نا نداریم جواب این اباطیل را بدهیم.
آنها که توی خانههای امنشان لم دادهاند و گوشی به دست، فضای مجازی را پر میکنند از این زمزمههای شوم و برای خون شما اشک تمساح میریزند، همانها بودند که وقتی شما داشتید توی سوریه خون و عرق میریختید و داعش را از مرزها دور نگه میداشتید، به شما طعنه میزدند و تخریبتان میکردند. اینهایی که الان ادای دلسوزی درمیآورند و فریاد میزنند که هزینهای که ما در سوریه کردیم کجا رفت، همانها بودند که چراغی که به منزل رواست را به مسجد حرام میدانستند.
خلاصه بگویم حاج قاسم جان؛ اینها نه دلسوز وطنند، نه پاسدار سرمایه آن و نه خونخواه شما. اینها ماهیگیران آب گلآلودند و به کلام و سخن حقیری چنگ میاندازند برای این که لگدی به جمهوری اسلامی بزنند و عقده بگشایند.
ولی این را مینویسم برای مردمی که دلشان با شنیدن این حرفها لرزیده؛ اصلا مینویسم برای شما، برای خود شما حاج قاسم جان که ادامه راهتان تبیین است.
حاج قاسم جان، آن موقع که شما و مدافعان حرم از جان و آبرو گذشتید و قدم به سرزمین غریب گذاشتید، یک خطر واقعی و حقیقی پشت مرزها بود و دندانها برای ایران تیز شده بود. شما با کسانی جنگیدید که داشتند نقشه فتح تهران را میکشیدند، نقشه بریدن سر مردان و به اسارت گرفتن زنان ایرانی را. داعش واقعی بود، خطرناک بود، پیشرونده بود، وحشی بود و رویای خلافت ایران را داشت. اگر آن موقع شما نمیرفتید و اگر هزینه نمیکردیم برای ایستادن مقابل این اژدهای وحشی، همان هزینه را باید با جان مردم میدادیم، با نابود شدن زیرساختها و ویران شدن شهرها و تکهپاره شدن ایران.
اتفاقا خوب است بپرسیم خون شما و آنهمه هزینه توی سوریه کجا رفت؟
رفت میان زندگی مردم. رفت توی همین خیابانها و کوچهها و بازارها و خانهها و مدرسهها و دانشگاهها. مردم زندگیشان را کردند، درست است که با تورم و مشکلات اقتصادی، ولی با امنیت، بدون ترس از داعش و سایه جنگ. جانشان محفوظ بود، انقدر محفوظ که بتوانند غر بزنند که چرا پول ما توی سوریه صرف میشود. انقدر محفوظ که با خیال راحت، به خانوادههای مدافعان حرم طعنه و نیش و کنایه بزنند و آنها را مدافع اسد بخوانند.
حتی همین حالا که گروههای به اصطلاح معارض مسلح(!) بر سوریه حاکم شدهاند، به حرمها جسارت نکردهاند و این هم برکت خون شماست؛ چون قبلا دیدهاند نتیجه جسارت به حرم چه میشود.
نمیدانم اگر الان بودی اوضاع چطور بود؛ اما مطمئنم که تسلیم امواج ناامیدی نمیشدی. مطمئنم که همچنان چشمت به دهان رهبری بود. نمیدانم به سوریه برمیگشتی یا نه؛ احتمالا نه. سوریه این بار از ما کمک نخواست و استان ما نبود که بتوانیم بدون نظر دولتش در درگیریهایش ورود کنیم. و البته مردم سوریه هم، حداقل بیشترشان، راه را برای همینها هموار کردند؛ پس دلیلی نداشت ما نظر خودمان را تحمیل کنیم.
و این را هم میدانم حاج قاسم جان، که تو اگر بودی، فرصتها را از دل تهدید بیرون میکشیدی. از دل همین شرایط دشوار و ناامیدکننده، امید استخراج میکردی و نور را از دل تاریکی بیرون میآوردی.
کاش بودی حاج قاسم جان که با آن لهجه قشنگت، میگفتی کمتر از سه ماه دیگر، پایان اسرائیل را اعلام میکنم؛
و البته که هستی، شهید نمیمیرد.
