مهشکن🇵🇸🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم #روایت_زیبایی ✍️#معصومه_سادات_رضوی دیشب خبر رسید کسانی که از چند هفته پیش
بسم الله الرحمن الرحیم
#روایت_زیبایی
✍️ #معصومه_سادات_رضوی
ساعت ۳:۳۸ بامداد است و ما وسط ترافیک حوالی مرز به سر میبریم. رسیدن به مرز از آنچه فکر میکردم خیلی طولانیتر شد؛ ولی تجربه ثابت کرده هرچقدر الان سخت باشد و اذیت شویم، در آینده از آنها خاطراتی خواهیم داشت که به حلاوت عسل است. این روزها منطقه مرزی مهران شبانه روز بیدار است و رنگ آسایش به خود نمیبیند. حتی الان که به سحر نزدیکیم هم، جمعیت قابل توجهی در ماشینها به سمت مرز در حرکتند و مهران خلوت نمیشود که نمیشود.
مرز مهران، مرز مورد علاقه خیلیهاست و اگر حداقل از تهرانیها بپرسی، از هر ده نفر هشت نفر به مهران میروند. شما خودت حساب کن مرز چه خبر است!
بالاخره بعد از دوازده ساعت به مهران میرسیم. هر کجا چشم میچرخانی ماشین پارک کرده اند. شهر به پارکینگ بزرگی تبدیل شده و فقط راه های باریکی برای رفت و آمد ماشینها باز است. نماز صبح را کنار خیابان میخوانیم و از یک موکب عدسی میگیریم تا ضعف نکنیم.
از مهران تا پایانه مرزی چند کیلومتر راه است که زوار باید آن را با اتوبوسهای تعبیه شده در مسیر بروند. سوار یکی از اتوبوسها میشوم و به بیرون چشم میدوزم. روی تابلویی کنار فلش مستقیم زده کربلا...
آفتاب طلوع میکند و لحظه به لحظه هوا گرمتر میشود. گیتهای پشت سر هم و جمعیت زیاد و آفتاب سوزان کلافهام میکند؛ ولی غر نمیزنم. اربعین یکی از خاصیتهایش صبور کردن آدمهاست...
تقریبا تنها راهی که باعث میشود خنک بمانی و گرمازده نشوی، این است که کمی آب روی سرت بریزی. پنج دقیقهای خشک میشود ولی واقعا کارساز است( این هم تجربهای برای زیارت اربعین. امسال یا سال دیگر به کارتان میآید). بالای سر در آخرین گیت نوشته نایب الزیاره مرزبانان باشید. دلم برایشان کباب میشود. و آنها هم میروند توی لیست زیارت نیابتی. خاک گرم عراق برای زائران آغوش باز کرده است و ما مهمانش میشویم و بالاخره پای در خاک عراق میگذاریم؛ هر چند تعداد زیاد ایرانیهای حاضر در فضا نمیگذارد خیلی عراق بودنش به چشم بیاید...
سرباز های عراقی :"حرک یا زائر"میگویند. توی گاراژ صدای رانندهها در هم میپیچد. با لهجه عراقی مقصدشان را فریاد میزنند:"کاظمین، سیدمحمد، سامرا، نجف..." و وقتی میخواهند با مسافرها چانه بزنند و طی کنند، تمام فارسی دست و پا شکستهشان را به کار میگیرند و مسافر هم تمام کلمات عربی که بلد است را استفاده میکند تا به یک توافق مشترک برسند. رانندهای با تمام توان فریاد میزند:"کربلا ،کربلا." همه را دعوت میکند به رفتن به مکتب حسین، به قدم برداشتن در زمینی که حسین در آن قدم زده، اشک ریخته، جنگیده... ما را دعوت میکند به زیارت پدر بندگی...
با اینکه دلمان برای کربلا پر میکشد، قصد داریم اول به کاظمین برویم؛ به دیدن پدر و پسر امام رضای عزیزمان. سوار ماشین میشویم و چشمهایم را روی هم میگذارم، بلکه جاده زودتر تمام و چشمم به دیدن آن دو گنبد طلایی روشن شود.
"سلام ما به حسین و به کربلای حسین..."
#اربعین
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم #روایت_زیبایی ✍️ #معصومه_سادات_رضوی ساعت ۳:۳۸ بامداد است و ما وسط ترافیک ح
یاد این شعر افتادم:
من از مشهد، من از تبریز، من از شیراز و کرمانم...
من از ری، اصفهان، از رشت، من از اهواز و تهرانم...
نمیدانم کجایی هستم؛ اما خوب میدانم...
هوایی هستم و آوارهای در مرز مهرانم...
اگر آوارهام قلبم در ایوان تو جا مانده
دلم با هر نفس با هر قدم، اسم تو را خوانده....
😭😭
سلام از بندهای که تشنه یک نگاه مهرآمیز است،
به سقایی که مهر مینوشاند به تشنگان محبت اربابش...
سپاس از خانم اروند.🌷
#اربعین
بسم الله الرحمن الرحیم
#روایت_زیبایی
✍️ #معصومه_سادات_رضوی
بین راه اتوبوس نگه میدارد برای به قول خودشان" طعام و استراحه". موکبها در عراق حساب کتاب خاصی دارند. دارایی موکبدار مهم نیست، او تمام تلاشش را میکند تا به شما بهترین خدمات را بدهد و میگوید انا خادم الحسین. در موکب کنار جاده، غذایی کاملا عراقی میخوریم که معادلی در ایران برایش پیدا نمیکنم. فکر کنید در خوراک، گوشت و سیب زمینی و فلفل دلمه ریخته باشند و شده باشد چیزی شبیه به خورشت و روی برنج ریخته باشند، یک چیزی تو همان مایهها با ادویه هایی که تندی جذابی را به غذا هدیه کرده است. اولین چای عراقی را مهمان این موکب میشویم و وه که چه طعم جذابی دارد این نوشیدنی شگفت انگیز! طعم بهشت میدهد...
اینجا اولین جایی بود که حرصم گرفت از اینکه عربی را خوب بلد نیستم و دست و پا شکسته حرف میزنم. عراقیها در برهه زمانی اربعین در رابطه با زوار حسین مهربانترین مردم دنیایند. انتساب تو به حسین کافی است برای اینکه تمام محبتشان را خرجت کنند. اربعین تجلی همین محبت است...
بعد چند ساعت بالاخره به کاظمین رسیدیم. تصمیم گرفتیم قبل از رفتن به حرم، در منزل یکی از دوستان عراقی ساکن شویم. واقعا مهماننوازی عراقیها مثال زدنی است. آدم خجالتزده میشود و"شکرا " گفتن از دهانش نمیافتد. تو را به واسطه زائر حسین بودن آنقدر اکرام میکنند که تصورشدنی نیست. باید چشید...
با تاریکی هوا راهی حرم میشویم تا برای اولین و آخرین بار در این سفر دو امام عزیزمان را زیارت کنیم و این مهلت چقدر کم است برای رفع دلتنگی چند ساله و مفصل حرف زدن...
از اول خیابان دو گنبد را میبینم. نفس عمیق میکشم. پشت سر هم میگویم:"دورتان بگردم." جلو میروم. تفتیش، تحویل گوشی، کفش را گوشهای گذاشتن، بوسیدن در...
قدم در صحن حرم میگذارم. حرم یعنی آرامش، یعنی آغوش باز پدری مهربان. دو رکعت نماز زیارت میخوانم و به سمت ضریح میروم. از طرف امام رضا سلام میرسانم. دستم را در شبکه نقرهای ضریح این پدربزرگ و نوه گره کردهام. جمعیت مرا هل میدهد، به ضریح میچسبم. همان لحظه نوایی از سمت مردانه دلم را هوایی میکند. یک همخوانی زیبا:"ای صفای قلب زارم، هر چه دارم از تو دارم، تا قیامت ای رضا جان، سر ز خاکت برندارم..."
و بعد صدای لبیک یا حسین ولبیک یا مهدی توی گوشم میپیچد. حال دلم خوب است. از محوطه ضریح بیرون میآیم. کنار زنی روستایی قدم برمیدارم. زن عراقی میفهمد ایرانی هستیم. رو به زن روستایی به عربی میگوید:"سلام مرا به امام رضا برسان."؛ با همان بغضی که ما به راهی کربلا میگوییم سلام ما را برساند. دوباره به سمت ضریح میروم. اذن دخول حرم را کنار ضریح میخوانم، خیلی شبیه به اذن دخول حرم امام رضاست. عجیب دلتنگ مشهد میشوم؛ دلتنگ صحن انقلاب...
خیلی حرف میزنم، خیلی دعا میکنم، از گذشته و آینده میگویم. التماس دعاها را میرسانم. برای بار آخر ضریح را لمس میکنم و از جمعیت بیرون میآیم. در حرم با حال پریشان میروی و آرام و زلال برمیگردی. روی زمین مینشینم و در گوش سنگهای خنک مرمر زمزمه میکنم:"خوش به حالتون، خوش به حالتون که اینجایید."
به آینهکاریها خیره میشوم. آینههای شکسته را کنار هم چیدهاند. اینجا هیچکس نمیتواند عکس کامل خودش را در آینهها ببیند، اینجا "من" میشکند...
موقع وداع زود میرسد. عقب عقب از حرم بیرون میآیم.
یک به امید دیدار میگویم و دست روی قلبم میگذارم و از حرم بیرون میزنم.
زیارت مثل یک رویا زود تمام شد...
به خانه که میرسیم، میزبان جای خوابمان را انداخته است. باید زود بخوابیم. سحر قرار است برویم سمت سامرا...
" کی میتونه غیر توبفهمه حالمو؟ کی میتونه بشنوه صدای قلبمو؟..."
#اربعین
http://eitaa.com/istadegi
🚩 همه جا کربلاست...
