جلسه 4 قسمت 2.mp3
9.27M
🏴🎙️🏴🎙️🏴🎙️🏴
و هدف از خلقت،
چشاندن عشق بینهایت بود!
از یک بینهایت
به یک مخلوق کوچک!✨
جلسه چهارم، قسمت دوم
#دین_فطری
#محرم
http://eitaa.com/istadegi
🏴بسم رب الحسین🏴
📖مجموعه داستان کوتاه #بغض 💔
✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( #فرات )
🏴نهم: مشک
آب در تن مشک، مثل خون در تن آدمی ست. تا آبی هست که در تن مشک بیاید و برود، مشک زنده است و قلبش میتپد؛ اصلا ما دلیل بودنمان همین است.
سالها بود که به خیال خودم زنده بودم. آبی به این و آن میرساندم و گمان میبردم که همه زندگی همین است؛ اما از وقتی در دست شما آمدم، تازه فهمیدم زندگی یعنی چه. اصلا انگار دوباره به دنیا آمدم وقتی شما من را روی دوش انداختید و رفتید به سمت شریعه فرات.
روی شانههای بلند شما، به آسمان نزدیکتر بودم و به خودم میبالیدم که حسین قرار است به وسیله من آب بنوشد.
آب را که بستند، ترس به جانم افتاد که نکند دیگر نتوانم حسین را سیراب کنم؛ اما شما و گروهی از اصحاب صاعقهوار به صف دشمن زدید و مرا به آغوش فرات انداختید تا لبریز شوم از آب خنکش و زندگی در تنم جریان پیدا کند. خیالم راحت شد که با وجود شما و اصحاب حسین، کسی نمیتواند میان فرات و خیمهگاه فاصله بیندازد.
شما با همه سقاها فرق داشتید. وقتی من را روی دوش میانداختید، بسمالله میگفتید و تا برسید به فرات، لبانتان به ذکر میجنبید. صدای قلبتان را میشنیدم که با هر تپش، نام حسین را فریاد میزند و هر نفستان که میرود و میآید، به امیدِ گره گشودن از کار حسین است. اصلا همه فکر و ذکرتان حسین بود.
وقتی من را به آب فرات میسپردید و همزمان ذکر میگفتید، آب از ارتعاش صدایتان به شوق و رقص میآمد؛ من هم. اصلا انگار تنم کش میآمد و بزرگتر میشدم تا آب بیشتری ذخیره کنم برای حسین. موجها بر دستان و سرتا پای شما بوسه میزدند و دورتان میچرخیدند؛ انگار میخواستند سلامشان را به حسین برسانید.
یادتان هست گفتم آب در تن مشک، مثل خون در تن آدمی ست؟ من همانطور که زندگی را با شما چشیدم، در کنار شما جان دادم؛ وقتی تیری به چشم شما زدند و تیری به قلب من. آن تیر قلب من را شکافت و شریان حیاتم را برید. آب، مانند خونی که از شاهرگ قلب بجوشد، فواره زد. من افتادم؛ همانجا که شما افتادید؛ روی خاک تشنهای که خون شما را به تبرک مینوشید و خون من را از شرم اباعبدالله، پس میزد.
مشک سوراخ، مشک مُرده است؛ چون دیگر آبی در آن نمیماند که بخواهد بیاید و برود. دنیا برایم تیره و تار شد. کاش دیگر به خیمهگاه برنگردم. مشکِ خالی، باید برود از خجالت بمیرد... مخصوصا اگر سوراخ باشد و امیدی به پر شدنش نباشد...
#محرم
گروه نویسندگان مهشکن
http://eitaa.com/istadegi
4_5827851711036787293.mp3
14.65M
🥀
اربا ارباتر از اکبرم
پاشو نگذار پاشیدهتر شه این لشکرم...
🎤حاج مهدی رسولی
#محرم #ما_ملت_امام_حسینیم
http://eitaa.com/istadegi
سلام
هم بله هم نه.
اجازه بدید توضیح ندم و غافلگیرتون کنم. انشاءالله
#پاسخگویی_فرات
سلام
درباره این رشته قبلا توضیح دادم. اگر به فلسفه، تاریخ و مسائل کلان و پدیدههای اجتماعی علاقه دارید، این رشته رو خیلی دوست خواهید داشت.
درباره نظریات غربی، بله همینطوره. ولی این یک امر ناگزیر هست که در سایر رشتهها هم وجود داره چون هنوز جامعهشناسی اسلامی نداریم و پارادایم حاکم بر این رشته، غربی هست.
آینده شغلی خاصی نداره اما اگر توانمند باشید، میتونید در نهادهای دولتی به عنوان مشاور و پژوهشگر استخدام بشید. همچنین دید شما رو باز میکنه و سطح تحلیل تون رو بالا میبره.
#پاسخگویی_فرات
11.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تنی صدچاک در غربت، رها روی زمین دارد...🥀
به یاد علمدار رهبر انقلاب، حاج قاسم سلیمانی...
#تاسوعا #ما_ملت_امام_حسینیم
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
🥀🌴
بوی آب میآید؛ بوی فرات. اینجا که هستیم، قسمت سرسبز و باصفای دیرالزور است. جایی طرف شمال دیرالزور که یک انشعاب کوچک از فرات از آن میگذرد و اطرافش پر است از باغ و زمینهای کشاورزی کوچک...
