بهتر نبود بجای اینکه این همههههههههههه پول بی زبون رو دود و ترقه کنین میدادید به فقرا؟؟؟!😒
نزدیک یه هفته هست که تو محله ما دارن ترقه میزنن و از عصر تا حالا لاینقطع صدا میاد...
میدونین میشه چققققددددرررر پول...؟
مهشکن🇵🇸🇮🇷
بهتر نبود بجای اینکه این همههههههههههه پول بی زبون رو دود و ترقه کنین میدادید به فقرا؟؟؟!😒 نزدیک ی
نههه نفرمایید
این هزینه ترقه واجبه، رسم آریاییه😒
کوروش کبیر بزنه به کمرشون😑
صداها رو میشنوی؟
(صدای آتش بازی ایرانی های فقیر و افسرده و غرق در فلاکت😏)
چشماتو ببند
فرض کن الان... غزه ای...
هر کدوم از این صداها،
یه بمبه
که هر لحظه
هرکدومش
ممکنه بخوره به سقف آشیانهت
و همه زندگیت در یک لحظه
آوار بشه بر سرت....
بچهتو محکم بغل بگیر
و فک کن با صدای بعدی، با انفجار بعدی
ممکنه یهو دستات داغ بشه
و
لباست سرخ
و چشمای دردونهت برای همیشه بسته بشه
خیلیییی دوره از زندگی ما
مگه نه؟
تو خیالمون هم نیست چنین روزهایی بر ما وارد بشه
مگه نه؟
آره
ما در سایه یه امنیت بزرگ زندگی میکنیم
که براش جانها فدا شده
ولی
از بی غیرتی حکام عرب و جولان شیاطین جن و انس
این صحنه ای که تصور کردی
داره در نقطهای از جغرافیای زمین
روز و شب
برای مادرانی تکرار میشه....
مادرانی که گویا زن نیستند
که سازمانهای بینالمللی
و حقوق بشر
براشون اشک تمساح بریزه
و کمپین راه بندازه
صدای انفجار
- اینجا انفجارهایی از سر شادی و دلخوشی
آنجا انفجار جنگ و آوارگی -
قطع نمیشه
فرزندت رو محکم بغل کن
ببوسش
به جای همه مادران غزه
با آغوش های خالی...
✍ خ دکتر موحد
مهشکن🇵🇸🇮🇷
صداها رو میشنوی؟ (صدای آتش بازی ایرانی های فقیر و افسرده و غرق در فلاکت😏) چشماتو ببند فرض کن الان..
متن قشنگی بود درباره چهارشنبهسوری...
🥀🌱
" مسلمانی ایرانی به مناسبت سال جدید و عید نوروز از امام(علیه السلام) دعوت کرد. امام هم دعوت او را پذیرفت و از حلوای سر سفره تناول کرده، از او پرسید: «این دعوت به چه مناسبتی است؟» مرد ایرانی پاسخ داد: «به مناسبت عید نوروز است.» امام(علیه السلام) برای نشان دادن رضایت خود از مهمان نوازی او فرمود: «نُوُروزَاً لَنَا فِی کُلِّ یَوْمٍ إِنْ استَطَعْتُمْ؛ اگر میتوانید هر روز را برای ما نوروز قرار دهید.»"
امام علی علیهالسلام و دیگر اهلبیت، نوروز رو دوست داشتن. درباره نوروز احادیث مثبتی وجود داره. حتی برای نوروز اعمال عبادی هم وارد شده؛ مثل بعضی روزهای مهم ماههای قمری.
انگار نوروز فراتر از یه جشن ایرانیه و یه ماهیت الهی داره(حتی بعضی روایات میگن که ظهور در نوروز اتفاق میافته).
امام علیِ عزیز ما، توی جامعه نژادپرستی که بنیامیه ساخته بود، جلوی تبعیضهای نژادی علیه ایرانیها ایستادن و همین شد که ایرانیها، اسلام علوی رو به اسلام اموی ترجیح دادن.
همین شد که ایران، سرزمین امیرالمومنین علی علیهالسلام شد.
حالا، نوروز باستانی ما مصادف شده با شهادت امیرالمومنین علیهالسلام.
ما خیلی به حضرت مدیونیم.
و قطعا کسی و چیزی عزیزتر از امیرالمومنین و محبت امیرالمومنین علیهالسلام نداریم.
زشته که سالها نمک حضرت رو خورده باشیم، زیر سایهشون بوده باشیم ولی حرمتشون رو نگه نداریم.
بیاید نوروز امسال، به حرمت شهادت امام عزیزمون، شادی نکنیم.
هیچ اشکالی نداره اگه یکم دیرتر دید و بازدیدها رو شروع کنیم و لباس نو بپوشیم و سال نو رو تبریک بگیم، و دربرابرش رضایت اهلبیت رو به دست بیاریم.
انشاءالله امیرالمومنین علی علیهالسلام توی این سال جدید به ما نگاه کنن و سالمون پر از برکت و محبت ایشون باشه.
انشاءالله هر روز سال جدیدمون نوروز باشه، هر روزش عید باشه؛
اون عیدی که خود حضرت فرمودن: کُلَّ یَومٍ لَا یُعصَیَ اللهُ تَعالَی فِیهِ فَهُوَ یَومُ عِیدٍ(هر روزی که در آن نافرمانیِ خدا نشود، روز عید است).
انشاءالله هر روزمون رو نوروز کنیم.
پ.ن: میشه امسال بجای این که تبریک بگیم، بگیم هر روزتان نوروز و به این روایت امام علی علیهالسلام اشاره کنیم.
#نوروز #امام_علی علیهالسلام #ماه_رمضان
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت 83
باز هم هرهر خندهاش رفت روی اعصابم. باید بیشتر به حرف میگرفتمش. در واقع آن لحظه، تنها کاری که میشد کرد به حرف گرفتنش بود؛ به این امید که نیروهای چک و خنثی فرصت داشته باشند بمب را پیدا کنند.
-حسام از کی اومده بود طرف شماها؟
چندلحظه، مردمکهاش را طوری به سمت بالا چرخاند که مثلا دارد فکر میکند.
-اممم... فکر کنم یه سال یا یه سال و نیم.
نگاهی به جنازه حسام انداختم و توی دلم گفتم: یعنی قبل از این که زنش اقدام به طلاق کنه. پس موضوع مهریه نبوده.
-چرا باهات همکاری میکرد؟
دستش را بالا گرفت و انگشت اشاره و شستش را به هم کشید.
-پول! پول عزیز من! پول مهمترین عامل خوشبختیه و اون بدبخت هم دنبال خوشبختی بود.
انگار ضربه دیگری به سرم زده بودند. باورم نمیشد حسام انقدر پولکی باشد. گفتم: مشکل مالی داشت؟
-فکر کنم بدهی سنگین بالا آورده بود. داشت زیر بار زندگی مشترکش له میشد که ما اومدیم کمکش.
عجب کمکی!
به چهره سردرگمم نگاه کرد، توی چشمانم خیره شد و نیشخند زد.
-بهت نگفته بود؟
نه. نگفته بود. حسام هیچوقت نگفته بود دارد له میشود. مرد دوباره روی مخم رفت.
-پس حسام خیلی چیزا داشته که ازت قایم کنه. تو چطور رفیقی هستی؟
البته این دردناک بود؛ ولی واقعیت این است که همه آدمها راز یا رازهایی دارند که فقط برای خودشان است. رازهایی که قرار نیست به صمیمیترین عضو خانواده یا همکارت بگویی. من هم داشتم. به نظرم همه باید چیزهایی را در زندگیشان کاملا برای خودشان نگه دارند. هیچکس صلاحیت این را ندارد که از همهی رازها و زیر و بم آدم خبر داشته باشد. شاید خیلی بدبینانه به قضیه نگاه میکنم؛ ولی به نظرم هرچیزی که دربارهات بدانند، میتواند تبدیل شود به نقطهضعفت. رازها تا وقتی که مخفی باشند، نقطه قوتند یا حداقل بیخطرند.
اگر میخواستم این راز را به کسی لو بدهم که همهجا، یک چاقوی جیبی همراهم دارم، قطعا دیگر نداشتمش. اگر حسام میدانست حتما آن را هم همراه سلاحم برمیداشت.
چاقو را از خیلی وقت پیش خریده بودم. عمدا سرامیکی خریده بودم که فلزیابهای توی اداره نتوانند پیدایش کنند. آن را کنار مچ پایم جاساز کرده بودم. جای چندان در دسترسی نبود؛ ولی بهتر از هیچ بود.
و آن لحظه، منتظر فرصتی بودم که چاقو را بیرون بکشم و به مرد حمله کنم. برای حمله، زمان زیادی نداشتم. از زمانی که چاقو را درمیآوردم تا وقتی که به او حمله کنم، چند صدم ثانیه هم طول نمیکشید. اگر زود میفهمید احتمالا دیگر نمیتوانستم کاری بکنم. شاید هم بمب را منفجر میکرد.
داشتن یک سلاح مخفی خیلی خوب است؛ اما همهچیز نیست.
سرم داشت از درد منفجر میشد و گیج و بیحال بودم. مطمئن نبودم بتوانم به اندازه حالت عادی روی بدنم تسلط داشته باشم. با نیمچه هوش و حواس باقیماندهام، توی ذهنم نقشه ریختم و همزمان، گفتوگو را ادامه دادم تا زمان بخرم.
-چرا کشتیش؟
مرد خیلی عادی شانه بالا انداخت.
-به نفع خودش بود. بهتر از این بود که بگیرنش و کلی وقتش توی بازداشتگاه و دادگاه تلف بشه. یه راست بردمش سر خونه آخر. بهجای این که شما اعدامش کنید، خودم تمومش کردم. تازه باحالتر هم بود.
-برنامهت برای من چیه؟
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت 84
خودم هم میدانستم که دارم سوالهای احمقانه میپرسم؛ ولی فعلا راه دیگری برای سرگرم کردنش نداشتم. برگشت طرفم. بالای سرم ایستاد و گفت: میدونی چرا دستت رو نبستم؟
خم شد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد. سرم داشت گیج میرفت. صورتش را دوتا میدیدم. از مصلی صدای روضه میآمد. نمیدانم چی میخواند؛ فقط یادم آمد شب تاسوعاست. همه چیز را سپردم به خودش که صاحب امشب بود.
و بعد تمام حواسم را روی مرد متمرکز کردم، دستم را دور دسته چاقو فشردم و گفتم: چون احمقی.
گردنش را هدف گرفتم و در همان چند صدم ثانیه، دستم را همراه چاقو پرت کردم سوی گردنش. عقب کشید و دستی که برای دفاع سپر کرده بود زخمی شد. من هم برخاستم. ایستاد و با دست دیگر، زخم دستش را گرفت. خندید و گفت: آره دقیقا برای همین...!
نگاهی به زخمش کرد و گفت: میخواستم قبل این که بکشمت یه تقلایی بکنی... یه مبارزهای.
به من که به سختی روی پا ایستاده بودم و چاقو توی دستم بود نگاه کرد و چاقوی خودش را از غلاف بیرون کشید.
-خوبه، من آمادهم. فقط حواست باشه که ریموت توی جیبمه.
منتظر شد تا حمله کنم. دست و پایم آنطور که باید از مغزم فرمان نمیبردند. چشمانم آنطور که باید نمیدیدند. فقط میدانستم آن بمب نباید منفجر شود.
-چیه؟ نمیخوای کاری بکنی؟
او خیلی فرز بود. حسام را در یک چشم بهم زدن کشته بود و مقابل ضربه من جاخالی داده بود. نمیشد همینطوری به او حمله کرد؛ ولی نمیشد هم همینطوری ایستاد و نگاهش کرد. قدمی به جلو برداشتم و چاقو را به قصد صورتش در هوا چرخاندم. فقط سرش را عقب برد و بعد هلم داد. به سختی خودم را نگه داشتم تا زمین نخورم. دوباره خواستم با چاقو حمله کنم، ولی دستم را در هوا گرفت و فشرد. استخوان مچم تیر کشید. دوباره پرتم کرد، این بار محکمتر، طوری که با پهلو بیفتم روی زمین.
فرصت برای درد کشیدن نبود. به بدبختی برخاستم و دوباره حمله کردم. انگار بچهای به سمتش حمله کرده باشد، دستانم را گرفت و هلم داد عقب. حتی لازم نبود از چاقویش استفاده کند. دستم را از میان مچش رهاندم و دوباره حمله کردم. چاقو از جلوی چشمانش رد شد و سرش را عقب برد. خندید، دستم را گرفت، پیچاند و خواست چاقو را توی شکمم فرو ببرد. با دست دیگرم نگهش داشتم و چاقو بجای شکم، دستم را درید. اینبار من هلش دادم. دستم را رها کرد و عقب رفت. خندید و گفت: خیلی کندی، یا شایدم کند شدی!
دستم میسوخت، سرم گزگز میکرد و پاهایم جان نداشت. روی زمین به خودم پیچیدم. چند قدم جلو آمد. چشمانم سیاهی میرفتند و چندتا میدیدندش. بالای سرم ایستاد و گفت: پاشو دیگه! خوشم نمیاد انقدر راحت تموم بشه.
با کف کفشش به شانهام فشار آورد تا برخیزم. کتفم تیر کشید، ولی توانستم چاقو را محکم در عضله پشت ساق پایش فرو کنم. چاقو را با همه جانی که داشتم فشردم و به پایین کشیدم. دادش به هوا رفت و پایش را عقب کشید. چاقو در پایش ماند و من بیسلاح ماندم.
روی زمین تلوتلو خورد و به سختی ایستاد. خم شد و چاقو را از پایش بیرون کشید و این بار، از سر خشم خندید.
-خوبه، داره جالب میشه.
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi