eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
535 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴بسم رب الحسین🏴 📖مجموعه داستان کوتاه 💔 ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( ) 🏴هفتم: سنگ صیقل به اندازه کافی تیز هستی؛ اما باید تیزتر باشی. من صدای هیاهوی سپاه را شنیده‌ام؛ وقتی همین چند ساعت پیش قصد حمله کردند. صدای هزاران فریاد بود، هزاران فریاد خشم‌آلود کسانی که برای ورود به دروازه جهنم، از هم سبقت می‌گرفتند. نمی‌دیدند که جهنم در مقابل‌شان قد علم کرده و فریادِ «هل من مزید» سر می‌دهد؛ و تو، قرار است همان واسطه‌ای باشی که به جهنم می‌فرستدشان. جَون من را برداشت و رفت تا خیمه امام. ذراتم از شوق دیدار امام جنبیدند. امام انقدر آرام بودند که گویا هیچ لشگری در مقابلشان شمشیر نکشیده. انقدر آرام که گویا از همین الان، در اعلی علیین جای گرفته‌اند. جَون کناری نشست و من را مقابلش گذاشت. امام، تو را به جَون دادند و خودشان نشستند؛ غرق در تفکر. جَون دقیق نگاهت کرد و موشکافانه. چشمانش را ریز کرد و جلو و عقبت برد. در دستانِ سیاه و پینه‌بسته‌اش چرخاندت. روی تیغه و دسته‌ات دست کشید و بعد، بر من قرارت داد. آرام تو را بر من حرکت داد و با حوصله، مشغولِ صیقل دادنت شدم. با هربار حرکتت، به یکی از آن هزاران نفر سپاهِ جهنمی فکر می‌کردم که قرار بود به جهنم بفرستی. و جون هم با هر حرکت، با من و تو نجوا می‌کرد. از ما می‌خواست روز قیامت شهادت بدهیم که او هم گوشه‌ای از قیام حسین بوده؛ که او هم به اندازه تیز کردن یک شمشیر، به حسین کمک کرده. جون با مهارت تو را در دستش می‌رقصاند و اصلاحت می‌کرد؛ و من در گوشَت از آداب جنگ می‌گفتم. از این که محکم به دستان امام بچسبی و از او جدا نشوی. از این که در کشتن دشمنان امام، کوتاه نیایی و کند نشوی و نشکنی. و البته تو، بیشتر از همیشه تشنه بودی به خون دشمنان امام. خوش به حالت که فردا انگشتان حسین را لمس خواهی کرد و حسین با تو به میدان می‌رود. جون یک نگاهش به من و تو بود و یک نگاهش به امام. خوف و رجا در نگاهش به هم پیچیده بود. می‌ترسید؛ شاید برای جان امام و شاید برای اذن میدانش. می‌دیدم که دعای روز و شبش، گرفتن اذن میدانِ روز نبرد بود. لبان امام جنبید؛ آرام؛ طوری که گویا با جون درد و دل می‌کردند: ای روزگار! اف بر تو باد که هر صبح و شام دوستی را از من می‌گیری... گوشه‌ای از تنم تر شد. شوری اشک جون را حس کردم که چکیده بود روی من. خط اشک بر چهره سیاهش رد انداخته بود. خوش به حال جون... گروه نویسندگان مه‌شکن http://eitaa.com/istadegi
4_5936024503950770598.mp3
8.81M
🥀 از بین خیمه اومد سرباز.... 🎤حاج محمود کریمی http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جلسه 4 قسمت اول .mp3
9.01M
🏴🎙️🏴🎙️🏴🎙️🏴🎙️🏴 و خدا خواست که «تو» ای انسان! موجودی شوی مثل خودش... بی‌نهایت در همه چیز در علم در زیبایی در قدرت در آزادی در لذت... و خدا خواست که لذت‌بخش‌ترین چیزهای عالم را، تو داشته باشی... •┈┈••🌱🌸•🍀•🌸🌱••┈┈• http://eitaa.com/istadegi •┈┈••🌱🌸•🍀•🌸🌱••┈┈•
🏴بسم رب الحسین🏴 📖مجموعه داستان کوتاه 💔 ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( ) 🏴هشتم: شمشیر نمی‌دانم تو بی‌قرارتری یا من. من که سخت تشنه‌ام به خون دشمنان امام و بی‌تابانه انتظار می‌کشم برای فرستادنشان به دل آتش؛ هرچند از همین الان در آتشند. از همان روزی که پشت کردند به هدف خلقتشان و مقابل حسین شمشیر کشیدند، خودشان شدند هیزم جهنم. دستت روی دسته من گذاشته‌ای و میان خیمه‌ها قدم می‌زنی. انقدر دستت را محکم می‌فشاری که انگار می‌خواهی همین الان مرا از نیام بیرون بکشی و هجوم ببری به سمت خیمه‌گاه ابن‌سعد. یا شاید نگران هجوم شبانه‌ای؛ نگران عهدشکنی چندباره‌شان. خبری از صدای جیرجیرک‌ها نیست؛ اما صدای مناجات‌، مثل صدای زنبورهای درهم‌پیچیده از خیمه‌ها بیرون می‌آید و به آسمان می‌رود؛ مناجات‌هایی نه از ترس مرگ که از شوق بهشت. هرکس که از مرگ می‌ترسید، خیلی وقت پیش راهش را از این کاروان جدا کرده. بیشتر از همه، دور خیمه امام می‌چرخی. شاید از این می‌ترسی که یک نامرد میان این جوانمردان باشد و بخواهد امام را مثل برادرشان، در خیمه‌گاه خود به شهادت برساند. زیرلب ذکر می‌گویی و من هم با تو همصدا شده‌ام در تسبیح. هلالِ بی‌رمق ماه، با رنگ پریده نگاهمان می‌کند. انگار از چرخیدن می‌ترسد؛ از این که جای خود را به خورشید بدهد و وقتی دوباره بازگشت، دیگر امام را نبیند. امام از خیمه بیرون می‌آیند و راه تپه‌های اطراف را پیش می‌گیرند. دستت را روی دسته من جابه‌جا می‌کنی و نبضت تند می‌زند؛ گویا نگران جان امام شده‌ای. آرام پشت سرشان راه می‌افتی و من از این همراهی شبانه به وجد آمده‌ام. امام نگاهی به تپه‌ها و بیابان پشت خیمه‌گاه می‌اندازند و برمی‌گردند به سوی تو. قدمی به عقب می‌روی و سر به زیر می‌اندازی از ابهت امام. امام مثل همیشه متبسم، لب به سخن باز می‌کنند: آیا نمی‌خواهی در این شب تار از بین این دو کوه بگذری و جان خودت را نجات دهی؟ به خودم لرزیدم. خیلی‌ها با یک تعارف ساده از سوی امام، راهشان از این کاروان جدا شد. نکند نفهمی که این تویی که به امام نیاز داری، نه امام به تو؟ نه... من در این سال‌ها که با تو بودم، تو را این‌گونه نشناخته‌ام رفیق قدیمی... زانوانت سست می‌شوند و دستت می‌لرزد. اشک در چشمانت حلقه می‌زند و تاب نمی‌آوری. زانو می‌زنی روی زمین؛ مقابل پاهای امام. دستت از قبضه من رها و روی زمین ستون می‌شود تا سرت بر زمین نخورد. در این سال‌هایی که با تو بوده‌ام، هیچ‌وقت تو را به این حال ندیده‌ام. صدایت می‌لرزد: شمشیری دارم که به هزار درهم می‌ارزد... پس به آن خدایی که به حضور در رکاب شما، بر من منت نهاد سوگند، تا هنگامی که شمشیرم به کار آید هرگز از شما جدا نمی‌شوم. خیالم آسوده می‌شود. تو هنوز همان نافع بن هلالی؛ همان جوانمرد جمل و صفین و نهروان. همان یار قدیمی من در این سال‌ها؛ همان کسی که از وقتی علی(علیه‌السلام) مرا در دستش نهاد و رزم به او آموخت، از من جدا نشد. من با تو می‌مانم نافع، تا زمانی که تیغه‌ام جان دارد با تو در رکاب امام خواهم ماند... پ.ن: لشکر عمر بن سعد در حمله دسته جمعی او را محاصره کرده و هدف تیر و سنگ‌ قرار دادند و بازوان او را شکسته و او را به اسارت گرفتند. شمر و گروهی از یارانش، او را نزد عمر بن سعد آوردند. عمر بن سعد به او گفت: «ای نافع! وای بر تو! چرا با خود چنین کردی؟» نافع در حالی‌که خون بر محاسنش جاری بود گفت: «پروردگار من از قصد من آگاه است. به خدا سوگند، من به جز تعدادی که مجروح ساختم دوازده نفر از شما را کشتم و خودم را ملامت نمی‌کنم...» عمر بن سعد به شمر دستور داد تا او را بکشد و به دست شمر به شهادت می‌رسد. گروه نویسندگان مه‌شکن http://eitaa.com/istadegi
4_807267849499312395.mp3
1.83M
🥀 با چشم بارونی‌... 🎤حاج مهدی رسولی http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جلسه 4 قسمت 2.mp3
9.27M
🏴🎙️🏴🎙️🏴🎙️🏴 و هدف از خلقت، چشاندن عشق بی‌نهایت بود! از یک بی‌نهایت به یک مخلوق کوچک!✨ جلسه چهارم، قسمت دوم http://eitaa.com/istadegi
🏴بسم رب الحسین🏴 📖مجموعه داستان کوتاه 💔 ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( ) 🏴نهم: مشک آب در تن مشک، مثل خون در تن آدمی ست. تا آبی هست که در تن مشک بیاید و برود، مشک زنده است و قلبش می‌تپد؛ اصلا ما دلیل بودنمان همین است. سال‌ها بود که به خیال خودم زنده بودم. آبی به این و آن می‌رساندم و گمان می‌بردم که همه زندگی همین است؛ اما از وقتی در دست شما آمدم، تازه فهمیدم زندگی یعنی چه. اصلا انگار دوباره به دنیا آمدم وقتی شما من را روی دوش انداختید و رفتید به سمت شریعه فرات. روی شانه‌های بلند شما، به آسمان نزدیک‌تر بودم و به خودم می‌بالیدم که حسین قرار است به وسیله من آب بنوشد. آب را که بستند، ترس به جانم افتاد که نکند دیگر نتوانم حسین را سیراب کنم؛ اما شما و گروهی از اصحاب صاعقه‌وار به صف دشمن زدید و مرا به آغوش فرات انداختید تا لبریز شوم از آب خنکش و زندگی در تنم جریان پیدا کند. خیالم راحت شد که با وجود شما و اصحاب حسین، کسی نمی‌تواند میان فرات و خیمه‌گاه فاصله بیندازد. شما با همه سقاها فرق داشتید. وقتی من را روی دوش می‌انداختید، بسم‌الله می‌گفتید و تا برسید به فرات، لبان‌تان به ذکر می‌جنبید. صدای قلب‌تان را می‌شنیدم که با هر تپش، نام حسین را فریاد می‌زند و هر نفس‌تان که می‌رود و می‌آید، به امیدِ گره گشودن از کار حسین است. اصلا همه فکر و ذکرتان حسین بود. وقتی من را به آب فرات می‌سپردید و هم‌زمان ذکر می‌گفتید، آب از ارتعاش صدایتان به شوق و رقص می‌آمد؛ من هم. اصلا انگار تنم کش می‌آمد و بزرگ‌تر می‌شدم تا آب بیشتری ذخیره کنم برای حسین. موج‌ها بر دستان و سرتا پای شما بوسه می‌زدند و دورتان می‌چرخیدند؛ انگار می‌خواستند سلام‌شان را به حسین برسانید. یادتان هست گفتم آب در تن مشک، مثل خون در تن آدمی ست؟ من همان‌طور که زندگی را با شما چشیدم، در کنار شما جان دادم؛ وقتی تیری به چشم شما زدند و تیری به قلب من. آن تیر قلب من را شکافت و شریان حیاتم را برید. آب، مانند خونی که از شاهرگ قلب بجوشد، فواره زد. من افتادم؛ همانجا که شما افتادید؛ روی خاک تشنه‌ای که خون شما را به تبرک می‌نوشید و خون من را از شرم اباعبدالله، پس می‌زد. مشک سوراخ، مشک مُرده است؛ چون دیگر آبی در آن نمی‌ماند که بخواهد بیاید و برود. دنیا برایم تیره و تار شد. کاش دیگر به خیمه‌گاه برنگردم. مشکِ خالی، باید برود از خجالت بمیرد... مخصوصا اگر سوراخ باشد و امیدی به پر شدنش نباشد... گروه نویسندگان مه‌شکن http://eitaa.com/istadegi
4_5827851711036787293.mp3
14.65M
🥀 اربا ارباتر از اکبرم پاشو نگذار پاشیده‌تر شه این لشکرم... 🎤حاج مهدی رسولی http://eitaa.com/istadegi