گوش تیز میکنم، صدای درگیری نمیآید دیگر. نه صدای الله اکبر، نه شلیک و نه "لبیک یا زینب" گفتن حامد. باز هم همان سکوت ترسناک میدان جنگ. با تکیه به اسلحه، روی زانو بلند میشوم تا خیابان را دید بزنم. یک نفر افتاده وسط خیابان...
از اینجا که من هستم، سرش پیدا نیست. بیسیم را بیرون میکشم و رستم را صدا میزنم. صدای هقهق گریه رستم را میشنوم: آقا حامد رو زدن!
دنیا روی سرم آوار میشود. خون از زیر تن حامد روی آسفالت شارعالنهر پخش میشود. دقیقاً در تیررس افتاده... دارد تکان میخورد، آرام و نرم. دارد بدنش را با تکیه به دستانش از روی زمین بلند میکند.
نور امیدی در دلم روشن میشود که هنوز زنده است، فقط زخمی شده... اگر به موقع به دادش برسم زنده میماند... حامد دارد جان میکَند؛ روی زمین...
به کمینگاه تروریستها مشرف هستم و دقیقاً میتوانم هیکل نحسشان را ببینم. یک نفرشان از پشت دیوار بیرون میخزد؛ متوجه تکان خوردن حامد شده و حتما میخواهد کارش را تمام کند؛ اما قبل از این که نشانه بگیرد و دست نجسش ماشه را لمس کند، تیری در سرش مینشانم و نقش زمینش میکنم.
با خلاص شدن از شرشان، دیگر چیزی جز حامد را نمیبینم که افتاده روی زمین و پاشنه پوتینش را روی زمین میکشد. نمیفهمم چطور از جا کنده میشوم تا خودم را به حامد برسانم...
چندبار سکندری میخورم و چند قدمیاش که میرسم، رمق از پاهایم میرود و میافتم روی زمین؛ زمینی که از خون حامد سرخ شده. خودم را میکشانم تا پیکر حامد که حالا کمتر تکان میخورد. دستانم روی آسفالت کشیده میشوند و میسوزند. با صدایی که به زور از حلقم خارج میشود و سرفههای پشت سر هم، آن را منقطع میکند، صدایش میزنم: حا... حامد... د... دا... داداش...
سینهام از تحرک و نفس زدن زیاد میسوزد و تیر میکشد. سوراخ سرخی روی قلب حامد، به من و تمام امیدی که برایم مانده بود دهنکجی میکند که: ببین! این یکی هم از دستت رفت!
گرما و رطوبت خونش را زیر دستم حس میکنم. چشمانش را باز میکند و با دیدن من، لبخند میزند: خو... ب... شد... او... مدی...
نفسم بالا نمیآید؛ شاید چون حامد نمیتواند نفس بکشد. از دهانش خون میریزد و آرام سرفه میکند؛ من هم. با دستان لرزان، سرش را میگذارم روی زانویم و ناامیدانه، دست میگذارم روی زخم قلبش. خون گرم از زیر دستم میجوشد و آتشم میزند. میدانم اگر دستم را فشار بدهم هم فایده ندارد. لبهای حامد آرام تکان میخورند؛ سرم را که نزدیکتر میبرم، میشنوم که آرام و منقطع میگوید: حـ... سیـ... ـن...
فقط همین یک کلمه. انگار بیش از این نمیتواند. تنها چیزی ست که میخواهد آخرین بار، با تمام اعضا و جوارحش، با بازمانده رمقش فریاد بزند. از دهانش «حسین» میجوشد و خون میریزد. دست خونینش را میگیرم و دستم را فشار میدهم. هنوز گرم است؛ انقدر که انگار من درحال جان دادنم نه او. درمانده و ناامید، مانند غریقی دست و پا میزنم برای نجاتش: آمبولانس!
این را خطاب به رستم داد میزنم؛ اما انقدر ناامیدانه که بجای هر اقدامی، به گریه میافتد. پیشانیام را روی پیشانی عرق کرده حامد میگذارم و صدایش میزنم. حامد میخندد؛ عمیق و شیرین. و باز هم از میان لبان خندان و خشک و خونینش، فقط یک کلمه بیرون میآید: حـ... سیـ... ـن...
دیگر برای هر چیزی دیر است؛ برای احیای قلبی، برای بستن زخم، برای سوار کردنش در آمبولانس... و ضربان قلب حامد زیر دستم، کمکم بیرمق میشود؛ یعنی نمیدانم اصلا قلبی مانده است که بتواند بتپد یا نه؟ سرش را محکم در آغوش میگیرم و باز التماسش میکنم: تو نه... لطفا نه...
فقط یک تک سرفه و یک لخته خون و یک «حسین»ِ منقطع دیگر، فاصله یک قدمی حامد تا شهادت را پر میکند و بعد، من میمانم و بیچارگیام...
🥀🥀🥀
بریدهای از رمان خط قرمز(با اندک تلخیص)
به قلم: فاطمه شکیبا(فرات)
#تاسوعا #ما_ملت_امام_حسینیم #محرم
https://eitaa.com/istadegi