سلام
هم بله هم نه.
اجازه بدید توضیح ندم و غافلگیرتون کنم. انشاءالله
#پاسخگویی_فرات
سلام
درباره این رشته قبلا توضیح دادم. اگر به فلسفه، تاریخ و مسائل کلان و پدیدههای اجتماعی علاقه دارید، این رشته رو خیلی دوست خواهید داشت.
درباره نظریات غربی، بله همینطوره. ولی این یک امر ناگزیر هست که در سایر رشتهها هم وجود داره چون هنوز جامعهشناسی اسلامی نداریم و پارادایم حاکم بر این رشته، غربی هست.
آینده شغلی خاصی نداره اما اگر توانمند باشید، میتونید در نهادهای دولتی به عنوان مشاور و پژوهشگر استخدام بشید. همچنین دید شما رو باز میکنه و سطح تحلیل تون رو بالا میبره.
#پاسخگویی_فرات
11.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تنی صدچاک در غربت، رها روی زمین دارد...🥀
به یاد علمدار رهبر انقلاب، حاج قاسم سلیمانی...
#تاسوعا #ما_ملت_امام_حسینیم
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
🥀🌴
بوی آب میآید؛ بوی فرات. اینجا که هستیم، قسمت سرسبز و باصفای دیرالزور است. جایی طرف شمال دیرالزور که یک انشعاب کوچک از فرات از آن میگذرد و اطرافش پر است از باغ و زمینهای کشاورزی کوچک...
گوش تیز میکنم، صدای درگیری نمیآید دیگر. نه صدای الله اکبر، نه شلیک و نه "لبیک یا زینب" گفتن حامد. باز هم همان سکوت ترسناک میدان جنگ. با تکیه به اسلحه، روی زانو بلند میشوم تا خیابان را دید بزنم. یک نفر افتاده وسط خیابان...
از اینجا که من هستم، سرش پیدا نیست. بیسیم را بیرون میکشم و رستم را صدا میزنم. صدای هقهق گریه رستم را میشنوم: آقا حامد رو زدن!
دنیا روی سرم آوار میشود. خون از زیر تن حامد روی آسفالت شارعالنهر پخش میشود. دقیقاً در تیررس افتاده... دارد تکان میخورد، آرام و نرم. دارد بدنش را با تکیه به دستانش از روی زمین بلند میکند.
نور امیدی در دلم روشن میشود که هنوز زنده است، فقط زخمی شده... اگر به موقع به دادش برسم زنده میماند... حامد دارد جان میکَند؛ روی زمین...
به کمینگاه تروریستها مشرف هستم و دقیقاً میتوانم هیکل نحسشان را ببینم. یک نفرشان از پشت دیوار بیرون میخزد؛ متوجه تکان خوردن حامد شده و حتما میخواهد کارش را تمام کند؛ اما قبل از این که نشانه بگیرد و دست نجسش ماشه را لمس کند، تیری در سرش مینشانم و نقش زمینش میکنم.
با خلاص شدن از شرشان، دیگر چیزی جز حامد را نمیبینم که افتاده روی زمین و پاشنه پوتینش را روی زمین میکشد. نمیفهمم چطور از جا کنده میشوم تا خودم را به حامد برسانم...
چندبار سکندری میخورم و چند قدمیاش که میرسم، رمق از پاهایم میرود و میافتم روی زمین؛ زمینی که از خون حامد سرخ شده. خودم را میکشانم تا پیکر حامد که حالا کمتر تکان میخورد. دستانم روی آسفالت کشیده میشوند و میسوزند. با صدایی که به زور از حلقم خارج میشود و سرفههای پشت سر هم، آن را منقطع میکند، صدایش میزنم: حا... حامد... د... دا... داداش...
سینهام از تحرک و نفس زدن زیاد میسوزد و تیر میکشد. سوراخ سرخی روی قلب حامد، به من و تمام امیدی که برایم مانده بود دهنکجی میکند که: ببین! این یکی هم از دستت رفت!
گرما و رطوبت خونش را زیر دستم حس میکنم. چشمانش را باز میکند و با دیدن من، لبخند میزند: خو... ب... شد... او... مدی...
نفسم بالا نمیآید؛ شاید چون حامد نمیتواند نفس بکشد. از دهانش خون میریزد و آرام سرفه میکند؛ من هم. با دستان لرزان، سرش را میگذارم روی زانویم و ناامیدانه، دست میگذارم روی زخم قلبش. خون گرم از زیر دستم میجوشد و آتشم میزند. میدانم اگر دستم را فشار بدهم هم فایده ندارد. لبهای حامد آرام تکان میخورند؛ سرم را که نزدیکتر میبرم، میشنوم که آرام و منقطع میگوید: حـ... سیـ... ـن...
فقط همین یک کلمه. انگار بیش از این نمیتواند. تنها چیزی ست که میخواهد آخرین بار، با تمام اعضا و جوارحش، با بازمانده رمقش فریاد بزند. از دهانش «حسین» میجوشد و خون میریزد. دست خونینش را میگیرم و دستم را فشار میدهم. هنوز گرم است؛ انقدر که انگار من درحال جان دادنم نه او. درمانده و ناامید، مانند غریقی دست و پا میزنم برای نجاتش: آمبولانس!
این را خطاب به رستم داد میزنم؛ اما انقدر ناامیدانه که بجای هر اقدامی، به گریه میافتد. پیشانیام را روی پیشانی عرق کرده حامد میگذارم و صدایش میزنم. حامد میخندد؛ عمیق و شیرین. و باز هم از میان لبان خندان و خشک و خونینش، فقط یک کلمه بیرون میآید: حـ... سیـ... ـن...
دیگر برای هر چیزی دیر است؛ برای احیای قلبی، برای بستن زخم، برای سوار کردنش در آمبولانس... و ضربان قلب حامد زیر دستم، کمکم بیرمق میشود؛ یعنی نمیدانم اصلا قلبی مانده است که بتواند بتپد یا نه؟ سرش را محکم در آغوش میگیرم و باز التماسش میکنم: تو نه... لطفا نه...
فقط یک تک سرفه و یک لخته خون و یک «حسین»ِ منقطع دیگر، فاصله یک قدمی حامد تا شهادت را پر میکند و بعد، من میمانم و بیچارگیام...
🥀🥀🥀
بریدهای از رمان خط قرمز(با اندک تلخیص)
به قلم: فاطمه شکیبا(فرات)
#تاسوعا #ما_ملت_امام_حسینیم #محرم
https://eitaa.com/istadegi
جلسه 5 قسمت اول.mp3
8.85M
🏴🎙🏴🎙🏴🎙🏴🎙🏴
جوابهایی که تاحالا در پاسخ به این سوال شنیدیم چیه؟
" اصلا خدا چرا مارو آفریده؟!"
میخواسته به یکی زور بگه؟!
آورده که عبادتش کنیم؟!
که امتحانمون کنه؟!
.
.
.
اصلا این سوال جواب نداره!
#دین_فطری
#ماه_محرم
•┈┈••🌱🌸•🍀•🌸🌱••┈┈•
http://eitaa.com/istadegi
•┈┈••🌱🌸•🍀•🌸🌱••┈┈•
🏴بسم رب الحسین🏴
📖مجموعه داستان کوتاه #بغض 💔
✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( #فرات )
🏴دهم: کمان
(خواستم از زبان خنجر شمر بنویسم، نتوانستم.)
داشتی قدم به قدم جلو میرفتی و خودت را به چاه میانداختی؛ اما من نمیتوانستم سرت داد بزنم که حداقل من را با خودت نبری. هیچوقت فکر نمیکردم انقدر بدبخت شوم که وجودم، تنِ بچههای حسین را بلرزاند و بر تن یاران حسین زخم بزند؛ مثل بقیه آن شمشیرها و سلاحهای نگونبختِ سپاه عمر سعد. راستش من در خودم این توان را نمیدیدم که تیر از چله من به سوی سپاه حسین پرتاب شود. کاش موریانه مغزم را میخورد، کاش از دستت میافتادم و زیر سم اسبها خرد میشدم.
تو چنین آدمی نبودی ابوشعثاء. من در تمام سالهای همراهی با تو، تو را به پهلوانی و جوانمردی شناختهام نه راه بستن بر پسر پیامبر. حتی خواستم نفرینت کنم؛ آرزو کردم خدا جانت را بگیرد؛ ولی کارت به جنگ با پسر رسول خدا نرسد.
از همان وقت که رسیدیم به کربلا، چهرهات گرفته بود. ترس بود، شک بود یا خشم؟ نمیدانستم. خدا خدا میکردم بفهمی داری خودت را به چه چاهی میاندازی. با خودم میگفتم تو مگر نمیبینی کجایی؟ چرا دلدل میکنی؟ انقدر تردید کردی که رسیدیم به عاشورا و من خودم را به نابودی و عذاب ابدی نزدیک و نزدیکتر میدیدم. نماز صبح را که خواندید، با خودم گفتم دیگر تمام شد و تو من را هیزم جهنمات خواهی کرد.
- آیا هیچ فریادرسی نیست که به خاطر خدا ما رایاری کند؟ آیا هیچ انسان شرافتمندی نیست که از حریم مقدس رسول خدا پاسداری نماید؟
امام داشت خطبه میخواند و دل من پر میزد برای خیمهگاهش. مگر در گوشهای تو و همراهانت پنبه بود ابوشعثاء؟ امام بود! میفهمی؟ امام!
یک دستت را به افسار اسب گرفتی و تیردان و من را روی شانه محکم کردی. به اسبت لگد زدی و من گیج شدم. تو فرمان حمله نداشتی؛ هیچکس نداشت. نکند وعدههای رنگین و افسانهای ابنزیاد هوش از سرت برده بود؟ در گوشت التماس کردم که نرو. رفتی. تاختی. موهای همیشه پریشانت پریشانتر شدند و جلوی دیدم را گرفتند. منتظر شدم صدای چکاچک شمشیر بشنوم و با خودم میگفتم چه پایان بدی خواهی داشت با وجود قمر بنیهاشم؛ ای ابوشعثاء بیچاره!
نشنیدم. صدای قدمهای اسبت آرام شد و ایستادی. موهایت از جلوی دیدم کنار رفت. ایستاده بودی مقابل خیمهگاه امام؛ با سر فرو افتاده. خودت را از اسب انداختی. چهرهات عرق کرده و سرخ بود. لبت را میگزیدی، مثل کودکان مجرم و پشیمان. آرام قدم برداشتی به سوی خیمه امام. حالا بجای دو قدمی جهنم، در دو قدمی بهشت بودی و من، دیگر نگران در رفتن تیر از چلهام نبودم؛ اتفاقا شوق داشتم برای نشاندن تیرهای آهنین به سینه دشمن. شرمنده بودم که قضاوتت کردم. تو همان جوانمرد همیشه بودی ابنمهاصرِ موی پریشانِ من!
***
صبح زیر باران تیر میخندیدی؛ هم تو هم بقیه اصحاب. حتی تیرهایی که بر جانتان نشست هم نتوانست خنده را ازتان بدزدد. از همیشه سرحالتر بودی؛ من هم. تو تنها تیرانداز سپاه امام بودی مقابل چهار هزار تیرانداز سپاه کوفه. زانو زدی روی زمین؛ مقابل سپاه دشمن. در چهرهات اثری از ضعف و خونریزی و تشنگی نبود؛ جز لبان خشکت. محکمتر از همیشه من را گرفتی و انتهایم را بر زمین گذاشتی.
امام کنارت ایستادند. چشمت که به امام افتاد، کمی لبخند زدی و سر خم کردی و چهرهات گل انداخت. ترسیدم تیرها را درست به هدف نزنم و آبرویم پیش امام برود. تو زیر لب «لا حول و لا قوه الا بالله» گفتی؛ تیر را از تیردان بیرون آوردی و آن را بر چله من گذاشتی. پیش از آن که زه را بکشی، صدای امام را شنیدیم که گفتند: خدایا تیرش را به هدف برسان و پاداش او را بهشت قرار ده!
چنان شوری در ذراتم دوید که حس کردم میتوانم از چند فرسنگ دورتر، پرندهای را در هوا بزنم. نبض دستت را حس کردم که تندتر زد و من را محکمتر گرفتی. چنان با قدرت زه را کشیدی که نه سابقه داشت و نه از تن مجروحت انتظار میرفت. چند ثانیه بعد، کسی از سپاه دشمن از اسب افتاد و جگر من و تو خنک شد. لبخند زدی و الحمدلله گفتی. مردانه فریاد زدی: من فرزند بهدله، قهرمان پیادهنظام هستم.
تیر بعدی را که از چله بیرون کشیدی، امام دوباره فرمودند: خدایا تیرش را به هدف برسان و پاداش او را بهشت قرار ده!
تیر را که انداختی، دوباره صدای ناله از سپاه ابنسعد بلند شد و تو دوباره شکرگویان، رجز خواندی و تیر بر چله گذاشتی. لبان امام باز به دعا باز شد: خدایا تیرش را به هدف برسان و پاداش او را بهشت قرار ده!
تیر بعدی هم پهلوانی بر زمین افکند. صدتیر انداختی و هر تیر با دعای امام بدرقه شد. تیرهایت که تمام شدند، من را بر زمین انداختی. بند دلم پاره شد. اگر تیری نباشد، کمان به درد نمیخورد. سر جلوی امام خم کردی و گفتی: تنها پنج تیرم به خطا رفت.
مهشکن🇵🇸
🏴بسم رب الحسین🏴 📖مجموعه داستان کوتاه #بغض 💔 ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( #فرات ) 🏴دهم: کمان (خواستم
دست گذاشتی روی قبضه شمشیر. کاش باز هم تیر داشتی و باز هم من میشدم وسیلهات برای کمک به امام. به زبان بیزبانی صدایت زدم؛ نشنیدی. انقدر غرق در تماشای امام و شوق یاریاش بودی که من را؛ رفیق و همراه همیشگیات را رها کردی، با شمشیر دویدی به سوی میدان و رجز خواندی: من یزیدم و پدرم مهاصر است، دلیرتر از شیر بیشه هستم؛ خدایا من یاور حسینم، و ابن سعد را رها کرده و از او دوری گزیدهام...
موهایت در میدان با باد میرقصید؛ زیباتر از همیشه. دعایت میکردم به جبران نفرینهای نابهجای قبلی. من را ببخش که زود قضاوتت کردم، مویْپریشان من...
#ما_ملت_امام_حسینیم
گروه نویسندگان مهشکن
http://eitaa.com/istadegi