#نقد_رمان 📚
🌵کتاب #برکت نوشته ی #ابراهیم_اکبری🌵
⚠️سر سفرهی این کتاب که بنشینی، غذای سالم چندانی پیدا نمیکنی تا از آن بخوری و سیر شوی.
ذهنت نسبت به فرهنگ مردم کشورمان و #طلبه هایی که آذوقهی تمام مفاهیم دین و سبک و سیرهی اسلام را از کولهی آنها برمیدارند، دچار تردید فراوان میشود.
👈 #برکت، داستان مردم یک روستاست؛
روستایی در ایران، با #فرهنگ_اسلامی ما؛
اما چنان این مردم را بیشعور و دور از ادب و آداب معرفی میکند که گمان میکنی یکی از روستاهای جیبوتی است که به زبان فارسی سخن می گویند. گویا طی مذاکرات ۱+۵ قرار بر آن شده است که داشتههای هستهای ما بتن ریزی شود و در عوض مردم یکی از روستاهای جیبوتی فارسی حرف بزنند.😐
📖 یک دانشجوی عکاسی،(و نه طلبه! زیرا طلبگی معنای خاص دارد، نه این که هر کس چند سال درس طلبگی خواند و #عمامه سر گذاشت طلبه است. آداب و افکار و #علم و #تقوا ملاک است. #عبا و #عمامه نماد آن است.)
🚫که چند سالی دور از خدا و پیغمبر بوده است، از همسرش قهر میکند و راهی #تبلیغ میشود.😟
👈او پیش از این نیز با پدرو مادرش چند سالی قهر بوده!!!😒
تا آنجا که هنگام فوت مادرش هم حاضر نبوده است!😔
⚠️ #برکت را که میخوانی بدبین میشوی؛ به هر طلبهای که برای #تبلیغ میرود!⚠️
چشم و گوشت میجنبد و دقت میکند که نکند این طلبه؛
یک فراری از مالیات،⛔️
از چک،⛔️
از همسر،⛔️
از صاحبخانه،⛔️
از قانون …⛔️
باشد!
⚠️طلبهی داستان #برکت، حتی نمیتواند پاسخ سؤال کودکان را بدهد.‼️😧
نمیتواند ارتباطی ساده با مردم برقرار کند.
او نمیتواند…⚠️
فقط خدا مدام نصرت میدهد.‼️😐
شاید باید گفت : خدایا اگر آبروی این جماعت را نخریده بودی و آخر این داستان را با محبت مردم روستا به این طلبه جلب نکرده بودی، چه بر سر اعتقادات مردم و تبلیغ دین میآمد؟❓‼️
👈بعضی کتاب ها هستند که به فرهنگ و باورها و سرمایه های روحی و فکری و به اعتماد یک ملت خیانت می کنند.
👈حس می کنی قطاع الطریق عمرت بوده است.
نه تنها زیاد دیده شدن و بزرگی ناشران و پشتیبانانش، سترگی آن را نمی رساند، که تو سر در گریبان می شوی که اگر سترگی به دیده شدن هست، پس اولویت از حق به تبرج تغییر می کند.🚫
این چه غفلتی است که ناشر به آن دچار شده است؟😠❓
👈گاهی داستان، روایت انسانی است که زندگی می کند برای خودش، ولی داستان برکت روایت یک طلبه را می کند که طیف آن ها، پرچم #تبلیغ امرالهی را بر عهده دارند.⚠️
پس فراتر از یک انسان به وظیفه ی او نگاه می شود، یعنی به جایگاه یک #مبلغ_دین.‼️
✅من موضع خاصی نسبت به کتاب و نویسنده ندارم.
✅حتی وابستگی به طلاب ندارم؛
اما به نظرم کتاب خود بولدوزر رضا خان بود.😫
وجهه #تقوا را خراب کرد و به جایش هوس بازی و بی ارادگی نشاند.😢
#تعادل معنایش این است که خوب را هم کنار بد نشان دهیم.😌
‼️البته برای غربت #شیعه شاید همین بس باشد که مبلغین #شیعه این طور هستند.‼️
طلبه ای که با والدینش که دومین توصیه دین بعد از توحید است، آنگونه برخورد می کند و خودش هم اذعان به دوری از عالم طلبگی دارد،چه تقوایی دارد؟!❓😠
✅ و نمی گویم که در قشر طلبه افراد این چنین وجود ندارد. اگر زندگی یک فرد بدون نگاه به رسالت و جایگاه خطیرش در جامعه ی ما و جهان بود، شاید حرف های بزرگان پذیرفته بود.