🏴پیاده روی مردمی اربعین حسینی
🔹از منازل، مساجد و حسینیه ها
🔸به سمت گلستان شهدای اصفهان
⏱از اذان صبح تا شام اربعین
🔻الی اصحاب الحسین(علیه السلام)
#اربعین
#الی_اصحاب_الحسین
#کربلا
http://eitaa.com/istadegi
بسم الله الرحمن الرحیم
#روایت_زیبایی
✍️ #معصومه_سادات_رضوی
بسم الله
سامرا برای من به معنی غربت بود. چهار، پنج سال پیش که به زیارت حرم سامرا آمده بودم، جز کاروان خودمان و چند نفر کسی نبود. آن خلوتی و غربت توی ذهنم حک شده بود. اما این روزها سامرا شلوغ است. با دیدن جمعیت دلم قرص میشود. جمعیت سیاهپوش به سمت مقصدی مشترک میروند و دور و بر حرم پر از موکب است. در تفتیش اول، بازار صلوات فرستادن داغ است؛ از سلامتی امام زمان تا شادی روح سردار دلها و ابومهدی المهندس. خانمی بلند پیشنهاد میدهد:"دعای فرج بخوانیم؟" و جمعیت منتظر هم صدا شروع میکنند:"الهی عظم البلا..." از تفتیش که بیرون میآییم و به سمت حرم میرویم، صدای همخوانی جمعیتی میآید. آنها هم دعای فرج میخوانند...
بعد از روضه حسین دعای فرج زبان مشترک شیعههاست از هر شهر و دیاری؛ تمنای بودن عزیزی که نبودنش هزار و چندین سال است ادامه پیدا کرده...
در طلابی حرم را میبوسم و وارد میشوم. از این در مستقیم وارد محوطه ضریح میشوی. بوی خوشی در فضا پیچیده. دلم میخواهد تا ابد اینجا بمانم و عمیق نفس بکشم. امام هادی، امام حسن عسکری، حکیمه خاتون و نجمه خاتون همه اینجا هستند. خودم را به ضریح میرسانم و دعا میکنم، برای تعجیل پسرشان...
زمان زیادی نداریم. کفشم را به خانواده میسپارم و دوان دوان به سرداب میروم. بعد از این همه سال آمدن، سرداب را زیارت نکرده از اینجا نمیروم. از پلهها پایین میروم و شبکههای نقرهای ضریح نصب شده نزدیک دیوار را میگیرم. سالها پیش این نقطه از عالم شاهد واقعهای بزرگ و سرنوشتساز بوده؛ غیبت صغری. و از آن روز شیعهها "اللهم عجل لولیک الفرج" میگفتند. هزار و صد و اندی سال زمین و آسمان چشمان انتظار ظهور است و امام منتظر سیصد و اندی مرد میدان...
از پله ها که بالا میآیم، زنی شروع میکند به خواندن دعای فرج..." بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد..."
از حرم بیرون میزنیم و به سمت محل قرار میرویم... پدرم تا مرا میبیند قهوه تعارف میکند. ذوق میکنم. با دست خانوادهای را نشان میدهد. پدر خانواده روی زیرانداز نشسته و با یک قابلمه، کمی نبات و قهوه و یک گاز تک شعله کوچک، قهوه درست میکند و دست مردم میدهد. زائر خلاق تهرانی است اینجاست که با عمق وجود میفهمم خدمت به زائر حسین زمان و مکان و ملیت نمیشناسد. خلاقیتش را تحسین میکنم. ناهار را از موکبهای اطراف میگیریم و بعد از خوردنش سمت ماشینها میرویم. مقصد بعدی نجف است. خیلی وقت است دلتنگ نجفم. پیامبر رحمت فرمودهاند: من و علی پدران این امتیم.
خیلی وقت است اميرالمؤمنين را باباعلی خطاب میکنم و هر شب قبل از خواب برنامه فردایم را برایش تعریف میکنم و کمک میخواهم. همانطوری که خیلی وقت است حضرت فاطمه برایم مادر است. نجف برای من یعنی خانه پدری و من عجیب دلتنگ پدرم...
"دل من تنگِ علی، تنگِ اذان نجف است..."
#اربعین
http://eitaa.com/istadegi
ما به لطف شغل پدرانمان همیشه زیر سایه یک تهدید زندگی کردهایم. تهدیدی که وادارمان میکند شغل پدرمان را، نامش را، عکسش را و گاه حتی نام خانوادگیمان را پنهان کنیم، ارتباطاتمان را محدود کنیم، محل زندگیمان را عوض کنیم و خیلی رفتارهای احتیاطآمیز دیگر. این که یک روز، یک اتفاق ناگوار برای پدرم، مادرم یا خودم بیفتد، اتفاقی بود که تمام عمر با احتیاط از آن فرار کرده بودم. هیولایی که تا قبل از ترور دانشمندان هستهای، در هالهای از ابهامِ غیرممکن بودن فرو رفته بود و بعد از آن، چنگ و دندانش را به خانوادههای کارمندان صنایع دفاعی هم نشان داد. من مدتها بود که با این کابوس خو کرده بودم؛ اما فکر نمیکردم این کابوس انقدر سریع تعبیر شود و در جهان واقعی، مقابل چشمانم رژه برود.
#بریده_کتاب
#به_زودی ...
(بازنویسی شاخه زیتون)
#فاطمه_شکیبا