eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
538 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 30 ستاره قبل از این که سوار شود، دفتر را به حانان می‌دهد. شاید می‌خواهد مطمئن شود این دفتر به هیچ وجه به دست من نمی‌رسد؛ حداقل فعلاً. ستاره کنار من می‌نشیند و اسلحه‌اش را می‌گذارد روی شقیقه‌ام. می‌دانم می‌خواهد جلوی حرکات احتمالی بشری را بگیرد. اخم‌های بشری بدجور رفته توی هم؛ انقدر که تمام صورتش مچاله شده. اخم کردنش هم مثل خودم است. از قیافه‌اش پیداست مانند یک انبار باروت، منتظر جرقه است و فقط چون اسلحه روی شقیقه من است، نمی‌تواند کاری انجام دهد. دستانش را مشت کرده و فشار می‌دهد. با خشم زل زده به چشمان ستاره؛ و ستاره هم به چشمان او. مانند دو ماده‌ببر زخمی به هم نگاه می‌کنند؛ گویا آماده‌اند برای حمله به هم. منصور راه می‌افتد و سعی دارد راهش را از میان کوچه‌پس‌کوچه‌ها باز کند. به ستاره می‌گویم: شما چی از جون من می‌خواید؟ -هیچی. فقط می‌خوایم یکم دنیا رو از دید ماها ببینی، از دید ما بنویسی. بشری پوزخند می‌زند. ابرو در هم می‌کشم: یعنی چی؟ ستاره فشار اسلحه را روی شقیقه‌ام کم می‌کند. اگر انگشتش روی ماشه بلغزد، من خواهم مُرد. مرگ چه شکلی ست؟ چقدر ناگهانی سایه انداخته روی سرم. انقدر ناگهانی که حتی فرصت ترسیدن هم نداده. من برای مُردن آماده نیستم. من دوست ندارم بمیرم؛ حیف است. جان را نباید مفت از دست داد. من می‌خواستم جانم را با چیزهای مهم‌تر معامله کنم... -از نوشتن برای این حکومت هیچی بهت نمی‌رسه. این همه عمرت رو می‌ذاری برای نوشتن، تهش هیچ‌کس نمیاد بگه خرت به چند من؟این همه برای نقاب ابلیس حرص خوردی و زحمت کشیدی، تهش چی شد؟ کسی حمایت کرد؟ اصلا کسی فهمید؟ داری الکی استعدادت رو حروم می‌کنی. -خب، چه ربطی داره به خواسته شما؟ لبخند می‌زند: آهان! خب بیا یه بارم از دید ما بنویس. به این فکر کن که یه درصد شاید حق با ما باشه. تو همش با عینک خودت دنیا رو دیدی. بشری دیگر نمی‌تواند ساکت بماند: پرستوی متساوا باشی و حرف از حق بزنی... خنده‌داره! ستاره می‌غرد: تو ساکت شو! و دوباره رو به من می‌کند: آره، من افسر متساوام، نیروی عملیات ویژه موساد. می‌دونی چرا؟ چون یه دنیا تهدید علیه ما اسرائیلی‌ها هست. چون نمی‌تونیم بشینیم تا بیان مثل جریان هولوکاست نابودمون کنن. باید از خودمون دفاع کنیم! ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞
متاسفانه خانم صدرزاده جایی هستن و داستانشون تا قبل از ساعت ۸داخل کانال گذاشته میشه🙏🏻
📺 ⭕️ تهیه شده در مجموعه ثریا 🖋 موضوع: روایت ابعاد ترور و زندگی شهید محسن فخری‌زاده ✅ شنبه ٦ آذر ساعت ٢٠:٠٠ ❎ تکرار روز بعد ساعت ٠٧:٠٠ و ١٢:٣٠ شبکه افق
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت پانزدهم -می‌ریم پایگاه. -می‌فهمی چی می‌گی؟ اونجا امن نیست. نگرانی تمام وجودم را در بر می‌گیرد. -باید بریم، نگران حاج کاظمم، نگران حامدم. -نگران نباش. اونا مراقب خودشون هستن. یک‌دفعه به یاد حامد می‌افتم. واقعا او همان حامد بود؟ -آیه حامد کیه؟ انگار سال‌هاست می‌شناسمش. آیه لبخند محوی می‌زند. -من شخصیت رمان توام و هویت تو. آقا حامد هم شخصیت رمان خانم شکیباست. تعجب می‌کنم. تازه می‌فهمم چرا این‌همه او را می‌شناسمش. در فکر فرو رفته‌ام، که یک‌باره آیه کمی مرا به عقب هلم می‌دهد فریاد می‌زند. -برو فقط برو دارن میان. کمی دور و اطراف را نگاه می‌کنم. راست می‌گوید. سریع می‌دوم به سمت میدان. بانک همچنان درحال سوختن است و باران نمی‌تواند آن را خاموش کند. چادرم خیس شده است و سنگین. آن را به دور خود می‌پیچم. سخت است در این باران با پاهایی که از سرما یخ زده است بدوم؛ اما می‌دوم و آیه راهم تنها می‌گذارم. به میدان که می‌رسم چشمانم گرد می‌شود. این اوج نامردی است که این‌گونه اموال مردم را به آتش می‌کشند. در گوشه ای موتوری در آتش می‌سوزد و در گوشه‌ای دیگر اتوبوس در حال آتش گرفتن است. حق واقعا این‌گونه است؟ این‌ها حق‌الناس و دیگر چیزها را با هم مخلوط کرده‌اند!! نگران فاطمه و زهرا می‌شوم دست در جیب می‌کنم که به آنها تماس بگیرم؛ اما تلفنم را پیدا نمی‌کنم. تازه به یاد فلشی می‌افتم که رمانم در آن بود. نگران می‌شوم که فلش جایی گم شده باشد! ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞
سلام و وقت بخیر 🌹 خانم اروند هستم عذرخواهی میکنم. بنده مسافرت هستم و قسمت امشب رو نتونستم آماده کنم ان شاءالله فردا دو قسمت در کانال قرار میدهم. خیلی معذرت میخوام. 😓🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام همه چیز عادیه، فقط جمعه یکم درگیری شد اونم توی خیابون‌های اصلی حاشیه زاینده‌رود. ولی شهر کاملاً امنه‌. اتفاقاً من همین دیروز بیرون بودم و خیابون‌های اصلی هم کار داشتم و خبری نبود. کاملاً عادی بود. نه. نمی‌رم.
سلام بله، قطعا این بی‌مهری‌ها هست. ولی باعث نمی‌شه ادامه ندیم. هنر اینه که توی شرایط سخت هم آدم به کارش ادامه بده. مهم نیست شناخته بشم یا نه، مهم اینه که کارم رو درست انجام بدم. ممنونم از لطف شما
سلام چون به رفاقت وحید، حسین و سپهر اشاره داره و عاقبت این رفاقت. حلال کنید اگر پاسخ تون رو دیر دادم. ببخشید.
سلام نه نداره، ولی این داستان زمانی اتفاق افتاده که من هنوز شاخه زیتون رو ننوشتم.
سلام اعتراضات مردم به مشکلات معیشتی که در دی ماه ۹۶ اتفاق افتاد و تبدیل به اغتشاش شد.