پس حواست به ما باشد حاج قاسم جان؛
ما هم دلمان به تو و کلام تو گرم است که گفتی: یقینا کله خیر.
#حاج_قاسم #بصیرت #سرباز_وظیفه
http://eitaa.com/istadegi
شروع ماه رجب باعث میشه یادم بیفته چقدر دلم برای مفاتیح و قرآن جیبیم تنگ شده...
قبل از اینکه صاحب گوشی هوشمند بشم، اون قرآن قهوهای تیره گوشه تصویر همیشه همراهم بود، از روی اون قرآن روزانهم رو میخوندم. راستش خیلی فرق داشت با الان که از روی نرمافزار قرآن گوشی قرآن میخونم، انگار همونطور که توی اون روایت گفته شده، قرآن با وجودم عجین میشد.
نمیدونم این گوشی چیه، که حتی ابعاد معنویش هم معنویت رو کم میکنه.
کلا این مجموعه پنج جلدی گوشه تصویر، تا قبل از ورود گوشی هوشمند به زندگیم، همه پناه من بود: قرآن، نهجالبلاغه، صحیفه سجادیه، رساله، مفاتیح الجنان و دیوان حافظ.
کوچیک، با ترجمههای روان، جمع و جور و دوستداشتنی.
یه مدت هم نهجالبلاغهش همهجا همراهم بود و توی هر فرصتی یکم ازش رو میخوندم.
یادش بخیر...
#ماه_رجب
http://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از KHAMENEI.IR
۱۴۰۳۱۰۱۲_بیانات_در_مراسم_پنجمین_سالگرد_شهادت_سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی.pdf
حجم:
1.6M
❤️ #جزوه | متن کامل بیانات روز گذشته رهبر انقلاب به مناسبت پنجمین سالگرد شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی. ۱۴۰۳/۱۰/۱۲
🔹️صوت کامل بیانات | فیلم کامل بیانات
💻 Farsi.Khamenei.ir
Khamenei.irآغاز ماه رجب.mp3
زمان:
حجم:
4.6M
❤️ ماه رجب؛ ماه دعا، عبادت و توسل است.
✨ رهبر حکیم انقلاب:
🌱 ما در آستانه ماه رجب قرار داریم؛ ماه دعا، ماه عبادت، ماه توسل الیالله.
کارها دست خداست، از خدا همت بخواهیم، از خدا توان بخواهیم، از خدا توفیق بندگی بخواهیم. ۱۴۰۳/۱۰/۱۲
💻 Farsi.Khamenei.ir
#ماه_رجب
http://eitaa.com/istadegi
Khamenei.ir4_6030329079394211896.mp3
زمان:
حجم:
5.4M
🥀 امام هادی علیهالسلام و جنگ روانی علیه خلیفه قدرتمند
🏴 شهادت امام هادی (علیهالسلام) تسلیت باد.
#شهادت_امام_هادی #امام_هادی
http://eitaa.com/istadegi
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 شهید زینب شفیعزاده🌷
🌱شهیدهی مکتب #حاج_قاسم
🔸تولد: ۱۳ مهر ۱۳۷۹، کرمان، استان کرمان
🔸شهادت: ۱۳ دیماه ۱۴۰۲، مسیر گلزار شهدای کرمان، کرمان
زندگینامه:👇
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸 🌷 شهید زینب شفیعزاده🌷 🌱شهیدهی مکتب #حاج_قاسم 🔸تولد: ۱۳ مهر ۱۳۷۹، کرمان، استان
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 شهید زینب شفیعزاده🌷
🌱شهیدهی مکتب #حاج_قاسم
🔸تولد: ۱۳ مهر ۱۳۷۹، کرمان، استان کرمان
🔸شهادت: ۱۳ دیماه ۱۴۰۲، مسیر گلزار شهدای کرمان، کرمان
به نقل از: http://Javann.ir/1273831
سال ۹۴، پانزده ساله بود که با پسرداییاش نامزد کرد. دو سال بعد یعنی سال ۱۳۹۶ مراسم عروسیاش را برگزار شد. دو سالی هم در خانه همسرش درس خواند تا دیپلمش را گرفت. مدتی بعد از آن باردار شد، اما به خاطر ازدواج فامیلی و وجود مشکلی در خونش بسیار نگران سلامت نوزادش بود.
با همه نگرانی که داشت، به گلزار شهدای کرمان رفت و خودش را به مزار حاجقاسم رساند، خیلی دعا کرد و از حاجقاسم خواست که فرزندش سالم باشد. زینب بعدها برای مادرش تعریف کرد: همان شب خواب دیدم که کنار مزار حاجقاسم نشستهام. هیئت عزاداری میآمد. خانمی به شانهام زد و گفت بلند شو. گفتم من حاجتی دارم، اما شلوغ شده بود. باید بلند میشدم. به خانه برگشتم. ناگهان صدای در را شنیدم. حاجقاسم پشت در خانه بود که به من گفت: شما خواستهای از من داشتید؟! گفتم حاجی دعا کنید به آبروی شما فرزندی که دارم سالم باشد و خودم هم عاقبت بخیر شوم. حاجقاسم به سجده رفت و لحظاتی بعد بلند شد و گفت عاقبتبخیر میشوید.
بعد از آن خواب زینب خیلی خوشحال شد. همه امیدش به این بود که حاجقاسم حاجتش را میدهد، چون حرفهایش را به او زده بود. مطمئن بود که هم فرزندش سالم خواهد بود و هم عاقبت بخیر میشود.
دختر زینب «یاس» سال ۱۳۹۹ به دنیا آمد. بیماری او هر روز بیشتر خودش را نشان میداد و کمکم مشکلاتش هم بیشتر میشد. یاس حالت طبیعی نداشت. پیداکردن داروهایش بسیار دشوار بود. او به بیماری امپیاس مبتلا بود. زینب به همه داروخانهها سر میزد و با گریه و التماس داروهایی که برای یاس نیاز داشت را تهیه میکرد. در این دوران بسیار تحت فشار بود و اذیت میشد. وقتی دندانهای یاس درآمد، گویی خداوند امید تازهای به زینب داده بود. خیلی خوشحال بود و میگفت: دخترم خوب میشود، او سالم است.
روزها از پس هم میگذشت. هر روز حال یاس بدتر و بدتر میشد. زینب تا آخرین روزهای حیات دخترش ایستاد، صبوری کرد و لحظهای امیدش را از دست نداد، اما خواست خدا بر این بود که در بیست و یکمین روز از مرداد ۱۴۰۱ دخترش به رحمت خدا برود. با مرگ یاس زندگی به کام زینب تلخ شد. برای دختر دوسالهاش بیقراری میکرد. مراسم میگرفت، سوم، هفتم و چهلم. خیلی طول کشید تا با نبود یاس کنار بیاید. آن هم به سختی. همهاش میگفت خیلی دوست دارم پیش یاس بروم. کنار او آرام بگیرم. هر پنجشنبه سر مزار دخترش بود هرجا هم که بود خودش را به مزار یاس میرساند. برای دخترش قربانی میکرد و خیرات میداد.
احترام زیادی به مادر و پدرش میگذاشت. خیلی هوای آنها را داشت. رضایت مادر و پدرش خیلی برایش مهم بود. از همان دوران بچگی، حواسش به این بود که اگر اشتباه کوچکی هم کرده باشد عذرخواهی کند. مادرش میگوید: "زمان تحصیل وقتی برای جلسات انجمن اولیا ما را میخواستند، میگفتم زینبجان من و پدرت پیر هستیم، برای تو بد میشود که ما به جلسه بیاییم، اما زینب میگفت من افتخار میکنم شما پدر و مادرم هستید. او دختر شیرین زبانی بود که همیشه حرفهای دلگرمکننده به ما میزد. اگر من و پدرش مریض میشدیم خودش را به روستا میرساند. تا ما را به دکتر ببرد و بعد از بهبودی کامل به خانهاش برمیگشت."
ادامه👇🏻