از کریم اهلبیت (علیهمالسلام) درس زندگی بگیریم...
پ.ن: روایتی در کتب اهل سنت هست که اگر عقل در صورت انسانی مجسم میشد، شبیه امام حسن مجتبی علیه السلام بود.
#میلاد_امام_حسن_مجتبی علیهالسلام مبارک✨💚
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
آشنایی ما خیلی چیز پررنگی برای گفتن نداره، صرفا یه آشنایی سنتی و معمولی بود.
تنها چیزی که آشنایی ما رو خاص میکنه، تقارنش با میلاد امام حسن مجتبی علیه السلامه✨
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
من نکشتمش که، اون مرده زد کشتش🙄
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۸۲
واقعا مریض بود. آدمهای باهوش هم گاهی دچار اختلالات روانی میشوند. لازم نبود روانشناسی خوانده باشم تا وسواس و خودشیفتگی را در او تشخیص دهم. این نقطهضعفش بود، او بازی کردن را دوست داشت و میشد او را به بازی گرفت.
-آره. تاحالا ندیده بودم یه تروریست انقدر مسخرهبازی راه بندازه.
به دستها و لباسش نگاه کردم. ریموت همانجا بود و باید با یک حمله، آن را از چنگش بیرون میکشیدم. متفکرانه سر تکان داد.
-باشه، میتونم برای شادی روحت و عمل به آخرین حرفی که توی زندگیت زدی، برم پیش روانپزشک.
-لازم نیست به خودت زحمت بدی. ما میتونیم توی زندان برات روانپزشک بیاریم.
این حرفم انقدر محال به نظر میرسید که در جوابم فقط نیشخند زد. دستش را داخل جیبش برد و کنترل کوچکی از آن بیرون آورد؛ چیزی شبیه سوییچ ماشین. لازم نبود توضیح بدهد؛ خودم میدانستم چیست.
-خوبه که اینجایی. دوست داشتم در حضور خودت فشارش بدم.
قاهقاه خندید. هر حرکت اضافهام میتوانست دهها نفر را بکشد. گفت: بمبی که اون توئه، از بمب توی پراید هم سنگینتره. تقریبا... ام... ده کیلو سیفور.
آرام گفتم: خیلی کثافتی!
باید کمی وقت میخریدم؛ شاید کمیل میتوانست بمب را پیدا کند و ببرد بیرون برای خنثی کردن. صدایم را بالا بردم.
-حالا بمب کجاست؟
سوال سرراستی بود و اعترافی تلویحی به این که خودم هم میدانم قرار نیست زنده بمانم. او هم به همین اعتراف تلویحی خندید.
-خودم بردمش تو و یه جای خوب نشوندمش. میدونی، غیر از حجم بمب، این که بمب کجا باشه هم مهمه. باید یه جایی باشه که قشنگ تلفات بگیره.
-نشوندیش؟
حدسم درست بود. همان بود که فکر میکردم. عرق سرد بر پیشانیام نشست.
-آره. پسر فلج اون زنه باید به یه دردی میخورد.
-میدونستی این روشِ داعشیت چقدر چندشآوره؟
سر تکان داد.
-آره ولی در نوع خودش ایده جالبیه.
-تو داعشی نیستی نه؟
باز هم قهقهه زد.
-معلومه که نیستم. من فقط با اونا کار میکنم.
به چشمانم دقیق شد.
-دوست داری بدونی کیام؟
بیشتر از این که من دوست داشته باشم این را بدانم، او دلش میخواست برایم تعریف کند. گفتم: اسرائیل؟
خندید و دستانش را بهم زد.
-آفرین، دقیقا! البته ایران به دنیا اومدم.
- از اون لهجه مسخرهت معلوم بود.
با آرامش، چند قدم فاصله گرفت و شروع کرد به سخنرانی کردن.
-ببین، این کارا رو میتونستم خیلی راحتتر و بیسروصداتر هم انجام بدم؛ ولی دلم یه هیجان میخواست. دلم میخواست بازی کنم. همینطوری الکی، تو رو انتخاب کردم و یه جوری برنامه چیدم که هم حقوق بگیرم هم تفریح کنم. خوبه نه؟
-واسه همینه که میگم باید ببریمت پیش روانپزشک.
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
اشتباه میکنی خواهر من ثروتمندترم😎😁
خب پس حالا که اینطوریه افطاری مهمونم کن😁