اما یونس آغشته با شغل و جایگاه خاص اجتماعی و مردم ایران با آن فرهنگ چند هزار ساله، نقش ها و عادات و آدابشان عجیب می نمود.‼️
به حدی که انگار هیچ ردی از تربیت و فهم در بین شان نیست.‼️
بعضی زمان این رمان را با توجه به اسم شخصیت اول رمان با زمان حضرت یونس مقایسه کرده اند. 😏
به نظر من که رمان برکت هیچ کدام از این سه فضا را ندارد؛
نه زمان و مکان الان ما، زمان و مکان مردم زمان حضرت یونس را دارد و نه این یونس مانند یونس پیامبر است!!!
کجای خلق او چون پیامبران است؟😤
او خودش عاصی، فراری، حیران، بی جواب و خسته است.‼️
یعنی پیامبرانی که خدا انتخاب می کرد این قدر مشکلات و درگیری های حل نشده داشته اند؟
پس چطور حیرانی بشر را پاسخگو بودند؟❓
1️⃣این که چندین بار خسته می شود و می خواهد از روستا فرار کند و به خاطر اصرار دیگران مجبور به ماندن است.
2️⃣این که منتظر تمام شدن زمان تبلیغ است و….
‼️این تحمل مسئولیت، دشواری های تبلیغ است. ‼️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت چهل و سوم
از صندلیام بلند میشوم که کارشان را بکنند. مرد که کمی عرق کرده، میگوید:
-تونستید قفلشو بشکنید؟
-بله. دیگه تمومه.
-بقیه سیستم ها هم همینقدر طول میکشه؟
-نه. احتمالا کمتر.
-خوبه. ممنونـ...
هنوز حرفش تمام نشده است که مرد انگشتش را روی گوشش میگذارد و چهرهاش در هم میرود:
-یعنی چی؟ چی میگی تو؟
چندثانیه طول میکشد تا یادم بیفتد حتما بیسیم دارد. وقتی صدای پایی از راهپله میشنویم، تازه میفهمم پشت بیسیم چه شنیده.
سرجایمان منجمد میشویم. دونفر از مردها اینجا هستند و یک نفرشان داخل دفتر مادر که دقیقا روبه روی این اتاق است. همه ساکت شدهایم و فقط صدای پا میآید. مردی که در اتاق رو بهروییست، با نگرانی به سرتیمشان نگاه میکند. سرتیم علامت میدهد که در را ببندد و خیلی آرام از من میخواهد در را ببندم.
بعد از بستن در، دوباره دستم را روی چاقوی ضامندار فشار میدهم. هر به دیوارِ کنار در چسبیدهایم و نفس هم نمیکشیم. مرد با صدایی خفه از من میپرسد:
-فکر میکنید کیه؟
-نمیدونم.
اسلحهاش را در میآورد و مسلح میکند. در تاریکی نمیتوانم مدل اسلحهاش را تشخیص دهم. صدای مردانهای از بیرون میآید که احتمالا با تلفن حرف میزند:
-فعلا که تا یه هفته نیست... ولی فکر کنم دست پر برگرده... آره بابا ما که کارمون خوب بوده، حتما بودجه رو بیشتر میکنن... تازه اینطور که میگفت، احتمالا کارای جدید داریم... ما که تا الان صبر کردیم، چندسال دیگه هم روش... از الان باید آماده بشیم...
دیگر رسیده است به در موسسه. صدایش را میشناسم، صراف است. سرتیم که دارد روی اسلحهاش فیلتر صدا میبندد، زیر لب چیزی زمزمه میکند. من هم سعی میکنم آرام باشم. اولین ذکری که به ذهنم میرسد صلوات است. درحالی که صلوات میفرستم، تمام احتمالات را مرور میکنم. اگر صراف ما را ببیند... هنوز نمیدانم عمق فاجعه تا کجاست اما بوی دردسر را حس میکنم. زمرمه میکنم:
-این صرافه!
سرتیم برمیگردد به طرف من:
-صراف کیه؟
-یکی از مربیای شرکته.
مرد چیز دیگری نمیپرسد. صراف همچنان با تلفن حرف میزند. نمیدانم الان در کدام اتاق را باز میکند. اگر در این اتاق یا اتاق مادر را باز کند چه؟ وای خدای من...
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت چهل و چهارم
-اگه این چندسال کارمونو خوب انجام بدیم، بالاخره به جایی که میخوایم میرسیم... فعلا فقط تربیت نیرو مهمه تا به موقعش بریزیمشون کف خیابون... آره خیالت تخت. مو لای درزش نمیره... ببین تو هم این وقت شب وقت گیر آوردیا! بذار ستاره که اومد از خودش بپرس... باشه. شبت بخیر. کاری نداری؟... بای!
صدای چرخیدن کلید داخل یک در و باز شدنش، باعث میشود تمام تنم گُر بگیرد. اگر در اتاق مادر باشد چه؟ حتما ماموری که داخل اتاق است هم مثل این سرتیم اسلحه کشیده و آماده درگیریست؛ اما خبری نمیشود. حتما اتاق مادر نبوده. وارد اتاق میشود. هنوز نفسهایمان یکی در میان میرود و میآید؛ منتظریم ببینیم میخواهد چکار کند. پلکهایم را روی هم فشار میدهم و هر ذکر و آیهای که به ذهنم میرسد زمزمه میکنم. این وقت شب آمده چکار کند؟
بعد از چند دقیقه، صدای قدمهایش در سالن میپیچد و بعد در راهپله. سرتیم اما هنوز بنای بیرون رفتن ندارد. میخواهد مطمئن شود صراف رفته است. دوباره دستش را روی گوشش میگذارد:
-رفت؟
و حتما جواب مثبت میگیرد که نفس راحتی میکشد. در این دهدقیقه انقدر فشار عصبی زیادی تحمل کردهام که دوست دارم همینجا کنار دیوار رها شوم؛ اما بازهم به روی خودم نمیآورم. سرتیم اسلحهاش را غلاف میکند و در اتاق را باز. مامور دیگر از اتاق مادر بیرون میآید. نور چراغی که از بیرون روی صورتشان افتاده نشان میدهد هرسه عرق کردهاند. پیداست حال آنها هم بهتر از من نبوده؛ با این تفاوت که آنها به اقتضای شغلشان بیشتر در چنین موقعیتهایی قرار گرفتهاند اما من اولین بارم است.
سرتیم از من میپرسد:
-اسم کامل این صراف چیه؟
-خشایار صراف.
-پسوند و اینا نداره؟
-نه.
به کسی که پشت بیسیم است میگوید:
-ببینین درباره خشایار صراف چی پیدا میکنین.
و به کارشان ادامه میدهند. هنوز اتاق حسابداری را به قول خودشان تجهیز نکردهاند. کمی با میز و دوربین مداربسته اتاق کلنجار میروند و تمام. از اتاق خارج میشوند. مامور دیگر هم کارش تمام شده. از همان دری که آمده بودند خارج میشوند. میخواهم در حیاط را برایشان باز کنم که مرد اجازه نمیدهد. طوری میآیند و میروند که انگار از اول هم خبری نبوده.
اطلاعات سیستم را روی هارد میریزم و بقیه کار را میگذارم برای فرداشب. هارد را در کیفم میگذارم و جمع میکنم که بروم خانه.
وقتی محتوای هارد را روی لپتاپم باز میکنم، مغزم سوت میکشد.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت چهل و پنجم
موسسه یک حساب بانکی دارد که موجودیاش چندان غیرعادی نیست؛ حتی تراکنشهایش هم مثل همه موسسههاست: کمکهای مردمی و خیرین، پرداختهای جاری قبوض و... اما چیزی که بیشتر از همه خودش را به رخ میکشد، حجم بالای تبادلاتی ست که با بیتکوین و چند ارز دیجیتالی دیگر صورت گرفته است؛ از مبداءهایی در آلمان و امریکا و کانادا و چند کشور دیگر. لبم را به دندان میگیرم و قلبم تیر میکشد. معلوم نیست مادر من و خودش را وارد چه جریانی کرده است. این دیگر یک تبلیغ ساده برای یک فرقه نیست...
بلند میشوم و قد راست میکنم. چندبار در اتاق قدم میزنم و مقابل ویترین میایستم. یک طبقه ویترین پر است از اسباببازیهایی که خیلی دوستشان داشتم. مهمترینش هم یک سِت اف. بی. آی است که پدر از یکی از ماموریتهایش به دبی برایم خرید. یک مجموعه مینیاتوری از ماشینهای پلیس امریکا و انواع هواپیماها و حتی چند فضاپیما، موتور سیکلت و آدمکهای پلیس در حالتهای مختلف که همه با نهایت هنر و ظرافت ساخته شده بودند. من عاشقشان بودم و ساعتها به تنهایی یا با ارمیا با آنها بازی میکردیم. حتی پدربزرگ هم وقتی آنها را دید خوشش آمد. همان روز با پدربزرگ و ارمیا، روی آرم اف. بی. آی امریکا پرچم ایران چسباندیم؛ روی تمام ماشینها و هواپیماها. و از آن روز به بعد علاقهام به آن مجموعه چندین برابر شد. پدربزرگ می گفت پلیس امریکا بیشتر از این که امنیت مردمش را تامین کند، هرکسی که دلش بخواهد را میکشد؛ و راست میگفت. این را ارمیا وقتی چند سالی برای درس خواندن به امریکا رفت فهمید.
دومین اسباب بازی مورد علاقهام، یک سلاح کمری اسباب بازی ست. یک کلت ام-1911 برونینگ. از دور کاملا واقعی جلوه میکند؛ حتی خشابش جدا میشود و تیراندازی هم میکند. گرچه تیرهایش اسباب بازیست. بچه که بودیم، با ارمیا سر برداشتن کلت یا سلاح یوزی اسباب بازیام دعوایمان میشد. کلت را برمیدارم و در دستم میگیرم. یک دور خشابش را درمیآورم و جا میزنم، گلنگدن میکشم و هدف میگیرم. عمو صادق تا حدودی کار با سلاح را یادم داده است. هربار اصرار میکردم چیزی یادم بدهد، میگفت دختر را چه به سلاح؟ اما خودش هم بدش نمیآمد که من به سلاح علاقه دارم. یاد سلاح همکار لیلا میافتم. راستی مدلش چه بود؟
در همین فکرها هستم که لیلا پیام میدهد:
-شیری یا روباه؟
کلت را سرجایش میگذارم. یادم میافتد نباید در خانه تلفنی با لیلا حرف بزنم. مینویسم: تونستم بشکنمش. الان چیزی که خواستین آمادهست.
-خوبه. فردا میام میگیرم ازت. بقیه رو هم همینطوری پیش برو، باشه؟
-کارم درسته؟ خیانت نیست؟
-خیانت رو کسایی کردن که دارن عقل بچههای این مملکتو تعطیل میکنن. این کارت به نفع مادرته.
هارد را پنهان میکنم و روی تخت بیهوش میشوم از خستگی. راستی فردا عزیز و آقاجون از مشهد برمیگردند...
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
#نقد_کتاب 📚
🔰این نقد را منصفانه بخوانید!(چون میدونم کتابیه که مخصوصا مذهبی ها خیلی دوستش دارن!)🔰
🌿 کتاب #چایت_را_من_شیرین_می_کنم نوشته: #زهرا_بلنددوست 🌿
📖 کتاب ماجرای دختری است با پدری از سازمان منافقین و مادری معتقد.
اما سارا در این میان تنها برادرش، دانیال را دوست دارد و شیفته اوست.
او پدرش را سازمانی متعصب و مادرش را مذهبی بیعرضه میداند.
👈⁉️مادر این داستان اهل جنگیدن برای حفظ زندگی و شور و نشاط خانواده اش هست یا نه؟
اگر اهل مبارزه است پس نمی تواند افسرده باشد.
اگر اهل مبارزه نیست، پس چرا با دو بچه و همسر منافقش رفته خارج از کشور و طلاق نگرفته از همسرش؟⁉️
این مادر انقدر افسردگی می گیرد که به انسان القا می شود که:
⚠️ اگر پای دینت بایستی در آخر افسردگی می گیری !!! ⚠️
👈اما آیه قرآن است که 🌷«ان تنصرو الله ینصرکم»🌷 : اگر خدا را یاری کنید خدا هم شما را یاری می نماید.
‼️مادری که اینگونه مقابل پدر می ایستد، پس کجاست یاری خدا برای او؟ چرا واقعیت که برخورد محبت آمیز خدا با بندگان مومنش هست در کتاب به خوبی نشان داده نشده؟!😠
✅جذابیت کتاب خوب است و مخاطب را به دنبال خود میکشاند.
نویسنده میکوشد خدا، اسلام، انقلاب، سپاه و اطلاعات را خوب معرفی کند و داعش و اربابانش را پلید….✅
⛔️⛔️⛔️نمیگویم موفق نبوده است اما کتاب با مشکلاتی دست و پنجه نرم میکند که معرفی آن به عنوان کتاب خوب جای تأمل دارد.⛔️⛔️⛔️
اما برخی از این مشکلات:👇
۱. ابتدای کتاب، قوت داستان در نقد خدا و اسلام زیاد است، نویسنده خوب از خجالت خدا و مذهبیها درمیآید.😐
اگر کسی کمی سست ایمان باشد در میان چینش داستان و اتفاقات ناگوار آن دست دلش میلرزد و به سارا و ساراها حق میدهد که این چه خدایی است….😔
بیش از اندازه حس نفرت دختر داستان زیاد است به طوری که از ابتدا تا انتهای داستان به خدا و مسلمانان دری وری می گوید،😠 در صورتی که این حس نفرت بسیار زیاد ، مربوط به این سن نیست؛
بلکه مربوط به یک خانم ۶۰ ساله است .‼️
در این سن ، این حس بسیار راحتتر از این حرفها عوض می شود.
اما در ادامه ی ماجرا که سارا می خواهد از اسلام دفاع کند جریان چندان منطقی نیست؛😏
بلکه خواننده با دختری احساساتی روبروست که تحت تأثیر جو و دلی که درگیر عشق است، اسلام را می پذیرد.‼️
⚠️ مغالطات اول داستان باید جای خود را به منطق بدهد که این اتفاق نمی افتد.⚠️
۲. دیالوگ های سارا به دختری که در آلمان بزرگ شده نمی خورد؛‼️
بلکه بیشتر شبیه دختران احساساتی و گاهی لوس است که در همین کوچه پس کوچه ها بزرگ شده اند.
البته این بیان ، تعریف از تربیت شده های خارج نیست، نوع بیان مدنظر است که حرفه ای نوشته نشده.
۳. طی یک سری اتفاقات پسری جوان می شود حافظ این دختر جوان ، که بعدا شهید می شود.😑
رابطه سارا با حسام که نامحرم هستند اصلا صحیح نیست و وزارت اطلاعات قطعا برای چنین مواردی نیروی زن قرار میدهد.😤
این همه خلوت و قرآن خواندن و لقمه گرفتن….😨
دختر ویژگی خاص خوبی ندارد که پسر بخواهد عاشق او بشود، آن هم پسری که اینقدر فعال و… است.
به صحنه های تکراری زیاد پرداخته است و اینکه واضح صحنه های عشق بازی دختر و پسر را بیان کرده که این دور از شان #مدافعان_حرم است.😡
شخصیت ها، شوخی ها و مراوده هایشان سبک است.
۴. حسام پس از عقد در جواب سارا که می گوید: «مگه تو رنگ چشمهایم رو دیده بودی؟» ؛
جوابی می دهد که شأن بچه های اطلاعات را زیر سؤال میبرد.😱
یعنی بچه های اطلاعات سپاه انقدر بی تقوا و بی غیرت اند؟؟؟ یعنی این منش شهدای ماست؟⁉️⁉️⁉️
۵. مادر سارا زن مذهبی و بی عرضه ای است که جز دعا چیزی بلد نیست.
با توجه به عاقبت بخیری دانیال و سارا می شد تمام این دعاها و رفتارهای مادر جهت صحیح به خود بگیرد.
۶. نویسنده تا توانسته اتفاقاتی آورده تا کشش داستان را زیاد کند به طوری که حوصله ی خواننده از این همه اتفاقات که گاهی طی ۲ ،۳ صفخه پیش می آید سر می رود و از این همه کش و قوس خسته می شود.😒
🍀نقاط مثبت:
✅ داعشی ها را خوب زیر سوال برده است.
✅ اطلاعات و سپاه را خوب نشان داده است.
✅ منش رفتاری غرب در مقابل داعشی ها را بیان کرده است.
✅ اخلاق متدین را خوب نشان داده است.
✅ بدی سازمان مجاهدین را خوب نشان داده است.
✅ معما گونه بودن داستان آن را جذاب کرده است..
در مجموع خانم بلنددوست نویسنده توانایی است که با اصلاح این موارد و تلاش در عرصه نویسندگی، می تواند آینده ی خوبی داشته باشد ان شاالله.
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت چهل و ششم
***
دوم شخص مفرد
فکر نمیکردم قبول کنه. ولی امشب کمکمون کرد بریم توی موسسه شنود بذاریم. خودش تونست سیستمهاشونو حک کنه. خوب همکاری کرد. مخصوصا این که مجبور نشدیم نیروی سایبری برداریم بیاریم که سیستم رو حک کنه و کارمون طول بکشه.
انصافا کار خطرناکی کرد. اگه مامانش یا یکی از اعضای اون باند میفهمیدن داره با ما همکاری میکنه، حتما یه بلایی سرش میاومد. وقتی هم وارد شدیم یکم حس کردم ترسیده، ولی سعی میکرد خودشو کنترل کنه و نشون نده. اون وقت شب، سه تا مرد گنده تو یه شاسی بلند دودی واقعا وحشتناکن! مخصوصا اگه مسلح هم باشن و بخوان یواشکی برن داخل یه ساختمون شنود بذارن!
وقتی اون مَرده، صراف وارد شد، پیدا بود خیلی هول کرده ولی صداش درنیومد. درحالی که واقعا انتظار داشتم جیغ بکشه و همهمونو به باد بده. خب بالاخره از یه دختر که اصلا توی عمرش نمیدونسته کار امنیتی چیه، انتظار بیجایی نبود. اما فراتر از انتظار ما عمل کرد. حتی انقدر تمرکز داشت که صدای مَرده رو بشناسه و به من بگه. فقط سرشو گذاشته بود به دیوار و چشماشو بسته بود.
تو هم سرت رو گذاشته بودی به دیوار و چشماتو بسته بودی. همیشه عادت داشتی وقتی بین کارها و درسات خسته میشی سرت رو تکیه بدی به دیوار و چشماتو ببندی. گاهی تو همون حالت یه چُرت ده دقیقهای هم می زدی، بعد بلند میشدی و ادامه میدادی. اون روز، توی حرم امام حسین(علیهالسلام) هم اومده بودی خستگی یه عمرت رو بذاری زمین. سرت رو تکیه داده بودی به دیوار، چشماتو بسته بودی و اشک آروم از کنار چشمات سر میخورد. خیلی دلم میخواست بگم برام دعا کن، اما میدونستم میکنی.
جنابپورم تا دم پرواز دنبالش بودیم. توی طول پروازم سپردمش به بچههای امنیت پرواز. قرار شد توی خاک آلمان هم یه بچههای برونمرزی به اسم اُوِیس ت.م(تعقیب و مراقبت)اش رو به عهده بگیره.
اسم واقعیشو نمیدونم ولی اسم جهادیش اویسه. بچه ماهیه. چون خیلی وقته اونجاست، خیلی خوب میتونه کار کنه. تاحالا ندیدمش ولی شنیدم کارش درسته. الانم سایهبهسایه دنبال جنابپوره که ببینه دوباره رفته آلمان چکار؟
اویس خیلی زود تونست خط و ربطای جنابپور رو توی آلمان پیدا کنه و بفهمه سفرای قبلیش کجا رفته. اینطور که اویس میگه، جناب پور توی آلمان میرفته خونه برادرش حانان اقامت میکرده. اما غیر اون، گاهی از آلمان میرفته کشورای دیگه. اینطور که توی پاسپورتش ثبت شده، بجز یه مسافرت تفریحی که اوایل دهه هشتاد رفته اروپا رو گشته، بقیه سفرهاش جایی ثبت نشده. یعنی با یه پاسپورت جعلی آلمانی رفته. کشورایی مثل امریکا و کانادا، فرانسه، انگلیس... حتی اینطور که اویس فهمیده، چندتا مسافرت هم به فلسطین اشغالی داشته.
توی خود آلمان هم با چندتا موسسه های وابسته به سازمان منافقین رفت و آمد داشته. اویس سعی داره بیشتر بفهمه. تا الان که کارش خوب بوده. باید منتظر بشم ببینم دیگه چی دستگیرش میشه.
باید منتظر میشدم ببینم خبری ازت میشه یا نه؟ یاد روزی افتادم که گفتی میخوای بری. گفتی یه کاروان دارن می برن عتبات، میخوان یه نفر به عنوان پزشک کاروان با خودشون ببرن. به شوخی بهت گفتم تو هنوز جوجه دکتری؛ بشین سر درس و مشقت. اما تو خندیدی و صورتت گل انداخت. گفتی یه جوجه دکترم اونجا غنیمته.
فکر کنم میدونستی قراره چه اتفاقی بیفته. وقتی مدیر کاروانتونو پیدا کردم رنگ به صورتش نبود. سرتا پاش خونی بود. منو که دید، ترسید. فهمید میخوام سراغتو بگیرم. وقتی ازش پرسیدم خواهرم کجاست، دست و پاشو گم کرد. گفت وقتی بمب اول منفجر شده، تو رفتی به مجروحا کمک کنی. گفت همراهشون رفتی بیمارستان. یه نفس راحت کشیدم. حداقل تو توی انفجار آسیب ندیدی... راست میگفتی. یه جوجه دکترم توی اون محشر کبری غنیمت بود.
***
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت چهل و هفت
با آمدن عزیز و آقاجون، دوباره مقیم شدهام خانهشان. دلم لک زده است برای مهربانیهای عزیز. شب هم چندساعت بعد از اتمام کار موسسه، آنجا ماندهام برای شکستن رمز بقیه سیستمها و تقریبا کارم تمام است. فقط مانده هارد را تحویل لیلا بدهم.
لیلا هارد را میگیرد و در کیفش میگذارد. درهمان حال میپرسد:
-ببینم، چیزی از این فایلا رو که با خودت نگه نداشتی؟
-نه. چطور؟
لبخند میزند:
-برای خودت میگم. اینا پیشت نباشه برات بهتره. راستی بالاخره کی میری آلمان؟
-دو هفته دیگه تقریبا.
محکم به چشمانم نگاه میکند:
-اریحا، دقت کن! بخاطر جایگاه شغلی پدرت و توانمندیهای خودت، احتمال خطر برات زیاده اون طرف. برای همین، خواهش میکنم به مسائل امنیتی اهمیت بده. ما هم سعی میکنیم دورادور هواتو داشته باشیم. اما بازم، همه چیز به خودت بستگی داره و اینکه چقدر تیز باشی. متوجهی؟
سرم را تکان میدهم. اگر مطمئن نبودم این دوره مطالعاتی برایم پربار هست یا نه، اصلا خودم را در چنین دردسری نمیانداختم. اما حالا، نمیتوانم از بار علمی این دوره بگذرم.
وارد خانه که میشوم، عمو صادق را میبینم که دارد با عزیز خداحافظی میکند. عزیز خیلی سرحال نیست. فکر کنم عمو آمده بوده برای ماموریتش خداحافظی کند. من را که میبینند، چهره هردوشان باز میشود و عمو جلو میآید که روبوسی کند. در گوش عمو میگویم:
-واقعا میخواین برین؟
عمو میخندد و میگوید:
-ای بابا... نمیرم که افقی برگردم که شما انقدر نگرانین. مطمئن باش میآم که خودمم توی خواستگاریت باشم.
لب میگزم:
-عمو دوباره شروع کردین؟
-کجاشو دیدی... شروع که هیچی... دارم تمومش میکنم با کمک عزیز.
و سریع خداحافظی میکند و میرود. آخ از دست این عموی هنرمندِ نظامیدیوانه!
عزیز یک نگاه خاص مادرانه حوالهام میکند؛ از آن نگاههایی که صورت دخترهای دمبخت را سرخ کند. به روی خودم نمیآورم. عزیز میگوید:
-کی قراره بری؟
-انشالله دو هفته دیگه.
-کارای ویزا و دعوتنامه رو کردی؟
-آره، تقریبا تموم شده کارش.
برایم چای میریزد. برای خودش هم. آقاجون به بهانه آب دادن به باغچه بیرون میرود و عزیز میگوید:
-یادش بخیر. عمو یوسفت بعد جنگ یه چندوقت بود بهونه میگرفت. یکم رفته بود توی هم. فکر میکردیم افسردگی داره. بهش گفتم بیا ببرمت پیش روانپزشک، اما گفت مشکلم چیز دیگهست. گفت زن میخوام! اینو که گفت سرخ و سفید شد بچهم. منم بال درآورده بودم که بالاخره داره میآد سر زندگیش. وقتی با طیبه آشنا شد، از این رو به اون رو شد. دوباره شد همون یوسف قبلی، شایدم بهتر. آره، خیلی بهتر.
شانه بالا میاندازم که فکر کند من اصلا منظورش را نفهمیدهام: خب!
-برای بابات هم میخواستم خودم یکی رو پیدا کنم، ولی یه روز اومد شماره خانواده ستاره رو داد گفت برو برام خواستگاریش کن! فکر کنم همدیگه رو توی دانشگاه پیدا کرده بودن. میشناختن از قبل...
با بیحوصلگی میگویم: چی شده امروز دارین تاریخچه ازدواج های فامیلو مرور میکنین؟
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت چهل و هشت
لبخند میزند و دستش را میگذارد روی دستم:
-تو هم مثل یوسفی. کلا مدلش اینجوری بود که نمیاومد بگه فلان چیز رو میخوام. باید خودمون میفهمیدیم. حتی سر غذا خوردنشم نمیاومد بگه گرسنمه. خودم باید دقت میکردم هر بار یه چیزی به خوردش بدم. انقدر غرق کار و درسش بود که خودشو فراموش کرده بود. تو هم همینطوری اریحا. اصلا حواست به خودت نیست. اما من دارم میبینم، مثل همون روزای یوسف شدی. یکم پکری.
مغزم آژیر میکشد. اگر از همین الان موضع دفاعی نگیرم، شب نشسته ام سر سفره عقد. با ازدواج مخالف نیستم اما باید این مشکلات بگذرد، بعد با یک ذهن آرام درباره اش فکر کنم. سریع میگویم:
-من خوبم.
-عموت درباره یه بنده خدایی حرف زد. گفت بچه خوبیه. شاید خوب باشه روش فکر کنی.
حس میکنم لیوان چایی را روی سرم خالی کرده است. داغ میشوم و میگویم:
-من که الان دارم میرم!
-خب بعد فرصت مطالعاتیت چی؟
-حالا بذارین برگردم... اون وقت درباره ش فکر میکنیم. باشه؟
عزیز گله مندانه نگاه میکند. چاره ای جز تسلیم ندارد. پیشانی اش را میبوسم که از دلش دربیاورم. میگوید:
-امشب آماده شو، یه سر بریم قم و جمکران.
از پیشنهاد ناگهانی و شیرین عزیز ذوق زده میشوم. دم رفتن، واقعا نیاز دارم به چنین زیارتی. انقدر که تا زمانی که رسیدیم به قم، روی ابرها بودم و نفهمیدم مسیر چطور طی شد.
الان خودم را در میان شهدای مقابل حرم پیدا کردهام. مثل کسی که آخرین بار است برای زیارت آمده، به همه جا دست میکشم و به صورتم میکشم. باید ذره ذره غبار حرم را برای شش ماه آلمان ذخیره کنم. در آلمان، نه خاک شهید پیدا میشود و نه حرم کریمه اهل بیت. نمیدانم مردمش چطور زنده مانده اند وقتی این عناصر مهم حیاتی را ندارند.
وارد مرز آسمانی حرم میشوم. جایی که زمین از آسمان جدا میشود. پرواز میکنم تا ضریح و درآغوش میگیرمش. بالاخره کسی را پیدا کردم که بشود درگوشش بگویم دردم را. کسی که اگر از خدا بخواهد، دعایش ردخور ندارد. یاد غربتش میافتم. یک دختر در بلاد غریب... اشک از چشمم میچکد و یادم میرود برای خودم دعا کنم که میخواهم بروم به بلاد غریب...
مادر خودش من را رساند فرودگاه. با پدر درخانه خداحافظی کردم، اما عزیز و آقاجون همراهمان آمدند. دلم میخواست با لیلا هم خداحافظی کنم اما نمیشد جلوی مادر. حالا در سالن نشسته ایم منتظر اینکه پروازم را اعلام کنند. دلم برای عمو صادق تنگ میشود. تلفنی خداحافظی کردیم؛ هرچند خوب خط نمیداد و صدایش را درست نمیشنیدم. در فکر عمو صادقم که مادر با حالتی کمیعصبی میگوید:
-پروازت نیم ساعت تاخیر داره!
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi