🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت چهلم
مغزم سوت میکشد. حالا میفهمم اوضاع باید خیلی خراب باشد که اینطور هزینه و انرژی برایش میگذارند. میدانم هرچیز دیگری فراتر از توضیحاتش بپرسم جواب سربالا میگیرم. پس فقط میگویم:
-باشه. خبر میدم. دیگه میتونم برم؟
سرش را تکان میدهد. میخواهم در ماشین را باز کنم که دوباره صدایم میزند:
-اریحا... یادت باشه، توی ماشین مامانت و خونهتون با من تلفنی حرف نزنی. اگه کارم داشتی، به همین شماره پیام بده. باهات قرار میذارم. کلا توی خونه و ماشینتون کاری در رابطه همکاریت با من انجام نده. باشه؟
متعجب میپرسم:
-چرا؟
-بعدا برات توضیح میدم. برای خودت میگم.
بازهم چارهای جز پذیرش ندارم. لبخند میزند و خداحافظی میکنیم. با وجود تمام کارهایی که سرم آوار کرده است، دوستش دارم. شاید چون واقعا با درد و دغدغه کمکم میکند. پیداست واقعا دلش برای دخترهایی که گرفتار آن موسسه شدهاند میسوزد.
هنوز دقیقا نفهمیدهام فرقهای که مادر برایش تبلیغ میکند چیست. از یک طرف شبیه عرفانهای هندیست، از یک طرف شبیه تصوف و گاهی حتی بهائیت. انقدر در لفافه حرف میزنند و زیرپوستی پیامشان را به خورد مخاطب میدهند که مخاطب نفهمد از کجا خورده است. من نگران مادرم و کسانی که گیر این فرقه نامعلوم میافتند. ظاهرش ساده است؛ اما باطنش همان نسخهایست که شیطان به جای دین خدا پیچیده است. هم روح را مریض میکند، هم جسم را. ریشهاش هم از حسگرایی بیش از حد است و خیالگرایی افسارگسیخته.
ماژیک را از کنار آینه اتاقم برمیدارم و کلماتی که در ذهنم میچرخند را روی آینه مینویسم و چند قدم عقب میآیم. به تصویر خودم که میان این کلمات محاصره شده نگاه میکنم.
درخت زندگی... عرفان... تصوف... کائنات... انسان... بهائیت... شعور کیهانی... کوروش کبیر... آلمان... غرب... اومانیسم...
دوست دارم آینه را خورد کنم. خیره میشوم به عبارت درخت زندگی که بالای بقیه کلمات و اول از همه نوشتهام. راستی مادر چرا اسم موسسهاش را گذاشت درخت زندگی؟ شاید چون عاشق درختها بود. بچه که بودم، میگفت درختها فرشتههای خدا هستند و مقدسند. نباید آسیبی به درختها زد.
همه کلمات را با دستمال کاغذی پاک میکنم و دراز میکشم روی تخت. باید درباره حک کردن سیستم های موسسه فکر کنم؛ استراحت کنم و شاید با ارمیا حرف بزنم. نه... باید بروم موسسه و ببینم کسی امشب میماند یا نه؟
تقریبا اواخر ساعت کار موسسه است. وارد میشوم. منشی با دیدن من، موهای بیرون ریخته از شالش را جمع و جور میکند و بلند میشود:
-سلام خانم منتظری.
-سلام عزیز. چه خبر؟
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت چهل و یکم
-سلامتی. مامانتون صبح اومدن یه سری زدن و گویا دوباره عازم سفر بودن.
-بله. به منم سپردن بیام یه سری کارا رو انجام بدم.
-بله... بفرمایین.
قبل از این که بروم داخل اتاق مادر، از منشی میپرسم:
-بچهها همه رفتن؟
-نه... خانم نمازی هنوز هستن. ولی دارن جمع میکنن که برن. آقای صراف هم همینطور.
صدای بگو بخند نمازی و صراف را از یکی از کلاسها میشنوم. در کلاس باز میشود و بیرون میآیند. من را که میبینند، مثل همیشه چپچپ نگاهم میکنند. صراف میگوید:
-بهبه اریحا خانم... چه عجب از این طرفا!
نمازی پشت چشم نازک میکند و میگوید:
-عه! اسم دختر مردمو نبر! گناه میشه!
هنوز یادشان مانده آن روز که صراف مرا به اسم کوچک صدا زد و صدایم را بلند کردم و گفتم بگوید منتظری. دوست ندارم اسمم را از دهان هر مردی بشنوم؛ چون حس میکنم صدا زدن نامحرم با اسم کوچک یعنی قدم اول برای ورود به حریم شخصی.
به صراف چشمغره میروم و با نمازی احوال پرسی میکنم. بعد هم با عذرخواهی کوچکی میروم به اتاق مادر و در را میبندم. مانیتوری که تصویر دوربینها را نشان میدهد مثل همیشه روشن است. از داخل مانیتور میپایم شان تا بروند. دقت که میکنم، متوجه میشوم گویا موسسه دوتا دوربین هم مشرف به خیابان دارد که تا الان متوجه شان نشده بودم.
منشی هم که میرود، نفس راحتی میکشم و در موسسه را از پشت قفل میکنم. تماس میگیرم به شمارهای که از لیلا دارم:
-سلام. فعلا همهشون رفتن. بعیده بخوان برگردن. راستی... دوتا دوربینم مشرف به خیابون داره، حواستون باشه.
-ممنون عزیزم. تو الان کارتو شروع می کنی؟
-بله. شما چی؟
-همکارای من یه ساعت بعد نماز مغرب میآن. باهات تماس میگیرم.
-خودتونم میآین؟
-نه. نگران نباش. یه چیز دیگه... غیر تو و منشی، کیا کلید موسسه رو دارن؟
-آقای صراف و خانم نمازی و چندنفر دیگه.
-خیلی خب. ببین... مواظب باش. ممکنه برگردن. یه جایی بشین که اگه اومدن داخل توی دیدشون نباشی.
در موقعیت مناسبم متسقر میشوم و لپتاپ را روشن میکنم. بسمالله میگویم و شروع میکنم...
غرق کارم که صدای اذان را میشنوم. نماز مغرب و عشا را میخوانم و ادامه میدهم. همراهم که زنگ میخورد، متوجه میشوم گذر زمان را نفهمیدهام. کارم تقریبا تمام است. سریع گوشی را برمیدارم. لیلاست. میگوید:
-خسته نباشی عزیزم. ببینم، چراغ که روشن نکردی؟
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت چهل و دوم
سرم را بعد این همه وقت بلند میکنم. گردنم تیر میکشد. خشک شده. تاریکی محض است دور تا دورم، فقط نور چراغ شهرداریست که از پنجره به داخل میتابد و نور صفحه لپتاپ. معدهام میسوزد؛ نمیدانم از گرسنگیست یا اضطراب. میگویم:
-نه.
-همین الان برو از مانیتور دوربینا ببین... یه شاسیبلند مشکی میآد نزدیک در موسسه پارک میکنه.
کورمالکورمال میروم به سمت اتاق مادر و به تصاویر دوربینهای مداربسته نگاه میکنم. شاسیبلند مشکی رد میشود. میگویم:
-آره دیدمش.
-خیلی خب... حالا برو در حیاط پشتی رو براشون باز کن. نگران نباش، مشکلی پیش نمیآد.
-چرا حیاط پشتی؟
-قرار نیست توی چشم باشین. میتونن قفل رو بشکنن اما بهتره راحت بیان تو که اثری نمونه.
چادرم را سرم میکنم. حس میکنم الان است که قلبم را بالا بیاورم! چاقوی ضامنداری که همیشه همراهم است را داخل ساقدستم جا میدهم. ساعت نه و نیم شب را نشان میدهد. سعی میکنم قوی باشم و آرام. میروم تا حیاط پشتیای که خودم آمارش را به لیلا داده بودم. آرام در را باز میکنم و تمام تلاشم را به کار میگیرم که صدایی بلند نشود. سه مرد با لباسهای تیره از یک ماشین شاسیبلند مشکی با شیشههای دودی پیاده میشوند. چهره هیچکدام را در تاریکی درست نمیبینم. در را میبندم و یکیشان که فکر کنم سرتیم باشد میگوید:
-خب، ورودی کدوم طرفه؟
جلو میافتم و راهنماییشان میکنم به سمت در. در پشتی را باز میکنم. هنوز وارد نشدهاند که میگویم:
-من فقط الان مطمئنم کسی اینجا نیست. اما هیچ تضمینی نمیدم که یهو یکی از اعضا دلش نخواد بیاد.
-نگران نباشین، ما کارمونو بلدیم.
چراغ قوهای که به سرشان بستهاند را روشن میکنند مردی که فکر کنم سرتیمشان است میپرسد:
-اتاق جلسات کدومه؟
راهنماییشان میکنم. مرد میگوید:
-کارتونو انجام بدید شما.
و دو نیرویش را در اتاقها تقسیم می کند. من هم برمیگردم به اتاق حسابداری. صدایشان درنمیآید. نمیدانم چکار میکنند.
پنج دقیقه هم نشده که مرد مقابل در اتاق میایستد و میگوید:
-ببخشید، اینجا اتاق حسابداریه؟
-بله.
-میشه اجازه بدید اینجا رو هم تجهیز کنیم؟
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
#نقد_رمان 📚
🌵کتاب #برکت نوشته ی #ابراهیم_اکبری🌵
⚠️سر سفرهی این کتاب که بنشینی، غذای سالم چندانی پیدا نمیکنی تا از آن بخوری و سیر شوی.
ذهنت نسبت به فرهنگ مردم کشورمان و #طلبه هایی که آذوقهی تمام مفاهیم دین و سبک و سیرهی اسلام را از کولهی آنها برمیدارند، دچار تردید فراوان میشود.
👈 #برکت، داستان مردم یک روستاست؛
روستایی در ایران، با #فرهنگ_اسلامی ما؛
اما چنان این مردم را بیشعور و دور از ادب و آداب معرفی میکند که گمان میکنی یکی از روستاهای جیبوتی است که به زبان فارسی سخن می گویند. گویا طی مذاکرات ۱+۵ قرار بر آن شده است که داشتههای هستهای ما بتن ریزی شود و در عوض مردم یکی از روستاهای جیبوتی فارسی حرف بزنند.😐
📖 یک دانشجوی عکاسی،(و نه طلبه! زیرا طلبگی معنای خاص دارد، نه این که هر کس چند سال درس طلبگی خواند و #عمامه سر گذاشت طلبه است. آداب و افکار و #علم و #تقوا ملاک است. #عبا و #عمامه نماد آن است.)
🚫که چند سالی دور از خدا و پیغمبر بوده است، از همسرش قهر میکند و راهی #تبلیغ میشود.😟
👈او پیش از این نیز با پدرو مادرش چند سالی قهر بوده!!!😒
تا آنجا که هنگام فوت مادرش هم حاضر نبوده است!😔
⚠️ #برکت را که میخوانی بدبین میشوی؛ به هر طلبهای که برای #تبلیغ میرود!⚠️
چشم و گوشت میجنبد و دقت میکند که نکند این طلبه؛
یک فراری از مالیات،⛔️
از چک،⛔️
از همسر،⛔️
از صاحبخانه،⛔️
از قانون …⛔️
باشد!
⚠️طلبهی داستان #برکت، حتی نمیتواند پاسخ سؤال کودکان را بدهد.‼️😧
نمیتواند ارتباطی ساده با مردم برقرار کند.
او نمیتواند…⚠️
فقط خدا مدام نصرت میدهد.‼️😐
شاید باید گفت : خدایا اگر آبروی این جماعت را نخریده بودی و آخر این داستان را با محبت مردم روستا به این طلبه جلب نکرده بودی، چه بر سر اعتقادات مردم و تبلیغ دین میآمد؟❓‼️
👈بعضی کتاب ها هستند که به فرهنگ و باورها و سرمایه های روحی و فکری و به اعتماد یک ملت خیانت می کنند.
👈حس می کنی قطاع الطریق عمرت بوده است.
نه تنها زیاد دیده شدن و بزرگی ناشران و پشتیبانانش، سترگی آن را نمی رساند، که تو سر در گریبان می شوی که اگر سترگی به دیده شدن هست، پس اولویت از حق به تبرج تغییر می کند.🚫
این چه غفلتی است که ناشر به آن دچار شده است؟😠❓
👈گاهی داستان، روایت انسانی است که زندگی می کند برای خودش، ولی داستان برکت روایت یک طلبه را می کند که طیف آن ها، پرچم #تبلیغ امرالهی را بر عهده دارند.⚠️
پس فراتر از یک انسان به وظیفه ی او نگاه می شود، یعنی به جایگاه یک #مبلغ_دین.‼️
✅من موضع خاصی نسبت به کتاب و نویسنده ندارم.
✅حتی وابستگی به طلاب ندارم؛
اما به نظرم کتاب خود بولدوزر رضا خان بود.😫
وجهه #تقوا را خراب کرد و به جایش هوس بازی و بی ارادگی نشاند.😢
#تعادل معنایش این است که خوب را هم کنار بد نشان دهیم.😌
‼️البته برای غربت #شیعه شاید همین بس باشد که مبلغین #شیعه این طور هستند.‼️
طلبه ای که با والدینش که دومین توصیه دین بعد از توحید است، آنگونه برخورد می کند و خودش هم اذعان به دوری از عالم طلبگی دارد،چه تقوایی دارد؟!❓😠
✅ و نمی گویم که در قشر طلبه افراد این چنین وجود ندارد. اگر زندگی یک فرد بدون نگاه به رسالت و جایگاه خطیرش در جامعه ی ما و جهان بود، شاید حرف های بزرگان پذیرفته بود.
اما یونس آغشته با شغل و جایگاه خاص اجتماعی و مردم ایران با آن فرهنگ چند هزار ساله، نقش ها و عادات و آدابشان عجیب می نمود.‼️
به حدی که انگار هیچ ردی از تربیت و فهم در بین شان نیست.‼️
بعضی زمان این رمان را با توجه به اسم شخصیت اول رمان با زمان حضرت یونس مقایسه کرده اند. 😏
به نظر من که رمان برکت هیچ کدام از این سه فضا را ندارد؛
نه زمان و مکان الان ما، زمان و مکان مردم زمان حضرت یونس را دارد و نه این یونس مانند یونس پیامبر است!!!
کجای خلق او چون پیامبران است؟😤
او خودش عاصی، فراری، حیران، بی جواب و خسته است.‼️
یعنی پیامبرانی که خدا انتخاب می کرد این قدر مشکلات و درگیری های حل نشده داشته اند؟
پس چطور حیرانی بشر را پاسخگو بودند؟❓
1️⃣این که چندین بار خسته می شود و می خواهد از روستا فرار کند و به خاطر اصرار دیگران مجبور به ماندن است.
2️⃣این که منتظر تمام شدن زمان تبلیغ است و….
‼️این تحمل مسئولیت، دشواری های تبلیغ است. ‼️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت چهل و سوم
از صندلیام بلند میشوم که کارشان را بکنند. مرد که کمی عرق کرده، میگوید:
-تونستید قفلشو بشکنید؟
-بله. دیگه تمومه.
-بقیه سیستم ها هم همینقدر طول میکشه؟
-نه. احتمالا کمتر.
-خوبه. ممنونـ...
هنوز حرفش تمام نشده است که مرد انگشتش را روی گوشش میگذارد و چهرهاش در هم میرود:
-یعنی چی؟ چی میگی تو؟
چندثانیه طول میکشد تا یادم بیفتد حتما بیسیم دارد. وقتی صدای پایی از راهپله میشنویم، تازه میفهمم پشت بیسیم چه شنیده.
سرجایمان منجمد میشویم. دونفر از مردها اینجا هستند و یک نفرشان داخل دفتر مادر که دقیقا روبه روی این اتاق است. همه ساکت شدهایم و فقط صدای پا میآید. مردی که در اتاق رو بهروییست، با نگرانی به سرتیمشان نگاه میکند. سرتیم علامت میدهد که در را ببندد و خیلی آرام از من میخواهد در را ببندم.
بعد از بستن در، دوباره دستم را روی چاقوی ضامندار فشار میدهم. هر به دیوارِ کنار در چسبیدهایم و نفس هم نمیکشیم. مرد با صدایی خفه از من میپرسد:
-فکر میکنید کیه؟
-نمیدونم.
اسلحهاش را در میآورد و مسلح میکند. در تاریکی نمیتوانم مدل اسلحهاش را تشخیص دهم. صدای مردانهای از بیرون میآید که احتمالا با تلفن حرف میزند:
-فعلا که تا یه هفته نیست... ولی فکر کنم دست پر برگرده... آره بابا ما که کارمون خوب بوده، حتما بودجه رو بیشتر میکنن... تازه اینطور که میگفت، احتمالا کارای جدید داریم... ما که تا الان صبر کردیم، چندسال دیگه هم روش... از الان باید آماده بشیم...
دیگر رسیده است به در موسسه. صدایش را میشناسم، صراف است. سرتیم که دارد روی اسلحهاش فیلتر صدا میبندد، زیر لب چیزی زمزمه میکند. من هم سعی میکنم آرام باشم. اولین ذکری که به ذهنم میرسد صلوات است. درحالی که صلوات میفرستم، تمام احتمالات را مرور میکنم. اگر صراف ما را ببیند... هنوز نمیدانم عمق فاجعه تا کجاست اما بوی دردسر را حس میکنم. زمرمه میکنم:
-این صرافه!
سرتیم برمیگردد به طرف من:
-صراف کیه؟
-یکی از مربیای شرکته.
مرد چیز دیگری نمیپرسد. صراف همچنان با تلفن حرف میزند. نمیدانم الان در کدام اتاق را باز میکند. اگر در این اتاق یا اتاق مادر را باز کند چه؟ وای خدای من...
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت چهل و چهارم
-اگه این چندسال کارمونو خوب انجام بدیم، بالاخره به جایی که میخوایم میرسیم... فعلا فقط تربیت نیرو مهمه تا به موقعش بریزیمشون کف خیابون... آره خیالت تخت. مو لای درزش نمیره... ببین تو هم این وقت شب وقت گیر آوردیا! بذار ستاره که اومد از خودش بپرس... باشه. شبت بخیر. کاری نداری؟... بای!
صدای چرخیدن کلید داخل یک در و باز شدنش، باعث میشود تمام تنم گُر بگیرد. اگر در اتاق مادر باشد چه؟ حتما ماموری که داخل اتاق است هم مثل این سرتیم اسلحه کشیده و آماده درگیریست؛ اما خبری نمیشود. حتما اتاق مادر نبوده. وارد اتاق میشود. هنوز نفسهایمان یکی در میان میرود و میآید؛ منتظریم ببینیم میخواهد چکار کند. پلکهایم را روی هم فشار میدهم و هر ذکر و آیهای که به ذهنم میرسد زمزمه میکنم. این وقت شب آمده چکار کند؟
بعد از چند دقیقه، صدای قدمهایش در سالن میپیچد و بعد در راهپله. سرتیم اما هنوز بنای بیرون رفتن ندارد. میخواهد مطمئن شود صراف رفته است. دوباره دستش را روی گوشش میگذارد:
-رفت؟
و حتما جواب مثبت میگیرد که نفس راحتی میکشد. در این دهدقیقه انقدر فشار عصبی زیادی تحمل کردهام که دوست دارم همینجا کنار دیوار رها شوم؛ اما بازهم به روی خودم نمیآورم. سرتیم اسلحهاش را غلاف میکند و در اتاق را باز. مامور دیگر از اتاق مادر بیرون میآید. نور چراغی که از بیرون روی صورتشان افتاده نشان میدهد هرسه عرق کردهاند. پیداست حال آنها هم بهتر از من نبوده؛ با این تفاوت که آنها به اقتضای شغلشان بیشتر در چنین موقعیتهایی قرار گرفتهاند اما من اولین بارم است.
سرتیم از من میپرسد:
-اسم کامل این صراف چیه؟
-خشایار صراف.
-پسوند و اینا نداره؟
-نه.
به کسی که پشت بیسیم است میگوید:
-ببینین درباره خشایار صراف چی پیدا میکنین.
و به کارشان ادامه میدهند. هنوز اتاق حسابداری را به قول خودشان تجهیز نکردهاند. کمی با میز و دوربین مداربسته اتاق کلنجار میروند و تمام. از اتاق خارج میشوند. مامور دیگر هم کارش تمام شده. از همان دری که آمده بودند خارج میشوند. میخواهم در حیاط را برایشان باز کنم که مرد اجازه نمیدهد. طوری میآیند و میروند که انگار از اول هم خبری نبوده.
اطلاعات سیستم را روی هارد میریزم و بقیه کار را میگذارم برای فرداشب. هارد را در کیفم میگذارم و جمع میکنم که بروم خانه.
وقتی محتوای هارد را روی لپتاپم باز میکنم، مغزم سوت میکشد.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت چهل و پنجم
موسسه یک حساب بانکی دارد که موجودیاش چندان غیرعادی نیست؛ حتی تراکنشهایش هم مثل همه موسسههاست: کمکهای مردمی و خیرین، پرداختهای جاری قبوض و... اما چیزی که بیشتر از همه خودش را به رخ میکشد، حجم بالای تبادلاتی ست که با بیتکوین و چند ارز دیجیتالی دیگر صورت گرفته است؛ از مبداءهایی در آلمان و امریکا و کانادا و چند کشور دیگر. لبم را به دندان میگیرم و قلبم تیر میکشد. معلوم نیست مادر من و خودش را وارد چه جریانی کرده است. این دیگر یک تبلیغ ساده برای یک فرقه نیست...
بلند میشوم و قد راست میکنم. چندبار در اتاق قدم میزنم و مقابل ویترین میایستم. یک طبقه ویترین پر است از اسباببازیهایی که خیلی دوستشان داشتم. مهمترینش هم یک سِت اف. بی. آی است که پدر از یکی از ماموریتهایش به دبی برایم خرید. یک مجموعه مینیاتوری از ماشینهای پلیس امریکا و انواع هواپیماها و حتی چند فضاپیما، موتور سیکلت و آدمکهای پلیس در حالتهای مختلف که همه با نهایت هنر و ظرافت ساخته شده بودند. من عاشقشان بودم و ساعتها به تنهایی یا با ارمیا با آنها بازی میکردیم. حتی پدربزرگ هم وقتی آنها را دید خوشش آمد. همان روز با پدربزرگ و ارمیا، روی آرم اف. بی. آی امریکا پرچم ایران چسباندیم؛ روی تمام ماشینها و هواپیماها. و از آن روز به بعد علاقهام به آن مجموعه چندین برابر شد. پدربزرگ می گفت پلیس امریکا بیشتر از این که امنیت مردمش را تامین کند، هرکسی که دلش بخواهد را میکشد؛ و راست میگفت. این را ارمیا وقتی چند سالی برای درس خواندن به امریکا رفت فهمید.
دومین اسباب بازی مورد علاقهام، یک سلاح کمری اسباب بازی ست. یک کلت ام-1911 برونینگ. از دور کاملا واقعی جلوه میکند؛ حتی خشابش جدا میشود و تیراندازی هم میکند. گرچه تیرهایش اسباب بازیست. بچه که بودیم، با ارمیا سر برداشتن کلت یا سلاح یوزی اسباب بازیام دعوایمان میشد. کلت را برمیدارم و در دستم میگیرم. یک دور خشابش را درمیآورم و جا میزنم، گلنگدن میکشم و هدف میگیرم. عمو صادق تا حدودی کار با سلاح را یادم داده است. هربار اصرار میکردم چیزی یادم بدهد، میگفت دختر را چه به سلاح؟ اما خودش هم بدش نمیآمد که من به سلاح علاقه دارم. یاد سلاح همکار لیلا میافتم. راستی مدلش چه بود؟
در همین فکرها هستم که لیلا پیام میدهد:
-شیری یا روباه؟
کلت را سرجایش میگذارم. یادم میافتد نباید در خانه تلفنی با لیلا حرف بزنم. مینویسم: تونستم بشکنمش. الان چیزی که خواستین آمادهست.
-خوبه. فردا میام میگیرم ازت. بقیه رو هم همینطوری پیش برو، باشه؟
-کارم درسته؟ خیانت نیست؟
-خیانت رو کسایی کردن که دارن عقل بچههای این مملکتو تعطیل میکنن. این کارت به نفع مادرته.
هارد را پنهان میکنم و روی تخت بیهوش میشوم از خستگی. راستی فردا عزیز و آقاجون از مشهد برمیگردند...
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
#نقد_کتاب 📚
🔰این نقد را منصفانه بخوانید!(چون میدونم کتابیه که مخصوصا مذهبی ها خیلی دوستش دارن!)🔰
🌿 کتاب #چایت_را_من_شیرین_می_کنم نوشته: #زهرا_بلنددوست 🌿
📖 کتاب ماجرای دختری است با پدری از سازمان منافقین و مادری معتقد.
اما سارا در این میان تنها برادرش، دانیال را دوست دارد و شیفته اوست.
او پدرش را سازمانی متعصب و مادرش را مذهبی بیعرضه میداند.
👈⁉️مادر این داستان اهل جنگیدن برای حفظ زندگی و شور و نشاط خانواده اش هست یا نه؟
اگر اهل مبارزه است پس نمی تواند افسرده باشد.
اگر اهل مبارزه نیست، پس چرا با دو بچه و همسر منافقش رفته خارج از کشور و طلاق نگرفته از همسرش؟⁉️
این مادر انقدر افسردگی می گیرد که به انسان القا می شود که:
⚠️ اگر پای دینت بایستی در آخر افسردگی می گیری !!! ⚠️
👈اما آیه قرآن است که 🌷«ان تنصرو الله ینصرکم»🌷 : اگر خدا را یاری کنید خدا هم شما را یاری می نماید.
‼️مادری که اینگونه مقابل پدر می ایستد، پس کجاست یاری خدا برای او؟ چرا واقعیت که برخورد محبت آمیز خدا با بندگان مومنش هست در کتاب به خوبی نشان داده نشده؟!😠
✅جذابیت کتاب خوب است و مخاطب را به دنبال خود میکشاند.
نویسنده میکوشد خدا، اسلام، انقلاب، سپاه و اطلاعات را خوب معرفی کند و داعش و اربابانش را پلید….✅
⛔️⛔️⛔️نمیگویم موفق نبوده است اما کتاب با مشکلاتی دست و پنجه نرم میکند که معرفی آن به عنوان کتاب خوب جای تأمل دارد.⛔️⛔️⛔️
اما برخی از این مشکلات:👇
۱. ابتدای کتاب، قوت داستان در نقد خدا و اسلام زیاد است، نویسنده خوب از خجالت خدا و مذهبیها درمیآید.😐
اگر کسی کمی سست ایمان باشد در میان چینش داستان و اتفاقات ناگوار آن دست دلش میلرزد و به سارا و ساراها حق میدهد که این چه خدایی است….😔
بیش از اندازه حس نفرت دختر داستان زیاد است به طوری که از ابتدا تا انتهای داستان به خدا و مسلمانان دری وری می گوید،😠 در صورتی که این حس نفرت بسیار زیاد ، مربوط به این سن نیست؛
بلکه مربوط به یک خانم ۶۰ ساله است .‼️
در این سن ، این حس بسیار راحتتر از این حرفها عوض می شود.
اما در ادامه ی ماجرا که سارا می خواهد از اسلام دفاع کند جریان چندان منطقی نیست؛😏
بلکه خواننده با دختری احساساتی روبروست که تحت تأثیر جو و دلی که درگیر عشق است، اسلام را می پذیرد.‼️
⚠️ مغالطات اول داستان باید جای خود را به منطق بدهد که این اتفاق نمی افتد.⚠️
۲. دیالوگ های سارا به دختری که در آلمان بزرگ شده نمی خورد؛‼️
بلکه بیشتر شبیه دختران احساساتی و گاهی لوس است که در همین کوچه پس کوچه ها بزرگ شده اند.
البته این بیان ، تعریف از تربیت شده های خارج نیست، نوع بیان مدنظر است که حرفه ای نوشته نشده.
۳. طی یک سری اتفاقات پسری جوان می شود حافظ این دختر جوان ، که بعدا شهید می شود.😑
رابطه سارا با حسام که نامحرم هستند اصلا صحیح نیست و وزارت اطلاعات قطعا برای چنین مواردی نیروی زن قرار میدهد.😤
این همه خلوت و قرآن خواندن و لقمه گرفتن….😨
دختر ویژگی خاص خوبی ندارد که پسر بخواهد عاشق او بشود، آن هم پسری که اینقدر فعال و… است.
به صحنه های تکراری زیاد پرداخته است و اینکه واضح صحنه های عشق بازی دختر و پسر را بیان کرده که این دور از شان #مدافعان_حرم است.😡
شخصیت ها، شوخی ها و مراوده هایشان سبک است.
۴. حسام پس از عقد در جواب سارا که می گوید: «مگه تو رنگ چشمهایم رو دیده بودی؟» ؛
جوابی می دهد که شأن بچه های اطلاعات را زیر سؤال میبرد.😱
یعنی بچه های اطلاعات سپاه انقدر بی تقوا و بی غیرت اند؟؟؟ یعنی این منش شهدای ماست؟⁉️⁉️⁉️
۵. مادر سارا زن مذهبی و بی عرضه ای است که جز دعا چیزی بلد نیست.
با توجه به عاقبت بخیری دانیال و سارا می شد تمام این دعاها و رفتارهای مادر جهت صحیح به خود بگیرد.
۶. نویسنده تا توانسته اتفاقاتی آورده تا کشش داستان را زیاد کند به طوری که حوصله ی خواننده از این همه اتفاقات که گاهی طی ۲ ،۳ صفخه پیش می آید سر می رود و از این همه کش و قوس خسته می شود.😒
🍀نقاط مثبت:
✅ داعشی ها را خوب زیر سوال برده است.
✅ اطلاعات و سپاه را خوب نشان داده است.
✅ منش رفتاری غرب در مقابل داعشی ها را بیان کرده است.
✅ اخلاق متدین را خوب نشان داده است.
✅ بدی سازمان مجاهدین را خوب نشان داده است.
✅ معما گونه بودن داستان آن را جذاب کرده است..
در مجموع خانم بلنددوست نویسنده توانایی است که با اصلاح این موارد و تلاش در عرصه نویسندگی، می تواند آینده ی خوبی داشته باشد ان شاالله.
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت چهل و ششم
***
دوم شخص مفرد
فکر نمیکردم قبول کنه. ولی امشب کمکمون کرد بریم توی موسسه شنود بذاریم. خودش تونست سیستمهاشونو حک کنه. خوب همکاری کرد. مخصوصا این که مجبور نشدیم نیروی سایبری برداریم بیاریم که سیستم رو حک کنه و کارمون طول بکشه.
انصافا کار خطرناکی کرد. اگه مامانش یا یکی از اعضای اون باند میفهمیدن داره با ما همکاری میکنه، حتما یه بلایی سرش میاومد. وقتی هم وارد شدیم یکم حس کردم ترسیده، ولی سعی میکرد خودشو کنترل کنه و نشون نده. اون وقت شب، سه تا مرد گنده تو یه شاسی بلند دودی واقعا وحشتناکن! مخصوصا اگه مسلح هم باشن و بخوان یواشکی برن داخل یه ساختمون شنود بذارن!
وقتی اون مَرده، صراف وارد شد، پیدا بود خیلی هول کرده ولی صداش درنیومد. درحالی که واقعا انتظار داشتم جیغ بکشه و همهمونو به باد بده. خب بالاخره از یه دختر که اصلا توی عمرش نمیدونسته کار امنیتی چیه، انتظار بیجایی نبود. اما فراتر از انتظار ما عمل کرد. حتی انقدر تمرکز داشت که صدای مَرده رو بشناسه و به من بگه. فقط سرشو گذاشته بود به دیوار و چشماشو بسته بود.
تو هم سرت رو گذاشته بودی به دیوار و چشماتو بسته بودی. همیشه عادت داشتی وقتی بین کارها و درسات خسته میشی سرت رو تکیه بدی به دیوار و چشماتو ببندی. گاهی تو همون حالت یه چُرت ده دقیقهای هم می زدی، بعد بلند میشدی و ادامه میدادی. اون روز، توی حرم امام حسین(علیهالسلام) هم اومده بودی خستگی یه عمرت رو بذاری زمین. سرت رو تکیه داده بودی به دیوار، چشماتو بسته بودی و اشک آروم از کنار چشمات سر میخورد. خیلی دلم میخواست بگم برام دعا کن، اما میدونستم میکنی.
جنابپورم تا دم پرواز دنبالش بودیم. توی طول پروازم سپردمش به بچههای امنیت پرواز. قرار شد توی خاک آلمان هم یه بچههای برونمرزی به اسم اُوِیس ت.م(تعقیب و مراقبت)اش رو به عهده بگیره.
اسم واقعیشو نمیدونم ولی اسم جهادیش اویسه. بچه ماهیه. چون خیلی وقته اونجاست، خیلی خوب میتونه کار کنه. تاحالا ندیدمش ولی شنیدم کارش درسته. الانم سایهبهسایه دنبال جنابپوره که ببینه دوباره رفته آلمان چکار؟
اویس خیلی زود تونست خط و ربطای جنابپور رو توی آلمان پیدا کنه و بفهمه سفرای قبلیش کجا رفته. اینطور که اویس میگه، جناب پور توی آلمان میرفته خونه برادرش حانان اقامت میکرده. اما غیر اون، گاهی از آلمان میرفته کشورای دیگه. اینطور که توی پاسپورتش ثبت شده، بجز یه مسافرت تفریحی که اوایل دهه هشتاد رفته اروپا رو گشته، بقیه سفرهاش جایی ثبت نشده. یعنی با یه پاسپورت جعلی آلمانی رفته. کشورایی مثل امریکا و کانادا، فرانسه، انگلیس... حتی اینطور که اویس فهمیده، چندتا مسافرت هم به فلسطین اشغالی داشته.
توی خود آلمان هم با چندتا موسسه های وابسته به سازمان منافقین رفت و آمد داشته. اویس سعی داره بیشتر بفهمه. تا الان که کارش خوب بوده. باید منتظر بشم ببینم دیگه چی دستگیرش میشه.
باید منتظر میشدم ببینم خبری ازت میشه یا نه؟ یاد روزی افتادم که گفتی میخوای بری. گفتی یه کاروان دارن می برن عتبات، میخوان یه نفر به عنوان پزشک کاروان با خودشون ببرن. به شوخی بهت گفتم تو هنوز جوجه دکتری؛ بشین سر درس و مشقت. اما تو خندیدی و صورتت گل انداخت. گفتی یه جوجه دکترم اونجا غنیمته.
فکر کنم میدونستی قراره چه اتفاقی بیفته. وقتی مدیر کاروانتونو پیدا کردم رنگ به صورتش نبود. سرتا پاش خونی بود. منو که دید، ترسید. فهمید میخوام سراغتو بگیرم. وقتی ازش پرسیدم خواهرم کجاست، دست و پاشو گم کرد. گفت وقتی بمب اول منفجر شده، تو رفتی به مجروحا کمک کنی. گفت همراهشون رفتی بیمارستان. یه نفس راحت کشیدم. حداقل تو توی انفجار آسیب ندیدی... راست میگفتی. یه جوجه دکترم توی اون محشر کبری غنیمت بود.
***
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi